اما دابز V.s هدر- دوشیزه دابز... :ralax:
-
- دوشیزه دابز؟
-
- خانم دابز می شه بگین چرا دو ساعت اینطوری به من زل زدید؟
- شما فرشته ها واقعی هستین؟
- بله. انتظار داشتین نباشیم!؟
- نه... یعنی... نمی دونم. شما فرشته ها سوال هم جواب می دین؟
فرشته با دست به سرش کوبید. این اولین باری نبود که با آدم های غیر عادی مواجه می شد. همیشه در بین مردگان استثنا هایی هم وجود داشت که بدجور باعث تعجب فرشته ها می شد ولی این یک مورد با بقیه فرق می کرد.
اما دابز نه تنها باعث تعجب فرشته ها بلکه باعث گیج شدن آنها هم شده بود...
از چند روز پیش که به جهان باقی شتافته بود فقط با تعجب اطراف را می نگریست و دهانش را باز و بسته می کرد ولی حرفی نمی زد.
- خانم دابز حواستون کجاست؟ می شه دو دقیقه به من توجه کنید؟!
- من... من می تونم اینجا به جواب کل سوال هام برسم!... این... این خیلی عالیه!
- دوشیزه اما دابز شما باید به سوال هایی که داخل این طومار هست پاسخ بدین و...
- باشه!
اما با سرعت طومار را از دست فرشته کشید و شروع کرد به پر کردن فرم و پاسخ دادن به سوال ها و فرشته هم متعجب او را می نگریست.
- فرشته خانم چرا اینجوری نگاه می کنید؟ اتفاقی افتاده؟
- نه... فقط تو... تو چرا مثل بقیه به دراز بودن طومار و زیاد بودن سوالات اعتراض نکردی؟
-آخه...
اما دست در جیبش کرد و طومای دراز تر از طومار فرشته از آن بیرون آورد. سپس آن را به سمت فرشته گرفت و گفت:
- آخه فرشته خانم می دونی، چیزی که عوض داره گله نداره و خب... طومار شما یجورایی داره عوض طومار من رو در میاره به همین خاطر جای اعتراضی نیست.
حالا می شه بی زحمت با توجه به دانسته های خودتون و دیگران به سوالات من جواب بدین؟
-
راستش اینجوری که من می بینم تو کل موجودات دنیا رو با این سوال هات به فنا می دی! اصلا چی شد که تو مردی؟
فلش بک- آهای زود باش پاس بده به من!
- بگیرش.
اعضا تیم کوییدیچ (که اینبار به جای زمین بازی داخل حیاط تمرین می کردند) با سرعت بالای قلعه پرواز کرده و با شوق و علاقه خاصی کوافل را به هم پاس می دادن.
- یکم یواش تر! با این سر و صدا تون نمی ذارین تکالیف گاهوارتز رو درست انجام بدم. اصلا اینجا مگه جای بازی کردنه؟
نبود!
جای بازی کردن نبود.
البته کسی صدای دختر جوان که به زور سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند نشنید.
اما دابز که دید کسی جوابش را نمی دهد بی خیال داد زدن شد و به آرامی سمت کیفش برگشت تا جزوه هایش را از داخل آن بردارد.
برخلاف همیشه، اما این بار داخل کتابخانه نبود. زیرا مدیران به دلیل جلوگیری از اجتماع دانش آموزان و شیوع بیماری کرونا آنجا را بسته بودند. حتی به ارشد گروه ها دستور داده شده بود که تالار های خصوصی و عمومی، کلاس ها و زمین بازی کوییدیچ را ضد عفونی کنند. تنها جایی که برای درس خواندن باقی مانده جنگل ممنوع بود که از بدترین مکان ها برای نوشتن تکالیف به حساب می آمد.
- ولی واقعا آفرین به خودم. چه جای خوبی برای نوشتن تکالیفم پیدا کردم.
اما اغراق می کرد! خیلی هم زیاد.
او در بدترین جای ممکن نشسته بود.
شیروانی هاگوهرتز!
مکانی که در خطرناک بودن دست جنگل ممنوعه را از پشت می بست .طوری که اما اگر یک تکان ریز می خورد امکان داشت به دیار باقی بپیوندد.
- اصلا هم خطرناک نیست فقط باید حواسم رو جمع کنم که یه وقت پرت نشم. اینجا درس خوندن کلی مزیت داره چون هیچکس تا حالا این بالا نیومده پس اینجا کاملا تر و تمیزه، خلوت هم هست، کسی کاری به کارم نداره. تازه از این جا کل هاگوارتز زیر پامه!
اما خوب بلد بود خودش را فریب بدهد. او همیشه با تعریف از کلیات و کنار گذاشتن جزئیات، خودش را قانع می کرد.
- سلام فلور!
- یا مرلین! اما اون بالا چی کار می کنی!؟
- دارم درس می خونم ببین!
کتاب کمک درسی 《150 راه موفقیت در سمج》از "گروه آموزشی بینز" را به سمت فلور دلاکور گرفت.
- جا قحطی بود رفتی اون بالا!؟ آخه اونجا جای درس خوندنه؟!
بیا پایین!
- اونجا آلودست نمیام!
- آلوده چیه دختر! گابریل اینجا رو هر دو دقیقه یک بار ضدعفونی می کنه. بیا پایین!
- نمیام! دوست ندارم خواهرت جزوه هایی که از پرفسور بینز گرفتم رو ضدعفونی کنه.
دختر لجباز تر ازآن بود که به حرف دوستش گوش کند و خب، همین لجبازیش کار دستش داد.
- اما اگه بیفتی می دونی چی می شه؟
- نمی افتم! حواسم هست!
- ببین اون طرف دارن کوییدیچ بازی می کنن یه وقت ممکنه با تو برخورد کنن و...
- نمی کنن! حواسشون هست!
حواسشان نبود!
و اما نیز حواسش نبود که یک بلاجر دارد با سرعت به سمتش می آید.
- اما مراقب باش!
-مراقب چی؟...
آخ!
پایان فلش بک-
- چیزی شده؟
- نه. فقط دارم فکر می کنم آدما چقدر می تونن عجیب و غریب باشن که اینجوری بمیرن.
- هرچی باشه آدمیزاده دیگه! هیچی ازش بعید نیست. راستی فرشته خانم من فرمتون رو کامل کردم.
- بده ببینم.
فرشته ها طومار را از دست اما گرفت و نگاهی به پاسخ سوالات انداخت.
- خیلی خب دوشیزه دابز طبق برسی های ما، شما نه به بهشت تعلق دارین نه به جهنم؛ چون تو کل عمرتون کاری به جز کتاب خوندن و سوال پرسیدن انجام ندادین. ولی از اونجایی که کار بدی هم انجام ندادین، البته به جز اینکه چند نفر رو با سوالاتتون دیوونه کردین؛
شما رو به بهشت می فرستیم!
- هورا!
من قول می دم تمام تلاشم رو بکنم و برای گروهم نمره بیارم تا ما جام قهرمانی رو ببریم!
- خانم محترم اینجا که هاگوارتز نیست!
لطفا خودتون رو کنترل کنید! اینجا شما هیچ کاری لازم نیست بکنین فقط دارین نتیجه اعمال تون رو می بینین همین!
- واقعا؟
- بله واقعا! الان هم دنبالم بیا تا ببرمت بهشت.
- باشه!
اما با خوشحالی پشت سر فرشته به راه افتاد.
البته معمولا فرشته ها کسی را تا بهشت همراهی نمی کردند و فقط آدرس را می داند تا خود شخص بهشت را پیدا کند. ولی از آن جایی که بلاجر به سر دختر خورده و مغزش ایراد پیدا کرده بود فرشته لازم می دانست تا بهشت او را همراهی کند.
مدتی بعدفرشته درحالی که بدجور سرش گیج می رفت و سعی می کرد مثل قبل تعادل خود را حفظ کند با دست به رو به رویش اشاره کرد.
- می بینی؟ اونجا دروازه های بهشته.
توجه دختر به رو به رویش جلب شد. بهشت واقعا زیبا بود!
- از...ز اینجا...به بعد رو خودت برو.
- چی؟! خودم برم؟ نمی شه که!
- چرا اون وقت؟
- آخه من تازه با شما آشنا شدم. هنوز کلی سوال دارم واسه پرسیدن.
با خارج شدن کلمه سوال از دهان اما، فرشته لحظه ای به دیار باقی شتافت و از هوش رفت. ولی از آنجایی که او از اول هم در دیار باقی بود دوباره به هوش آمد.
- چی؟ سوال؟ این همه پرسیدی بست نبود؟!
- راستش... نه. :shame می شه فقط یه سوال دیگه بپرسم؟
- باشه! باشه! فقط یکی دیگه.
- چرا اسم فرشته ها آخرش به "یل" ختم می شه؟ مثل اسرافیل، عزراییل، میکاییل، اوریل، آمابیل و... یعنی امکان داره اسرائیل هم فرشته باشه؟
فرشته نگهبان از ته دل می خواست بگوید: 《به تو چه آخه!》ولی از آنجایی که فرشته بود و فرشته ها حق نداشتند به انسان ها توهین و یا بی احترامی کنند، چیزی نگفت.
- نه. اون یل آخر اسم فرشته ها هم به خاطر...
هنوز فرشته چیزی نگفته بود که اما میان سخنانش پرید.
- می گم فرشته خانم می شه تا شما توضیح می دین من یه سوال دیگه پرسم؟
- نه! نه! نه!
-
- اونجوری هم نگاهم نگاه نکن که دلم واست نمی سوزه.... اصلا تو چرا مثل بقیه دلت واسه رفتن به بهشت پر نمی کشه؟!
- چون... چون یکی به من گفت بهشت مکان نیست، بهشت زمان هم نیست، بهشت یعنی رسیدن به کمالات.
- احیانا رودولف لسترنج نبوده؟
- نه. ریچارد باخ بود و خب... اگه قراره به کمال برسیم منم دارم سعی میکنم به کمال برسم اونم با رسیدن به جواب سوال هام.
- یا مرلین.
- شما هم مرلین رو می شناسی؟
شینیگامی هم می شناسی؟
مامان من...
قبل از اینکه اما حرف دیگری بزند فرشته او را به داخل بهشت پرتاب کرد.
اما که انتظار چنین رفتاری را از فرشته نداشت با ناراحتی از جا برخاست و خواست به رفتار فرشته اعتراض کند ولی با دیدن صحنه رو به رویش منصرف شد.
- بهشت.
- آره بهشت.
- بهشت.
- چرا اینقدر یک کلمه رو تکرار می کنی؟! اومدیم بهشت دیگه! اونجا رو نگاه کن. اون قصر توئه. فهمیدی؟
- قصر من...
- کجا رو نگاه می کنی؟ اون ور قصر توئه.
- کمال... قصر... اینجا واقعا بهشته.
دختر جای دیگری را می نگریست و این موضوع فرشته را عذاب می داد. زیرا فکر می کرد چپ شدن چشمان اما تقصیر او ست.
ولی وقتی مسیر نگاه اما را دنبال کرد به چیزی رسید که نگرانیش را برطرف می کرد.
- وای... پاسکال!
اونجا رو چارلز دیکنز، قیصر امین پور هم اونجاست... وای خدا آنتوان دوسنت اگزوپری!
جمعی از دانشمندان، نویسندگان، شاعران، عالمان و انسان های مهم دور هم جمع شده بودند و گل می گفتند و گل می شنیدن.
اما دابز هم که آنها را دیده بود نمی توانست خودش را کنترل کند و بی خیال سوال پرسیدن شود. فرشته که متوجه افکار پپلید اما شده بود فریاد زد:
- حق نداری مزاحم کسی بشی! باشه؟
اما با گیجی سرش را تکان داد.سپس با شور و علاقه فراوان به سمت دانشمندان دوید. او واقعا در بهشت بود!
****- این از جواب سوالات. حالا می شه بگین من به بهشت تعلق دارم یا جهنم؟
فرشته طومار را از دست مرد گرفت و شروع کرد به دروغ سنجی از روی جواب سوالات.
وقتی کارش تمام شد عینکش را از چشمانش برداشت و رو به مرد مضطرب گفت:
- خب... طبق برسی های ما شما می رین به بهشت! بهتون تبریک می گم. مسیر بهشت مستقیم دست راسته.
مرد با خوشحالی آدرسی که فرشته داده بود، دنبال کرد.
بعد از اما دابز او اولین نفری بود که به بهشت می رفت.
- خیلی خب نفر بعدی!
هنوز نفر بعدی نیامده بود که نفر قبلی نزد فرشته بازگشت.
- فکر کنم آدرس بهشت رو اشتباه دادین آخه من بهشتی ندیدم.
- چه طور ممکنه آخه،
آدرس بهشت درسته. همیشه صراط مستقیم رو در پیش بگیر و در راه راست حرکت کن. آدرس درسته. : relax:
- ولی من بهشتی ندیدم.
نکنه به بهشت تعلق ندارم؟! من تحمل جهنم رو ندارم لطفا به من کمک کنین.
فرشته با بی حالی از جا برخاست تا مشکل را برسی کند. بهشت پا نداشت که فرار کند. قطعا مرد اشتباه مسیر را رفته بود.
مدتی بعد _ بهشت-
-
مرد راست می گفت. بهشت آنجا نبود!
در عوض بیابانی خالی جایش را گرفته بود. وسط بیابان، دختری تک و تنها روی سنگی نشسته بود و غصه می خورد.
- اما؟ اینجا چه خبر شده؟
اما به آرامی سرش را بالا آورد.
- شمایین فرشته خانم؟
- بله. زود تند سریع بگو اینجا چه خبر شده؟ بهشت کجا رفته؟ مردم کجان؟
- بهشتیا بهشت رو جمع کردن بردن. اونم فقط به خاطر اینکه من ازشون 5تا سوال پرسیدم.
- بردن؟ کجا بردن؟ مطمئنی 5 تا سوال پرسیدی؟ بیشتر نبود؟
- بردن اون طبقه خوبه که ویو ابدی داره. می دونی آخه فرق 5 با 50 توی صفرشون و خب صفر اصلا مهم نیست و ارزشی نداره.
- اما 5 با 50 فرقی نداره؟ بیشتر نبود؟
- حالا که فکر می کنم، چرا بود. یه صفر دیگه هم داشت. 500 تا بود آره! نفری 500 تا سوال پرسیدم.
فرشته دیگر طاقتش طاق شده بود. این دختر رسما به بهشت تعلق نداشت و باید به جهنم می رفت.
- پاشو! باید بری جهنم.
- از تو بعید بود فرشته خانم.
احساساتم خدشه دار شد.
چرا به من فحش می دی. مگه من چی کار کردم؟
- من فحش دادم؟
- آره گفتی برو به جهنم.
- منظورم جهنم واقعی بود. فحش ندادم.
- چرا دادی! آخه اینجا دیگه چه جور بهشتیه.
فرشته وقت نداشت اما را آرام کند او باید اوضاع بهشت و بهشتیان را مرتب می کرد پس با عجله به جهنم آپارات کرد و بعد از انداختن اما در آنجا دوباره به بهشت بازگشت.
جهنم- وای چقدر هوا گرمه. پختم از گرما. فرشته خانم کجا رفت؟
اما درحالی که وسط خروار ها هیزم قرار گرفته بود از جای خود برخاست.
- اینجا دیگه کجاست؟
- سلام دوشیزه دابز. خیلی خیلی به جهنم خوش اومدین. من منتظر شما بودم.
از چهره، لبخند و شکلک دیالوگ قبل معلوم بود چه کسی منتظر اما ست.
اگر شما هم کمی هوش سرشار تان را بکار ببرید می فهمید در جهنم کسی جز شیطان به استقبال آدم نمی آید.
- شما؟
-
این همه توضیح دادی بعد می پرسی شما؟ واقعا این آدمیزاد ها موجودات عجیبی هستن. من شیطان کبیرم!
- شیطان!
می شه ازتون یه سوال بپرسم؟
- خب...
- فرق یوکای با دمنتور چیه؟
- فرق...
-چرا اونا نمی تونن با هم زندگی کنن؟
- زندگی...
- اگه بچه به دنیا بیارن مثل کدومشون می شه؟
- بچه...
- آتلانتیس و مثلث برمودا چه ارتباطی با هم دارن؟ دریای شیطان مال شما ست؟
- دهه یه دقیقه نفس بگیر خفه نشی. چرا...
- اون هفت نفری که دارن چایی می خورن کین؟
انگشت اما جایی در دور دست را نشان می داد که هفت نفر با خوشحالی گفت و گو می کردند. شیطان نیز مثل اما به آن نقطه چشم دوخت.
- آهان اونا رو می گی؟ اونا هفت گنا...
- هفت گناه کبیرن!
لاست، گلاتونی، گرید، پراید، اسلاث، ارث، انوی! من می رم ازشون سوال بپرسم.
ولی قبل از اینکه اما بتواند جلو برود نیرویی او را عقب کشید. نیرویی که از جانب شیطان بود.
- نیومده نخواه زود بری! حالا حالا ها من با شما کار دارم.
اما با دقت به چشمان سرخ شیطان زل زد. چشمان و لبخندش ترسناک به نظر می رسید.
- چه جالب! منم با شما کار دارم.
- چی کار!؟
- بریم حالا بهتون می گم.
قبرستان هاگوارتز. - گفتین اسمش چی بود؟
- اسمش اما دابز بود قربان.
- گل ها رو روی قبر قرار بدین لطفا.
دو مرد سیاه پوش دسته گل ها را به فرمان آلبوس دامبلدور، روی قبر اما دابز قرار دادند و به آرامی برایش فاتحه خواندند.
- خیلی جوون بود. وضعیت درسشم خوب بود فقط گاهی اساتید رو سوال پیچ می کرد. دچار فراموشی موقت هم بود مسئولیت هاش رو فراموش می کرد. مثلا چند روز دیگه بازی کوییدیچ داشت و علی رغم اینکه ارشد های گروهش بهش یاد آوری می کردن کوییدیچ رو فراموش نکنه ولی رفت مرد.
مرد دیگر خودش را جلو کشید و ادامه داد:
- دختر طفلکی مادر و پدر نداشت پیش خاله و عموش زندگی می کرد.
ناگهان دامبلدور به سمت مرد برگشت و با تعجب او را نگریست.
- چی گفتی !؟ پیش خاله و عموش بود؟ کاش زودتر می فهمیدم شبا صداش می کردم بیاد دفترم. حیف شد. کله ش یا جاییش زخمی نبود؟
- نه. راستی خاله و عموش یعنی آقا و خانم دابز در واقع سرپرستیش رو فقط به عهده داشتن و عمو یا خاله واقعیش نبودن قربان.
- خب پس. نگران شدم. امیدوارم مرلین بیامرزدش و...
هنوز دامبلدور جمله خود را کامل نکرده بود که ناگهان صدای بلندی از زیر خاک به گوش رسید:
- نه نمی تونه! مرلین نمی تونه بیامرزدش!
و در همین موقع موجودی با بال های آتشین درحالی که یقه لباس اما را در دست گرفته بود از خاک بیرون آمد.
دامبلدور و دو مرد سریع چوبدستی هایشان را به سمت او گرفتند.
- تو دیگه چی هستی بابا جان؟
قبل از اینکه موجود عجیب جواب دامبلدور را بدهد. اما گفت:
- شیطان بود پرفسور. الان فرشته ست!
سه نفری که آنجا بودند همزمان فریاد زدند:
- فرشته ست!؟
- بله الان من فرشته هستم. من به قدرت ترسناک آدمیزاد پی بردم و رفتم توبه کردم. راستی اینم واسه خودتون.
بعد اما را روی زمین پرت کرد.
- سعی کنید تا جایی که می تونید مرگش رو به عقب بندازین باشه؟ اصلا نامیراش کنید بذارین صد سال عمر کنه. فقط هر کسی رو دوست دارین نفرستینش اون دنیا. التماستون می کنم.
شیطان/فرشته دستمالی از جیبش در آورد و درحالی که اشک هایش را پاک می کرد از نظر ها ناپدید شد و همه را در سکوتی طولانی رها کرد.
ولی خب، رسما با وجود اما هیچ سکوتی طولانی نمی شد.
- پرفسور مزاحم که نشدم؟می شه یه سوال بپرسم؟
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!