هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:  پاتریشیا وینتربورن    2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

همه چیز آماده بود تا خانواده ویزلی به یه سفر برن. ایده این سفر رو چارلی داده بود و به اعضای خانوادش گفته بود که یه چیز خارق العاده رو میخواد نشونشون بده. اونا برای این سفر باید لباس گرم تنشون میکردن و خیلی ضایع بود اگه کسی اونارو توی این هوای گرم تابستانی با ژاکت و کلاه میدید. ویزلیا آماده شدن و به سمت نقطه عبور حرکت کردن. نقطه عبور کمی اونطرف تر از خونه ویزلیا بالای یه تپه بود.

چارلی جلوتر از همه میرفت و بقیه پشت سرش بودن تا اینکه به بالای تپه رسیدن. نقطه عبور یه درخت بود. ویزلیا دور درخت جمع شدن.
چارلی گفت:
-خب لطفا چوبدستیاتونو در بیارید و به سمت درخت بگیرید و هروقت که گفتم سر چوبدستیاتون رو به تنه درخت بزنید.

همه چوبدستیاشونو درآوردن و به سمت درخت گرفتن. آرتور رو کرد به چارلی و گفت:
-خب پسرم ما آماده ایم. من که نمی تونم صبر کنم. میخوام ببینم اون چیز خارق العاده چیه.

چارلی کمی مکث کرد. چشماشو بست و بعد گفت:
-حالا.

چوبدستیاشون رو به تنه درخت زدن و بعد همشون غیب شدن. ملت ویزلی که دفعه اولشون نبود از نقطه عبور استفاده می کنن خیلی آروم و بدون دردسر روی یخ های قطب شمال ظاهر شدن. آرتور با دیدن منظره یخ زده و سفید پوش قطب لبخندی زد و گفت:
-منو ببین. چقدر قشنگ و سرده. واقعا جای باحالیه. خب این خارق العادس اما چارلی نگو که اون چیز خارق العاده همینه.

چارلی لبخندی زد و گفت:
-نه پدر. اینجا محلیه که اون توش زندگی میکنه.

آرتور نگاهی به چارلی انداخت و گفت:
-محل زندگیش؟ اون یه موجود زندس؟

چارلی نگاهی به دور اطراف انداخت و گفت:
-چرا می پرسید؟ دنبالم بیاید تا بهتون نشونش بدم.

ویزلیا به هم دیگه با تعجب نگاه کردن و پشت سر چارلی به راهشون ادامه دادن. مدتی توی اون سرما راه رفتن. خرس های قطبی و شیرهای دریایی رو دیدن تا اینکه بالاخره به یه غار یخی رسیدن. هیچ موجودی تا چند متری اون غار نبود. جلوی غار ایستادن و به داخلش نگاه کردن. تا جایی که چشم کار میکرد تاریکی بود. رون چوبدستیشو کشید و گفت:
-اینجا خیلی تاریکه. لوموس ماکسیما.

چارلی فریاد زد:
-نه!

چارلی زمانی گفت نه که نور از چوبدستی رون خارج و به داخل غار پرتاب شده بود. چارلی بهت زده به داخل غار نگاه می کرد که رون پرسید:
-خب مگه چی میشه اگه داخل غارو روشن کنیم؟

چارلی که ترس وجودشو برداشته بود، با شنیدن صدایی از داخل غار مثل نعره یک موجود غول پیکر رو کرد به خونوادشو گفت:
-سریع برید یه جا قایم شید.

ویزلیا به سرعت رفتن پشت صخره های یخی پنهان شدن. با هر قدم اون موجود زمین میلرزید. کم کم از غار اومد بیرون و نعره ی بلندی کشید. رون نگاهی به اون موجود انداخت و به پدرش گفت:
-وای پدر! اون یه خار دمه ایسلندیه. ولی چجوری اومده اینجا؟

رون میخواست سوالشو ادامه بده که یه دفعه اژدها دمشو با نهایت قدرت کوبید وسط صخره و باعث شد یخ ها ترک بخورن و بشکنن. مالی فریاد زد:
-چارلی یه کاری بکن.

چارلی کمی فکر کرد و بعد دستشو کرد تو جیبش. تعدادی دانه درشت گل زنبق بد بو رو از جیبش درآورد و نشون اژدها داد. اژدها آروم گرفت و به چارلی خیره شد. چارلی آروم آروم نزدیک اژدها شد و با خودش زمزمه کرد:
-آفرین اژدهای خوب. آروم باش و به من نگاه کن. به دونه های این گل نگاه کنید. میوه مورد علاقت رو آوردم. خب بیا پایین. پایین تر. ترتر. آفرین اژدهای خوب. حالا فقط کافیه که سوارت بشم اونوقت مال منی.

چارلی اینو گفت و بعد خیلی آروم سوار اژدها شد. چارلی به بقیه ویزلیا اشاره کرد که وارد غار بشن. ویزلیا توی یه صف آروم و بی سر صدا وارد غار شدن و با صحنه ای مواجه شدن که با دیدنش چشماشون داشت میزد بیرون. صحنه رو به روی ویزلیا یه کوه از طلا و جواهرات بود. میشد گفت گنج پیدا کردن. فرد گفت:
-وای پسر اینجا رو باش چقدر طلا. میشه باهاش یه زندگی درست حسابی راه انداخت.

رون که خیره به جواهرات نگاه میکرد گفت:
-یعنی میشه همه این جواهرات مال ما باشه؟

آرتور رو کرد به بقیه ویزلیا و گفت:
-خب زیادی دلتونو به این طلاها خوش نکنید. همشونو نمیتونیم ببریم. فقط یکمشو.

ویزلیا با شنیدن این حرف وا رفتن. کیف هاشونو تا جایی که می تونستن پر از طلا و جواهر کردن. مالی رو کرد به آرتور و گفت:
-با این همه طلا میخوای چیکار کنی؟

آرتور کمی فکر کرد و جواب داد:
-درست نمیدونم. ولی شاید یه خونه بخریم و یا حتی وسایل مورد نیاز بچه ها برای ادامه تحصیلشون رو بگیریم. رون به یه جارو احتیاج داره تا بتونه تو مسابقات کوییدیچ شرکت کنه. بهترینشو.

ویزلیا از غار بیرون اومدن. چارلی رو دیدن که هنوز سوار اژدهاست. چارلی رو کرد به بقیه و گفت:
-شما به سمت نقطه عبور برید و برای برگشتن همون کاری رو بکنید که موقع اومدن انجام دادیم. من باید این اژدها رو به مرکز تحقیقات ببرم. به نظرم خوب با هم رفیق شدیم. خب بعدا میبینمتون.

چارلی خداحافظی کرد و رفت. ویزلیا هم به سمت نقطه عبور رفتن و به خونه برگشتن و زندگی جدیدی رو با طلاهایی که پیدا کرده بودن ساختن.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

از اون جایی که کار های پیوز غیر قابل پیش بینیه، لیسا تورپین هم تبدیل به یکی از قربانیان دام هاش شده. وقتی که لیسا توی دفترش نشسته بود و داشت نمرات دانش آموزان رو میداد، پیوز خیلی آروم و بی سر و صدا وارد دفتر لیسا شد و رفت زیر میزش. پیوز آتیشی زیر پاشنه کفشای لیسا راه انداخت که لیسا به هیچ طریقی نتونست اون آتیش رو خاموش کنه. پس مجبور شد کفش هاش رو در بیاره تا خودش گرفتار آتیش نشه. بعد از اون قضیه لیسا کلا قهر بود. نه تنها با پیوز بلکه کلا قهر بود. حتی به کفش هاش هم بعد از اینکه پودر شد گفت قهرم. دلیل اینکار پیوز هم کاملا مشخصه. از اون به بعد پیوز جای لیسا رو توی کلاس گرفت.


3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های لیسا تورپین ویژگی های زیادی داره. ازش میشه استفاده های زیادی کرد. برای مثال، میشه ازش به عنوان وسیله ای برای رفتن رو مخ دیگران، به عنوان چکش برای زدن میخ به دیوار، برای کشتن جادوگرای سیاه بدون استفاده از چوبدستی، برای ادب کردن دانش آموزانی که به درس گوش نمیدن و برای موارد دیگر استفاده کرد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۳۹ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین

1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

جسیکا با سرعت از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.آملیا با نگاه های معنا داری که جز جسیکا و ملت هافلپافی کسی چیزی از آنها را متوجه نمی شد از او پرسید:
-وات ده فاز؟
-آر یو کیدینگ می؟نشستم اینجا منتظر وانتیه ام.
آملیا که گویا قانع شده بود کنار جسیکا نشست و شروع به خواندن کتاب های ستاره شناسی اش کرد.
حدود ساعت 12 وانت آبی گنده ایی که مشخصات وانت توصیفی پیوز را هم داشت پشت حیاط توقف کرد و با آهنگ کوچه بازاری مامان کرم(آهنگ جادوگری)شروع به خالی کردن تخم ها از وانت کرد.
جسیکا به سرعت دست آملیا را کشید و به سمت وانت برد.
-ببین ستاره ها چی میگن؟نمره رو میگیرم؟
آملیا با نگاه های سردرگمی که نمی توانستند ستاره ایی ببینند آسمان را جستجو کرد.
-ببینم چیزی میبینی؟
-نوچ!ساعت 12 ظهره من ستاره ایی نمی بینم.
جسیکا که قانع شده بود موهایش را پشت سرش جمع کرد و بالاخره به کمک مرلین توانست یکی از تخم هارا جهت انتقام جویی شاخدم مجارستانی بخرد.
به تالار خصوصیشان باز گشتند.سوزان کنار پنجره خواب بود.
-میگما بریم این تخمه رو بزاریم بالا سرش که وقتی شاخدم اومد بهمون خبر بده.
-موافقم بریم!
خلاصه پس از قرار دادن تخم و خواب شیرین بعد از ظهر ملت هافلی بیدار شدند و کشی آمدند و دوباره خوابیدند.
-وااااااااااااااااااااای کمک!
صدای جیغ های گوش خراش سوزان جسیکا و تعدادی دیگر را بیدار کرد.
-دورا زود باش برو اون توره رو بیار.
دورا و جسیکا با کمک هم تور را روی اژدها انداختند و اژدها را تور کردند.
مرجله ی بعدی پیدا کردن گنج اژدها بود که آن هم به لطف رودولف و غریزه ساحر یابی اش پیدا شد.
بنابراین جسیکا صندوقچه ایی را که پر از عکس ساحره طوری بود را براشت و اژدها و گنجش را برای گرفتن نمره با خود به دفتر استاد برد.
پایان


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)
-کفش های عزیزم خوب بخوابید !فردا روز پرکاری داریم.
شپلققققق!
لیسا سریعا کفش هایش را پا کرد و به سمت در کنده شده رفت.
-ای احمق !تو به حریم شخصی من و کفشام تجاوز کردی؟حقوق بشر رو رعایت نکردی؟قهرم!
پیوز ناخنش را به سمت لیسا گرفت و لیسا به عمق فاجعه پی برد.
-ببین ما و داداشام که اصلا اسپانسرشون نیستم میخایم یه Business راه بندازیم!و تبدیل به Business manهای موفقی بشیم!و بریم تو وال استریت تخم اژدها بفروشیم!و همین
-
-بعله و میخوام فردا جات برم سر کلاس و گرنه کفشات روتوتوتوتو!
-روتوتوتتوتوتوتو؟
-بعله داش ما اینیم دیگه!
از آنجایی که لیسا دوست نداشت کفش هایش روتوتوتوتوتو شوند،با زبان خوش کلاس را به پیوز واگذار کرد و صبح در دفترش ماند.
3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)
کفش های لیسا!
کفش هایی هستند که متعلق به لیسا هستند!
کفش های پاشنه بلند.
کفش هایی که معروفند!
کفش هایی که لیسا با آنها روی اعصاب و روان مردم پیاده روی میکند.
کفش های خفن!

پایان


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۹:۰۷
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 560
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)


- اژدهای آ! تور شو.

و اژدها تور شد.
مرد که تا به آن روز موجودی تا این حّد اهلی و مهربان ندیده بود، شیفته اژدها گشته و دست بر بازویش گذاشته بلندش کرد.
امّا تور که بازو ندارد؟!
این که اژدها بازویش را از دست داده بود، سبب گشت که مرد از کرده خویش پشیمان و ناراحت شود و در سدد جبران آن برآید.

- پوزش می طلبیم تورآ، دگر باره اژدها شوید.

تور که مسخره مرد نبود.
پس تصمیم گرفت که ز سخن وی سر باز زده، تور بماند. امّا مرد برداشت اشتباه نموده و خیال کرد، تور قصد ناز نمودن دارد، پس با چهره ای مصمم و جدّی خطابش قرار داد:
- تور تورک آ، گر که دگر باره اژدها شوی ...

مرد به دنبال چیزی برای ترقیب اژدها گشت.
- می گذاریم ما را بخوری.

مرد به عاقبت خویش فکر نمی کرد.

- نومو خوااام!

تور ناز نازی نبود.
لوس بود.
خیال آن داشت که مرد نیز چون وی لوس بوده و بر این مسخره بازی ها ادامه خواهد داد. امّا مرد آن طور که او می اندیشید نبود، پس تور را جمع کرده، بر دوشش انداخته و برد تا بر ماهیگیران زحمت کش بفروشد. در این هنگام اژدها دست به دامن مرد شد.
- نـــــه! این کار رو با من نکن! من از بوی ماهی بدم می آد!

حقّه در مرد کارگر نیافتاد.
همه از ماهی ها و بویشان بدشان می آید.
حتی خود ماهی ها.

- اگر نبریم بهت اون گنجه که اون جاست رو می دم.

مرد گنج را دید. در میان خس و خاشاک بیابان، صندوقچه ای بزرگ و طلایی رنگ دیده می شد. پس به طرف آن رفته و در حالی که تور را بر دوش داشت، صندوقچه را معاینه کرد. سپس صندوق را رها کرده و رفت. تور زجه زده و ناله نمود که:
- وای گنجم! وای گنجم.

مرد نیز نگاهی شماتت بار بر وی دوخت و با انگشت نوشته کوچکی بر روی صندوق را نشان داد.

mad in kafaran

- گنجتان کفری است. نمی خواهیم چون جنابتان بر ذنوب آلوده گردیم. ارزانی بیابان.

مرد تحسین برانگیز و ملّی گرا، رفت تا در واحه ای نزدیک، تور خویش فروخته، به زخمی زند.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

پیوز در هوا نشسته بود و موز می خورد.
پیوز موجود عجیبی بود.

زندگانی دشوار او زخم هایی بر تنش نهاده بود که قلبش را شرحه شرحه و روحش را... در حقیقت روحِ روحش را، خشکانده و دردش جز به موز تسکین نمی یافت.
موز شیرین و خوشمزه بوده و پوستش راحت کنده می شد.روح حتی پیش از خوردن آن، یک سلفی نیز با ایشان گرفته بود.
پیوز روح به روزی بود!

لکن چونان که گفته اند، هر خوشی را پایانی هست و موز علی رقم تمام خصایص نیک اش، خیلی زود تمام می شود و این شد که تمام شد.
لکن آه و فغان از آن درد که به موزی التیام نیافت و واداشت روح را که بر پوست آن نیز دندان کشیده و گر پوست موز شیرین نبود، لکن دندان کشیدن بر آن حال دگری داشت.
اما باز هم آه و افسوس که نه موز ماندنی است و نه پوستش و این خود قوزی بود بر دگر قوزان پیوز.

روح فسرده و غمگین که دید موز چنان جفا کارانه رهایش کرده، او هم تتمه پوست وی را رها کرده و رفت و به فریاد ها و جیغ ها گوش مسپرد که دگر نه گوش استماع داشت و نه دل تاب آن.
لکن شاید اگر دمی بر گشته و لیسای به هوا رفته را می دید... چشمان متعجب هراسناکش را، پیکر بر هوا چنگ انداخته اش... بگذریم.
اصلا بر پاشنه و ناخن پایین آمدنش را می دید، شاید دگر گچ ها را با دماغش پرت نمی کرد...

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش هایشان نیک، پاشنه هایشان طویل و هر آنطور که ایشان طلبند باد.
و دیگر نظرمان این است که اف باد که کسی را بر کفش هایشان جرات نظر دهی باشد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
1.ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

به محض اینکه کلاس تمام شد، گرنت وسایلش را جمع کرد تا به کتابخانه برود و دنبال کتاب تواریخ الجامع از عمید الملک کندری... نه ببخشید کندر عمید الملکی بگردد.

چند لحظه بعد- کتابخانه هاگوارتز

گرنت از نردبان جادویی – که به هر اندازه که نیاز بود بلند و کوتاه میشد – بالا رفت. تک تک کتاب ها را از قفسه بیرون میاورد و تا میدید کتاب مورد نظرش نیست آن را پایین می انداخت.
- این نیست... اینم نیست... اینم نیست که... بابا این کتابه کجاست هزار تا بدبختی دارم!
و سپس این کتاب را هم پرت کرد.
- آهـــای بچه! چیکار داری میکنی سرم شکست!

گرنت نگاهی به پایین انداخت و وقتی چهره مبارک پروفسور پیوز را مشاهده کرد رنگ از رخسارش پرید. سریع روی خود را برگرداند.
- یا امام زاده مرلین!

سپس دوباره رویش را به سمت پروفسور برگرداند و نیشخندی زد:
- ارادتمند پروفسور! ببخشید نمیدونستم شمایید وگرنه اروم تر پرت می کردم.
- ریون کلاوی هستی نه؟
- نه به مرلین قسم!
- پس مال کدوم گروهی؟
- گریفندور پروفسور.
- ولی شال گردنت...
قبل از آنکه پیوز حرفش را تمام کند گرنت شال گردن ریونکلاوی خود را به طور نا محسوس در آورد و به گوشه ای پرتاب کرد. البته از بخت بعد شال گردن روی صورت یکی از بچه ها فرود آمد که 6 کتاب روی هم چیده شده را با خود حمل می کرد. شال گردن جلوی دید او را گرفت و با مخ خورد زمین. و اسم یکی از کتاب هایش نمایان شد: جوامع التاریخ اثر کندر عمید الملکی!

گرنت تا چشمانش به کتاب خورد فریاد بلندی کشید:
- هی تو! همونجا وایسا! هیچکس از جاش تکون نخوره تا من کتاب رو بردارم!
همه بچه ها و کتابدار ها با چشمان گشاد شده و دهان باز سر جای خود میخکوب شدند و منتظر حرکت بعدی گرنت ماندند.
گرنت که خیالش از کتاب راحت شد رو به پروفسور کرد و گفت:
- شال گردن چی؟
- هیچی هیچی. 10 امتیاز از گریفندور کم شد. حواست باشه کجا کتاب پرت میکنی.
گرنت خیلی سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد، اما وقتی به این واقعیت که باعث شده بود 10 امتیاز از گریفندور کم شود واقعا برایش لذت بخش بود.

پس از رفتن پروفسور گرنت دست هایش را روی دسته های نردبان محکم کرد و آرام آرام لیز خورده و پایین آمد و به سمت کتاب دوید. کتاب را از روی زمین برداشت و آن را ماچ کرد.
- به چی زل زدین؟ برین سر کاراتون!
و گرنت شاد و خوشحال و لی لی کان به سمت یکی از میز های کتابخانه رفت تا کتاب را مطالعه کند و سپس به مبارزه با شاخدم مجارستانی برود.

فردای آن روز – جنگل مجارستان

- وای خدا چقدر گرمه!
گرنت کلاه لبه دارش را صاف کرد و شاخه ها را کنار زد و زیر لب به پیوز بد و بیراه گفت.

گرنت، که حسابی جو او را گرفته بود، لباس های جنگل نوردی پوشیده بود. تیشرت دکمه دار و شلوارک رنگ خاکی و کفش های کیکرز رنگ خاکی کوه نوردی با کلاه لبه دار. از روی سبزه ها و گیاه های مختلف رد میشد و شاخه ها را کنار میزد. دنبال یک معبد قدیمی می گشت که تقریبا خرابه شده بود. طبق اطلاعاتی که از کتاب جوامع التاریخ... نه ببخشید تواریخ الجامع به دست آورده بود، و طبق یک نقشه قدیمی، گنج شاخدم مجارستانی باید داخل آن معبد می بود.
- وای که چه چیزایی میتونم با این گنج بخرم! کل دنیارو میتونم فتح کنم! اصلا میرم هاگوارتز رو میخرم... صبر کن ببینم اصلا مگه میشه اینکارو کرد؟

گرنت در فکرها و خیالات خود غرق شده بود که اصابتش با درخت او را به جنگل باز گرداند.
- آخ سرم! آخه این درخت این وسط چیکار میکنه؟
روایت داریم در اون لحظه 3 گرگی که کمین کرده بودند تا گرنت را بخورند وقتی این حرف او را شنیدند، خودشان رفتند و داوطلبانه در عمود حل شدند.

- وااای!
گرنت در حالی که سر خود را می مالید با چشمان گشاد شده و دهان باز به معبد بزرگ رو به رویش نگاه میکرد.عینکش را در آورد و دقیق تر نگاه کرد.
- همین؟ این خرابه اس که! این کندر هم گیر آورده مارو ها!

در هر صورت، چه گیر آورده بود چه نیاورده بود، گرنت مجبور بود وارد معبد شود.
معبد هیچ چیز خاصی برای تعریف کردن نداشت. پر از خرده سنگ و خاک بود. چند مجسمه نه چندان سالم هم در اطراف دیده میشد. گرنت در حالی که به در و دیوار معبد نگاه میکرد جلو تر میرفت. با دیدن شاخدم مجارستانی دم سوسماری کوتاه قدی که روی تخت پادشاهی اش خوابیده بود، سر جایش میخکوب شد. کول پشتی اش را زمین گذاشت و چوبدستی اش را بیرون اورد. آرام آرام به شاخدم نزدیک شد...
ناگهان اژدها چشمانش را باز کرد و از سر جایش بلند شد. حتی وقتی بلند میشد هم کوتاه قد به تظر میرسید. گرنت که اصلا نترسیده بود روبه روی اژدها سفت ایستاد و گفت:
- اگه نمیخوای بمیری، به من بگو گنجت کجاست!

اژدها نیشخندی زد و گفت:
- کدوم گنج؟
- دروغ نگو! توی کتابا نوشته که از یک گنج محافظت میکنی. یالا جاشو بهم نشون بده! وگرنه با یک آوادا کداورا حالتو جا میارم!
- خیلی خوب باشه نشونت میدم فقط منو نکش!

گرنت هم خوشحال شد هم متعجب. اژدها ها باید مثلا ترسناک و مخوف باشند نه ترسو و بزدل. در هر صورت برای گرنت چه فرقی میکرد؟ او کار خودش را انجام میداد.
اژدها به سمت تخت سلطنتی خود رفت و تاج بالای آن را چرخاند. صندلی پادشاهی پایین رفت و صندوقچه قدیمی و خاک گرفته ای جای ان را گرفت. گرنت نزدیک شد. نفس عمیقی کشید و در صندوقچه را باز کرد...

- چــــی؟ اینکه هیچی توش نیست!
اژدها سر خود را تا ته داخل صندوقچه فرو برد.
- اوا راست میگیا!
گرنت رو به اژدها کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی چی راست میگم؟ زود باش توضیح بده بگو این گنج کجاست. من اعصاب ندارما! من نمره مییییخوااام!
- خیلی خب بابا! توی هر جنگل دو تا اژدها هست. یکی گنج رو داره و یکی دیگه پوچه. و این دو تا دقیقا تو جهت مخالف همن مثلا اگه یکی شماله یکی جنوبه. اگه یکی شرقه یکی دیگه غربه.
- الان تو اون پوچه ای؟
- آره.
- درد کروشیو بگیری! چرا زودتر نمیگی؟
- من خبر نداشتم که!
- صبر کن ببینم... اگه تو اون پوچه ای پس من...
گرنت نقشه را از کیفش در آورد و به ان نگاهی انداخت.
- اوا! خاک بر سرم! دیدی چی شد؟ نقشه رو بر عکس گرفته بودم!


2.تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

- بیاین اینجا بچه ها کارتون دارم.
پیوز یقه دو جوجه جادوگرسال اولی و تازه وارد هاگوارتز رو گرفت و به طور نامحسوس وارد یکی از این اتاق های بی صاحاب هاگوارتز شد.
اتاق با کاغذ دیواری صورتی رنگی که روش عکس کفش پاشنه بلند بود، تزیین شده بود. پیوز دو دانش آموز رو به خود نزدیک کرد و آهسته گفت:
- خب بچه ها! گوش کنین! این فرش قرمزی که اینجا میبینید...
- ما که چیزی نمیبینیم!
- باید برین بیارینش را ببینین! داشتم میگفتم... این فرش رو پر از چسب میکنین بعد توی سالنی که به کلاس موجودات جادویی ختم میشه پهن میکنین. بعدش این تورپین از روش رد میشه و ... چقدر شیطانی بودن حس خوبی داره! موهاهاهاها...
ناگهان صدای پیوز خش خشی شد و سرفه اش گرفت و عوامل پشت صحنه مجبور شدن براش آب بیارن و صحنه رو دوباره فیلم برداری کنن.
- صدا، دوربین، حرکت!
- موهاهاهاهاها...
و باز دوباره صداش گرفت و همون آش و همون کاسه. پیوز هم که عصبانی شد داد زد:
- اصلا خنده شیطانی به ما نیومده بزار حرفمو بزنم.
و اینگونه شد که خنده شیطانی حذف شد و پیوز تونست ادامه حرفش رو بزنه.
- بعدش رو دیگه خودتون میدونین چی میشه. پاشنه های کفشش کنده میشه و من میتونم برم سر کلاس!

بچه ها که در تمام مدت پوکر فیس بودند، همان طور پوکر فیس پرسیدند:
- الان ما برای چی باید اینکارو بکنیم؟
- نمره میدم!
بچه ها با شیندن اسم نمره تند و تیز از اتاق بیرون رفتند و با یک فرش قرمز و یک کارتون چسب داغ برگشتند و مشغول شدند. پیوز هم از آن طرف روی خنده شیطانیش کار میکرد که بعد از چند ساعت تمرین و یک گالن آب خوردن هم چنگی به دل نمیزد.

ناگهان در بین چسب کاری و خنده شیطانی، صدای تق تق کفشهای پاشنه بلند از پشت در شنیده شد. سپس در اتاق محکم و با قدرت باز شد و لیسا تورپین در چارچوب در نمایان شد.
- چیکار دارین میکنین توی اتاق من؟
و اون لحظه بود که پیوز و نوچه هاش فهمیدن که اتاق بی صاحاب نبوده. و همچنین معنی اون کاغذ دیواری های کفش.
- بچه ها میریم سراغ نقشه دوم.
- مگه نقشه دومم داشتیم؟
- الان داریم.
پیوز به سمت لیسا جهید و روی زمین پرتابش کرد سپس فریاد زد:
- کفششو در بیـــــارین!
بچه ها هم به سمت لیسا دویدند و کفش هاشو در اوردن و پاشنه هاشو شکستن.
لیسا هم کم نیاورد و به سمت یک پاشنه شکسته خیز برداشت و با همون پاشنه مدام توی سر دانش آموزای بی گناه می زد و می گفت:
- قـــهـــرم! قــــهـــرم! با همتون قهرم!
پیوز هم که حالا از اتاق خارج شده بود سرش رو از لای در داخل آورد با یک لبخند شیطانی گفت:
- تا تو قهری من میرم سر کلاس! داره دیر میشه.
سپس ابرویی بالا انداخت و لیسا را با کفش پاشنه بلندِ پاشنه شکسته تنها گذاشت.

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های پروفسور تورپین؟
سوال بسیار به جا و خوبی پرسیدید استاد! ( اصلا هم مدیون نیستین فکر کنید دارم چاپلوسی میکنم! والا نمرم دستشه! )
خب به نظر من کفش های پروفسور خوبیش اینه که هر جا میخوان ظاهر بشن همه متوجه میشن اگه دارن پشت سرشون حرف میزنن ساکت میشن.
و اینکه به نظرم کفش هاشون نشون میده از ارتفاع نمیترسن!
خلاصه اینکه کفشاشون خیلی هم خوبه! ما راضی، خودشون راضی، نا راضی ها هم دیگه حسابتون با خود پروفسور تورپین!


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

- بازم كاري پيدا نكردي؟
- نه!
- يعني چي؟ يعني يكدونه كارم پيدا نميشه؟
- همه جا رو گشتم. اما هيچ نتيجه اي نداد! اوضاع بازار بدجوري خرابه! انگار قحطي كار اومده!

هري اين حرف را زد و به سمت اتاق به راه افتاد. چند وقتي بود كه هري دنبال كار ميگشت اما هيچ فايده اي نداشت.
جيني روي صندلي نشسته بود و صورتش را با دستانش پوشانده بود. ناگهان فكري به ذهنش رسيد. پس با عجله به سمت اتاقش رفت و در را با شدت باز كرد.
هري كه از صداي در ترسيده بود، وحشت زده به جيني نگاه ميكرد.
- چيشده جيني؟ اتفاقي افتاده؟
- فهميدم!
- فهميدي؟‌چيو فهميدي؟
- بايد بريم!
- كجا بريم؟ چي ميگي تو؟
- بايد بريم مصر!
- مصر؟ حالت خوبه؟ هوس مسافرت كردي؟
- ببين... يادته چند وقت پيش چارلي گفت كه توي مصر يه اژدها مجارستاني زندگي ميكنه؟
- خب آره! چه ربطي داشت حالا؟
- خوب بازم يادته كه گفت اون اژدها گنج هاي زيادي داره؟
- آره! آره! يادمه... چي ميخواي بگي جيني؟ من واقعا منظورتو نميفهمم!
- خب تو كه الان بيكاري و هيچ كاري نداري. من ميگم بريم مصر و يكي از گنجاي اون اژدها رو برداريم. اون موقع پول دار ميشيم! چطوره؟

هري اندكي با تعجب به جيني نگاه كرد. سپس با صدايي بسيار بلند شروع كرد به خنديدن!

- زهرمار! به چي داري ميخندي؟
- جيني؟ حالت خوبه؟ خواب نما شدي؟ اينا چيه تو ميگي! مگه به همين آسونياست؟ اصلا گيريم كه منم قبول كردم و ما رفتيم مصر... چطوري ميخواي اون اژدها رو پيدا كني؟
- اونش ديگه با من! تو فقط بايد قبول كني.

هري سري از روي اجبار تكان داد. جيني با خوشحالي از اتاق خارج شد. نامه اي براي چارلي نوشت و به سيله ي هدويگ براي او فرستاد.

روز بعد - خانه ي جيني ويزلي و هري پاتر:


جيني با ديدن چارلي بسيار خوشحال شد. برادرش را در آغوش كشيد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود داداشي! خوبي؟ براي چي اينقدر كم به من سر ميزني؟
- ممنون. تو خوبي؟ منم دلم واست تنگ شده بود. شرمنده ديگه كارم زياده!
- آوردي؟
- معلومه كه آوردم... مگه ميشه نياورده باشم؟

چارلي يك برگه از جيب ردايش بيرون آورد و به سمت جيني گرفت. جيني از خوشحالي جيغ بلندي كشيد و با سرعت به سمت هري رفت.
- بيا... اينم از آدرس جايي كه اون اژدها زندگي ميكنه! تازه... يه اژدها شناس خيلي ماهر هم تو اين كار كمكمون ميكنه!

مصر - محل زندگي اژدها مجارستاني:

- تو همينجا بمون جيني. ما ميريم و زود برميگرديم.

جيني با شنيدن اين حرف به سمت هري برگشت و گفت:
- چي؟ منم ميخوام بيام.
- نه جيني... بهتره كه نياي!
- اما آخه...
- جيني! همين كه گفتم. تو همينجا صبر ميكني تا ما بيايم.

سپس چارلي و هري از جيني دور شدند.

ساعتي بعد:

جيني با ديدن چارلي و هري به سمت آنها دويد و گفت:
- چيشد؟‌پيداش كردين؟

هري كيسه اي كه دستش بود را جلوي چشمان جيني گرفت و گفت:
- اون قدري هست كه بشه باهاش يه مغازه، كنار مغازه فرد و جرج خريد.
- چطوري اين كارو كردي؟

هري شنل نامرئي اش را بالا آورد و گفت:
- شايد اگه يادگاري پدرم نبود نميتونستم اون گنجو بدست بيارم.

جيني لبخند خوشحالي زد. سپس همگي به خانه آپارات كردند.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شما را از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

پيوز يواش وارد اتاق ليسا شد. چند ثانيه ي پيش ليسا از اتاقش خارج شده بود و اين بهترين موقعيت براي پيوز بود. پس از اينكه وارد اتاق شد با ديدن كفش هايي با پاشنه ي 20 سانتي كه متعلق به ليسا بود لبخند شيطاني زد و گفت:
- اگه ميتوني پيداشون كن.

پيوز كفش ها را برداشت و سريعا از اتاق خارج شد و به سمت اتاق ضروريات حركت كرد. كفش هاي ليسا را در اتاق ضروريات قايم كرد و به سمت كلاس به راه افتاد.
وقتي ليسا وارد اتاقش شد با ديدن جاي خالي كفش هايش بسيار تعجب كرد. تمام اتاقش را زير و رو كرد اما خبري از كفش ها نبود. پس از روي ناچاري يكي از كفش هاي ديگرش را پوشيد و به سمت كلاس به راه افتاد.
هنگاميكه به كلاس رسيد با ديدن دانش آموزان كه در حال خروج از كلاس بودند جيغ بلندي كشيد و گفت:
- قهرم!

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

خب راستش كفش اصولا خيلي خوبه! مخصوصا اگه از نوع پاشنه دارش باشه... در هر صورت انتخاب كفش پاشنه بلند از طرف ليسا درواقع با سليقه بودن اون رونشون ميده!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1.
- ای بابا پس این فک و فامیل و رفقای من کجان؟

لینی بال‌بال‌زنان در حال پرواز بر فراز خیابونای مجارستان بود. ماه‌ها بود که سعی در برقراری ارتباط با حشرات این منطقه داشت، اما هیچ خبری از اونا به دستش نرسید. در نهایت مجبور شد خودش بیاد و بهشون سر بزنه تا ببینه چه خبره.
- مگه می‌شه؟ مگه داریم؟ دریغ از یک مورچه یا حتی زنبور و مگس.

لینی آه‌کشان متوقف می‌شه و برای رفع تشنگی به سمت آب‌خوری می‌ره. سرشو کج می‌کنه و شروع به خوردن آب می‌کنه که در همون حالت کله کجی، اونو می‌بینه! با جفت چشمای خودش می‌بینه.
- ببینم اون حشره‌کش نیست دستش؟

با سردرگمی دست از خوردن آب برمی‌داره و به مردی که فریادزنان هر لحظه بیشتر بهش نزدیک می‌شد، زل می‌زنه.

- خودشه! نـــــه! کمک! کمکم کنین!

لینی با وحشت خلاف جهت مرد شروع به پرواز کردن می‌کنه و از مردم طلب کمک می‌کنه. همین‌جاس که لینی مصداق بارز بیت "از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید" ایمان میاره. مردم نه تنها تلاشی برای متوقف کردن مرد نمی‌کنن، بلکه با انواع و اقسام حشره‌کش‌های دستی و برقی و پیف‌پافی و... مثل مور و ملخ از همه جا سرازیر می‌شن.

لینی دو بال داره، دو بال دیگه هم قرض می‌گیره و با بیشترین سرعتی که در توان داره، می‌ره که در پهنه‌ی بی‌کران آسمون اوج بگیره که... سرشو تو گونی می‌کنن!

دقایقی بعد:
- زورتون به حشره جماعت رسیده؟ این چه برخوردیه که با یک مسافر حشره‌ایه محتر... عه شمام که حشره‌این.

لینی به محض برداشته شدن گونی، بدون توجه به اطراف شروع به داد و قال می‌کنه. اما وقتی می‌بینه در خانه‌ای کوچک با قد و قامت حشره‌ای قرار داره و دورتادورش از حشرات پر شده، تازه دو گالیونیش میفته.
- اممم... پس شما منو ندزدیدین؟ نجاتم دادین؟
- البته که همینطوره دخترخاله!

لینی که چیزی نمونده بود بر اثر ضربه‌ای که پسرخاله‌ی ملخیش به پشتش زده بود سرنگون شه، تعادلشو حفظ می‌کنه و می‌پرسه:
- چرا این همه وقت جواب منو ندادین؟چه خبر بود اونجا؟ چرا همه قصد جونمو کرده بودن؟

حشرات آهی می‌کشن و هر آنچه که تو دلشون بودو بیرون می‌ریزن.
- فکر کردی چرا نتونستیم جوابتو بدیم؟
- به همین دلیل! مردم اینجا چشم دیدن مارو ندارن.
- همه جا پر شده از وسایل حشره‌کشی.
.
.
.

در تمام مدتی که حشرات در حال شکایت از وضع موجود بودن، لینی تنها به یک چیز فکر می‌کرد. آموزه‌های پروفسور پیوز در کلاس مراقبت از موجودات جادویی...

روز بعد، جایی وسط دشت و دمن:

گله‌ی حشرات سینه‌خیز میون بوته‌ها پناه گرفته بودن و تنها چشماشون برای دیدن شکار بیرون زده بود.

- نمی‌خوای بگی اینجا چی کار می‌کنیم؟
- هیس بشین سرجات. ممکنه صدامونو بشنوه!
- کی؟
- اژدها.
- آها... چـــی؟ گفتی اژدها؟ مگه نگفتی اومدیم شکار؟
- آره دیگه.
- شکار اژدها؟ خل شدی؟

لینی دیگه پاسخی نداد. اما نگاه موشکافانه‌ش که اطراف رو می‌پایید کاملا مشخص بود که شوخی نداره و پاسخش به سوال مثبته. حشراتی که به خیال راه حلی هوشمندانه به دنبال لینی راه افتاده بودن، با وحشت آب دهنشونو قورت می‌دن.

- باید همین الان فرار کنیم. فرار کنیم. فرار.

یکی از حشرات اینو می‌گه و از لای بوته‌ها بیرون میاد. بیرون اومدن حشره از لای بوته‌ها همانا و چشم تو چشم شدنش با اژدهایی که بر اثر سر و صدا سر رسیده بود هم همانا.

- عه... چیزه... سلام آقای اژدها.
- مونثه.
- خانوم اژدها.

لینی که منتظر چنین فرصتی بود، از بوته‌ها بیرون می‌پره و همچون فرماندهان جنگ فریاد می‌زنه:
- حمله کنید دلاوران من!

حشرات که جوگیر شده بودن با فریادهایی بلند از لای بوته‌ها بیرون می‌ریزن. اما بلافاصله نکته‌ی مهمی رو به یاد میارن.
- ببینم، ما دقیقا چطور باید حمله کنیم؟

فرصتی برای پاسخ نمی‌مونه، چرا که اژدها با خشم غرشی می‌کنه و آتشش رو به سمت اونا روانه می‌کنه. حشرات جیغ و ویغ‌کنان از این‌سو به اون‌سو بال می‌زنن. برخی هم در راه، تبدیل به حشره سوخاری می‌شن و جان به جان آفرین تسلیم می‌کنن.

لینی که شاهد نابودی حشرات در پیش چشمانش بود، اون روی حشره‌ایش بالا میاد و از عصبانیت تبدیل به گوله‌ای آتشین می‌شه.
- چیه؟ فکر کردی فقط خودت بلدی سرخ و آتشین بشی؟ حمله به سمت سوراخای دماغش!

حشرات که خواسته یا ناخواسته تو این منجلاب گیر افتاده بودن، چاره‌ای جز شکست دادن اژدها و گوش دادن به حرف لینی نمی‌دیدن. بنابراین همگی در یک حرکت سریع به سمت دماغ اژدها حمله‌ور می‌شن.

یکم بعد:

اژدها که از هجوم حشرات به داخل بدنش قلقلکش گرفته بود، تلو تلو می‌خوره و با صدای گرومپی پخش زمین می‌شه. حشرات که پیروزی رو از آن خودشون می‌دیدن، با خوش‌حالی از سوراخ گوش و دماغ و حتی دهن اژدها بیرون می‌ریزن و فریاد شادی سر می‌دن. اما هنوز نکته‌ای وجود داشت که حشرات از اون سر در نمیاوردن.

- راه حل مشکلات ما از پا در آوردن یک اژدها بود؟

لینی با اشاره‌ی سرش به غاری اشاره می‌کنه که در نزدیکیشون قد علم کرده بود.
- اژدها نه، گنجش. برای خریدن تمامی حشره‌کش‌های این منطقه و نابود کردنشون. تا آرامش به زندگی‌هاتون برگرده.

2.

- هی پسر. تف کن ببینم.

دانش‌آموزی که در حال عبور از راهرو بود با شنیدن این حرف، متعجب برمی‌گرده و نگاهی به اطراف می‌ندازه تا اینکه پیوزو معلق در هوا می‌بینه.
- آدامسمو؟ ممنوعه؟
- ممنوع نیست. ولی من می‌خوامش. تف کن.

البته که پسر علاقه‌ای به درگیر شدن با پیوز نداشت. بنابراین با سرعت آدامسو تف می‌کنه و می‌ره که از اونجا دور شه که با حرف پیوز سرجاش متوقف می‌شه.

- کل بسته‌ی آدامستو هم می‌خوام.
- ولی من دیگه نـ... باشه باشه بیا.

پسر اینو می‌گه و با پرت کردن بسته‌ی آدامس، این‌بار واقعا از اونجا دور می‌شه. پیوز که از ابهت خودش به کف اومده بود، با خوش‌حالی جلو میاد و آدامس و بسته‌شو برمی‌داره و قهقهه‌زنان برای اجرای نقشه‌ش می‌ره.

مدتی بعد:

پیوز جلوی در اتاق پروفسور تورپین رو با قیر و آسفالت پوشونده بود و سوراخ‌های بزرگی، اینجا و اونجای زمین باقی گذاشته بود... تله‌هایی برای پاشنه‌های کفش لیسا!
پیوز که از شاهکاری که ساخته بود راضی به نظر می‌رسید، آدامس‌هایی که تو دهنش بود و می‌جوید رو در میاره و همراه با آدامسای دهنی ملت، انتهای سوراخارو می‌پوشونه.

- جناب پیوز؟ معلوم هست اینجا چه خبره؟

در حالت عادی پیوز باید هول می‌شود، اما هول شدن از جمله حرکاتی بود که در سیستم کاری پیوز تعریف نشده بود. بنابراین با اعتماد به نفس انگار نه انگار که مشغول چه کاری بوده برمی‌گرده.
- بله. بنده مسئول طرح پیاده‌سازی آسفالت کردن جاده‌ها... راهروهای هاگوارتز هستم.
- که چی بشه اونوخ؟
- دانش‌آموزان و اساتید خسته از وسایل نقلیه برای عبور و مرور در هاگوارتز استفاده کنن.

پیوز تردید رو تو چشمای لیسا می‌بینه.
- نگران نباش. خشک شدن. یک بار امتحان کافیه.

لیسا با احتیاط پاشنه‌ی بلند کفششو رو آسفالت می‌ذاره و بعد از اطمینان از خشک بودنش، با آسودگی از اتاقش خارج می‌شه و روی اون قدم می‌ذاره که...

- اوا پاتون گیر کرد؟ چند بار گفتم درست آسفالت کنین سوراخ موراخ توش نمونه. گوش نمی‌دن که.

لیسا در تلاشی وصف‌ناپذیر سعی داشت پاشنه‌ی کفشش که درون سوراخی داخل آسفالت گیر کرده بود رو بیرون بکشه. اما آدامسی که انتهای سوراخ قرار داشت حسابی پاشنه‌ی کفشش و آسفالتو به هم پیوند زده بود.

- می‌دونم کمک کردن تو دایره‌ی لغات شما نمی‌گنجه، ولی من کلاس دارم. اگه همین الان راهی برای نجاتم پیدا نکنی قهر می‌کنم.
- قبوله. قهریم با هم. من جاتون برم که کلاستون با تاخیر مواجه نشه.
- هی صبر کن ببینم.

لیسا اینو می‌گه و با عجله سعی می‌کنه دنبال پیوزی که دمشو رو کولش گذاشته بود و قهقهه‌زنان ازش دور می‌شد بره. زور لیسا نتیجه می‌ده و کفشای گیر کرده‌ش از جا در میاد، اما جای یک چیز بر روی کفش خالی بود.
- پاشنه‌هام. پاشنه‌های نازنینم.

کفش در دست لیسا بود و پاشنه در آغوش سوراخ آسفالت. لیسا که قهردونش حسابی فعال شده بود همونجا می‌شینه و شروع به قهر کردن با آسفالت و زمین و زمان و هاگوارتز و کلاس و هرچیزی بر روی این کره‌ی خاکی می‌کنه!

3.
کفش‌های لیسا تورپین نوازنده هستن! نوازندگانی که براشون فرقی نداره روی چی قدم می‌ذارن، اونقد هنر دارن که با قدم گذاشتن بر هر زمینی از هر جنسی به تولید صدا و آهنگ بپردازن. پاشنه‌های جادویی این کفش‌ها، در نوع خود بی‌نظیر هستن.
البته این کفش‌ها با اون پاشنه‌های بی‌همتاشون بدون صاحبشون یعنی لیسا تورپین هیچ خواهند بود. چرا که فقط رهبر ارکستری هم‌چون لیسا توانایی هدایت اونا به این شکل و تولید چنین صداهایی رو داره. دیگران از تولید همچین آهنگ دلنوازی ناتوان بوده و صرفا به تولید صداهای نامفهوم و گوشخراش می‌پردازن.

نظرم پروفسور؟ من کی باشم که نظر بدی به خواسته‌ی کفشیِ یک استاد داشته باشم. خیلیم دلنواز می‌نوازن.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)


- اژدها خفت کنیم؟ شوخی میکرد نه؟
- بعید میدونم. ارواح کلا شوخی سرشون نمیشه. هی! میشه کوله تو بندازی اون ور؟ داره شاخه های شمال شرقیمو می شکنه!

گویندالین جارو را جلوی چشم هایش گرفت. خیلی دلش میخواست بپرسد شاخه های شمال شرقی جارو، دقیقا کدام قسمتش هستند، ولی این کار دقیقا به اندازه خفت کردن یک دم شاخی مجارستانی غیر عقلانی به نظر می‌‌رسید و البته فایده چندانی هم نداشت.

- این واقعا انصاف نیست سیخو. اول چشیدن معجون هکتور، بعد مرگ پوشه بعد اون کفش های جیغ جیغو حالام دم شاخی مجارستانی؟ هی! رو پیشونی من نوشتن هری پاتر؟

صدای بوق بلندی باعث شد گویندالین جیغ بکشد. وانتی که روحِ استادیار از آن حرف می زد پشت سر گویندالین بود.

- بِرو کینار دیگَه خانِم! خوشَت آمده سَرَ راه ایستادَه ای ایستَخاره به درگاه میرلین مِی فیرَستی؟

گویندالین بهت زده به وانت قرمز رنگ نگاه کرد.
- میگم که... شما تخم های اژدها رو میاری پشت مدرسه؟
- هااا من می آورِم. دوشواری داری؟
- نه بابا دوشواری سیری چند. میگم که سرِ باغ چند؟
- مثل آدم با من حرف گفته کن!
- ای بابا منظورم اینه که اگه من بخوام بیام ور دل اژدها و همونجا خرید کنم چی؟
- مشتی ویزلی ته را می بره. ولی خرج داره!
- باشه شیتیل شما سر جاش!

راننده مو قرمز، در وات قرمز را باز کرد تا گویندالین روی صندلی های قرمز بنشیند. و زیر لب گفت:
- مرلین به دور بداره. چیقَدر چیشم دیریدَه شدن دخترای این دوره.

گویندالین ترجیح داد وانمود کند چیزی نشنیده است.
این کاری بود که در مسیر سعی داشت انجام دهد . چرا که حتی یک کلمه هم از آوازی که "مشتی ویزلی" میخواند سر در نمی آورد.
وقتی به محل زندگی اژدها رسیدند، گویندالین میدانست که واقعا دلش نمی خواهد دوباره سوار یک وانت شود. دقیقا متوجه نشد که چند گالیون به صاحب وانت داده است. چرا که حس می کرد دارد از روی زمین بلند می شود.
- نکن سیخو!
- من وقتی توی دستت باشم نمی تونم پروزات بدم.

گویندالین برای چند لحظه به بالای سرش نگاه کرد تا با نیش های باز یک اژدهای قرمز رنگ مواجه شود. ظاهرا اژدها که از خفت شدن خوشش نمی آمد تصمیم گرفته بود پیشدستی کند.

- کی بود می گفت اژدها خفت کنید؟

گویندالین که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده و دندان هایش چیلیک چیلیک از به هم برخورد می کرد، به این نتیجه رسید که پنجه های یک اژدها جای مناسبی برای نشستن در هنگام پرواز نیست. مخصوصت وقتی هوا بارانی باشد.

تق!

- آخ کمرم...
- آخ شاخه جنوب غربی سمت چپم!
- وای دستم
- اوخ شاخه شاخه شمالی سمت راستم!

گویندالین به جارویش زل زد! به نظر می رسید جاروی پرنده بدش نمی آمد زبان داشته و به صاحبش زبان درازی کند.
- ما کجاییم؟

اژدها غرشی کرد که سبب شد گویندالین یک قدم عقب رفته و وارد غار شود. برق طلایی رنگی چشمش را زد. چند لحظه بعد آرام سرش را تکان داد.
- صحیح!

گویندالین علاقه داشت بداند کسانی که به محل مخفی ثروت های اجدادی دم شاخی های مجارستانی, راه پیدا کرده اند، چگونه از غاری که یک اژدها جلوی خروجی اش لمیده، زنده گریخته اند.
- میشه کمک؟


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شما را از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)



-شرط میبندم نمی تونی بیشتر از چند ثانیه بمونی!
- سر چی شرط می بندی پیوز؟
- سر کلاست! اگه نتونی یه دقیقه، به اندازه من از زمین ارتفاع بگیری، امروز من به جات می رم سر کلاس!

لیسا با نگاهی که " اگه حالت رو نگرفتم" در آن موج میزد، به روح شرور مدرسه نگاه کرده و چوبدستی اش را بیرون کشید.
- ویندگاردیوم لویوسا!

اگر حواس لیسا تا این حد روی ورد نبود، نیشخند پیوز را تشخیص می داد . ولی او در تلااش بود تا خودش را با ارتفاع شبح نارنجی رنگ هماهنگ کند.
- این نامردیه! تو هی داری میری بالاتر!
- مطمئنی دارم می رم بالا؟

لیسا برای چند لحظه به پایین نگاه کرد. زمین سرسرا بیش از حد نزدیک به نظر می رسید.

پاق

- وای پاشنه کفشم!

لیسا لنگ لنگان به سمت دفتر اساتید رفت.
- کجا میری؟
- هاگزمید!
- پس کلاست چی؟
- با این کفشا برم؟

صدای خنده پیوز در غرولند های لیسا تورپین محو شد. پیوز در حالیکه آواز می خواند به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی رفت.


3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

بنام مرلین.
کفش های استاد لیسا!
کفش های استاد لیسا خوب است. رنگ جیغی دارد. جیغ هم می کشد تازه.
اگر کسی سر کلاس حرف بزند، کفش های استاد لیسا، تلق و تلوق، به حالت خود جوش آمده و خودشان را به پس کله دانش آموز وراج می کوبند
کفش های استاد لیسا قهرقهرو هستند.
کفش های استاد لیسا اگر باران بیاید، مرتب تلق تلق می کنند حتی اگر سر جایشان باشند.
کفش های استاد لیسا گرمایی هستند، اگر هوا گرم باشد، آنها می ایند و روی صندلی میز آخر می نشینند تا باد بهشان بخورد.
کفش های استاد لیسا هر روز حمام می کنند.
کفش های استاد لیسا اگر زارت بخورد به زورت و بشکند، قهر می کنند.
اگر نشکند هم قهر می کنند.
حتی اگر صدای زرت بدهند هم باز قهر می کنند.
زیپ کیف من یک بار می خواست به خاطر صدای جیغ بچه ها در کلاس قهر کند. کفش های استاد لیسا برای لوازم تحریر ما بد آموزی دارد.
من کفش های استاد لیسا را دوست دارم


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

- وینکی جن وزیر کلاه به سر؟

تق تق!

- یکبار دیگه اون کلاه بخوره تو سرم...

آرسینوس با مشاهده لوله مسلسلی که به سوی نقابش نشانه میرفت، تصمیم گرفت حرفش را ادامه ندهد. معاون وزیر سحر و جادو، همچنان که با آرامش در میان جنگل پیش میرفت، به انگلستان و اتاق راحت خود در خانه ریدل فکر میکرد که ناگهان...

تق تق تق تق تق تق!

آرسینوس همچون گربه ای وحشت زده از جا پرید.

- وینکی جن وزیر خووب بود... وینکی نتونست حضور پشه ها روی نقاب معاونش رو تحمل کرد!
- و تصمیم گرفتی برای پروندن پشه ها از روی نقابم تیر اندازی کنی.
- دقیقا!

آرسینوس بر خودش و وزارت و پشه و جنگل لعنتی فرستاد. اکنون سه روز بود که خودش و وینکی بدون هیچ محافظ و نیروی کمکی در جنگل های ترنسیلوانیا سرگردان بودند. تنها به این دلیل که پس از باز کردن خزانه وزارت، با خزانه ای خالی مواجه شدند که البته وینکی با دیدن آن بلافاصله شروع به خود زنی کرده بود، سپس با حالتی سادیسمی شروع کرده بود به تمیز کردن داخل آن که البته به وسیله افسون های بیهوش کننده خارجش کرده بودند. و وینکی پس از بهوش آمدن، با حالتی خلسه مانند، کلمات گنج، ترنسیلوانیا و خانه درختی را به زبان آورده بود.
آرسینوس پس از به یاد آوری آن روز، ناسزایی به روح مورخین وزارت فرستاد که تک تک آن کلمات را ثبت کرده بودند و وینکی بلافاصله پس از دیدنشان دستور رفتن به مجارستان و جستجو به دنبال گنج را صادر کرده بود.
و اکنون وزیر و معاونش آنجا بودند.

آرسینوس و وینکی همچنان با قدم هایی استوار پیش میرفتند. هرچند که آرسینوس با داشتن دو کوله پشتی بسیار بزرگ بر دوشش، اندکی تلو تلو میخورد.
جن و جادوگر همینطور به اعماق جنگل پیش میرفتند. در حالی که گاهی پایشان به ریشه درختان گیر میکرد، و اشعه طلایی رنگ آفتاب گاهی از میان شاخ و برگ درختان، در چشمشان می افتاد.

پس از گذشت ساعتی، در میان قلب جنگل، آرسینوس و وینکی احساس میکردند جنگل بیش از حد ساکت است.
آرسینوس، با وجود اینکه حس میکرد همه چیز درست خواهد شد، تنها برای شکستن سکوت گفت:
- خانم وزیر، مطمئنید که اومدیم جای درست؟ منظورم اینه که...
- وینکی اینجارو خوب یادش میاد. اینجا همون جایی بود که دویست سال پیش همراه با اولین اربابش اومد! البته سن و سال وینکی هیچوقت از هیجده سال بیشتر نشد. وینکی جن وزیر جوون و ملوسی بود.

آرسینوس نگاه عاقل اندر سفیهی به وینکی که داشت عشوه می آمد انداخت.

کم کم هوا داشت تاریک میشد، و با تاریک شدن هوا، آرسینوس و وینکی بیشتر سرما را حس میکردند. البته سرما به خودی خود چیز بدی نبود... صدای زوزه گرگ ها بود که اندکی بدن وزیر و معاون را به مور مور می انداخت.
آرسینوس و وینکی باز هم راه را ادامه دادند... اینبار سریعتر.
سپس ناگهان قطره آبی روی نقاب آرسینوس افتاد.
- همه چیز درست میشه... حتی این موضوع که الان بارون میگیره. مطمئنم درست میشه.
- بارون نگرفت... اینجا خونه درختی بود که وینکی میگفت، نقابدار هم زیر مرلینگاهش ایستاده بود که نشتی داشت... وینکی جن پرحافظه هیجده ساله خووب؟

سپس آرسینوس و وینکی، در حالی که آرسینوس میکوشید ادبش را از دست ندهد و دهان به فحش دادن نگشاید، خود را به تنه درخت چسباندند و به هر زحمتی بود به بالای درخت رفتند.
وینکی درست میگفت... در بالای درخت خانه ای کج و کوله و از ریخت افتاده، که چوب هایش نیز پوسیده بودند ساخته شده بود.
آرسینوس نگاهی به وینکی انداخت:
- منتظر تشریفات هستید وزیر بانو؟ نمیرید داخل؟
- اول معاون!

آرسینوس فرصت جواب دادن پیدا نکرد، چرا که توسط ضربه مسلسل وینکی، وارد خانه شد.
و سپس سقوط کرد...

دو دقیقه بعد، تنه بلند و تنومند درخت به انتها رسید و آرسینوس محکم به زمین برخورد کرد. با اینکه نرم و خاکی بود، اما استخوان هایش اندکی درد گرفتند. میخواست از روی زمین بلند شود که ناگهان وینکی رویش فرود آمد.
پس از چند ثانیه، جادوگر و جن از جا بلند شدند و به اطرافشان نگاه کردند... فضایی بزرگ بود، و با ریشه های درختان احاطه شده بود. وینکی با هیجان و خوشحالی جلوتر از معاونش به راه افتاد و آرسینوس ابتدا چوبدستی اش را با طلسم "لوموس" روشن کرده، سپس به دنبال وی روانه شد.

در میان آن فضای خالی و تاریک رفتند و رفتند تا اینکه ناگهان وینکی متوقف شد. به دنبال وینکی، آرسینوس نیز متوقف شد. و سپس هردویشان به دو نقطه نارنجی رنگ در میان سیاهی خیره شدند.
و اژدها قدمی به جلو گذاشت تا در میان روشنایی نور چوبدستی قرار گیرد...

آرسینوس و وینکی با دیدن اژدها، از شدت ترس خشک شدند. لباس کهنه وینکی در میان تاریکی به رنگ زرد در آمد، و تک تک سلول های تشکیل دهنده نقاب آرسینوس سفید شدند.
آرسینوس جان خود را دوست داشت. پس اولین کاری که کرد این بود که یقه وینکی را گرفت و او را بلند کرده، به سمت اژدها پرتاب کرد.
- بیا اینو بخور، من انگل دارم، خوشمزه نیستم، خدافس!

و آرسینوس دوید و دوید، از درخت خارج شد، و سپس به مقصد خانه ریدل آپارات کرد...

فردای آن روز:

ساعت هفت صبح، آرسینوس بدون هیچ عذاب وجدانی، در کمال آرامش در حال خروج از خانه ریدل بود تا به وزارتخانه برود... باید مرگ وزیر را به اطلاع وزارت میرساند... که ناگهان متوجه ابر سیاه و عجیبی در آسمان شد...
ابری که هر لحظه نزدیک تر میشد...
و بعد آرسینوس با فهمیدن اینکه چه بر سرشان نازل شده، وحشت کرد.
- اژدها!

و سپس زمانی که اژدها مقابل پایش فرود آمد، آرسینوس به جای شنیدن غرض اژدها، صدایی شبیه شلیک مسلسل شنید و بلافاصله بعد از آن صدای جیغ مانندی فریاد زد:
- وینکی وزیرِ خزانه پر کن خووب! وینکی زنِ اژدها شد. وینکی فردا با اژدها عروسی کرد تا بچه های نیمه وینکی-نیمه اژدها به دنیا آورد. وینکی جن خووب؟

آرسینوس نمیدانست از پر شدن خزانه وزارت خوشحال باشد، یا از اینکه وینکی با یک اژدها عروسی کرده گریه کند. نتیجتا تصمیم گرفت فکر نکند و بیهوش شود!

2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

در یک ظهر آفتابی روز چهارشنبه، لیسا تورپین با آرامش تمام، و در حالی که با تمام دنیا و حتی خودش قهر کرده بود، به سوی محوطه مدرسه حرکت میکرد تا جلسه دوم کلاس مراقبت از موجودات جادویی را شروع کند.
لیسا لحظه ای ایستاد و به ساعتش نگاه کرد.
هنوز یک ساعت وقت داشت.
پس ایستاد و برای لحظه ای از پنجره به منظره زیبای بیرون نگاه کرد. دریاچه سیاه و جنگل ممنوعه در زیر نور آفتاب، باشکوه و زیبا بودند و هوش از سر هر بیننده ای میبردند.
لیسا اندکی به منظره رو به رویش نگاه کرد... سپس برگشت تا در طول راهرو حرکت کند و خود را به کلاس برساند. برای مهم نبود اگر زودتر برسد، اما از دیر رسیدن بدش می آمد.

لیسا آهسته حرکت میکرد. از بابت زمان نگرانی نداشت. راه میرفت و از صدای تق تق پاشنه کفش هایش روی کف سنگی لذت میبرد...
که ناگهان دیگر صدایی نشنید.
در واقع اصلا نتوانست حرکت کند!
پس به زمین نگاه کرد و متوجه شد که چیزی پاشنه کفش هایش را به زمین چسبانده است.

لیسا پس از آنکه در هر تلاشی برای جدا کردن کفش هایش از زمین ناکام ماند، بالاخره در حالی که با عامل گیر کردنش قهر میکرد، پایش را از کفش خارج کرد تا شاید بتواند کفش را از زمین جدا کند. اما نتوانست. به نظر میرسید کفش ها با ماده ای مثل آدامس. اما بسیار سفت تر به زمین چسبیده باشند.
لیسا بیشتر به خودش فشار آورد که کفش ها را از زمین جدا کند. اما نتوانست.
در نتیجه به ناچار از چوبدستی استفاده کرد.
- اکسیو کفش پاشنه بلند!

کفش ها پس از چند ثانیه تقلا، ناگهان از زمین کنده شدند و به سوی لیسا آمدند.
البته بدون پاشنه!

لیسا ناباورانه به کفش های بی پاشنه و پاشنه هایی که همچنان روی زمین چسبیده بودند نگاه کرد...

- هار هار هار! میدونستم توی دام میوفتی! لیسا توربین توی دام افتاده!
- با همتون قهرم!

لیسا با دیدن پیوز، این را گفت، و در حالی که به شدت گریه میکرد، دوان دوان به سوی درمانگاه حرکت کرد تا شاید بتواند جان با ارزش کفش هایش را نجات دهد.
پیوز همچنان که میخندید و روی هوا به سبک کرال پشت، پرواز میکرد. ناگهان به خود آمد...
- اوه... اون الان نمیره کلاس... این یعنی من میتونم برم و کلی با دانش آموزای دست و پا چلفتی خوش بگذرونم!

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

برای گفتن نظرمان راجع به کفش های لیسا تورپین، ابتدا باید بدانیم که کفش های لیسا تورپین چه میباشند!
کفش های لیسا تورپین، اصولا چیزهای خوبی هستند. آنها در تمام موارد زندگی. در سختی ها، خوشی ها، بیماری ها، شادی ها، و حتی در مرگ با لیسا همراه خواهند بود.
کفش های لیسا، جزو موجودات زنده طبقه بندی شده اند و در میان جانوران جادویی فوق العاده خطرناک و رام نشدنی قرار دارند که به همین دلیل، تنها صاحب آنها یعنی لیسا میتواند از آنان استفاده کند.
حال که ما میدانیم این کفش ها چه چیزی هستند، میتوانیم بگوییم که هرکس آنها را داشته باشد، نیمی از ایمانش به مرلین را کامل کرده و خیلی هم خوب است و لایک دارد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱:۲۸:۵۴


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

جیسون برای یک سفر دیگه به مجارستان اومده بود. مجارستان جای قشنگی بود. مجارستان جای خفنی بود. مجارستان به قدری خفن بود که تا حالا 27 بار به عنوان اپراتور پیشگام انتخاب شده بود!
درحالی که جیسون داشت به سرعت و بدون وقفه عکس میگرفت، یک شاخدم مجارستانی از پشت بهش نزدیک میشد. شاخدم انتظار داشت که جیسون متوجه اون بشه اما جیسون سرش با عکس گرفتن شلوع تر از این حرف ها بود. شاخدم بازم جلوتر اومد اما جیسون بازهم متوجه نشد. شاخدم یکبار دیگه هم جلوتر اومد اما جیسون بازهم متوجه نشد.
اینجا بود که کارگردان وارد کادر شد و با پس گردنی به جیسون فهموند که در این سکانس باید به پشتش نگاه کنه.

- اژدها!

بالاخره جیسون متوجه شاخدم شد، با آخرین سرعت فرار کرد و پشت یه سنگ بزرگ قایم شد. شاخدم های مجارستانی موجودات گولاخ و گنده ای هستن اما مغز سبکی دارن. یا در زبون عامیانه خنگ هستن. پس از چند دقیقه پیغام درون مغز اژدها از ...Loading به !Target is lost تبدیل شد و اژدها شروع به گشتن به دنبال جیسون کرد.
جیسون ترسیده بود. حالا باید چیکار میکرد؟ یکدفعه چراغی در ذهن جیسون روشن شد. جیسون دوستی داشت که در یونان با او آشنا شده بود. اسم اون جعفر بود.
جیسون به سرعت گوشیِ مشنگیش رو درآورد و به جعفر زنگ زد. پس از چند لحظه جعفر گوشی رو برداشت.
- جعفرم. شوما؟
- من جیسونم جعفر. یادته؟ تو یونان بودیم!
- ...آها جیسون! چطوری دادا؟ چه کومکی از دستم برمویاد؟
- من با یه شاخدم مجارستانی گیر افتادم! باید چیکار کنم؟
- شاخدم؟ صبر کن فکر کونم.
- سریع فکر کن! سریع!

پس از چندین و چند ثانیه جعفر گفت:
- یادم اومد! ته دوم شاخدوم یه کلید هست. باید انگشتت رو روی اون دکمه 3 ثانیه نگه داری.
- یعنی با فشار دادن یه دکمه اون از پا درمیاد؟! مگه میشه؟!
- آره دادا. اینجوری ریست فکتوری میشه.
- آها...که اینطور...قربانت...فعلاً خدافظ.
- چاکر دادا. خودافیظ.

و تلفن قطع شد. از بخت خوب جیسون شاخدم روی زمین نشسته بود و با تنه ی یک درخت قطع شده درحال تمیز کردن مجرای تنفسی خودش بود. جیسون فقط چند متر با دم اژدها فاصله داشت.

جیسون جلو رفت. آنقدر جلو رفت تا به دم اژدها رسید و دکمه را دید. با احتیاط انگشتش رو روی اون نگه داشت و پس از چند ثانیه انگشتش رو برداشت. جیسون برای اینکه بفهمه استفاده از دکمه جواب داده یا نه رفت جلو تا بتونه صورت اژدها رو ببینه. اژدها هیچ حرکتی نمیکرد. نقشه جواب داده بود.

در همین حال که جیسون داشت یک نفس راحت میکشید متوجه چیزی شد که چند متر اونورتر داشت برق میزد. جیسون جلو رفت تا ببینه منبع این درخشانی چیه.
- با...باورم نمیشه...گنج!

جیسون یه گنج پیدا کرده بود! کی فکرش رو میکرد؟

- حالا میتونم کلی بلیط مسافرت بخرم!

جیسون از خوشحالی شروع به رقصیدن کرد.

2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

پیوز به آرومی در اتاق لیسا رو باز کرد. وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت. کل دیوار ها با عکس هایی از کفش های پاشنه بلند پر شده بود. پیوز به آرومی به سمت لیسا رفت که خواب بود و در خواب هم مرتب عبارت "قهرم" را تکرار میکرد. پیوز نگاهی به زیر تخت انداخت و کفش ها رو دید. کفش هایی به پاشنه 20 سانتی. اون ها رو برداشت و به سمت اتاق خودش روانه شد.

چند دقیقه بعد:

- آره. ویروسر اینجاست.

پیوز تونست با یک ضربه ی چکش حساب شده برای هر لنگه کفش پاشنه های اون رو به بهترین نحو ممکن نابود کنه. حالا باید کفش هارو به جای اصلیشون برمیگردوند.

چند دقیقه بعد:

پیوز با فرمت evil از اتاق لیسا بیرون اومد و در رو بست. ماموریت انجام شده بود.

3. نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

برای مسافرت به مناظق شهری مناسب و برای مسافرت به مناطق کوهستانی نامناسب هستن. واسه اینکه با این کفش ها تو کوه میخوره زمین و بعدش میخواد با کوه هم قهر کنه حتماً.
ولی تو شهر دست انداز نیست!


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۸:۴۹ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
امتیازات جلسه اول کلاس مراقبت از موجودات جادویی.


ریونکلاو:

مایکل کرنر: ۲۹ امتیاز
رول قشنگی بود ولی یکم کوتاه بود. جالب بود چون خلاقیت به خرج دادی و خودتو به رول تدریس محدود نکردی. تنها بخاطر کوتاه بودنش امتیاز کم کردم.

جیسون ساموئلز: ۳۰ امتیاز
رول قشنگی بود باهاش حال کردم. مخصوصا اینکه مرگ پوشه رو حرص دادی.
مرگ پوشه صحبت نمیکنه ولی حالا چون رول طنز بود چشم پوشی کردم و اینا! ولی آفرین.

لادیسلاو زاموژسلی: ۳۰ امتیاز
آقای زاموژسلی شما برای امتیاز بندی پدر منو در آوردی! مگه من رولتو درک میکردم اصلا؟
به سختی درکش کردم. رول جالب و خلاقانه از بود. استفاده از پوشه هم باحال بود. آفرین.

ریتا اسکیتر:
۳۰ امتیاز

رول شما هم قشنگ بود ولی زیاد صحنه سازی نداشت. نگفته بودین که الان کجان. توی جنگلن وسط خیابونن؟ جاییه که هم مشنگا تردد میکنن و هم جادوگرا؟
ولی محتوای پستت و دیده نشدن مرگ پوشه برای مشنگا خلاقانه بود. آفرین.

لینی وارنر: ۳۰ امتیاز
رولت عالی بود و خیلی قشنگ! اینکه چند بار فکر کرده بهش حمله شده باحال بود. و اینکه چه عجب یکی بالاخره خورده شد! البته بماند که آخرش نجات پیدا کردی!

اورلا کوییرک:۳۰ امتیاز
اولش که اون بختک رو دیدم سریع خواستم امتیاز کم کنم و بعد که خوندم فهمیدم جریان از چه قراره فهمیدم که رول باحالیه.
نتونستم ایراد بگیرم. خوب بود آفرین.

گریفندور:

جینی ویزلی:۲۹ امتیاز

رولت قشنگ بود. فقط داخل این رول تو بیدار بودی و پروتی بیهوش. مرگ پوشه جایی میره که کسی کنار طعمش نباشه!
همچنین یکم مقدمه چینی نکردی که چی شده و چرا اون ها اونجان!
آخرشم آرسینوس از غیب ظاهر شد یهو؟

پروتی پاتیل:۲۸ امتیاز
رول شما هم قشنگ بود. تا جایی که خوندم فکر کنم طنز بود. اگر شکلک استفاده میکردی بهتر بود. نق زدن های پروتی هم جالب بود فقط کمتر سه نقطه بزن تا رستگار بشی.

پالی چپمن: ۳۰ امتیاز
رولت قشنگ و جالب بود آفرین!

آرسینوس جیگر: ۳۰ امتیاز
رولت جالب بود بسی خندیدم!
اون سوال پرسیدنای اولش خیلی باحال بود. آفرین!

آنجلینا جانسون: ۲۸ امتیاز
رولت جالب بود و اینکه ادامه تدریس رو دادی خلاقانه بود فقط من میگم مرگ پوشه واقعی! نه یک نیمه مرگ پوشه!

پیوز:۳۰ امتیاز
رولت قشنگ و جالب بود. آفرین.

رون ویزلی: ۲۸ امتیاز
رولت جالب بود. فقط چند تا اشتباهات املایی کوچولو داشت.
اون آخر برای سپر مدافع ای کاش میگفتی که به چی فکر کرده یا حداقل فقط اشاره میکردی که به یه خاطره خوب فکر کرده.

گویندالین مورگن:۲۸ امتیاز
رول شما جالب بود. اینکه هواپیما رو نشناسن ایده ی جالبی بود که شاید هرگز به ذهن من نرسه. فقط پوشه مرگ؟ یا مرگ پوشه؟
خواب گویندالین یکم نا مفهوم بود. آخرشم خیلی باز و یهویی بود.

آرتور ویزلی: ۲۹ امتیاز
رول شما جالب و یکم نا مفهوم بود. ولی بازم جالب بود. آفرین.

گودریک گریفندور:۲۹ امتیاز
اولاً پس نشان ارشدتون کو؟ دوماً تورپین نه توربین! ولی در کل رولتون جالب بود! خوشم اومد!

مینروا مک گونگال: ۲۹ امتیاز
رول جالب و با مفهومی بود فقط ما اکثرا از بزرگسالی مینروا تصور داریم ولی اینجا شما یک دانش آموزی! اگر بزرگ بود بهتر بود!

تریسی اورسون: ۳۰ امتیاز
رول شما جالب و با مفهوم بود. آفرین!

آملیا سوزان بونز(اسب): ۳۰ امتیاز!
بمیری! یعنی نیم ساعت ور زدی که بگی چرا اومدی تکلیف بنویسی؟ خب نفرست اصلا خواهر من! سرم رفت.
حرف زدن با مرگ پوشه خیلی باحال بود! و اینکه خیلی خوشحالم که خورده شدی! برای اون مرگ پوشه ام توضیح دادم خودت دقت نکردی به من چه!

مون: ۳۰ امتیاز
دیدار با دوست قدیمی خیلی باحال بود. اینکه دیوانه ساز هستی بهت اجازه دادم با مرگ پوشه صحبت کنی وگرنه امتیاز کم میکردم.
رولت بسی جالب بود! بسیار باریکلا!

تام ریدل: ۲۸ امتیاز
رول خلاقانه و کمی نا مفهوم بود. خیلی پیش زمینه ساختی که به نظرم نیازی نبود‌.

هافلپاف:

آملیا فیتلوورت: ۲۹ امتیاز
به عنوان یه تازه وارد خیلی قشنگ مینویسی. فقط یه اشکالات کوچولویی هست که باید رفع بشه!

دورا ویلیامز: ۲۵ امتیاز
اینکه رول ها رو از طرف اول شخص بنویسیم کار سختیه!
توی توصیفات از شکلک استفاده نکن.
نقل قول:
تو دلم کلیییی ذوق زده شدم بالاخره یه کار باحال پیدا شد بکنیم ولی موضع خودم رو حفظ کردم و با اخم نگاهش کردم و کلافه پوووووفی کشیدم وبا صدای تقریبا خالی از هر حس علاقه ای زمزمه کردم:

_چه میشه کرد ؟بده من اون قلاب رو

گفتی گفتی"گفتم" دیگه برای دیالوگ نباید میرفتی خط بعد! علائم نگارشی رو هم فراموش کردی!

سامربای: ۲۸ امتیاز
فکر نمیکنم مرگ پوشه بیاد و همدست انسان ها بشه. کمی هم اشکالات نگارشی داشتی که امیدوارم بهتر بشه!

رز زلر: ۳۰ امتیاز
رول باحال و خنده داری بود. نتونستم ازش ایراد بگیرم. آفرین!

استوارت مک کینلی:۲۰ امتیاز
نیازی به معرفی افراد نبود.
خیلی از پرانتز استفاده کردی.
به زودی پیشرفت میکنی.

اسلیترین:

آستوریا گرینگرس: ۳۰ امتیاز
نترسیدن آستوریا جالب یود! آخرشم خیلی باحال بود! فرار مرگ پوشه از دست آستوریا!
آفرین!

گرگوری گویل: ۲۰ امتیاز
من گفتم رول رو به رو شدن با مرگ پوشه رو بنویسید شما درباره دیوانه ساز نوشتی؟
نتونستم امتیازی بیشتر از این بدم!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۱۵:۵۹:۳۰
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۲۱:۲۵:۴۸
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۱:۱۲:۵۸

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.