دامبلدور لبخندی به پهنای صورت می زنه و میگه:
- اوه... تام! بالاخره تصمیم گرفتی که به آغوش روشنایی برگردی؟ بیا اینجا فرزندم... بیا اینجا. طلسمی که بتونه اون همه هورکراکس رو جمع کنه خیلی دردناکه، ولی من مطمئنم با نیروی عشق و دو...
- پیرمرد! ما نیومدیم اینجا که به آغوش کسی برگردیم. حتی شاید یه روزی به آغوش یکی برگردیم، ولی مطمئن اون شخص تو نیستی! ما روحمون رو می خوایم!
- خب فرزندم... بیا تو خونه تا روحت رو پیوند بدم بهت!
- نمیفهمه! این دیگه نمیفهمه! :اسمایلی اردلان پشندی تو سریال نقطه چین:
لرد همچنان که این حرف را میزد، دستش را به نشانه استیصال تکان داد و رویش را از دامبلدور برگرداند.
- ازم رو برنگردون... پشیمونم... پشیمون!
لرد از این فرصت استفاده کرد و سریع گفت:
- خیلی خب پس! زود باشین روحمون رو پس بدین!
- چه روحی خب؟
- روحِ ما رو! همونی که اومده تو خونه شما قایم شده.
لرد سیاه البته میخواست موهایش را از دست این میزان از خنگی دامبلدور، بکند. حتی دستش هم به سمت سرش رفت، ولی لحظه ای بعد با به یاد آوردن واقعیت، پشیمان شد. به همین دلیل سرش را خواراند و ادامه داد:
- همون روحی که...
- آی کلک... نگفته بودی تو خونه گریمولد هم هورکراکس قایم کردی. سوروس، کار توئه؟
- آلویز...
- بابا، مو چرب! اون واسه یه وقت دیگه ست.
- من همیشه منتظر لیلی ام. حتی وقتایی که به نظر میرسه منتظرش نیستم و سوژه یه چیز دیگه ست...
اسنیپ این حرف را گفت و به سمت افق خیره شد. پاترونوسش را اجرا کرد و چند لحظه ای به آن خیره شد و قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر گشت. محفلی ها با دیدن این صحنه، همگی آهی از ته دل کشیدند و به حال وی غبطه خوردند.
- کاش منم مثل اون بودم.
- رون... اگه من بمیرم، تو هم مثل اون به یادمی؟
- آره لاو لاو... چیزه... هرمیون جونم!
لرد که کاسه صبرش لبریز شده بود، با صدای بلندی گفت:
- روح ما کجاست؟
یکی از ویزلی ها با لبخندی بر لب گفت:
- تو بدنته خب عمویی.
- آخه چطور این حجم از خنگی ممکنه؟