مرگخوار ها به بلاتریکس نزدیک شدن و با ترس و لرز سعی کردن نتیجه ی افکارشون رو باهاش در میون بذارن که ناگهان بلاتریکس وارد فاز تدافعی شد و جیغ زد:
- همونجا که هستین بمونین! قیام علیه فرمانده؟! سرپیچی از دستور مستقیم مافوق! من که می دونم شما ها رو اون صندلی بی شرف اجیر کرده!
در همین حین که مرگخواریون در حال قرض کردن پا برای فرار کردن بودن، رودولف احساس کرد دیگه وقتشه خودش کارو دست بگیره و به بلاتریکس نشون بده اینجا رئیس کیه! برای همین با یک اشاره ی دست به مرگخوار ها فهموند نیازی نیست فرار کنن و سر جاشون بمونن. سینه ش رو جلو داد و صداش رو صاف کرد.
به عبارت دیگه لاتی ش رو پُر کرد و داد زد:
- بلـــــــا!
بلاتریکس بیشتر از رودولف لاتی ش رو پُر کرد و جیغ کشید:
- چه مرگته مردک خائن؟ حرف زیادی بزنی همین وسط شقه ـت می کنما! بنال ببینم چه زری میخوای بزنی؟!
رودولف که ناگهان همه چیز براش مثل روز روشن شده بود و فهمیده بود که غلط اضافه خورده و همین الانه که عیالش جفت پا وارد حلقش بشه صداش رو به غایت پایین آورد و گفت:
- یعنی میگم چیزه عسلکم! اصلاً اینقدر حرص می خوری برای پوستت بده! اینجا بچه ها همه خودی ن! خائن نداریم!
بلاتریکس نگاهی سرتاسر شک و تردید به رودولف کرد و گفت:
- پس برای چی از دستورات من سر پیچی کردین؟! مگه ارباب نگفت صندلی رو میخواد؟ چرا منتظرین در بره؟ چرا میخواین منو پیش ارباب خراب کنید؟
لینی سع کرد توضیحات لازم رو خیلی ریز و در کمال آرامش به بلاتریکس بده:
- ببین بلا جان! صندلی یک شی ـه! آدم نیست. ارباب یه صندلی میخواد روش بشینه. صندلی ها هم فرار نمی کنن! ولی ما حالا با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که صندلی بسازیم! فقط نمی دونیم از چی بسازیمش.
- یعنی اگه ما صندلی بسازیم ارباب خوشحال میشن؟
- اوهوم. قطعاً خوشحال میشن!
- پس زود باشین شروع کنین! صندلی می سازیم!
همه مثل تسترال به اطرافشون نگاه کردن و از جاشون جُم نخوردن! تا این که هوریس سوالی که فکر همه رو درگیر کرده بود پرسید:
- از چی صندلی بسازیم؟
یهو دوباره همون مرگخوار تازه وارده که هنوز جای زخم علامت ساعدش خوب نشده بود با ذوق و شوق گفت:
- من میگم بیاین هزار تا شمشیر از فولاد والرین پیدا کنیم. با حرارت آتش اژدها اونا رو ذوب کنیم و به هم بچسبونیم. یه صندلی به اسم تخت آهنی بسازیم!
بچه مرگخوار مورد نظر در حال بالا پایین پریدن بود که نور سبزی به سینه ش برخورد کرد و تالاپ افتاد روی زمین و مُرد.
بلاتریکس چوبدستی ش رو پایین آورد و گفت:
- این واقعاً زیاد حرف میزد. مرگخوار خوبی نمی شد. اونوقت هم سوال پرسید هیچی بهش نگفتم پررو شد!
بعد دوباره چوبدستی ش رو بالا آورد و چند لحظه بعد تعداد زیادی اره و تبر و وسایل دیگه اونجا ظاهر شدن.
- هر کدومتون یکی از اینا رو برداره شروع کنین به درخت قطع کردن! بعد پوست درخت ها رو بکنین! با اره به قطعات کوچک تر ببرینشون و قسمت های مختلف صندلی رو از توش در بیارین! بعد اون ها رو به هم بچسبونین، رنگ بزنین و بذارین خشک بشه. بعد روش جلا دهنده بزنین و دوباره بذارین خشک بشه و بعد بریم تحویل ارباب بدیم!
چند لحظه همه ساکت شدن و در حال اندازه گیری دریچه ی قلبشون بودن که به علت خوردن و خوابیدن توی خونه ی ریدل به شدت گشاد شده بود و این کار ها قطعاً براشون خیلی سنگین بود. اما ناگهان اون مرگخواره که هنوز جای زخمش خوب نشده بود به شکل روح سرگردان ظاهر شد و گفت:
- خاک تو سرتون خب! بعد این هافلی های بدبخت رو مسخره می کنین! خب زنیکه تسترال تو تونستی این همه ابزار احضار کنی یه صندلی احضار کن! هان چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟! بیا دوباره منو بکش! بیا ببینم می تونی یا نه!
رودولف که دید حیثیت خانواده ی لسترنج در خطره بدون توجه به روح، رو به همسرش کرد و گفت:
- عزیزم من یه پیشنهاد دارم! تو که اینقدر خفنی بیا و یه صندلی احضار کن تا بریم تقدیم لرد کنیم!
بلاتریکس هم دنباله ی حرکت سوتی گیر رودولف رو گرفت و گفت:
- آره راست میگی. الان درستش می کنم. ممنونم از پیشنهادت!
چند دقیقه بعد، لرد روی صندلی زیبای خودش نشسته بود و هکتور از معجونی که درست کرده بود برای همه می ریخت:
- بفرمایید ارباب. اول شما بخورید! بهترین سوپ خفاش رو براتون درست کردم!
هوریس با شنیدن سوپ خفاش به فکر فرو رفت! اسم این غذا رو یه جای دیگه شنیده بود. ولی هر چی فکرش رو می کرد یادش نمیومد کجا! می دونست مربوط به یه خبری بوده که توی روزنامه ی ماگل ها خونده بوده و مربوط به کشور چین بوده. اما هر کاری کرد یادش نیومد.
آهان چرا یه چیزایی یادش اومد!
رو به لرد سیاه و بقیه ی مرگخوار ها که خیلی بی میل به غذا بودن و هیچ کدوم دلشون نمی خواست چنین چیزی رو بخورن، کرد و گفت:
- آقا من توی یه روزنامه ی ماگلی خوندم چینی ها برای درمان یه ویروس مرگبار به نام کرونا سوپ خفاش می خورن! خیلی هم مقوی و خوبه! آره فکر کنم یه چیزی توی همین مایه ها بود!
و همه با اکراه تمام به اصرار هوریس شروع به خوردن سوپ خفاش کردن!