ـ پس از چهارصد متر دیگر، به راست بپیچید.
ویب که خواهر کوچک تر وِیز بود، در حال راهنمایی محفلی ها و مرگخوارانی بود که به دنبال شیشه عمر می گشتند. به خاطر گل روی رز و لیسا، ویب بالاخره توی این سوژه زبان باز کرده بود و شارژ داشت و نیازی نداشت کسی نازش را بکشد. قهر نکرده بود و داشت جماعت محفلی و مرگخواران رو به مقصد نهایی می رسوند.
ـ تبریک میگم! شما به مقصد رسیدید.
ـ اینجا دیگه کجاسـ..
ـ اینجا کجاست؟
آگلا این را پرسید اما قبل از اینکه جملهش را کامل بیان کند، جماعت محفلی جفت پا پریدند وسط دیالوگش و هری دیالوگ را گفت در نهایت. آخر می دانید، بعد از تعداد زیادی پست بالاخره بقیه یادشان آمد که عه محفلی هم داریم و این ها بلدند دیالوگ ادا کنند و حرف و بزنند. بله، بلدند. خیلی هم خوب بلدند!
ـ گوشنمه شاید اشتباه بگم ولی شبیه پارکه.
نگهبانی که دم در خانه ی خانم شاکری وارد سوژه شده بود، به دنبال جماعت محفلی و مرگخوار آمده بود چون خب.. بیکار بود. به هر حال حرف هاگرید را تایید کرد و ادامه داد:
ـ من این جا رو می شناسم. من در حال شیفت نگهبانی بودم که یکی اومد.. این گربه ها رو میگیرن. بعد میاندازن تو گونی. معلوم نیست که کجا می برن. گناه نداره که گربه.
ـ چی میگی تو احمق؟
ـ چی میگی تو یعنی چی؟ پلاکس آقا! همین تو بودی گونی گونی گربه بردی. گل کشیده بودی. حالت طبیعی نبودی.
پلاکس که در آن زمان نقاشی گُل را بر روی بوم، نقاشی کشیده و گربه ها را با نقاشی اش ترسانده و سلاخی کرده بود، در کسری از ثانیه از سوژه بیرون برده شد تا به سزای اعمالش برسد. از تمام خوانندگان میخواهم برای آرامش این عزیزِ از دست رفته، به درگاه مرلین که بعد از سال ها لاگ این کرده و پست زده، دعا کنند.
در همین حین خانم شاکری که به ناحق از سوژه بیرون رانده شده بود، دوباره بازگشته و مشغول خوراک رسانی به گربه ها بود. رودولف که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، همین خانم شاکری را غنیمت شمرد و به سمتش حرکت کرد.
ـ اهم اهم. شما یه کلاغ ندیدی این ورا؟
ـ یه کلاغ دیدم گربه ها رو اذیت می کرد. بهش شیر بدون " لانتستون " دادم گرفت خوابید. همین ته پارک. فقط آروم برین که بیدارش نکنین.
خانم شاکری از حضور رودولف مور مورش شده بود. از این عشق در یک نگاه ها. از این هایی که صحنه دراماتیک می شود و سال ها بعد برای بچه هایشان تعریف می کنند که یک روزی در پارک هم دیگر را دیدیم. حتی به غلط!
به هر حال، رودولف هم که داخل این سوژه به هر دری زده بود یا بسته بود و یا بلاتریکس منتظرش نشسته بود، خسته شده و تاب نیاورد. دست خانم شاکری را گرفت و او را نیز در این ماجراجویی جذاب، همراه کرد تا بالاخره دستش به یک جایی بند باشد. حالا همه ی این جماعت، آهسته آهسته و پاورچین پاورچین به سمت انتهایی پارک سرازیر شده تا قصه ی ما به سر برسد و کلاغ مذکور به لونهش نرسد.