کج و کوله vs پیرمرد داخل شکم کج و کوله
نوبت ایوا بود.
او در صف گرفتن غذا جلو رفت تا "سوپ جوی دوسرش" را تحویل بگیرد.
غذا خوری مدرسه شلوغ بود. هیچ کس نمیتوانست باور کند که این همه دانش آموز برای خوردن سوپ جوی دوسر صف بسته اند.
ایوا آن را تحویل گرفت و پشت میزی خالی نشست.
فلش بک، خانه ریدل ها!
لرد سیاه با عصبانیت، گزارشی دیگر، از میان تپهی گزارشات مرگخواران بیرون کشید و شروع به خواندن کرد.
با دلخوری فکر کرد که همهشان تکراری هستند! تکراری! تکراری! تکراری!
-به ما چه اصلا! نمیخواهیمشان! محتوای اینها همه یک چیز است! حوصله مان سر رفته! به یک چیز جدید نیاز داریم... یک سرگرمی!
به هر حال، گزارش دیگری برداشت، یکی دیگر، و بعدی.
نام ایوا بالای آن به چشم میخورد.
-از دست این یکی بسیار خسته ایم! دیگر نمیخواهیمش! اخراجش میکنیم اصلا!
لحظه ای درنگ کرد.
-ولی اخراج کردنش تنها لحظه ای لذت داره! بعد تمام میشود و دیگر کاری برایمان نمی ماند که انجام بدیم... ما این را نمیخوایم!
مجازاتش میکنیم! بله! این بیشتر لذت دارد! همین را میخواهیم! ولی چه کارش کنیم؟!
لرد سیاه سرش را به دستانش تکیه داد و به فکر فرو رفت.
چند لحظه بعد، لبخندی روی صورتش پدیدار شد.
-بلا! ایوا کجاست؟! بگو ما کارش داریم! فورا!
***
ایوا، با خوشحالی، رو به روی اربابش ایستاد. دهان گشادش باز بود و لبخند میزد.
لرد سیاه به او خیره شد و با خود فکرکرد که انسانی به ژولیدگی او ندیده است!
بالاخره به افکارش سر و سامانی داد و رو به ایوا کرد.
-ایوا... میدونی برای چی احضارت کردیم؟!
و بدون این که منتظر جواب او بماند ادامه داد:
-ماموریتی برات داریم! مربوط به خودت هست... شنیدیم که سواد درست و حسابی نداری... این درسته؟
ایوا با نگرانی سر جایش جنبید.
لرد سیاه طوری که انگار موشی را در تله گرفتار کرده است، با خونسردی لبخندی زد و چوب دستی اش را میان انگشتانش چرخاند.
-ماموریتت اینه که به مدرسه بری و تا وقتی که با سواد نشدی، بر نگردی! مفهومه؟
ایوا عرق ریزان، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی نگفت. دهانش را بست. دوباره دهانش را باز کرد ولی کلماتی شنیده نشدند. دوباره آن را بست.
لرد سیاه با خود فکر کرد که او شبیه یک ماهی خنگ شده است.
-م... م... ممنونم ارباب... ذ... ذ... ذوق... کردم... ذوق کردم!
ایوا این را گفت، تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
لرد سیاه رفتن او را نگاه کرد و لبخند زد.
به خوبی میدانست؛ ایوا مدرسه را دوست نداشت.
با خود فکر کرد که دیگر او را نمیبیند و هر روز و هر شب صحنه ی شکنجه شدن او را توسط معلم هایش تصور میکند و شاد میشود.
به پشتی صندلی اش تکیه داد و گزارشی دیگر برداشت.
و یکی دیگر...
و بعدی.
به هر حال لرد سیاه روش خودش را برای لذت بردن داشت.
پایان فلش بک!
فضای سالن غذاخوری گرم و دم کرده بود و بوی چکمهها و عرق دانش آموزان با بوی سوپ ترکیب شده بود و ایوا نسبت به این موضوع حس خوبی نداشت.
تمام زنگ های قبل، بی اختیار در میان کلاس هشتمی ها نشسته بود و جبر حل کرده بود بی آنکه بداند آن چیست و به چه دردش میخورد. او حتی نمیدانست اعداد چه هستند. اعداد معنایی نداشتند وقتی او نمیدانست چطور هنوز زنده است.
تمام زنگ های قبل سعی کرده بود لبخندش را حفظ کند و سعی کند چیزی بیاموزد. او به خانه ریدل ها احتیاج داشت. باید یاد میگرفت!
ایوا به قلنبه ی چسبناک داخل ظرفش چشم دوخت.
صدای همهمه ی بی وقفه ی دانش آموزان در سرش طنین انداخت.
چشمانش را بست و کوشید تمرکز کند که از کجا باید شروع به خوردن سوپ کند.
نگاهی به اطراف انداخت. دیگر در غذاخوری نبود! بچه های مختلف، پشت میز هایشان نشسته بودند و داشتند تند تند فرمول های شیمی را حفظ میکردند و زاخاریاس بر کارشان نظارت میکرد.
ایوا سرش را برگرداند و آن طرف کلاس درس، عده ای دیگر را دید که داشتند جبر و چیزهایی که او نامشان را نمیدانست، حل میکردند.
ایوا به میز خودش نگاهی انداخت و وحشت زده، رو به رویش تنها یک بشقاب سوپ دید که جو های دوسرش به شکل یک مسئله ی چند مجهولی روی آب سوپ شناور شده بودند!
پلاکس، با قوطی های رنگ، در حالی که رنگ ها را بر سر و روی دانش آموزانی که تند خوانی میکردند، می پاشید، وارد کلاس شد. البته که دانش آموزان چیزی نگفتند. باید خودشان را برای آزمون سراسری آماده میکردند!
ایوا جیغ جیغ کنان، رنگ قرمزی که از روی موهایش بر کف زمین میچکید را پاک کرد.
-شما ها دیوونه شدید؟!
پلاکس، رنگی کرمی، مانند رنگ سوپ ایوا توی صورت او پاشید.
-ایوا، ایوا! من پدر بزرگ نارسیسا و بلاتریکس و سیریوس هستم! میبینی ایوا؟!
ایوا سرش را برگرداند؛ یک جو، با دو سر که دندان هایی تیز داشتند، وارد کلاس شد. بالای سر ایوا ایستاد و دستور داد:
-تو چطور میتونی این سوپ خوشمزه ی جو رو نخوری؟! من بالای سرت میشینم که تو اونو تمومش کنی!
همچنان دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.
-تو چطور کار کردن میکنی؟! بچهی من با اینکه خیلی کوچک شدن هست، مدرک دانشگاهیش رو گرفتن کرده و خیلی زود جای تو رو توی خونه ی ریدل ها اشغال کردن میکنه! لباساشو نگاه کردن کن! خیلی خیلی بی ریخته!
گوشه ای دیگر، آگلانتاین و تام، دوستانه کنار هم نشسته بودند و پیپ، از خاطرات جوانی اش برای آنها تعریف میکرد. ایوا از پشت میزش بلند شد و دوان، دوان به سوی آنها رفت:
-تام! آگلا! چه خوب که میبینمتون! بیاید با هم از اینجا فرار کنیم و بریم پیش ارباب و بگیم اینجا طلسم شده!
ایوا مکث، و با شک نگاهی به تام و آگلانتاین که با گیجی به او خیره شده بودند، کرد.
-شما ها منو میشناسید دیگه؟!
-نه ایوا! ما تورو نمیشناسیم؟! اسمت چیه ایوا؟!
ایوا سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. آنها را به حال خود گذاشت و برگشت سر جایش.
و همچنان، دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.
-تو باید این سوپو تمومش کنی! تمومش کن! تمومش کن!
ایوا احساس کرد میخواهد استفراغ کند.
عق زد ولی نتیجه ای حاصل نشد!
دوباره عق زد ولی این بار به جای اینکه صحنه ای ناپسند بر روی میزش پدید آید، احساس کرد میان دریایی از سوپ جوی دو سر غرق شده است.
ایوا دست و پا زد و سعی کرد نفس بکشد. وجودش سوپ جو بود.
و بازهم، همچنان، دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.
او چشمانش را باز کرد.
با صورتی غرق در سوپ جو، کف سالن غذا خوری افتاده بود و صدها دانش آموز دورش جمع شده بودند.
جلوتر از همه، معلمی، با بشقابی خالی از سوپ جو رو به رویش ایستاده بود. چون چند لحظه پیش، آن را روی ایوا پاشیده بود.
-بیهوش شده بودی!
ایوا چیزی نگفت. چشمانش وحشت زده بودند و میان موهای ژولیده اش جو های خیس به چشم میخورد.
او فین فینی کرد و مقداری سوپ از دماغش بیرون ریخت.
معلم، او را به دستشویی برد تا درستش کند.
فلش بک، کلاس درس!
ایوا وسط کلاس ایستاده بود. او نمیدانست چجوری به این سرعت از آنجا سر در آورده است.
چند دقیقه پیش، او وارد کلاس "هشتمی ها" شده بود. بدون آنکه معلم حتی بداند که سواد ندارد.
خانم معلم، تازه کار، جوان، و نسبتا عبوس بود. معلمِ بیچاره ای که در "اولین هفته ی تدریسش"، گرفتار چنین مصیبتی شده بود.
خانم معلم جوان، به ایوا که وسط کلاس ایستاده بود و هنوز گیج و منگ به نظر میرسید، نگاه کرد.
-سلام دخترم. اسم من دوشیزه لوئه، دروارقع فامیلیم لوئه. به کلاس ما خوش اومدی. ما توی این مدرسه اهداف والایی داریم و باید خیلی تلاش بکنیم. میدونم اومدن از مدرسه ی دیگه کار راحتی نیست. ولی ما اینجا بهت کمک میکنیم...
خانم لو، نمیدانست؛ ایوا از مدرسه ی "دیگری" نیامده بود؛ او اصلا از مدرسه ای نیامده بود!
ایوا به خود زحمت نداد که این موضوع "کاملا بی اهمیت" را به خانم لو تذکر بدهد. تنها چیزی که میخواست این بود که جایی بنشیند و هرچه سریعتر با سواد بشود و برود. او به این دخمه کوچک و پر از بچه های عادی علاقه ای نداشت.
-عزیزم... اینجا ما سعی میکنیم که آموزش هایی فراتر از آموزش های مدرسه های دیگه رو به شما بچه ها آموزش بدیم. اساسا، از نظر من، تفکر، قدرت اندیشه، و ارائهی راه حل های درست یک مسئله، از توانایی هاییه که هر انسانی نداره. ولی ما توی این مدرسه، تنها تئوری های پیچیده رو یاد بچه ها میدیم؛ چه نیازی دارن که توی زندگی واقعی از چیز هایی که یاد میگیرن استفاده کنن؟! نه! چه نیازی دارن؟! ما تنها حفظ میکنیم و یاد میگیریم! تنها چیز هایی که ما باید انجام بدیم اینه که از اساس، پایه و بنیان یک چیز، مشکل رو ریشه یابی کنیم و من مطمئنم، ما در کشف قدرت اندیشه، نظم، و ریشه یابی مشکلات دیگه، قطعا و اساسا، موفق خواهیم...
فکر ایوا همچنان پیش جای نشستنش بود و اینکه زود تر از آنجا بیرون برود.
-خب!! باشه لو! فهمیدم!
دوشیزه لو، دلخور از قطع شدن سخنان پر ارزشش، اخمی کرد تذکر داد:
-دختر خانم! من از شما انتظار دارم که من رو دوشیزه لو خطاب کنید! اینجا کلاس درسه و من از بچه ها انتظار دارم مودب باشن! در ضمن، وقتی کسی داره صحبت میکنه، نباید پرید وسط حرفش!
ایوا لبخندی زد.
-باشه لو! هرچی تو بگی! فقط زود باش چون من وقت ندارم. باید زود با سواد بشم! راستی، من کجا بشینم یا اینکه باید سر پا بمونم؟
دوشیزه لو، چند لحظه به او خیره ماند. سپس کنترل خود را بدست آورد. به صندلی کنارِ پسری اشاره کرد.
-کنارِ جوی خالیه. تو میتونی اونجا بشینی...
ولی ایوا نرفت آنجا بنشیند.
دوشیزه لو مجبور شد کمی او را هل بدهد.
-برو دیگه... اونجا جای تو! برو...
اما ایوا سفت بود و هل دادن های دوشیزه لو، رویش تاثیری نگذاشت.
-من دوست ندارم اونجایی که گفتی بشینم. من میخوام کنار اون دو تا بشینم.
او این را گفت و به دو دختر با تیشرت هایی یکسان که عکس بستنی و دونات رویشان چاپ شده بود اشاره کرد. سپس بی آنکه منتظر تایید دوشیزه لو بماند، به سمت نیمکت آن دو رفت و بینشان جا خوش کرد.
لو مکث کرد و تصمیم گرفت که به روی خودش و دیگران نیاورد و کلاس را شروع کند.
***
زنگ تاریخ بود.
ایوا نمیدانست تاریخ چیست. بنابراین تصمیم گرفت خیلی توجه کند.
دوشیزه لو شروع کرد:
-خب ما امروز میخوایم در مورد یونان باستان یاد بگیریم. این درس بسیار لذت بخشه و من مطمئنم شما خوب اونو حفظ میشید.
خب... تمدن یونانی از نظر جغرافیا، تا هند و افغانست...
ایوا با حیرت، به کلمات سخت، کشور ها و اعدادی که او به آنها اشاره میگرد گوش میداد و چیزی نمیفهمید.
بعد از توضیح موقعیت جغرافیایی یونان باستان، نوبت به معرفی اساطیر آن شد و این از قبل هم بدتر بود.
-... تاریخ نگارهایی مثل دیودور سیسیلی، پوسانیاس و استرابون، سرتا سر یوننا سفر کردند و تمام افسانه های و...
ایوا احساس کرد میخواهد بمیرد. بیشتر حرف های او مانند اصواتی که نجینی برای ابراز علاقه به اربابش به کار میبرد، بودند.
-هی لو! ما داریم این چیزا رو یاد میگیریم، ولی اینا به چه دردمون میخورن؟
دوشیزه لو، صحبتش در مورد "خائوس" را قطع کرد و مانند ببری زخمی به ایوا نگاه کرد.
-ما یاد میگیریم، ما... یاد میگیریم چون اینا به زندگی مون مربوطن و باید یاد بگیریم!
ایوا سرش را خاراند.
-ولی من تا تا حالا تاریخ نخوندم و هنوز هم زندهم.
دوشیزه لو، نفسش را از دماغش بیرون داد. دیگرحتی یک ذره هم تحمل نداشت که آن بچه مزاحم تدریسش شود.
با قدم های بلند به سوی میز ایوا رفت.
از شانه هایش گرفت و به دقت به او نگاه کرد.
-تو اینها رو میخونی، چون این یه اجباره! میخونی چون باید بخونی! میخونی و حفظ میکنی! حفظ میکنی چون باید حفظ کنی! متوجه شدی؟
و او را رها کرد.
ایوا با ترس، سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
و همه ی تاریخ یونان باستان را حفظ کرد.
مسئله ها ریاضی را حفظ کرد.
فرمول های شیمی را حفظ کرد.
و آداب معاشرت و طرز لباس پوشیدن را یاد گرفت و حفظ کرد.
بی آنکه بداند چیستند و به چه دردش میخورند.
با همه ی اینها، فعلا او تنها کسی در کلاس بود که به نظر میرسید هنوز کمی مغز دارد. البته تا قبل از اینکه در سوپ جو فرو رود!
پایان فلش بک!
ایوا از دستشویی بیرون آمد. صورتش تمیز بود و احساس خوبی داشت. بر خلاف احساسی که موقع ورود به مدرسه پیدا کرده بود.
او، آرام و عاقل به نظر میرسید!
هیچ کس نمیدانست که سوپ جوی دو سر چه بر سرش آورده است؛ در کلاس درس، قبل از همه دستش را برای جواب دادن به سوالات ریاضی بلند میکرد.
قبل از همه تست شیمی اش را تمام کرد. و البته که الف گرفت.
کل تاریخ یونان،را از بر بود. حتی قسمت هایی که دوشیزه لو یادش نمی آمد تا به حال برای کلاس هشتمی ها توضیح داده باشد.
موقع صحبت، دستش را بلند کرد و مودبانه صحبتش را کرد و وسط حرف معلم نپرید.
تمام کتاب ها را حفظ کرد و خواند و خواند.
او طی یک روز، به قدری ممتاز و شایسته شد که معلم تصمیم گرفت او را به کلاس دهم بفرستد. ولی مدیر مدرسه به قدری از توانایی های ایوا هیجان زده بود که با او مخالفت کرد و پیشنهاد داد او را به دانشکده ی شبانه روزی دختران ممتاز بفرستند.
درواقع، مدرسه ی کوچک، به قدر از داشتن چنین گنجینه ای شادمان و ذوق زده بودند که نمیدانستند با آن چه کنند!
***
خانه ریدل ها!
لرد سیاه پشت میزش، در اتاقش نشسته بود و به کارهایش رسیدگی میکرد.
صدای بلاتریکس از پشت در شنیده شد:
-سرورم! ایواست سرورم! ایوا اومده... ولی... خب... یه جوری... اصلا سرورم بفرستمش داخل؟!
لرد سیاه با تعجب گزارش را پایین گذاشت. و متفکرانه به درِ اتاقش خیره شد. چطور ممکن بود ایوا طی یک روز با سواد شده باشد؟ حتما کار بدی کرده بود و اخراج شده بود! حتما به قدری اذیت شده بود که فرار کرده بود.
لرد سیاه از این افکار لبخند زد و اعلام کرد:
-میتونه بیاد تو! بلاتریکس! بفرستش بیاد تو!
-ارباب... فقط... چیزی... میدونید...
-بفرستش بیاد تو!
و در مقابل چشمان حیرت زده ی لرد سیاه، ایوا وارد اتاق شد.
ولی... او دیگر حتی ذره ای شباهت به ایوایی که لرد سیاه میشناخت، نبود.
ایوایی که لرد سیاه دید، دختری بود که پیراهن سفید اتو کشیده و تمیزی پوشیده و کراوات زده بود. دختر موهایش را بافته و با یک روبانه بسته بود. دختر تمیز بود و دهانش را بسته بود.
دختر شمرده شمرده، شروع به صحبت کرد:
-سلام ارباب. ببخشید که نتونستم زود تر خدمتتون برسم. طبق دستور و ماموریتی که دادید، من به مدرسه رفتم و تجربیات بسیاری رو کسب کردم. بسیار از شما و لطفی که در حقم کردید متشکرم. شما نمیدونید با این کارتون، منو به چه جاهایی که نرسوندید. این کارتون نشان از لطف و محبت شماست. اگر اجازه بدید، میخوام سال های بعد رو در دانشکده ی دختران ممتاز بخونم. البته اگر شما اجازه بدید. متشکرم.
و محجوبانه، لبخندی تحویل اربابش داد.
لرد سیاه چند لحظه به او خیره ماند... او دیگر که بود؟!
و بعد، در یک حرکت، قفسهی گزارشات مرگخواران را، روی سرِ ایوا واژگون کرد.
لرد سیاه به دقت، به خرده چوب ها و گزارشات میان آنها خیره شد و نفس راحتی کشید.
یک گزارش از میان گزارشاتی که میان قفسه خرد شده بود برداشت...
و یکی دیگر...
و بعدی.
نام ایوا بالای آن به چشم نمیخورد.
لرد سیاه خوشحال بود.
پایان!
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۶ ۸:۱۹:۰۶