خلاصه:رز ویزلی اشتباهی سر از یه گل فروشی مشنگی در میاره. از اون جا توسط یه مشنگ خریده میشه و به نامزدش هدیه داده میشه. از اونجا برای عیادت مریض سر از بیمارستان در میاره، بیمار مشنگ هم که از رز خوشش نیومده اونو میبره سر مزار پدربزرگش. درست زمانی که کور سوی امیدی پیدا میشه و دوریا بلک که مشتاقه مرگخوار بشه اونو پیدا میکنه و همه چیز رو به درست شدن میره یه مرد مشنگ اونو از اونجا بر میداره تا پولی خرج نکنه و همون گل رو برای مزار پدرش میبره .اما انگار رز اینجا هم اقبالی نداره چون مادرِ پسر مشنگ از رز خوشش نمیاد و به پسرش میگه که اونو از این جا ببره.
_____________________
سپس آرنجش را عمیقا در پهلوی پسرش فرو کرد تا میزان جدی بودن مسئله را واضح تر کند. پسر لبخند دندان نمایی زد، بعد رز را برداشت و خیلی نامحسوس از کادر خارج شد. هنوز خیلی دور نشده بود که صدای آژیر ماشین های پلیس را از پشت سرش شنید.
-ای بخشکه شانس!
سریعا روی زمین نشست و بسته های کوچکی را که توی جیبش بود به زور توی خاک رز فرو میکرد.
-آی آی! چیکار میکنی؟
دست به من نزن.
میگم دست نزن مگه خودت خواهر و مادر نداری.
آی مردم کمـــــــــک!
رز به سختی برگ و ریشه میزد تا خود را از چنگ مشنگ آزاد کند، اما مشنگ مضطرب تر از آن بود که متوجه حرکت کردن غیر عادی رز شود. صدای آژیر ها هر لحظه نزدیک تر میشدند. مشنگ که حالا کارش تمام شد بود برای اطمینان بیشتر چند باری خاک رز را فشار داد تا مطمئن شود چیزی معلوم نیست. رز ک دردش آمده بود با یکی از برگ هایش مشغول نوازش خاکش شد.
-من... من رز جادوییم. چطور جرات کردی؟ من مرگخوار مورد علاقه تر از لینیِ اربابم. ببین با خاک قشنگم چی کرد! همینجوری که نمیمونه. ارباب پیدام میکنه بعد به همتون آودا میزنه.
اما این آرامش موقتی خیلی طول نکشید. چون در همان اثنا تعداد زیادی مشنگ با لباس های یک شکل و چیز های شبیه به مسلسل وینکی رز و پسر مشنگ را احاطه کرده بودند.
-تکون نخور. گلدونو بذار پایین و بشین رو زمین.
مامور مشنگ به یکی دیگر از همکارانش اشاره کرد و گفت:
-بگردینش.
مامور شروع به گشتن پسر کرد. و رز با تعجب به آن ها نگاه میکرد.
-اینا چرا اینجورین. خب میخوای بغلش کنی بکن دیگه. این مسخره بازیا چیه...؟ اه ببین گیر کیا افتادم.
مامور ها چیزی پیدا نکردند.
-قربان چیزی نداره.
-امکان نداره خودمون دیدیمش وقتی تحویلشون گرفت. باید اونجا باشه...
مکثی کرد و به اطراف نگاه مشکوکی انداخت و نگاهش درست روی رز متوقف شد.
-گلدونو بگردین.
رز شروع به داد و بیداد و اعتراض کرد و برگ هایش را مشت کرده و در هوا تکان میداد.
-شما حق ندارین وارد ملک شخصی من بشین!
دست نزن. میگم نکن.
مامور ها چیزی را که میخواستند پیدا کرده بودند. یکیشان سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
-ببین گله چطوری میلرزه. گلو اینجوری داغون کرده ببین چی به سر آدم میاره.
-داغون خودتونین. رز جادویی به این خوشگلی... من اعاده حیثیت دارم.
مامور دوم ادامه داد:
-ببرینش. گلدونو هم ببرین بدیم پزشکی قانونی روش تحقیقات انجام بده.
سپس بدون متوجه شدن داد و فریاد های رز سوار ماشین شدند و به سوی اداره پلیس و پزشکی قانونی حرکت کردند. رز ترسیده بود. وحشت کرده بود. خوف کرده بود و بسیار هم هراسیده بود!
انگار حالا حالا قرار نبود بخت و اقبال به رز رو کند!