1.با فرا رسیدن زمان آپارات، لینی در حالی که با خودش فکر میکرد از چه راهی میتونه پیوز رو شپلخ کنه، با صدای پاقی همراه سایرین ناپدید میشه!
گیلان، همونورا که پیوز میخوادلینی قدمزنان اندرون جنگلهای گیلان شروع به پیشروی میکنه تا جایی که به محوطهای گود میرسه و از قرار معلوم جایی بود، که باید میبود. لینی با بدخلقی جلو میره، در راه تعدادی سنگریزه برمیداره و روی تخته سنگی که لبهی گودال قرار داشت میشینه؛ و البته که پشت به گودال میشینه.
- اهم اهم...
طبق انتظاری که داشت، دوالپاها به قدری مشغول بودن که متوجه صدای لینی نمیشن، یا اگه هم شدن اهمیتی قائل نبودن! بنابراین مشتشو باز میکنه و سنگی رو از پشت به داخل گودال پرتاب میکنه.
- آخ... این چی بود دیگه خانوم؟
لینی همونطور که پشت به گودال نشسته، دستشو بالا میاره.
- من بودم! سنگ پرتاب کردم بهتون.
دوالپا سرشو بالا میاره تا منبع صدای گستاخ رو پیدا کنه. اما با نور شدید خورشید مواجه میشه. دستشو سایهبون چشماش میکنه و بالاخره لینی رو میبینه. لینی در اون لحظه انسان نبود و حشره بود، پس شاید طبیعی بود اگه از ترس پا به فرار نذاره و برعکس، به جر و بحث میشغول میشه!
- به چه منظور اونوخ؟
- رفع تکلیف!
دوالپا که از این همه گستاخی لینی به سطوح اومده بود، دست خانومو میگیره و هردو با جهشی از گودال بیرون میان و رو به روی لینی قرار میگیرن. شاید این فرصت مناسبی برای دوالپا بود که مردونگی خودشو به رخ همسر جدیدش بکشه!
لینی از این که دوالپاها دقیقا طبق نقشهش در حال رفتار کردن بودن، هم خوشحال بود و هم ناراحت. چون هیجان رو از قضیه زدوده بودن!
لینی با دیدن خانوم و آقای دوالپا که با عصبانیت جلوش ایستاده بودن و منتظر واکنشی از سمتش بودن، کیسهای رو بیرون میاره. دوالپاها به قدری خنگ بودن که با دیدن کیسه هیچ حرکت وحشتزدهی خاصی نشون نمیدن و فقط همچنان با عصبانیت به لینی نگاه میکنن.
لینی پیش از این که دوالپاها دوگالیونیشون بیفته که چه اتفاقی داره میفته، به حالت انسانیش در میاد، کیسه رو باز میکنه و آقای دوالپارو میکنه تو کیسه! خانوم دوالپا هم جیغی میکشه، لگدی به این مرد ناتوان میزنه و ایشگویان و با بیشترین سرعتی که در توان داره، از اونجا دور میشه.
لینی در حالی که سر کیسه رو گرفته، به دست و پا زدن و ناله و زاری دوالپا گوش فرا میده.
- چی داری میگی؟ صدات نمیاد... به نظرت چرا؟ شاید چون... در کیسه رو بستم؟
بعد از دقایقی عجز و لابهی دوالپا، بالاخره لینی نگاهی به ساعتش میندازه و زمان خروج رو مناسب میبینه. بنابراین در کیسه رو باز میکنه، یکی از پاهای دراز دوالپارو میگیره و اونو بیرون میاره و تو هوا معلق میگیردش.
- پس کاری که ازت بخوامو برام انجام میدی نه؟
حرکات سریع سر دوالپا نشون از موافقتش میداد.
- تو با این پاهای درازی که داری حتم دارم تو رود غرق نمیشی. پس برو به رود این بغل و اون قورباغهها و وزغهای حشرهخواری که جونمو تهدید میکننو بکش تا بتونم از طبیعت زیبای اطرف بهرهای ببرم.
ناگهان حالت چهرهی لینی عوض میشه و با حالتی جدی میگه:
- و اگه موفق نشی باز میکنمت تو این کیسه. اینبار بیرون اومدنی در کار نیست!
دوالپا به محض رها شدن، دواندوان به سمت رود میره و مشغول لگد زدن به قورباغهها و وزغهای مزاحم میشه...
2.خیلی خنگن. :|
پیش روانشناسی روانپزشکی چیزی ببریمشون، مشکلاتشون رو مطرح کنن، با فوبیای ترس از انسانشون مقابله کنن! مشکل در روان ایناس.
ولی خب جواب نداد حتی شاید لازم باشه دامپزشک هم اونارو ببینه و مشکلاتو ریشهای حل کنه.