و ویولت، خندید.
حسابش از دستش در رفته بود که چندمین طلسم شکنجهگر را در آغوش کشیده. نمیخواست هم حسابشان کند. اهمیتی هم نمیداد. بر اثر خنده، خون گرم و غلیظ در گلویش جوشید و به سرفه افتاد. با هر سرفه، خون زمین پیش رویش را سرخ میکرد، ولی به این هم اهمیتی نمیداد. نه.. واقعاً اهمیتی نمیداد.
سرفهش که تمام شد، نفسنفسزنان به پشت غلتید. خندهی روی لبهای خونآلودش، منظرهی ترسناکی را رقم زده بود:
- کروشیو. کروشیو. کروشیو.. شما مرگخوارا.. یه تسترال ِ حرفهای هستین.. هیچوخ حرف جدیدی ندارید.. منو بگو که.. ازت میترسیدم!
انتظار داشت الاف عصبانی شود. انتظار داشت به خشم بیاید و چند کروشیو دیگر نثارش کند. یا حداقل انتظار لگدی را میکشید مثل دقایقی پیشتر که بینیش خُرد شد و درد کورکُنندهش، نفسش را بُرید. ولی...
الاف هم خندید:
- من جای تو بودم انقد زود قضاوت نمیکردم یتیم. ولی خب، شما یتیما همیشه یه مُشت احمق بودید.
بعد به سمت کشوی گوشهی اتاق رفت، با زمزمهای قفلش را گشود و سریعاً از آن فاصله گرفت. همانطور که بیرون میرفت و در را پشت سرش میبست، قهقههای زد:
- تا من برگردم، با لولوخرخرهت خوش باش یتیم!
ویولت دستش را روی گوشهایش گذاشت. پلکهایش را محکم بر هم فشرد و در خود مچاله شد.
ترسهایی هستند که نمیتوانید با آنها رو به رو شوید. ترسهایی هستند که نمیتوانید بر آنها غلبه کنید. ترسهایی هستند که نمیتوانید نابودشان کنید. فقط باید چشمهایتان را ببندید تا نبینید. گوشهایتان را بگیرید تا نشنوید. در خود جمع شوید تا از هم نپاشید.
با دیدن ِ شکنجه شدن عزیزانتان..
با شنیدن فریادهای کمکخواهانهی آنها..!
-_______________________________-
آلبوس دامبلدور با چشمانی بسته، پشت میز آشپزخانهی گریمولد نشسته بود و بودلر وسطی، با رنگی پریده و حالتی آشفته -گرچه به طرز تحسینبرانگیزی، خویشتندار- شیشههای عینکش را برای هزارمین بار در یک ساعت گذشته تمیز میکرد. به جز آن دو نفر، کسی در آشپزخانه نبود.
«اگر ویولت بود، چیکار میکرد؟»
کلاوس این را در دل از خودش پرسید. سؤالی که سالیان متمادی از خود میپرسید و همیشه هم جوابش متفاوت با آنچه بود که خودش انجام میداد. اگر ویولت بود؟ البته.. دیوانهوار به خانهی ریدلها حمله میبرد تا برادرش را آزاد کند، مگر این که محفلیها گوشهای غل و زنجیرش میکردند. اما کلاوس.. کلاوس به نقشهای هوشمندانهتر میاندیشید...
- پروفسور؟
دامبلدور چشمانش را گشود. نگاه آبی مهربانش متوجه ریونکلاوی ِ باهوش ِ محفل شد:
- بله کلاوس؟
کلاوس با اخمی متفکرانه بر چهره، پرسید:
- اگر شما سرپرستی ویولت رو به الاف بدید، اولین کاری که میکنه، چیه؟
- من اگر جای کُنت بودم - باور کن تصور بسیار ناخوشایندیه البته. - بلافاصله برای ازدواج با خواهرت اقدام میکردم و بعدش، برداشت ثروت..
چهرهی دامبلدور ناگهان روشن شد. به کلاوس بودلر نگاه کرد که لبخندی روی لبهایش بود. ویولت و کنت الاف، خارج از خانهی ریدل در بانک گرینگوتز.
خب.. با آزادی ویولت، حداقل یکی از مشکلات ِ پیش ِ رویشان، کم میشد. مگر نه؟!..