اسی کلنگ
درمقابل
ریگولی گوگولی مگولی
کافه هاگزهد،ساعت9 صبح:نیوت طبق معمول بر روی صندلی کنار بار نشسته بود و به در زل می زدو نوشیدنی کره ای آتشین میخورد.او منتظر مانده بود تا کسی بیاید و به او بگوید که یک موجود جدید دیده است،ولی از آنجایی که هیچکس هیچ موجود جدیدی ندیده بود با خودش فکر کرد که خودش باید به دنبال موجودات برود ولی بعد از چند ثانیه که چند هزار سلول خاکستری سوزوند وبه خودش گفت:
-من خسته ام... میفهمی خسته!
ساعت 10:نیوت که درحال چرت بود با صدایی که پاشنه در را از جا در آورد از خواب پرید.او مردی قد بلند و چاق با ابروهای پیوسته و سبیلی در حد رودولف لسترنج را دید که با نعره ای گفت:
-سلام......من صیقرم.
-صیقر هاگزمید؟
-آره خودمم....صیقر هاگزمید.
صیقر بر روی صندلی که روبروی صندلی نیوت بود، نشست.نیوت که از دیدن صیقر کمی جا خورده بود چون صیقر شخصیت معروف تلویزیون را بود .پس از چند دقیقه که به صیقر خیره بود صیقر با عصبانیت به او گفت:
-داداش شخصیت معروف تلویزیونی ندیدی؟
-نه،یعنی دیدم ولی به ابهت شما ندیدم.
درهمان لحظه صاحب کافه با نوشیدنی کره ای آتشین کنار صیقر نشست واز او پرسید:
-صیقر جنگل های آلبانی خوش گذشت؟
نیوت که کنجکاو شده بود با زیرکی به سخنان صاحب کافه و صیقر گوش میداد.
صیقر بعد از اینکه جرعه ای از نوشیدنی کره ای آتشین نوشید گفت:
-آره داداش.... هوا اونجا خوب بود چند تا تسترال هم شکار کردیم......ولی به چیز عجیبی خوردم.
صیقر جرعه ی دیگری از نوشیدنی اش نوشید و اینبار با کمی ترس گفت:
-یه اژدهایی دیدم قرمز بود انگار دماغشم تازه رفت بود عمل کرده بود ..دماغش سربالا بود،چشماشم بدجور بیرون زده بود.....تازه، ابروشم برداشته بود.
نیوت که داشت اطلاعاتی که صیقر می داد را تجسم می کرد از صیقر پرسید:
-دنبالتون افتاد؟
-افتاد، داشت از دماغاش آتیش میزد بیرون ولی من آپارات کردم توی چادرم.
نیوت کمی موضوع را بررسی کرد و متوجه شد صیقر موجود جدیدی دیده است، پس دوباره از او پرسید:
-ببخشید صیقرآقا....دقیقا اون اژدهارو کجا دیدین؟
-اوهوم.....یادم نمیاد دقیقا کجاش بود ولی میتونم به اونجا آپارات کنم.
-اگه من 100گالیون بدم شما به عنوان راهنما میاین بریم اون اژدها رو پیدا کنیم؟
صیقر وقتی اسم گالیون راشنید چشمانش برق زد سپس با لحنی مودبانه پرسید:
-شما کی هستید؟
-من نیوت اسکمندر جانورشناس معروف هستم.بیا اینم کارت ویزیتم.
نیوت مطمئن بود که صیقر او را نمی شناسد ولی کارت ویزیتش را به او داد تا از الان اورا بشناسد. سپس ادامه داد:
-حالا شما منو می برید؟
صیقر پس از چند دقیقه فکرکردن گفت:
-آره حالا بیا دستمو بگیر.
نیوت به آرامی دست او را گرفت و آن دو با صدای پاقی غیب شدند.
ساعت10:30،منطقه ناکجا آباد در جنگل های آلبانی:پس از چند ثانیه نیوت احساس کرد که بر روی شاخه درخت جسمش ظاهر شده است، پس به سختی به پایین درخت آمد و به دنبال صیقر رفت:
-صیقر جان.....عزیزم کجایی؟
صدای آه و ناله ای را از پشت بوته های تمشک شنید سپس به طرف بوته رفت و صیقر را از بوته بیرون کشید سپس از او پرسید:
-صیقی جون تو مدرک پروازتو چجوری گرفتی؟
صیقر که از این صحبت عصبانی شده بود با عصبانیت به نیوت گفت:
-اگه میخوای اون دماغ عملیو ببینی خفه شو عشقم.
سپس صیقر راه افتاد و نیوت هم به دنبالش را افتاد پس از20دقیقه راهپیمایی سخت صیقر رو به نیوت کرد وگفت:
-اژدها اون جا کنار دره هست.
نیوت که از این حرف به وجد آمده بود گفت:
-ممنون صیقی جون.
سپس با گامهای تند ولی بدون صدا به طرف دره رفت.
-این اژدها با پوزه ای زیبا و دماغی تک بالا......
نیوت نگاهی به صیقر کرد وگفت:
-تو مگه گوینده راز بقا هستی؟
-آره، یه زمان گوینده راز بقا من بودم!
سپس صیقر بدون توجه به چهره ی نیوت ادامه داد:
-با فلس های صاف و براق و پشتی میخ مانند...
ناگهان نیوت بطور اتفاقی پایش رو سنگ رفت و صدایی ایجاد کرد،اژدها به دنبال صدا آمد،نیوت و صیقر با سرعتی در حد یوسین بولت پا به فرار گذاشتند.نیوت با ترس گفت:
-به حق تنبون ندیده مرلین،این دیگه چیه؟
در همان حین صیقر با داد وفریاد میگفت:
-این جاندار وقتی عصبانی بشه،دهنتون سرویس میشه پس وقتی دیدینش سریع پا به فرار بگذارید.
-صیقی به خاطر ریش مرلین خفه شو.
پس از چند دقیقه که آن ها با سرعت باورنکردنی داشتند فرار میکردند به درختان رسیدندونیوت نگاهی به اطراف کرد وقتی دید دماغ تک بالا نیست نشست و به صیقر گفت:
-اینجوری نمیشه بگیریش باید بهش تیر بیهوشی بزنیم....فکر کنم این نوع اژدهاها تیر تسترال بیهوش کن خوب باشه...پس تا فردا صبر می کنیم ،انشالمرلین فردا می گیریمش.صیقر سرش را تکان داد بعد نیوت چادری را از کیفش در آورد وپهن کرد.
صبح روز بعد:نیوت صبح زود از خواب بیدار شد و به بیرون چادر رفت.هوای بهاری جنگل وبوی گیاهان آنجل(گیاهی خوشبو)وصدای زیبای ققنوس که در جنگل طنین می انداخت آنجا را بی نهایت زیبا کرده بود.نیوت دوباره به چادر رفت تا صیقر را بیدار کند:
-صیقی جون بیدارشو.
اماصیقر بیدار نشد پس او ادامه داد:
-میدم سبزچمنی ولزی بخورتت.
صیقر از خواب پرید و اطرافش را نگاه می کرد که ببیند اژدهایی اطرافش هست یا نیست.وقتی دید اژدهایی اطرافش نیست غرولندی کرد وبه آرامی گفت:
-فقط بخاطر این 100 گالیون لعنتی...خیلی دوست دارم یه آوادا بهت بزنم.
نیوت و صیقر مشغول جمع کردن وسایلشان شدند.یکساعت گذشت و هردو وسایلشان را جمع کردند وبه طرف دره حرکت کردند.
وقتی به دره رسیدند دماغ تک بالا را دیدند که مشغول بازی کردن با خوکی هست که تازه شکارش کرده بود.نیوت از کیفش لوله ای را درآورد وبه صیقر گفت:
-صیقی جون،من دماغ تک بالرو صدا میکنم بعدش سریع در برو.
-برای چی باید صداش کنیم؟همین جا بیهوشش کن.
-نمیشه برای اینکه این اژدهاهارو بیهوش بکنیم باید تیرو به وسط ابروهاش بزنیم.
صیقر سرجایش خشکش زده بود.نیوت مشغول کار شد و سوت بلبلی زد و با فریاد به صیقر گفت:
-فرار کن.
صیقر که نمیتوانست حرکت کند با فریادی گفت:
-نمیتونم...دارم خودمو خیس میکنم.
نیوت به کلی دماغ تک بالارو فراموش کرده بود که با نعره ای از جا پرید و تیری از لوله شلیک کرد و ز خوش شانسیش تیره به وسط ابرو های دماغ تک بالا خورد و دماغ تک بالا به زمین افتاد.
نیوت با خوشحالی به طرف دماغ تک بالا رفت واو را وارسی کرد پس از چند دقیقه گفت:
-من این اژدهارا گوی آتشین می نامم.
صیقر خشکش زده بود و به گوی آتشین خیره شده بود.نیوت که حالت اورا دید با تعجب پرسید:
-چی شده صیقی جون؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟
سپس صیقربا انگشتش گوی آتشین را نشان داد و گفت:
-ببین داره بادش خالی میشه!
-چی؟باد؟گوی آتشین؟شیب....بام...جنگل سرمایه ملی؟
سپس دید از پاهای گوی آتشین دارد باد بیرون می آید پس به سرعت به سمت او رفت و به کلمه ی حک شده روی پای اژدها خیره ماند:
- MADE IN CHINA!
نیوت که از تعب داشت شاخ در می آورد ناگهان با صدایی به عقب نگاه کرد که دید صیقر با خنده می گوید:
-آقا ممنون دوربین مخفی خوبی بود....حالا اگه میشه برای دوربین دست تکان بدین.
نیوت که چشمانش از حدقه بیرون زده بود وداشت به گوی آتشین چینی و صیقر فکر می کرد که چگونه اورا تسترال کرده بودند.