خلاصه:
تام ریدل جوان در حال تشکیل گروه مرگخوارانه و دامبلدور هم به دنبال راهی برای جذب عضو برای محفل ققنوسش می گرده.
دامبلدور موفق شده جیمز پاتر رو جذب کنه و لرد سیاه بلاتریکس رو.
جیمز پاتر و تام ریدل تو خیابون به هم برخورد می کنن.
...........................
جیمز لحظه ای نگاهش را به تام ریدل جوان دوخت، اما سریع نگاهش را برداشت. ناگهان ایستاد. چهره تام برای او به طرز غیر قابل تصوری آشنا بود. لحظه ای چشمانش را بست و سریع به خاطر آورد. باورش نمی شد. او تام ریدل را دیده بود. بزرگترن اسطوره او در زندگی اش. او تصویر تام ریدل را در هاگوآرتز دیده بود واز دلاوری های او با خبر بود. از آن زمان به بعدف تام اسطور همیشگی جیمز بود؛ جیمز حتی تصویر تام را در دیوارا اتاقش چسبانده بود تا همیشه از او الگو بگیرد ، اما هرگز موفق نبود.
جیمز، با تمام سرعت به عقب بازگشت. خوشبختانه تام، زیاد دور نشده بود و جلوی ردا فروشی ایستاده بود و در حال تماشای رداهای سیاه بود.
- وقتی ارباب شدم، باید یه چند تایی از این ردا ها بخرم تا ابهتم زیاد تر شه.
اما ناگهان حضور کسی را در کنار خود حس کرد. ب طرف جیمز پاتر که مشتاقانه به او خیر شد بود، برگشت؛ نگاه غضبناک و پر ابهتش را به جیمز دوخت، بلکه خجالت بکشد و با پای خودش برود ولی جیمز پرو تر از این حرف ها بود.
- شما قصد رفتن ندارید؟
جیمز سرش به نشانه "نه" تکان داد. تام سعی در کنترل خودش داشت.
- کاری داشتید؟
جیمز سرش را مشتاقانه تکان داد.
-خب؟
طی حرکتی حماسی گوششی ایفون ایکس مکسش را که پاپایش برای کارنامه درخشانش خریده بود، از جیبش بیرون درآورد.
- می شه باهم سلفی بگیریم؟
تام نگاهی غضبناک به ان وسیله منحوس مشنگی انداخت.
- چرا باید این کار رو انجام بدم؟
چشمان جیمز چراغانی بود.
- چون شما اسطوره منید. باورم نمی شه شما رو ملاقات کردم.
چشمانش را بست و دوباره گشود، تا باورش شود که خواب نیست.
تام که به طرفدارانش عادت کرده بود؛ دستی به موهای خوش حالتش کشید.
- باشه بگیر! فقط سریع کار دارم.
جیمز با خوشحال دوربین موبایلش را روی خودش و تام تنظیم کرد.
- بگو اکسپکتو پاترونوم!
تام با بی حوصلگی تکرار کرد. جیمز با خوشحال نگاهی به عکس انداخت. تاگهان فکری در سرش جرقه زد. او می توانست تام را پیش دامبلدور ببرد و او را عضوی از ارتش روشنایی کند. حتما پرفسور به او افتخار می کرد.
تام نگاهی به جیمز که در افکارش غرق بود، انداخت.
- عکستو گرفتی، پس بزن به چاک! منم برم به کارام برسم.
با این حرف تام، جیمز از افکار رنگینش بیرون آمد.
-ها؟ چی؟آره... برو... یعنی نه بمون. پرفسور دامبلدور رو که می شناسی؟ اون و برو بچه های هاگ، یه اکیپ درست کردن واسه پکوندن تاریکی. خوشحال می شیم وام عضو شی.
تا دهانش را باز کرد تا بگوید "علاقه ای به شرکت در اکیپ جوجه روشنایی ها ندارد" ناگهان فکری به سرش زد. او می توانست به صورت صوری عضو این باشگاه شود و اعضای آن را درو کند؛ نقشه بی نقصی بود. بنابراین لبخندش را حفظ کرد.
- خوشحال می شم عضو این باشگاه بشم.
- پس بزن بریم پیش پروف!