نقاب که احساس می کرد در حقش ظلم شده جیغ کشید :
- عوم. عووووم.
لایتینا به نقاب نگاه کرد و گفت :
- چی می گی نقاب؟
- عووم ، ععوم ، عوم عوم.
- راست می گی اینم فکر بدی نیست. آرسینوس ، چطوره اون نقاب رو کنار بزاری و از نقاب استفاده کنیم؟
آرسینوس که بدجور درگیر گروهبندی بود عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. ژست متفکرانه ای به خودش گرفت و بعد چند لحظه تفکر گفت:
- فکر خوبیه. بالاخره نقاب هم باید یک وطیفه ای تو این مدرسه داشته باشه. ما که الکی به کسی پول نمی دیم.
آرسینوس نقاب اسباب بازی را از صورت دانش آموز کند و گفت:
- نقابو بیار و روی سر این بزار لایتینا.
لایتینا طبق دستور عمل کرد و نقاب رو سر دانش آموز مورد نظر گذاشت. نقاب به محض اینکه روی سر دانش آموز قرار گرفت پاهایش را دور گردنش حلقه کرد و تا مرز خفه شدن فشار داد. دو دسته از موهایش را هم انگار که افسار اسب است در دست گرفت و کشید.
دانش آموز که صورتش کبود شده بود سعی می کرد پاهای نقاب را از دور گردنش رها کند. به حالت خفگی گفت:
- بهش بگو... گردنمو...
آرسینوس گفت :
- عیبی نداره. در عوض قوی میشی. وقتی هم که بزرگ شدی یادت می ره.
آرسینوس رفت و رو تختش نشست. دستی به چانه اش کشید و گفت :
- خب نقاب. بگو این دختر به درد کدوم گروه می خوره؟
همه جا در سکوت وحشتناک و سنگینی فرو رفته بود. صورت دختر هر لحظه کبود تر می شد و نقاب همچنان در سکوت پستانکش را مک می زد. چند دقیقه گذشت. باز هم چند دقیقه گذشت. ولی همچنان سکوت بود. بالاخره نقاب به حرف آمد:
- ععوم. ععه عوم.
آرسینوس حرف هایش را ترجمه کرد:
- گروه دستمال کاغذی. تبریک می گم دختر جوان.
اما دختر نمی توانست چیزی بگوید. چون آش و لاش پخش زمین شده بود و چشم هایش هم بسته بودند. صورتش طوری بود که انگار به خواب عمیقی فرو رفته است و واقعا هم همینطور بود...
لایتینا سعی کرد نقاب را از گردن دختر رها کند. اما موفق نشد. پس یک انبر قفلی آورد و با کلی زور زدن بالاخره نقاب را از دختر جدا کرد.
لایتینا نفس عمیقی کشید و دختر را از زمین بلند کرد. اما دختر مثل یک مترسک شل و بی جان بود. لایتینا گفت:
- فکر کنم مرده آرسینوس.
- مهم نیست. ببرش اون گوشه لای دستمال کاغذی ها بنداز.
آرسینوس لبخندی زد و گفت:
- از اونجا که این دختر اولین کسی بود که برای گروه دستمال کاغذی انتخاب شد اونو به عنوان سر گروه این گره انتخاب می کنیم. اما سرگروه خوش شانس بعدی کسی نیست جز...
بچه ها با صورتی رنگ پریده در حالی که مثل بید می لرزیدند به انگشت آرسینوس که در هوا می چرخید خیره شدند. یعنی نفر بعدی که بود؟
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.