هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۳۲ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳
#57

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
- آآآخ! لعنتی! بابا من بخوام رد پنجول اون گودزیلا روی صورتم بمونه باس کیو ببینم؟!
- همونطوری‌ش هم کسی تو روت نگا نمی‌کنه، چه برسه به این که سه تا رد هم روی صورتت بمونه!

تدی با خنده خطاب به ویولتی که داشت زیر دست ویکی درمان می‌شد تا اثری از جای زخم ِ پنجه‌ی جیمز باقی نماند و جیغ و دادش کل محفل را برداشته بود، این را گفت و غرغر ویولت خنده‌ش را بیشتر کرد:
- به تنبون ِ مامان‌دوز ِ مرلین که من راضیم هیشکی تو صورتم نگا نکـ.. آخ! ویکی! لعنتی تسویه حساب چی رو می‌کنی؟! اروا خاک بابام چیزی بین من و تدی نیست!

ویکتوآر بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، آخرین درمان‌های صورت ویولت را تمام و وسایلش را جمع کرد. بعد با آن لحن حرفه‌ای مربوط به شغلش گفت:
- دست بهشون نزن ویولت. بذار بهبود پیدا کنه.

و همانطور که آه می‌کشید، بیرون رفت:
- شما سربازا. با کله می‌رید وسط میدون جنگ، ولی طاقت دو تا جادوی شفادهنده‌ی ساده رو ندارید.

در را که پشت سرش بست، ویولت مشغول ور رفتن با جای زخم‌هایش شد. صدای جیمز درآمد:
- انگولکشون نکن دیگه! قیافه‌ت از قیافه‌ی الان منم بدتره!

ویولت یه جیمز نگاهی کرد و خندید:
- رفیق، باور کن هیچی به داغونی قیافه‌ی الان تو نمی‌شه! هیچی! بقیه‌ی طلسم رو کی ادامه می‌دید؟

آنیتا، به محض رسیدنشان به محفل، جیمز را با خودش برده بود. می‌گفت طلسمی را پدرش به او یاد داده که می‌شود جیمز را به حالت عادی‌ش برگرداند. اما به کسی نگفته بود که این طلسم از روحش قدرت می‌گیرد..

تارهای صوتی و ابعاد کلی جیمز به حالت عادی برگشته بودند که پسر کله‌شق گریفندوری، به این نتیجه رسید که بس است. درمان را متوقف کرد و اجازه نداد دامبلدور جوان و رنگ‌پریده، طلسم را ادامه دهد. نتیجه این که آنیتا در طبقه‌ی بالا استراحت می‌کرد تا نیرویش را بازیابد و جیمز به سمفونی بد و بیراه‌های ویولت در آشپزخانه‌ی گریمولد گوش می‌داد تا بالاخره کار ویکی تمام شد.

جیمز شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم. فعلاً که اصلاً روبه‌راه نیست. تو چی؟ اون..

به سرش اشاره کرد:
- هنوز اون توئه؟ می‌دونی که می‌شه درش بیاری، نه؟!

ویولت خندید. به سمت پنجره‌ی آشپزخانه رفت و بیرون را نگاه کرد.
- درش بیارم بفرستم توی کی؟! هیشکی مث من زورش نمی‌رسه جلو اون واسّه رفیق! واقعیت اینه که...

برگشت. به برادران غیر هم‌خونی نگاه کرد که از هر برادری، برادرتر بودند. به تدی، با آن گرگینه‌ی درونش و مبارزه‌ی طاقت‌فرسای همیشگی‌ش. به جیمز، که هیچکس نمی‌توانست بفهمد چطور توانسته بود به جادوی ولدمورت غلبه کند. به هردویشان که در لحظات سخت.. آخرین حلقه‌ی انسانیت یکدیگر بودند. لبخند زد. لبخندی عمیق و از ته دل.
- هیچکس بیشتر از من لیاقت نداره یه هیولای درون داشته باشه..

مکثی کرد، به تدی خیره شد.
- چون هیچکس بیشتر از من نمی‌تونه اونو به بند بکشه.

سرش را که به سمت جیمز چرخاند، جیمز سؤالش را نپرسیده، شنید:
- تو اگر گودزیلا نمی‌شدی، کی می‌خواست گودزیلای لایق‌تری باشه پسر؟!

جیمز نخندید. تدی هم...

هرکسی از پس نگهداری گودزیلاها بر نمی‌آید..

Don't Do This At Home...!


×پایان×



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳
#56

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
انگشتان مرطوب و لغزنده‌اش را دور چوبدستی محکم‌تر کرد و به سمت موجودی که روبرویش بود - آن هیولا که نمی‌دانست چیست نشانه گرفت. تنها یک فکر در سرش داشت، "نجات ویولت".

فلاش بک

- اون ویولته تدی ... ویولت برگشته...

با ناباوری به آلیس طوری نگاه کرد که گویی میگفت، "بازم عقلتو از دست دادی!" اما چهره‌ی آن زن کاملا جدی و مصمم بود.

- اون... مروپی گانت... اون نمی‌تونه... ویولت .. ممکن نیست...
- میدونم باورش سخته ولی باید باور کنی... کافیه باور کنی.

و او خواسته بود... تصمیم گرفته بود باور کند.

پایان فلاش بک

دخترک بین بازوهای آن هیولا بود، حتی در نگاه اول به نظر می‌رسید که او را در آغوش گرفته ولی امکان نداشت. تمام طلسم‌هایی که بلد بود یکی پس از دیگری از ذهنش عبور می‌کردند اما هیچ کدام به راهی که بدون آسیب دیدن ویولت، بتواند نجاتش دهد، ختم نمیشد. اگر بیهوشش میکرد - که تردید داشت طلسم بیهوشی موثر باشد، ممکن بود ویولت بین آن عضله‌های مثل سنگ مدفون شود. باید نزدیک میشد... باید از نزدیک حمله میکرد.

چوبدستی‌اش را به سمت خرده چوب کنار پایش گرفت و ورد تغییر شکل را زمزمه کرد، لحظه‌ای بعد دست دیگر تدی که به سرعت به سمت هیولا می‌رفت، مسلح به خنجری کوچک بود. هر آن منتظر واکنش حریفش بود، پس چرا از جایش تکان نمی‌خورد؟ و چشم‌هایش... چشم‌هایش آنقدر آشنا بودند که لحظه‌ای به خود لرزید و درنگ کرد. هیولا دردمندانه غرشی کرد که باعث به هوش آمدن ویولت شد. اگر ذره‌ای رنگ در صورت بودلر بود، با دیدن صحنه‌ی پیش رویش، آن هم کاملا پرید.

- نه... تدی... جیمز... نه...

جیغ ویولت در گوش تدی آماده به حمله زنگ میزد و تک تک عضلاتش را به لرزه می‌انداخت، به حدی که پاهایش تحمل وزنش را نداشتند. تردیدش تبدیل به یقین شد، مسخره به نظر می‌رسید.. صدای آلیس را می‌شنید که گفته بود "...کافیه باور کنی!". اگر این بار باور نمی‌کرد چه؟ زانو زد و دستش را به طرف چیزی که ویولت ادعا میکرد، برادرش است، دراز کرد:

- جـــ.. جــ... جــیــمــز؟

ضربان قلبش را می‌شنید، آنقدر بلند بود که شک نداشت جیمز و ویولت هم می‌شنوند. سرش از درد انگار داشت منفجر میشد و عرق سردی تمام اندامش را پوشانده بود. نفس کشیدن با بغضی که راه گلویش را بسته بود، غیر ممکن به نظر می‌رسید، با صدایی که هیچ شباهتی به خودش نداشت، ادامه داد:

- اون... لعنتی ...چه بلایی سرت آورد؟

جیمز به آرامی ویولت را زمین گذاشت و خودش هم زانو زد. ویولت با ملایمت دست یخ‌زده‌ی تدی را گرفت و زمزمه کرد:

- کمکش می‌کنیم تدی... نجاتش میدیم...
- تو... تو واقعا برگشتی؟

لبخند ویولت صادقانه و اطمینان‌بخش بود. از پشت پرده‌‌ی لرزان اشک، به جیمز نگاه کرد که به او چشم دوخته بود. بخشی از وجودش می‌خواست وارد خانه‌ی ریدل شود و ولدمورت را پیدا کند، اما بخش قوی‌تری می‌دانست که اولویت چیز دیگری است. ابروهایش در هم گره خورده بودند و چشمانش هنوز خیره به برادرش می‌نگریستند. انگار صدایش را از پس آن چشم‌ها و خاطراتش می‌شنید که با خنده میگفت، "این چه قیافه‌ایه؟...اخم نکن تدی!". باید باور می‌کرد که این کابوس هم پایانی خواهد داشت. با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و به سختی لبخند زد:

- نجاتت میدیم رفیق... اجازه نمی...

صدای پاق خفیفی از پشت سر، حرفش را نیمه‌کاره گذاشت. ویولت با حیرت گفت:

- آنیت... تو...

آنیتا چیزی گفت که میان فریادهایی که از خانه‌ی ریدل به گوش میرسید، گم شد. اندکی بعد آلیس، رون و فلیت‌ویک ظاهر شدند که فریاد می‌زدند:

- باید زودتر برگردیم...

آنیتا یک دستش را روی شانه‌ی جیمز گذاشت و دیگری را روی شانه ی تدی که ویولت هم‌چنان دستش را گرفته بود. چشمانش را بست و با صدای بلند گفت:

- میریم خونه..

لحظه‌ای بعد، اعضای محفل از پیش چشمان ولدمورت و یارانش که فقط با کمی تاخیر رسیده بودند، ناپدید شدند.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۰ ۲۳:۴۲:۳۹
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۱:۲۲:۱۳
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۱:۴۰:۴۶
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۴:۰۹:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۴:۱۴ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
#55

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
فلش بک

- دخترم.. می دونی که این کار خطرناکه؟
- بله پاپا.. از عواقب و عوارضش با خبرم، ولی این وظیفه ی ماست. دوستامون رو از شر هیولاها نجات می دیم.

آنیتا دامبلدور به تابلوی بزرگ پدرش روی دیوار لبخند زد. برای این کارها سنی نداشت صورتش هنوز خیلی سریع از یک نگاه مهربانانه ی پدرش، گلگون می شد. از غمگین شدن پیرمرد توی پرتره رنگ از رخسارش می پرید. هنوز یک دختر نوجوان احساساتی بود و غیر از تئوری هایی که پدرش به او آموخته بود، تجربه ی دیگری در کوله بارش نداشت. اما روحی پر نور داشت و دلی پر امید!

آنیتا دسته موی خرمایی رنگش را به پشت گوشش هدایت کرد و رو به تابلوی آلبوس دامبلدور گفت:

- به امید دیدار پدر! امیدوارم شجاعت گریفیندوری شما توی وجود منم باشه!

آلبوس دامبلدوری که ردای ارغوانی معروفش را به تن داشت و الحق و الانصاف کپی خوبی از پیرمرد شوخ و خردمند واقعی بود؛ نگاهی که بدون اغراق عاشقانه بود به دخترک انداخت. یعنی می شود پرتره ها هم قلب داشته باشند؟ می شود تصاویر جادویی هم عشق بورزند؟ اگر می شد دامبلدور توی عکس بیرون می پرید و دخترش را بغل می کرد و می بوسید و بعد چشمان به رنگ آسمانش را به چشمانی هم رنگ در مقابلش می دوخت و حرفش را میزد به جای آن که از درون تابلو بی قرارنه بگوید:

- تو فقط هوشت از من بیشتر بود که رفتی ریونکلا، آنیت! تو شجاعی و باهوش تر.. برو و بهشون بگو که طلسم هیولاهای ولدمورت چطوری باطل میشه، برو و این غائله رو جمعش کن!

آنیتا با حرکت سر به پدر اطمینان داد که غیر از این نخواهد بود و باشلق شنلش را روی سر کشید. برگشت که از کلبه ی سپید خارج شود. لولاهای در ناله ی خفیفی کردند و آنیتا تقریبا از در بیرون رفته بود که عشق مرد توی تابلو دوباره جوشید: "تنها امیدمی آنیت!"

و کسی متوجه نشد که آنیتا دامبلدور از حس این مسئولیت لحظه ای به خودش لرزید!

خانه ی گریمالد

دختر آرام و بی صدا وارد شد. اما در خانه ای خالی صدای قژ قژ کفپوش چوبی فرسوده هم مثل صدای بوق کشتی گوشخراش است.

- هههممم.. بالاخره یه اصیل زاده هم پاشو اینجا گذاشت!

تابلوی دیگری هم اینجا قد علم کرده بود. انصافا به مهربانی تابلوی قبلی نبود و بیاید صادق باشیم اصلا دوست داشتنی نبود. پیرزنی که به معنای واقعی کلمه یک عجوزه(Hag) بود.

- آم.. سلام!

پیرزن انگار که سنسورهای حساس تشخیص اصالتش نیاز به اسکن های دائمی داشت، چرا که در دقیقه حداقل سی بار سر تا پای دختر دامبلدور رو وارسی کرد تا به نتیجه رسید چیزی بگوید.

- بله.. همینطوره! اصیله ولی از دار و دسته ی لرد سیاه نیست. آره.. از همین مشنگ پرستاس.. برو دختر جون.. تو هم برو! اونا رفتن که تو آزکابان کنار رفقای اسیر شدشون بمیرن.. تو هم زودتر برو خون اصیلتو تلف کن.. د برو د!

تنها چیزی که لازم داشت را خانم بلک مفت و مجانی در اختیارش قرار داده بود. هیولا ها نمی توانستند عبور کنند. آنیتا نفس عمیقی کشید و به آزکابان فکر کرد!

پایان فلش بک


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
#54

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
تنها صدایی که در سلول تاریک و نمور شنیده می‌شد، صدای سرفه های شخصی بود که سرش را به دیوار زندان تکیه داده بود. با کمی فاصله از نفر اول، نفر دوم خودش را در گوشه ای جمع کرده بود و پلک هایش می لرزیدند. هیچ کدام مطمئن نبودند چندساعت است در این سلول تاریک زندانی شده اند، حتی نمی دانستند روز است یا شب.

در این مدت هیچ کس به سراغشان نیومده بود، به همین دلیل با شنیدن صداهای زد و خورد از بیرون دیوارهای سلول هردو سرجایشان صاف نشستند. بیرون دیوارها جنگی در گرفته بود، هردو مطمئن بودند. تا چند روز پیش خودشان درگیر همین صداها بودند.

با فرو ریختن دیوار سلول ناخودآگاه خودشان را کنار کشیدند. طلسم های سبز و قرمز هرلحظه از جلوی چشمانشان می گذشتند. یکی از دو زندانی مقداری از خاکستری را که روی موهای سفیدش نشسته بود، روی زمین ریخت. سرش را به سمت زندانی موقرمز چرخاند و به علامت تایید چند بار پلک زد.

لحظه ای بعد دیوارهای فروریخته سلول را زیر پا گذاشتند و در میان جنگی وحشت آور قرار گرفتند. فلیت ویک با تمام توان فریاد زد:
- رون! اون چوبدستی کنارتو بردار.

رون فوری سرش را چرخاند و چوبدستی را کنارش دید. چند متر آن طرف تر، مردی روی زمین افتاده بود. اصلا دلش نمی‌خواست به این که یکی از اعضای محفل مرده فکر کند. پس بی درنگ چوبدستی را برداشت و سپردفاعی درست کرد.طلسمی به سپر دفاعی خورد و کمانه کرد.
- کاملا به موقع بود.

رون سرش را بالاتر آورد و با دیدن آلیس که در حال نزدیک شدن به آن ها بود، نفس راحتی کشید. خودش را کمی خم کرد و موفق به دیدن لینی وارنر شد که بیهوش بر روی زمین افتاده بود. طلسمی که کمانه کرده بود، از پشت وارنر را هدف قرار داده بود.
- بقیه کجان؟

رون سوال های زیادی برای پرسیدن داشت، اما فعلا وقتش نبود. آلیس با نگرانی سرش را چرخاند تا از این که کسی پشت سرشان نیست اطمینان حاصل کند. سپس جواب داد:
- همه اینجان. تدی بیرون موند تا ویولتو از دست اون هیولای مزخرف نجات بده. من فقط همینو دیدم، چون خودمو از یه گوشه رسوندم داخل.
- اونا اینجان!

فریادی که از پشت سرشان بلند شد، هرسه را از جا پراند. آلیس فریاد زد:
- چوبدستی که ندارین؟
- رون داره!
- پروفسور، اینم مال شما، واسه وارنره!
هرسه چوبدستی هایشان را سفت چسبیدند و به مرگخوارانی که هرلحظه نزدیک تر می‌شدند، خیره ماندند. وقتی اولین طلسم زمین جلوی پای رون را خرد کرد، نبرد اصلی آغاز شد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۲۶ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
#53

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
- ارباب...
- وقتشه؟
- بله ارباب، همه چیز طبق نقشه پیش رفت.

ولدمورت سرش را از روی رضایت تکان داد و به دنبال ایوان قدم برداشت.
- جسم جدید برای مادرمون پیدا کردین؟
- بله، به محض خارج کردن جسم قدیمی از سلول پاتر، عملیات رو شروع می‌کنیم.
- خوبه،‌ فقط آماده باشید ایوان. احتمالا باید اول مهارش کنیم.

ایوان مطیعانه چوب‌دستی‌اش را بیرون کشید و مقابل در سلول ایستاد. سکوت ترسناکی حکم‌فرما بود که هر از گاهی با صدای خس خسی که از گلوی هیولا می‌آمد، شکسته میشد. با اشاره‌ی ولدمورت، قدمی به سوی دریچه‌ی کوچک روی در برداشت تا اوضاع داخل اتاق را بررسی کند. جسمی آن گوشه افتاده بود که مدتی میزبان مادر ارباب بود... ولی آن موجود دیده نمیشد، هر چند صدایش هم‌چنان به گوش می‌رسید.

- ارباب.. بهتره برین کنار. من نمی‌تونم ببینمش.

ولدمورت، اما حریص دیدن پاتر تغییر شکل رفته، به ایوان ملحق شد تا با چشمان خودش ببیند... هم‌چنان که از دریچه داخل را می‌نگریست گفت:

- درو باز کنین ایوان.

پیش از آنکه ایوان در را باز کند، صدای خرناس تبدیل به نعره‌ای گوش‌خراش شد و در با صدایی وحشتناک چنان به شدت پرتاب گردید که نوکر و ارباب را نقش بر زمین کرد. لحظه‌ای بعد، هیولا در حالی که ویولت نیمه بیهوش را بین بازوانش گرفته بود، از در خارج شد.

فلاش بک

نقشه کشیدن بی‌فایده بود، باید در این موقعیت به غریزه‌اش.. به جوهره‌ی وجودش رجوع می‌کرد و آن را به سادگی یافت و لبخندی تمسخر‌امیز گوشه‌ی لبش نشست.

- نه! جادوی سیاه اون به سادگی مبارزه با گرگینه نیست اما ...

این بار او بود که یک قدم به جلو برداشت.

- ما اینجا دوئل نمی‌کنیم، تو بخشی از منی و "من" به تو میگم چیکار کنی.
- تو از پس من بر نمیای... تو ضعیفی... تو کاری رو میکنی که من ازت میخوام.

خاطرات در ذهن جیمز به سرعت رژه می‌رفتند... خاطرات کودکی.. اولین کسی که به عنوان برادر شناخته بود... نامه‌ی هاگوارتز...کوئیدیچ... عضویت در محفل ققنوس... خنده‌های گرگ‌وار تدی ... زبان‌ درازی‌های ویولت... سکوت پروف که با لبخندی از پشت انبوه ریش‌هایش آنها را تماشا می‌کرد... همه ی آنهایی که می‌شناخت و او را می‌شناختند و با یک حقیقت به خوبی آشنا بودند:

- هر .. چی ... من بگم... همونه!

پایان فلاش بک

مرگخوارها در تعقیبشان بودند، اما این جسم جدید در برابر طلسم‌هایشان مقاوم بود. در حالی که هم‌چنان ویولت را محکم گرفته بود، به در خروجی نزدیک شد و با تنه زدن، آن را شکست. چند بار پلک زد تا توانست آنهایی که روبرویش بودند را شناسایی کند... اعضای محفل و جلوتر از همه تدی که به ویولت چشم دوخته بود، آماده‌ی حمله به او بودند.

********

یه یادآوری ... چارلی که اژدها شد و فرستادنش سنت مانگو.. رون و فلیت ویک هنوز تو یه سلولی اسیرن... خلاصه دوستان بعدی حواسشون باشه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#52

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
قبل از اینکه به فاصله ای از هیولا برسد تا بتواند با او درگیر شود، با ضربه سهمگینی به عقب پرتاب شد و روی زمین افتاد. هیولا قهقهه شیطانی سر داد:
-واقعا فکر کردی میتونی با من بجنگی؟

جیمز به زحمت بلند شد و روی پاهایش ایستاد. وجودش از خشم آکنده بود. آماده شد تا دوباره به هیولا حمله کند اما ناگهان متوجه تغییری شد...دیگر در سلول نبودند. وحشتزده به اطرافش نگاه کرد. به نظر می رسید در جهانی دیگر هستند. جهانی که جز خودش و آن هیولای نفرت انگیز، هیچ چیز دیگری را شامل نمی شد. همه جا سیاه و خالی بود.

نگاهش به سمت هیولا برگشت. نیشخند موذیانه ای روی لب هایش-که به شکل هراس انگیزی شبیه لب های خودش بودند- جا خوش کرده بود.
-اینجا کجاست؟

هیولا یک قدم به جیمز نزدیک شد. جیمز هراسان عقب رفت.
-جوابمو بده! اینجا کجاست؟!

هیولا زمزمه کرد:
-هرقدر بیشتر طول بکشه بیشتر ازش دور میشی...

عرق سردی بر تنش نشست.
-از چی؟

هیولا دست هایش را از هم باز کرد و جواب داد:
-از جسمت. و از خود آگاهیت...هر قدر زمان بگذره قدرت من بیشتر میشه، و تو بیشتر اینجا حبس میشی...اینجا دنیای درونته جیمز سیریوس پاتر! و تو حالا این دنیا رو با من شریکی!


جیمز دست هایش را مشت کرد. نمی توانست اجازه بدهد...نمی توانست اجازه بدهد به ویولت آسیب برسد...اگر تدی از پس گرگینه درونش بر می آمد پس راهی وجود داشت...

نیشخند هیولا پررنگ تر شد:
-گرگینه مستقیما از جادوی سیاه متولد نمیشه...فکر می کنی مقابله با جادوی سیاه بزرگترین جادوگر قرن به سادگی مبارزه با یه گرگینه دورگه ست؟!

جیمز از جا پرید. همین را کم داشت، حریفی که فکرش را هم بخواند!


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۹ ۲۳:۱۴:۱۱



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳
#51

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
- خبر تأیید شد.

و جمله‌ی مودی هنوز به پایان نرسیده بود که تدی، گویی پاهایش توان تحمل وزنش را نداشته باشند، روی صندلی افتاد:
- پس ویولت رو از دست دادیم...

آلیس با دست جلوی دهانش را پوشاند تا فریاد خفه‌ش بیرون نیاید و جیمز، با ناباوری دردناکی به مودی خیره مانده بود. امکان نداشت.. امکان نداشت ویولت را از دست داده باشند. امکان نداشت او تبدیل به مروپی شده باشد! نمی‌توانست باور کند.. امکان نداشت! بدون این که بتواند خودش را کنترل کند، کلمات بر زبانش جاری شدند:
- تدی امکان نداره.. ویولت نمی‌ذاره.. ویولت اونجاست! باید نجاتش بدیم.. ما نجاتش می‌دیم..

تدی سعی می‌کرد برادر کوچکش را آرام کند. به سمت او رفت تا مثل همیشه، با آغوشی باز، تسلّای غم‌هایش شود.
- جیمز..

از میان بازوان تدی خود را رهانید. نمی‌خواست گوش کند. نمی‌خواست بشنود! پایش را مصرّانه به زمین کوبید.
- ما می‌تونیم برش گردونیم! مروپی مگه چیه؟! عددی نیست! ویولت دماغشو به خاک می‌ماله! من می‌دونم!
- داداش..
- ما می‌تونیم نجاتش بدیم!
- چیزی برای نجات دادن نمونده!


جلوی جیمز زانو زد و چشم در چشم هم، در سکوت، خیره ماندند. جیمز از اعماق چشمان کهربایی برادرش، حقیقتی را که بار دیگر، آرام‌تر تکرار کرد، خواند.
- چیزی برای نجات دادن نمونده داداش... ویولت رفته...


همانطور که عقب عقب می‌رفت، نگاهش میان ویولت و هیولایی که ظاهراً خودش بود؛ می‌چرخید. ویولت؟ یعنی واقعاً.. ویولت؟..

- من ویولتم. من مروپی نیستم.

ذهن جیمز با سرعت سرسام آوری داشت قطعات پازل را کنار هم می‌چید. ویولت از مروپی استفاده کرده بود.. برگشته بود تا نجاتش بدهد...

- به خاطره‌ی عزیزانم چنگ می‌زنم!..

تدی، بر گرگ درونش غلبه می‌کرد. هر روز.. هر ساعت.. هر لحظه!

ویولت از آن هیولا به نفع خودش استفاده کرده بود..
تدی، از گرگ درونش در دفاع از دوستانش بهره می‌بُرد..
خودش..

- نــــــــه!!

فریادش را البته ویولت نشنید. هیولا، پنجه‌ش را بلند کرد و با تمام قدرت، دخترک را به دیوار کوبید. با ملغمه‌ای از خشم و وحشت، شاهد غلتیدن ِ پیکر بی حرکت ویولت بر کف ِ سلول بود. نه.. نه.. ویولت نه!.. نــــه!

غرّید..

شیردال گریفندوری سر بر آورد..

- تو. به دوستای من. آسیب. نمی‌زنی!

و وحشیانه به سمت هیولای درونش هجوم بُرد!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۵۰ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
#50

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
ویولت هم‌چنان با تمام وجود به جیمز چنگ زده بود، گویی اگر لحظه‌ای رهایش می‌کرد هر دو با هم در سیاهچاله‌ای بی انتها غرق می‌شدند. از طرفی با ادامه پیدا کردن این وضع، هر آن ممکن بود هیولایی که تلاش می‌کرد از زیر پوستش.. از درون رگ‌هایش خود را آزاد کند، اختیارش را در دست گیرد و آن وقت.. از ویولت چه می‌ماند؟
احساس می‌کرد ذهنش نیز تدریجا از کنترلش خارج میشود. هیولای درونش.. هر چه که بود... همچون دارویی آرام‌بخش برای سلول‌های مغزش لالایی‌ میگفت و او.. گوشه‌ای اسیر ذهن خودش.. در خلسه‌ای شیرین... فقط تماشاچی بود. لبخند زد و چشم‌هایش را بست، آخرین چیزی که از بین پلک‌های خسته‌اش دید، چهره‌ی نگران ویولت و دهان نیمه‌بازش بود که انگار چیزی را فریاد میزد... اهمیتی نداشت، فعلا تنها می‌خواست که بخوابد.

- جــــــــــــــیـــــــــــــمــــز.... نــــــه.... بیدار شو... تو نباید تسلیم بشی... جیمز... لعنتی... بیدار شو... الان وقت خواب نیست...

بی‌رمق، جویده جویده گفت:

- انقدر جیغ نزن ویو... فقط من حق دارم جیغ بزنم.

اما ویولت هنوز جیمز را تکان می‌داد و فریاد می‌کشید، گویی که صدایش را نشنیده باشد. و یک چیز دیگر هم برایش عجیب بود.... ویولت کجا را نگاه میکرد؟

- اون نه تو رو میبینه و نه صداتو میشنوه بچه.

به سرعت برگشت و پشت سرش را از نظر گذراند، جایی که شبح‌واره‌ای تاریک ایستاده بود.

به ویولت نگاه کرد که درست کنارش بود، و جیمز دیگری را تکان می‌داد و اسمش را فریاد میزد و اصرار داشت بیدارش کند.
هیولا یک قدم به او نزدیک‌تر شد و جیمز چند قدم به عقب رفت.

- از جون من چی میخوای؟

صدای خنده‌اش در سرش منعکس شد.

- جونت؟ نه... جسمتو میخواستم که به دستش آوردم... تقریبا!

و به او نزدیک‌تر شد. حال می‌توانست کامل آن را ببیند و از آنچه می‌دید بر خود لرزید. هیولا کسی جز خودش نبود... تک تک جزییات اندامش نسخه‌ی دقیقی از جیمز بود... با یک استثنا... چشم‌هایش کوچکترین شباهتی به او نداشتند و همان چشم‌ها بود که او را می‌ترساندند.
تردیدی نداشت دست هیولای درونش به او برسد، کار خودش و ویولت تمام است... هیولای درون... شیطان درون... گرگ درون...گرگ درون؟! تدی در مورد گرگ درون چه گفته بود؟

فلاش بک

- منظورت چیه که بدر کامل بهونه‌شه؟ یعنی ممکنه شب‌های دیگه هم تبدیل بشی؟

تدی لبخند زد و چشمان کهربایی رنگش را به جیمز دوخت.

- نه تبدیل کامل.. اما اگه مهارش نکنم ممکنه بیدار بشه و اون‌وقت کارایی بکنم که تو حال عادی ازم سر نمیزنه. مثلا احساسات منفی.. گرگ درونم همونقدر ازشون سیرآب میشه که از نور ماه! احساساتی مثل خشم و نفرت... منم که نباید به گرگ درونم غذا بدم و آروم نگهش دارم. اون فقط منتظر یه تلنگره!

مصرانه پرسیده بود:

- چطوری این کارو میکنی؟ چطوری جلوی اون تلنگرو میگیری؟

- کاری رو میکنم که از تحملش خارجه!

و وقتی با ابروی بالا رفته‌ی جیمز روبرو شد، ادامه داد:

- به عزیزانم و خاطره‌هاشون چنگ میزنم.

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۶:۵۵:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
#49

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
جیمز با تمام توان تلاش کرد ویولت را، که انگار تمام و کمال به مروپ درونش غلبه کرده بود، از خودش دور کند. اما قدرت بدنی اش تحلیل می رفت و جسمش داشت از کنترل خارج می شد. سعی کرد ویولت را با کلمات پس بزند، اما تنها چیزی که از دهانش خارج شد غرشی غیر انسانی بود. ویولت او را رها نمی کرد، انگار انتظار داشت این کار به جیمز کمک کند با چیزی که به آن تبدیل می شد بجنگد.

چشم هایش را بست، بی فایده بود...لااقل باید تمام آنچه برایش باقی مانده بود را به کار می گرفت تا به ویولت آسیبی نزند!

صورتش را با دست های لرزانش پوشاند. انگشت هایش تغییر شکل می دادند و به شکل پنجه هایی خمیده در می آمدند. فکری مثل برق از سرش گذشت،تدی... با یادآوری برادرش لرزید. تدی وقتی تغییر شکل می داد چه حسی داشت؟ تدی می توانست گرگ درونش را مهار کند...

آن سوی میله های سلول، لرد سیاه لبخند کمرنگی از سر رضایت به لب آورد. نمایش تازه داشت شروع می شد...! با اشاره دست ایوان را که کمی عقب تر ایستاده بود فراخواند. ایوان خودش را به اربابش رساند ، تعظیم کوتاهی کرد و منتظر ماند.
-یه جسم جدید برای مادرم پیدا کن ایوان. یکیشون رو بیارید که کمتر مقاومت کنه.

ایوان دوباره تعظیم کرد و بی صدا خارج شد. لرد سیاه بی صبرانه چوبدستی را بین انگشتان سفید و لاغرش می چرخاند. به محض اینکه پسرک به ویولت حمله می کرد باید مروپی را به جسم جدیدی منتقل می کردند. اما هنوز وقت داشت، جیمز آهسته تغییر می کرد، آرام و دردناک...




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۴۸ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
#48

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
لرد ولدمورت با لذتی حیوانی، به خود پیچیدن جیمز از درد را نظاره می‌کرد و مرگخواران، هیجان‌زده چشم دوخته بودند به تغییرات پسرک. او داشت تبدیل به همان هیولای مخوفی می‌شُد که قرار بود بشود.

لرد با لحن سردی، خطاب به ویولت یا مروپی گفت:
- مادر، اگر اختیارتون رو به دست دارید، جسم ِ شُما.. بودلر! چقدر برای این مهمه؟

و با سر به جیمزی اشاره کرد که از شدّت درد، چشمانش گشاد شده و نفس نفس می‌زد.

اخم ظریفی روی صورت مروپی نشسته بود. ویولت، دوباره در ذهنش به دام افتاده و با تمام قدرت داشت برای بازپس‌گیری آنچه به او تعلق داشت، می‌جنگید. مروپی باید سخت تمرکز می‌کرد:
- قند عسلم. فکر می‌کنیم.. این دو نفر با هم بزرگ شدند. باید مهم باشه براش. اما..

اگر مروپی زیرکی همیشگی‌ش را داشت.. اگر ویولت تا آن حد به ستوه نیاورده بودش.. می‌دانست که باید چه جوابی بدهد. می‌توانست ذهن پسرش را بخواند. ولی به قدری درگیر جنگ درونی‌ش بود که..

- پیکسی. دافنه. دوتاشون رو با هم توی یه سلّول بندازید!

هر دو خودآگاهی جسم ِ ویولت، لحظه‌ای چنان جا خوردند که دست از کشمکش برداشتند و پیش از آن که به خود بیایند، در سلّولی با جیمز گرفتار شده بودند. جیمزی که هر لحظه بیشتر از جیمز بودنش فاصله می‌گرفت.

روی لب‌های لُرد سیاه، چیزی شبیه به لبخند بود:
- مادر. متأسفم. می‌دونید که می‌تونم یه جسم دیگه براتون پیدا کنم. ولی این آزمایش لازمه. اگر انسانیت اون پسر، در برخورد با این به اصطلاح دوست، بهش غلبه نکنه؛ قطعاً در برخورد با هیچ موجودی دیگه‌ای بهش غلبه نخواهد کرد. و ما باید بدونیم که شدّت طلسم تا کجا باید بالا بُرده شه تا بالاخره اون، دخترک رو از هم بدره!

پیش از آن که مروپی بتواند خودش را از شوک و حیرت خارج کند، ویولت اختیار را در دست گرفت. جیمز، گوشه‌ای از سلّول، خودش را جمع کرده و از او فاصله گرفته بود. نمی‌خواست.. نمی‌توانست به او آسیب برساند.. نمی‌توانست..

ویولت، اعتنایی به لُرد و مرگخوارانش نکرد. حالا، برای اولین بار پس از مدّتی طولانی و جان‌فرسا، همه‌چیز در ذهنش ساکت و آرام بود. با آرامش، به سمت جیمز رفت و او، بیشتر خودش را جمع کرد:
- نه.. ویولت.. به من نزدیک نشو!..

به او نگاه کرد. به موهای آشفته‌ی تیره‌ش و به چشمان آسوده و مطمئنش. چه مرگش شده بود؟! در دل غرّید: «ازم فاصله بگیر!» و همین غرّش هم حتی، او را بیش از پیش به وحشت انداخت. داشت تبدیل به چه چیزی می‌شُد؟!..

- جیمز..
- ازم.. دور.. شو..!
- جیمز.. آروم باش.
- نمی‌شنوی.. چی..

به او رسید. جلویش زانو زد و در چشمانش خیره شد.

گاهی، چشمان آدم‌ها چیزهایی را می‌گویند که هرگز نمی‌توانید از زبانشان بشنوید. حسی را منتقل می‌کنند که هرگز هیچ چیز دیگر نمی‌تواند به شما بفهماند. گاهی در قالب ِ کلمات، نمی‌توانید به معنای حقیقی ِ «من اینجا هستم.» پی ببرید.. و این چیزی بود که در چشمان ویولت می‌شُد خواند. این چیزی بود که ویولت می‌خواست جیمز بفهمد.. بعد از همه‌ی این مدّت..!

به آرامی دستانش را باز کرد و دوستش را در آغوش کشید. نه برای اطمینان دادن به او.. این یک جور.. یک جور استقبال در بازگشت به خانه محسوب می‌شد برایش. اولّین استقبالش در جایی که کمترین شباهتی به "خانه" نداشت. ولی کیست نداند "خانه"، به آدم‌هایش است که مفهوم پیدا می‌کند؟..

- من اینجام. من کنارتم و مهم نیست چطوری باشی یا تبدیل به چی شی.. من تنهات نمی‌ذارم رفیق!..

و مهم نبود که پاسخ جیمز، غرّش بود، نه کلمات. ویولت می‌توانست بفهمد.. ویولت همیشه می‌توانست بفهمد او چه می‌گوید!..

کلمات، عضوی غیر ضروری از یک رفاقتند!..








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.