- آآآخ! لعنتی! بابا من بخوام رد پنجول اون گودزیلا روی صورتم بمونه باس کیو ببینم؟!
- همونطوریش هم کسی تو روت نگا نمیکنه، چه برسه به این که سه تا رد هم روی صورتت بمونه!
تدی با خنده خطاب به ویولتی که داشت زیر دست ویکی درمان میشد تا اثری از جای زخم ِ پنجهی جیمز باقی نماند و جیغ و دادش کل محفل را برداشته بود، این را گفت و غرغر ویولت خندهش را بیشتر کرد:
- به تنبون ِ ماماندوز ِ مرلین که من راضیم هیشکی تو صورتم نگا نکـ.. آخ! ویکی! لعنتی تسویه حساب چی رو میکنی؟! اروا خاک بابام چیزی بین من و تدی نیست!
ویکتوآر بدون این که کلمهای حرف بزند، آخرین درمانهای صورت ویولت را تمام و وسایلش را جمع کرد. بعد با آن لحن حرفهای مربوط به شغلش گفت:
- دست بهشون نزن ویولت. بذار بهبود پیدا کنه.
و همانطور که آه میکشید، بیرون رفت:
- شما سربازا. با کله میرید وسط میدون جنگ، ولی طاقت دو تا جادوی شفادهندهی ساده رو ندارید.
در را که پشت سرش بست، ویولت مشغول ور رفتن با جای زخمهایش شد. صدای جیمز درآمد:
- انگولکشون نکن دیگه! قیافهت از قیافهی الان منم بدتره!
ویولت یه جیمز نگاهی کرد و خندید:
- رفیق، باور کن هیچی به داغونی قیافهی الان تو نمیشه! هیچی! بقیهی طلسم رو کی ادامه میدید؟
آنیتا، به محض رسیدنشان به محفل، جیمز را با خودش برده بود. میگفت طلسمی را پدرش به او یاد داده که میشود جیمز را به حالت عادیش برگرداند. اما به کسی نگفته بود که این طلسم از روحش قدرت میگیرد..
تارهای صوتی و ابعاد کلی جیمز به حالت عادی برگشته بودند که پسر کلهشق گریفندوری، به این نتیجه رسید که بس است. درمان را متوقف کرد و اجازه نداد دامبلدور جوان و رنگپریده، طلسم را ادامه دهد. نتیجه این که آنیتا در طبقهی بالا استراحت میکرد تا نیرویش را بازیابد و جیمز به سمفونی بد و بیراههای ویولت در آشپزخانهی گریمولد گوش میداد تا بالاخره کار ویکی تمام شد.
جیمز شانهای بالا انداخت:
- نمیدونم. فعلاً که اصلاً روبهراه نیست. تو چی؟ اون..
به سرش اشاره کرد:
- هنوز اون توئه؟ میدونی که میشه درش بیاری، نه؟!
ویولت خندید. به سمت پنجرهی آشپزخانه رفت و بیرون را نگاه کرد.
- درش بیارم بفرستم توی کی؟! هیشکی مث من زورش نمیرسه جلو اون واسّه رفیق! واقعیت اینه که...
برگشت. به برادران غیر همخونی نگاه کرد که از هر برادری، برادرتر بودند. به تدی، با آن گرگینهی درونش و مبارزهی طاقتفرسای همیشگیش. به جیمز، که هیچکس نمیتوانست بفهمد چطور توانسته بود به جادوی ولدمورت غلبه کند. به هردویشان که در لحظات سخت.. آخرین حلقهی انسانیت یکدیگر بودند. لبخند زد. لبخندی عمیق و از ته دل.
- هیچکس بیشتر از من لیاقت نداره یه هیولای درون داشته باشه..
مکثی کرد، به تدی خیره شد.
- چون هیچکس بیشتر از من نمیتونه اونو به بند بکشه.
سرش را که به سمت جیمز چرخاند، جیمز سؤالش را نپرسیده، شنید:
- تو اگر گودزیلا نمیشدی، کی میخواست گودزیلای لایقتری باشه پسر؟!
جیمز نخندید. تدی هم...
هرکسی از پس نگهداری گودزیلاها بر نمیآید..
Don't Do This At Home...!
×پایان×