توی یه شبِ سردِ زمستونی، همهی اهالی لندن، با پیژامه توی تختخوابهاشون غَلت میخوردن و خوابهای شیرین و قشنگ میدیدن.
هـمـه!
به جز یه نفر.
موجود نارنجیرنگی که به دلیل نداشتن خونواده، طرد از محفل ققنوس و اردنگی خوردن از طرف دربونِ خونهی ریدل، ناچاراً کنار جوبِ یکی از خیابونها، بین کیسههای زباله خوابیده بود.
و خب..
موهای سیخشدهش نشون میداد که محتوای خوابش شیرین و قشنگ نبود.
لابهلای خوابِ روباه مکارروبهروی یه دستگاه جادویی ایستاده بود. دستگاه درازی که بغلش، عبارت "جادوگران" نصفش کَنده شده و مدام جرقه میزد.
- لطفاً نام کاربریتان را وارد کنید.
- یوآن آبرکرومبی.
- در حال پردازش.. یوآن.. اَبروکرومبی.
- آبرکرومبی، لعنتی! آبرکرومبی!

- در حال پردازش مجدد.. یوآن.. آبرکرومبی.. لطفاً رمز عبورتان را وارد کنید.
- نیشِ لرد رو خواهم بست.
- در حال پردازش.. رمز عبور تأیید شد. از ورودتان متشکریم، یوآن آبرکرومبی.
دستگاه بطور یهویی غیب شد و یه درِ چوبی جاش رو گرفت. یوآن دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد.
نقل قول:
اگه این صفحه رو ببندی، نصف عمرت بر فناست! یه پیشنهاد باورنکردنی! عکسهای کمتر دیده شده از میتینگ سیزدهم، فقط با قیمت صد گالیون!
در رو بست و دوباره باز کرد.
نقل قول:
سر خطِ خبرها! جداییِ نویسندهی معروف از ناظرِ نهچندان معروف!
یوآن که داشت جوش میاورد، بعد از چندین بار باز و بسته کردنِ دَر، بالاخره از شر تبلیغات و اخبار جادویی خلاص و وارد راهرو شد.
و همونجا خشکش زد!
و سی و سه بَندِش هم به لرزه افتاد!
- هی.. اینجا.. چه اتفاقی افتاده؟!
سقف، کف و دیوارهای راهرو کاملاً نابود شده بودن.
اسناد و تاپبکهای پخشوپلا شده..
دَرهای از لولا در اومده..
پاتیلهای واژگونشده..
میزها و صندلیهای درب و داغونشده..
ظاهراً چیز سالمی اون وسط پیدا نمیشد. همه چیز کُنفیکون شده بود.
یوآن که مات و متحیر به منظرهی روبهروش زل زده بود، یه لحظه یادش اومد که یه بار قبلاً فنگ هار شده و شورش کرده و همچین بلایی سر راهروها و اتاقها آورده بود.
بعد، همونطور که سعی میکرد به خودش امید بده، از لای آوار رفت جلو.
- هی! کسی اینجا نیس؟! صدامو میشنوین؟!
در واقع هیچکس جز خودش اونجا نبود. حتی خبری از رودولف هم نبود. با اینکه بود. ولی خب، نبود.
چنان سکوتی برپا بود که حتی صدای قدمهای مورچهها هم به گوش میرسید.
یوآن سر از راهروی خونهی ریدل در آورد. جایی که دکمههای نقلقول و پاسخ از جا کَنده شده، تاپیکها از وسط نصف شده و از رینگِ دوئل هم فقط طنابهاش باقی مونده بودن.
تصورِ قیافهی ولدمورت بعد از دیدن این وضعیت، نیمچه لبخندی رو روی لب روباه آورد ولی فوراً نیشش رو بست، وقتی که نرمیِ یه کراوات رو لای انگشتاش حس کرد.
- عـــــــــــــــــــــا!نیزهوار به یه طرف شیرجه زد و با وحشت، به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود، نگاه کرد. کلهی خونآلود آرسینوس جیگر از کراواتی معلق بود که از پنکهی سقفی آویزون بود.
- آرسـ.. آرسینوس! چه بـ.. بلایی..؟!
کلهی آرسینوس یهو روی زمین افتاد و غلتغلتان جلوی پای روباه متوقف شد. یوآن فقط تونست جیغزنان فرار کنه. بلافاصله درِ روبهروش رو باز کرد. اما با لادیسلاوی مواجه شد که نیمتنهی بالاییش غرق در خون، و دل و رودهش از کلاه درازش بیرون زده بود.
نفس یوآن بند اومد.
پاتریشوایی که توی کمد افتاده بود.
بدن یوآن سُست شد.
خانزفا و کاردلکیپی که از لوستر آویزون بودن و جورامونتی که روی تختخواب افتاده بود.
ضربان قلب یوآن تُندتر و دمای شلوارش عوض شد.
و پتیران و عاصدیغی که مفقودالأثر شده بودن!
روباه دیگه حال خودش رو نفهمید. دیگه نتونست تحمل کنه. لنگ از جا کَند و زد به چاک. چهارنعل توی راهروها میتاخت. تا چشم کار میکرد، همهجا حاکی از یه اتفاق وحشتناک بود. اتفاقی که ظاهرا بدجوری گریبانِ جادوگران رو گرفته بود.
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته
جادوگرانی که هر جادوگری تو اون بدبختِ بدبخته
- نه.. خواهش میکنم.. دیگه بیشتر نه.. بیشتر از این نمیرین! نــــه!
همونطور که با سر آستینش فین میکرد، دنبال نشونههایی از حیات و زندهبودن یه جادوگر یا یه ساحره میگشت.
ولی..
متأسفانه..
رُز رو پیدا کرد که مزهی بمباران هیروشیما رو چشیده بود. لینی و دینگ رو دید که دست در دست همدیگه از دنیا چشم فرو بسته بودن. هکتوری که توی پاتیلش غرق شده بود. حتی لاکرتیای گربهسانی که هفتتا جسدِ کلون کنار خودش دراز کشیده بودن.
- آخه چرا؟ چرا باید.. همچین اتفاقی بیفته؟! نه.. نه، شماها نمردین! میدونم!
سعی میکرد به خودش بگه که اینا همهش شوخیه. ولی خب، به هیچ وجه اینطور به نظر نمیرسید.
به هیچ وجه!
جادوگرانی که تو اون اثری از رول و تاپیکی نیست
جوابِ این سیزده سال، همچین اتفاق نحسی نیست
همهچی براش تار و مبهم شده بود. آب دهنش رو بهزور قورت داد. پذیرفتن همچین سانحهی تلخی براش غیر ممکن بود. چه زود گذشت همهچی و چه زود تنها خونهش رو از دست داده بود.
اون همه رول. اون همه سوژه. اون همه آدم. اون همه دوست. اون همه دشمن. اون همه پ.خ. اون همه..
- شاید.. شاید یه آدم زنده هم پیدا بشه.
نه "بمب اتمی سیاهان" داره، نه "خاطرات یاران ققنوس"، نه "کاباره(!)"
دیگه وینسنت کراب هیچوقت، رژ لبش رو تو دماغ ولدمورت جا نمیذاره
دَرِ یکی از تاپیکهای محفل ققنوس رو باز کرد و بلافاصله، جیغ کشید.
جسدِ متحرکِ صدها ویزلی که داخل اتاق مچاله شده بودن، شبیه یه موج دریایی سرازیر شدن و یکصدا با هم، دکلمهای رو خوندن:
- روباه نارنجی! به نَوای قلب کوچکمان گوش بده. بیا تا دعا کنیم، که همهی ما ویزلیهای زامبی، دست در دستِ هم دهیم، و قلکهای خانهی ریدل را کش برویم، تا ارواحمان را تعمیر ساخته و در آسمانِ صاف و آبی، پرواز کنیم.
یکی از ویزلیهای جلویی اضافه کرد:
- هماکنون! به یاری نارنجیتان نیازمندیم.
و بعد با همون حالت موجی، روی یوآنِ وحشتزده ریختن و روباه بین اونا غرق شد. بعد، شنا کُنان از بین اونا خارج شد و پیچید به سمت چپ. جایی که..
- وات دِ فان!
همه غرق توی خونن، همه دنبال راه فرار میگردن
دیگه توی پیام امروز میخونی، نهنگا خودکشی کردن
جیمز و تدی، چسبیده به همدیگه مُرده و پایان تلخی رو برای فنفیکشنشون رقم زده بودن.
و اونطرفتر هم ویولت که حتی توی شرایط افتضاح هم نخود هر آش میشد، دست ریگولوس رو گرفته و از لبخند روی لبش معلوم بود که توی لحظهی آخر عمرش، شدیداً داشت از مرگ در کنار ریگولوس کیف میکرد.
و حتی کمی اونطرفتر هم جنازهی دو عدد رودولف دیده میشد. یکی از اونا معمولی بود، و اون یکی شفاف. یوآن احتمال داد که ورژنِ شفافِ رودولف، همونی بود که وقتی رودولف نبود، بازم بود. ولی اینش مهم نبود. مهم این بود که رودولف از رو نرفته و با خونش جملهای رو روی زمین نوشته بود:
نقل قول:
"ساحرههای باکمالات عزیز... از خاک بودیم... و بر باد شدیم... قسمت نشد انگار... تا توی این دنیا... دستِ همتون رو بگیرم... ولی... وعدهی دیدار ما... بهشت اون دنیا... و... ارباب... :بغض: ... اینم از... آخرین سهنقطهی رودولف..."
یوآن شونهای بالا انداخت و بعد، وحشت و دویدن رو از سر گرفت.
سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، ولی بین راه، جسد آلبوس دامبلدور old1 تا آلبوس دامبلدور old600 رو دید که همهشون دورِ یه گلرت گریندلوالدِ تکوتنها حلقه زده بودن.
- نــــــــــــــــه!موجِ عظیم پارهکاغذها باریدن گرفت. پارهکاغذهایی نوستالژیک که اشک هر کسی رو در میآورد.
از جمله:
نقل قول:
"لرد ولدمورت: سلام. ما لرد جدیدتون هستیم."
و..
نقل قول:
"ویولت بودلر: بچهها من یک تازهوارد هستم!!!! خواهش میکنم بگین از کجا شروع کنم؟؟؟؟؟!!!!!! دوست دارم پانسی پارکینسون بشوم!!!!!!"
و..
نقل قول:
"جیمز سیریوس پاتر: وااااای تدی! رول ورودیم رو تایید کردن!
واااای! چقد حال میده این چکش! یکی دیگه!
"
و قبل از اینکه یوآن بتونه واکنشی نشون بده، عکسی روی صورتش چسبید. عکس رو از صورتش برداشت و با
دیدن آدمای درونش، جیغی کشید و عکس رو انداخت زمین و به سرعتِ گامهاش افزود.
- من دیگه به عکسا نگا نمیکنم! هقهق! من دیگه کاغذا رو نمیخونم! هقهق! هااااای وای دل، وای دل، وای دل، چه زود گذشتی اِی جادوگران! اِی تنها خونهی این روباهِ تنهایِ.. تنهایِ.. امممم..

پاهاش از دویدن ایستادن. اونچه رو که جلوی چشماش میدید، باور نمیکرد.
- لــــرد!و بعد، هجوم آورد و پرید روی پیکرِ بیجان و پاکِ(!) ولدمورت که برخلاف بقیه، هیچ زخم و جراحتی روی بدنش نداشت و بطور کاملاً تَر و تمیز مُرده بود.
- نــه! تو یکی دیگه نمیر! انصافـــاً تو یکی دیگه نمیــــر! هنوز خیلی از ایفاینقشت مونده که قراره توسط من تخریب بشه! نـــه!
یوآن که تلاشش رو بیهوده میدید، جلوی ردای ولدمورت رو گرفت و تکونش داد.
- ناسلامتی تو یه لردی! بیدار شو! با پنج شیشتا علامت تعجب سرِ من داد بزن! بهم کروشیوی راسراسکی بزن! تو که قرار نبود بمیری! تو که مثل زیر دستات ضعیف نیستی! چطور جرأت میکنی عمر یه روباه رو تخمین بزنی و خودت قبل از اون بمیری؟! ها؟!
بیدار شــــو! زنده شــــو! زنـــده!بعد، پلکِ چشمِ راستِ ولدمورت رو بالا برد. درون چشمش نوشته شده بود:
"اون دستِ کثیفت رو از روی ردای ما بردار، نارنجی!"
یوآن ردای ولدمورت رو ول کرد و کنجکاوانه پلکِ چشمِ چپش رو بالا برد.
"ما مُردیم. و از این بابت هم احساس خوبی داریم. البته نمیدونیم داریم کجا میریم. ولی مهم اینه که اونجا در آسایش هستیم."
نیشخندِ موقتیِ روباه پژمرده شد و صورتش رو بین دستاش گرفت.
- انصافاً نمیر.. خواهشـ..
- دلت به حال مُردهها نسوزه، یوآن!
دستش رو از روی صورتش برداشت و سایهبونِ چشماش کرد تا بتونه راحتتر به آلبوس دامبلدورِ نورانی نگاه کنه.
- تو دیگه چی میگی؟ فک کردی من اون پاتر کلهشقم و اینجا کینگزکراسه؟!
- البته که نیستی فرزندم. ولی لطفاً یه نگاهی به دور و برت بنداز.
روباه نگاهی به اینور و اونور انداخت. جسد. خون. وسایل درب و داغون. همهش همین بود.
- من هرشب توی خوابِ هرکدوم از دوستانی که الآن میبینی، حاضر میشدم و بهشون اخطار میدادم که قراره اتفاق بدی بیفته. ولی متأسفانه هیچکدوم اعتنایی به سخنهام نکردن. تو آخرین کسی هستی که دارم بهش اخطار میدم. تا چند ساعت دیگه، قراره اتفاق وحشتناک و بزرگی برای جهان بیفته. شاید با موافقتت، بتونی بیاعتناییِ بقیه رو جبران کنی و کاری کنی که انسانهای کمتری ناقص و علیل بشن. اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه..
- معلومه که هس!
- .. پس فعلاً با همدیگه خداحافظی میکنیم.
- چی؟ نه! هی وایسا! وایسـ.. هی! کجا رفتی؟
اما دامبلدور محو شد و یوآن رو به حال خودش رها کرد. یوآنی که نمیدونست الآن باید چیکار کنه. ذهنش فقط پر بود از سوالات و ابهامات و افکار هراسانگیز.
"تا چند ساعت دیگه، قراره اتفاق وحشتناک و بزرگی برای جهان بیفته."
پس نهتنها جادوگران، بلکه کل جهان نابود شده بود؟
وا مصیبتا!
واقعاً چیکار باید میکرد؟
آیا کمکی از دستش بر میومد؟
آیا یوآن به نوعی پسر برگزیده شده بود؟
آیا قرار بود کل جهان رو از احتمال وقوع یه حادثهی طبیعی نجات بده؟
آیا یوآن به یه سوپرهیرو تبدیل میشد؟
جوابِ هیچکدوم از این سوالها رو نمیدونست.
ولی عوضش، دوباره ردای ولدمورت رو گرفت.
- من تو و بقیه رو نجات میدم! حالا ببین!
و پلکِ چشمِ راستِ ولدمورت، ایندفعه اتوماتیکوار بالا رفت.
"مگه نگفتیم اون دستِ کثیفت رو بِکِش؟!"
بیرونِ خوابِ روباهاز خواب پرید. معطل نکرد.
- زود باش! فک کن! فک کن! فک کن!
اون کسی رو توی دنیا نداشت.
ولی خب، جادوگران رو که داشت. باید این قطعهی بهشتی رو از دسترس اون اتفاق قریبالوقوع نجات میداد.
آره!
یوآن قهرمان بیچون و چرای این قصه بود.
اون کسی بود که باید زیرِ نورافکنها، فیگور قهرمانی میگرفت.
پس دوید و دوید و دوید تا اینکه به خونهی شماره دوازده گریمولد رسید و زنگ خونه رو زد.
در باز شد.
- اوه، فرزند نارنجی! پس بالاخره برگشتی. بیا بغلم!
- نه من برنگشتم و بر هم نخواهم گشت! فقط اومدم یه خبری رو بهتون برسونم.
- تام دوباره میخواد بیاد مهمونیمون؟! اینو که میدونـ..
- نه این نیس! یه بلایی میخواد سر دنیا بیاد. باید همهمون دَر بریم. باور کن! تو خودت اینو توی خواب بهم گفتی! یادت نیس؟!
دامبلدور فقط خندید و دستی به ریشش کشید.
- من؟ هووووم.. پسرم، صدبار بهت گفتم عشق بورز تا از این کابوسها نبینی.
یوآن شک کرد که شاید این دامبلدور، همون دامبلدورِ توی خواب نباشه. شاید اون دامبلدور old10 بود.
- باو.. تو خواب گفتی اینا رو که..
- اوه، مالی داره منو برای شام صدا میزنه. میدونی که. جادویِ آشپزیِ مالی، فراتر از جادوی ماست. القصه، شاید با برگشتنت به جمعمون بتونی روح تازهای رو توی محفل ققنوس بِدَمی. اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه..
- نمیام!
- پس فعلاً با همدیگه خداحافظی میکنیم.
و در رو محکم بست.
- هی! باور کن راس میگم! درو باز کن! هــــــی!
اما در هیچوقت باز نشد و یوآن پشتِ در موند. صدای خندههای بیوقفهی محفلیها به گوشش میرسید. خندههایی که از خطری بزرگ، بیاطلاع بودن.
شاید این آخرین باری بود که روباه این خندهها رو میشنید.
- من بهت گفتم، خودت گوش ندادی!
و برای آخرین بار، نگاهی به خونهی سابقش انداخت و فوراً رفت سراغ خونهی ریدل.
بین راه بود که ناگهان سروکلهی یه بَبر پیدا شد.
- دستم به دامنت آقا روباهه!
- تو دیگه کی هستی؟!
- من.. من ببرِ تنهام!
- ای بابا! الآن اوضاع خیطه، توقع داری باهات درد و دل کنم؟!
- جـــــون مادرت یه ورد بهم یاد بده که باهاش بتونم پرواز کنم. نیاز به چوبدستی و جارو هم نداشته باشه. قرمز باشه ترجیحاً. اگه نبود، آبی. کادوپیچش هم کن حتماً.
یوآن اول میخواست بگه جادو وجود نداره که فهمید اگه اینو بگه، کُلِ دنیای جادویی در همین لحظه سکته میکرد و منفجر میشد. پس رو کرد به سمت آسمون.
- اون ستارهی گنده رو میبینی؟
- آره.
- برو بگیرش، بیارش!
و چنان لگدی به باسنِ ببر زد که ببر کیلومترها اوج گرفت و لابهلای هفت آسمون پرواز کرد. بدون چوبدستی و جارو.
و بعد، روباه چهارنعل دوید سمتِ خونهی ریدل و وقتی بهش رسید، چند بار هم دور خونه پیچید تا بلکه دَرِ ورودیش رو پیدا کنه، ولی بعد از هر دور، به جای در، رودولف رو میدید.
- سرجات وایسا یوان!
یوآن متوقف شد و روبهروی رودولف وایساد.
- تو با این سرکشِ "آ" نذاشتنات، منو کچل میکنی و با سهنقطههات هم، لرد رو!
رودولف پیچوتابی به قمهش داد.
- به هر حال... منم وظیفهی دربونیِ اینجا رو به عهده دارم... و نمیذارم هرکی بیاد داخل... مگه اینکه... اون یه ساحرهی باکمالات باشه... اونم فقط با دلیل موجه!
- من که نمیخوام برم داخل. فقط میخواستم یه خبری رو بهتون برسونم.
- چی شده؟! چه خبری؟!
- خبرِ مرگِ تو و اربابت رو!
- به من و ارباب فحش دادی؟!

- توی خواب دیدم که میگم.
رودولف قمهش رو کشید.
- با این توهینت... خشم رودولف رو خواهی دیدی... حالا هم سرجات وایسا... تا با قمهی عدالتم... ازت یه مثلث قائمالزاویه بسازم!
- تو که هیچوقت از قمهت استفاده نمیکنی.
- اممم... اون که آره... ولی عوضش... میرم سراغ Plan B و بخاطر این توهینت... گردنکلفتی میکنم!
و با لگد رودولف، یوآن همونطور که آیندهی نحسِ بشریت رو توضیح میداد، چندین متر اونورتر پرت شد. بعد، از جاش بلند شد و مشتش رو توی هوا تکون داد.
- بهت گفتم توی خواب دیدم! من خوابام عین واقعیته! شماها از آناتومی و روانشناسی روباها هیچی حالیتون نمیشه! اگه بعداً کتلت شدین، نگین یوآن نگفتها! اما رودولف رفت داخل خونهشون و در رو بست.
و یوآن تکوتنها موند. فقط قصد نجات دادن جادوگران رو داشت که از طرف دو جبهه گفتههاش تکذیب شده بود. هیچکس حرفش رو باور نمیکرد. از نظر بقیه، اون یه موجود غیرقابل اعتماد و چرندگو بود.
اون تنها بود!
دلش شکست.
بغضش هم شکست.
ولی باز مصمم بود.
اگه نمیتونست بقیه رو نجات بده، پس تکلیف خودش چی میشد؟
ناگهان چوبدستیش رو در آورد.
- دوچرخهی پرندهیوس!
دوچرخهی بالداری جلوش سبز شد. فوراً سوارش شد و به سمت کرهی ماه رکاب زد.
- حالا میبینین!
اوج گرفت، از بین ابرها گذشت، آسمون اول رو رد کرد، آسمون دوم رو هم، سوم رو، چهارم رو، پنجم، شیشم، هفتم، حتی پشتِ آسمونا رو هم رد کرد و از محدودهی جاذبهی کرهی زمین هم گذشت.
بعد رسید به کرهی ماه و اونجا دوچرخهش رو پارک کرد و با نفرت به کرهی زمینی خیره شد که یه شهابسنگِ گنده داشت بهش نزدیک و نزدیکتر میشد.
چیزی تا
وقوع حادثه باقی نمونده بود..!