خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)چشمانش را باز کرد و از شیشه کوچک به بیرون نگاه کرد. البته نتوانست چیز زیادی ببیند. شیشه زیادی کثیف بود!
روز قبل به دنیا آمده بود، و به محض خارج شدن از آتش جادویی، درون این شیشه گیر افتاده بود.
همچنان که چنبره های کوچک بدن خاکستری اش را باز میکرد، تلاش کرد تا لحظات اول زندگی اش را به یاد بیاورد...
فلش بک:قرمز.
قرمز.
و باز هم قرمز!
درون آتش کاملا قرمز بود. البته اندکی از مشکل، از چشمان خودش بود که آنها هم قرمز بودند و قرمز میدیدند. پس تصمیم گرفت به جای اینکه تصمیم را به گردن آتش بیندازد که نمیگذارد هیچ چیز از جلویش را ببیند، به آرامی خزید تا از آتش خارج شده، سریعا در گوشه ای تاریک تخم های آتشینش را بگذارد و دنیا را بدرود بگوید.
ثانیه ای بعد، از آتش خارج شد و به منظره اتاق نگاه کرد.
اتاق عظیمی بود. لااقل در نظر چشمان کوچک او بسیار عظیم بود.
لبخندی زد. اگر همینجا تخم گذاری میکرد، اتاق چوبی را به طور کامل به فنا میداد و بعد میتوانست همر زنان و خنده ترولی کنان از دنیا مرلین حافظی کند.
اما دست سرنوشت طور دیگری ماجرای زندگی را برای خاکستر گردان کوچک رقم زد...
خاکستر گردان ناگهان حس کرد زمین در حال لرزش است. سر کوچکش را چرخاند و سپس با جادوگر عظیم الجثه رو به رو شد که در حال بلند شدن از روی صندلی اش است.
تلاش کرد فرار کند. اما دیر شده بود. جادوگر او را دیده بود، و بعد هم که از شیشه سر کوچک سر در آورده بود...
پایان فلش بک!خاکستر گردان کوچک، با اخم سعی داشت پشت شیشه را ببیند. اما نمیتوانست. چون شیشه بسیار کثیف بود. و حتی صدایی هم نمیشنید. و این بسیار آزارش میداد.
اما ناگهان، پس از چند دقیقه، صداهایی شنید...
صداها ابتدا آرام، همچون پچ پچی بودند که از انتهای یک چاه شنیده شود، اما به تدریج بلند و بلندتر شدند، تا آنکه خاکستر گردان موفق به شنیدنشان شد.
- چه خبر از این طرفا هربرت؟
- خودت چه میکنی سیلوانوس؟ دیشب سر شام چرا نیومدی؟
- یخورده کار داشتم... بهرحال استاد مراقبت از موجودات جادویی بودن و شکاربانی وظایف سختی هستن.
- اوه... درست میگی... در واقع اومدم که ازت یه خواهشی بکنم.
- اول یه چایی داغ... و بعد صحبت میکنیم هربرت. چطوره؟
- خیلی عالیه!
و بعد دیگر صدایی شنیده نشد، البته به جز صدای خرچ خرچ خورده شدن بیسکویت ها و پس از آن صدای هورت کشیدن چای.
چند دقیقه بعد، که خاکستر گردان به دلیل سر رفتن حوصله اش مجبور شده بود با دم خود الک دولک بازی کند، بالاخره کسی که نامش "هربرت" بود، بحث را شروع کرد.
- ببین سیلوی... کریسمس هرسال داره خسته کننده تر میشه. من با پروفسور دیپت و آلبوس صحبت کردم که بیاید امسال یه حرکتی بزنیم...
- هووووم... توجهم رو جلب کردی. ادامه بده.
- من با آلبوس و آرماندو صحبت کردم... خیلی سخت راضی شد آرماندو. ولی در نهایت قبول کرد که اجازه بده نمایش چشمه خوشبختی که توی بیدل نقال بود رو اجرا کنیم! آلبوس شد مسئول جلوه های ویژه. حالا مسئولیت تو چیه؟ تو باید عوامل جانوری مارو فراهم کنی. میدونی که دور تپه ای که به چشمه خوشبختی میرسید، یه کرم عظیم حضور داشت. من ازت میخوام که یه کرم، در همون حد و اندازه ها برام درست کنی، یا پیدا کنی...
- خب خب... بسه دیگه. کاملا فهمیدم چی میخوای. گفتی واسه کریسمس؟ یعنی همین فردا شب؟ من واست جورش میکنم. خیالت تخت!
خاکستر گردان نصف چیزهایی که شنیده بود را متوجه نشده بود.
فردای آن شب:خاکستر گردان کوچک در حال به خواب رفتن بود. به شدت در این شیشه کوچک احساس افسردگی میکرد؛ که ناگهان شیشه به شدت تکان خورد و سپس خاکستر گردان، دو چشم عظیم را در مقابل خودش مشاهده کرد.
و بعد تاریکی...
ساعاتی بعد:بالاخره تاریکی به اتمام رسید و شیشه و خاکستر گردان گیج شده و حتی اندکی ترسیده، از داخل کیف پروفسور سیلوانوس کتل برن خارج شدند.
خاکستر گردان تلاش کرد از میان شیشه کثیف که دورش را پوشانده بود، بیرون را ببیند. اما موفق نشد. تنها متوجه این موضوع شد که همه جا بسیار روشن است.
و او این را دوست نداشت.
چند ثانیه بعد، ناگهان درب شیشه باز شد، و نور اتاق، همراه با هوای تازه، با تمام وجود وارد شیشه شد تا چشمان خاکستر گردان را آزار دهد.
خاکستر گردان که میکوشید فحش ندهد، به وسیله دم خاکستری رنگ و نازکش، چشمان خود را مالید.
و درست همان لحظه بود که ناگهان شیشه برعکس شد و وی در دستان پروفسور کتل برن، استاد مراقبت از موجودات جادویی هاگوارتز قرار گرفت.
خاکستر گردان با وحشت به کتل برن نگاه کرد. اما در چشمان کتل برن، تنها شادی و غرور دیده میشد.
و سپس کتل برن، خاکستر گردان را روی زمین گذاشت. و بلافاصله با چوبدستی خود افسونی به سوی کرم کوچک فرستاد.
خاکستر گردان ابتدا حس خاصی نداشت. اما کم کم با دیدن فضای بزرگ و پر رفت و آمد، و همچنین پرده های بنفشی که به نظر میرسید آن اتاق عظیم را که جادوگران و ساحره ها از هر سویش رفت و آمد میکنند، از جای دیگری جدا کرده است، پر از شگفتی و تعجب شد.
خاکستر گردان میخواست فرار کند، که با دیدن چشمان تهدید آمیز کتل برن، به ناچار متوقف شد.
و سپس ناگهان حس عجیبی پیدا کرد... به نظر میرسید همه چیز در حال کوچک شدن است، و دورترین چیزهای اتاق، در حال نزدیک شدن هستند.
و سپس خاکستر گردان که چشمانش از شدت تعجب گشاد شده بودند، به خودش نگاه کرد. او بود که در حال بزرگ شدن بود!
همینطور بزرگ و بزرگ تر شد، و سپس آن را حس کرد. در بدنش به شدت احساس خارش میکرد.
همانطور که به شدت میخارید، توسط جادوی دیگری از چوبدستی پروفسور کتل برن، روی هوا بلند شد و به سوی تپه ای سرسبز، که فقط کمی از خودش بزرگتر بود، کشیده شد.
خاکستر گردان بزرگ شده، و البته وحشت زده و خارش گرفته، به سرعت دور تپه چمبره زد تا شاید با مالیدن خودش به تپه، اندکی خارشش کم شود.
و سپس ناگهان پرده ها بالا رفتند و تپه سرسبز، که بر بالایش چشمه ای زیبا قرار داشت، به جلو حرکت کرد و روی صحنه ای چوبی قرار گرفت.
و خاکستر گردان عظیم الجثه با صدها دانش آموز چشم در چشم شد. دانش آموزان به شدت با دیدن تپه و جزئیات شگفت زده شده بودند. اما خاکستر گردان بیچاره چنین حسی نداشت. زیرا او به چوب حساسیت داشت و در آن لحظه به شدت میخواست عطسه کند. عطسه ای که باید جلویش را میگرفت. زیرا اگر جلویش را نمیگرفت، در همان مکان تخم ریزی میکرد و خودش هم منفجر میشد. و او اصلا دلش چنین چیزی نمیخواست؛ زیرا کودکانش در این محیط نورانی دوام نمی آوردند.
چند دقیقه گذشت و بالاخره بازیگران، که چندتا از دانش آموزان بودند که لباس های مبدل پوشیده بودند، به او رسیدند. به او با یک شمشیر چوبی سیخونک زدند، آب رویش پاشیدند و حسابی اذیتش کردند.
تا اینکه دیگر نتوانست دوام بیاورد... پس عطسه کرد و...
بوووووووووم!خاکستر گردان نابود شد.
منفجر شد.
و انفجارش نصف سرسرای بزرگ هاگوارتز را هم به خاک سیاه نشاند.
وقتی دود و آتش انفجار، خاموش شد، تنها چیزی که باقی مانده بود، تعدادی تخم آتشین بود.
و این نشان میداد که خاکستر گردان عظیم الجثه، زندگی پر ماجرایش را با موفقیت به اتمام رسانده و رستگار شده است!
به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)در ابتدا ما برای اینکه بدانیم لیسا چطوری از دست پیوز فرار کرد، باید بدانیم که فرار چیست و که میکند! فرار در واقع مقوله ای است که انسان در هنگام مواجهه با خطر، همچون یوزپلنگ قطب شمال که در حال حاضر نسلش تنها در صحراهای بورکینافاسو زنده است، میدود.
در مورد سوال ذکر شده، پیوز دقیقا در حکم خطر میباشد، پس نتیجتا لیسا باید بدود. با تمام سرعت هم بدود. اما مشکلی که وجود دارد، کفش های لیسا هستند. این کفش ها انواع قابلیت های معقول و حتی غیر معقول را دارا میباشند، غیر از دویدن.
در نتیجه، لیسا مجبور است برای فرار از دست پیوز، به ابزار دفاعی مرگبار دیگری متوسل شود. در اینجا، این ابزار دفاعی، پاشنه های کفش هستند که قابلیت پرتاب و بازگشت، به سبک بومرنگ را دارا میباشند.
مشخص است که در اینجا، لیسا برای فرار، با توجه به اینکه پیوز تنها روحی است که حالت جامد دارد، مستقیما با پاشنه های کفش هایش چشمان پیوز را هدف گرفته است و بلافاصله فرار کرده، و پیوز هم ناچار شده با چشمانی که به اندازه دو پاشنه نوک تیز سوراخ شده اند، خود را به درمانگاه برساند.