هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
(با لحن دیرین دیرین خوانده شود!)
خاطرات مرگ خواران این قسمت: خاطره پولدار!

*****

رابرت در حالی که با خوشحالی داشت در محله دیاگون قدم می زد، ناگهان بوی یک چیز خیلی خوب به مشامش رسید!
-هوهو... بوی یک چیز خیلی آشنا به مشامم می رسه! خیلی هم بوی خوبی داره، اما بوی چیه؟!
کمی فکر کرد و باز هم فکر کرد، ولی چیزی به ذهنش نرسید. تا اینکه با خود گفت:
-چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه! بذار فکر کنم بازم... اوووم، فکر کنم اگه یک سر به گرینگوتز و پولای عزیزم بزنم بهتر بتونم فکر کنم!
و بعد رابرت به سمت گرینگوتز راه افتاد...

سی دقیقه جادویی بعد...

-پولای عزیزم! سلام!
و بعد رابرت به داخل بانک رفت...
-سلام پولم! / پولم سلام!/ دوستت دارم عاشقتم وسلام!/...
-آقا... جناب بسه! داخل امن ترین بانک دنیا هستین ناسلامتی!
رابرت تا این جمله را شنید به خود آمد و گفت:
-عه... عو... ببخشید یک لحظه وقتی بوی پول رو شنیدم دیوانه شدم! دقیقا نزدیک بود وقتی اون بو رو هم تو دیاگون شنیدم دیوانه بشم...
-کدوم بو آقا؟! شما تعادل روحی روانی اصلا نداریا!
-فهمیدم! یوهووووو! اون بو بوی پول بود!
-آقای محترم معلوم هست چی میگی؟!
-ممنون جنو! (جن+عزیز+کوتاه=جنو)
-من اون چیزی که گفتی نیستممممم!

20 دقیقه جادویی بعد نرسیده به محله دیاگون، کوچه ناکترن...

-بو داره از این سمت بیشتر میشه... آهان فکر کنم از اون مغازه است! سلام قربان! شما اینجا پول دارید؟!
-سلام ای احمق! من ارباب تاریکی، لرد ولدمورت بزرگم، تو اونوقت میای از من می پرسی پول داری یا نه؟!
رابرت که تعجب کرده بود با صدایی گرفته گفت:
-مرا چیز کنید ارباب... عه... چیز!
-چی میگی مردک؟ الان به بلا، یار وفادارمان می گوییم حسابت را بگذارد کف دستت!
و بعد بلا با جهشی بزرگ آمد...
-ارباب؟ با من امری داشتین؟ حساب کی رو بذارم کف دستش؟!
-این مردک رو لطفا بلا!
-چشم، شما یک "ه" بگید من تا آخر هاگوارتز میرم و میام!
و بعد بلا چوب دستی اش را در آورد و گفت:
-کرررررررروووووووشششششیییییوووووووو!
و بعد از آن رابرت که توانسته بود جاخالی نصفه و نیمه ای بدهد، لنگان لنگان شروع به فرار کرد!

*****

قصه ما به سر رسید، رابرت به پولش نرسید!


ویرایش شده توسط رابرت هیلیارد در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۵ ۱۶:۳۷:۴۲

بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- می خوام ببینم این بار ماگل ها چی اختراع کردند ، اگر چه الان اختراعش نکردند مثل اینکه قبلا هم بوده ، ولی حالا من تصمیم گرفتم الان امتحانش کنم ، اصلا هم نظر تو مهم نیست ، دلم می خواهد الان امتحانش کنم به تو هم هیچ ربطی ندارد . البته تو شکایت نکردی ولی من دلم می خواهد این را بگم . مشکلی که نداری ؟؟...

عصر یک روز تابستانی آلانیس در حالی برای گربه ی روی سرش وراجی می کرد دوچرخه ای را همراه خودش می کشید.

-... خیلی فکر کردم برای اولین بار کجا امتحانش کنم . آسفالت که نمیشه بخورم زمین داغون میشم . موزاییک حیاط هم خیلی لیز بود . یک مدت ماسه را هم در نظر داشتم ولی راهش دور بود ، پس اومدم به اینجا ! نگاه کن ، نه سفته ، نه لیز است ، نه اومدن بهش سخت است . خیلی هوشمندانه است مگه نه ؟

سپس به علفزاری پر از تپه با چمن های بلند اشاره کرد که گل های بلندی هم در آن به چشم می خورد.

- از رو سرم برو پایین نودل.

سپس گربه را از سرش برداشت و در سبد دوچرخه گذاشت . کلام ایمنی اش را برداشت و سعی کرد آن را بر سرش بگذارد.

دو دقیقه بعد

- چرا نمیشه؟

سپس با اخم بزرگی کلاه را برداشت و بر زمین پرتش کرد .

- کلاه مسخره !

پس از چشم غره رفتن به کلاه بر روی دوچرخه نشست .

- خوبه . حالا پدال می زنیم .

پنج دقیقه بعد

- چرا نمیشه ؟ مطمئنم که... اوه ! چرا دارم عقبکی پدال می زنم ؟ آهان الان خوب ش.. َََاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَی

دوچرخه با سرعتی سرسام آور ار تپه با پایین پرت شد . آلانیس و نودل را پرت کرد و بر زمین افتاد.

- آخ ، وای ، پام ! فکر کنم شکست . دیگه یاد گرفتم که ماگل ها هیچ چیز به درد بخوری اختراع نمی کنم.







ویرایش شده توسط آلانیس شپلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۶ ۹:۰۹:۲۴


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۳۱ جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۸:۱۴
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
چمدانش را زمین گذاشت و همانطور که با دست دیگرش، انگشتان خسته اش را ماساژ می‌داد، سرش را بالا گرفت و به ساختمان روبرویش چشم دوخت. نزدیک غروب بود و خورشید پشت ساختمان قرار گرفته و باعث شده بود تاریکیِ جلوی عمارت، بر ابهت آن بیفزاید.

دوباره دسته‌ی چمدان را به دست گرفت و با برداشتن چمدان دیگر که از ظاهر و نحوه حملش مشخص بود چرخ هایش دیگر سر جایشان نیستند، به راه افتاد. این مدت دوری از جادو و زندگی در کنار ماگل ها، باعث شده بود تا رسیدن به اینجا، به فکر استفاده از جادو برای حمل وسایلش نیفتد.

وارد حیاط شد. هر چه می‌گذشت، قدم هایش آهسته تر می‌شد و نفس هایش طولانی تر. با رسیدن به خانه، حس آرامشی ناشی از به پایان رسیدن فراقی سخت به جانش تزریق شده بود. ایستاد؛ می‌دانست اگر بخواهد هم نمی‌تواند جلوتر برود. چمدان هایش را کنار در ورودی، روی هم گذاشت. به سختی خودش را بالا کشید و روی آن ها ایستاد. از پنجره به درون اتاق خیره شد. حدسش درست بود؛ با نیشی که از بناگوش در رفته بود، شروع به دست تکان دادن و فریاد زدن کرد.
-ارباب! من اینجا ام ارباب! من برگشتم ارباب!
-سول! ما دیدیمت سول! تو اینجایی سول!
-بیام تو ارباب؟ منو ببینید مطمئن بشید که خودمم و واقعی ام؟ دلتنگیتون رفع بشه؟ براتون از سفرم بگم که چی دیدم و چه کارایی کردم؟ بیام؟!

اخم های لرد سیاه در هم رفت. اما سو می‌دانست این اخم، چه معنی ای دارد.

-نه سول. قول و قرارهای قدیمی هنوز سر جاشونن. هر حرفی داری از همونجا بگو. همزمان هم برای ما دست تکون بده، ببینیمت شاد بشیم.

سو انتظار نداشت که اجازه‌ی ورود را بگیرد. ولی لازم می‌دانست با تکرار سوالش، بازگشتش را به اطلاع اهالی عمارت ریدل ها برساند. زندگی او، باز هم مثل گذشته شده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
در یکی از روز های آفتابی، کتی از خانه بیرون زد، تا کمی حال و هوا عوض کند. و همانطور که قاقاروی پشمی رو سرش بود، داشت از گرما ذوب میشد. وقتی به بازارچه رسید، روی میز هر غرفه ای را بررسی میکرد، بلکه بادبزنی پیدا کرده و بخرد... و بلاخره جلوی غرفه ای ایستاد. کتی، به اسم غرفه که لوازم جادویی بود نگاه نکرد. به پیرزن پشت غرفه که خالی گوشتی بزرگ گوشه ی دماغش داشت، نگاه نکرد. به توضیح بالای بادبزن که نوشته بود:
- هر بار با این باد بزن، خود را باد بزنید، اخمتان در هم خواهد رفت؛ آنقدر اخم خواهید کرد که دیگر اخمتان باز نخواهد شد.

کتی، خوشحال تر از همیشه باد بزن را برداشت.
- قیمتش چنده؟

پیرزن، قیافه ی پیشگو هارا، به خودش گرفت.
- این بادبزن...
-همینو میبرم.
- این...
- نگفتی چنده!
-ای...
- دو گالیون؟

پیرزن چشمانش را بست و فریادی کشید. بلکه کتی، به حرفش گوش کند. اما وقتی چشمانش را باز کرد، با دو گالیون روی میزش رو به رو شد. کتی رفته بود!

-آخیش!

کتی، حس کرد که صورتش جمع میشود.
- شاید چون دارم خنک میشمه...

خب، خلاصه اش کنم. از آن به بعد، کتی دیگر هیچ باد به زنی نخرید!



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
خاک سرد همه جا را فرا گرفته بود. در تمام جهت ها چیزی به جز خاک به چشم نمیخورد. بدون ذره‌ای نور یا فضایی خالی. تنی رنجور در میان خاک به زنجیر کشیده شده بود. از ظاهرش مشخص بود که سال‌هاست در آنجا گرفتار شده است. هیچ نشانی از زنده بودن او به چشم نمیخورد. آنجا میتوانست یک قبر معمولی باشد که مرده‌ای را در میان گرفته است. اما اگر اندکی نزدیکتر میشدید میشد صدای نجوای ضعیفی را شنید...

- خب خب خب. پس این چیزی بود که دنبالش میگشتی هان؟ بعد از اون همه وقت و اون همه تلاش چیزی که میخواستی همین بود؟ پوسیدن بین یه مشت خاک؟

- ساکت شو! خودتم خوب میدونی که این چیزی نبود که میخواستم.

- جدی؟ من که شک دارم. در واقع اصلا اینطوری به نظر نمیاد. یه نگاهی به خودت بنداز. ببین توی چه وضعی گرفتارمون کردی. این نتیجه مستقیم عملکرد توئه. تو..‌موجود ضعیف!

- من ضعیفم؟ من همیشه جنگیدم. همیشه خدمت کردم. من وفادارم.

پلکهای نازک جسم به روی هم فشرده میشود و خاک رویش را کمی تکان میدهد.

- آره میدونم، همیشه خودتو با این حرفا قانع میکنی. خب بذار ببینم، اگه تو واقعا ضعیف نبودی الان اینجا بودی؟ راستش من شک دارم.

مرد سرش را برای مخالفت به اطراف تکان میدهد:

- این ربطی به ضعیف بودن نداره. من فقط...فقط یک بار شکست خوردم. این اتفاق ممکنه برای هرکسی پیش بیاد.

صدای درونی پوزخندی میزند و می‌گوید:

- برای هرکسی شاید ولی برای تو نه! برای کسی با ادعاهای تو نه! بذار رک بگم، کسی مثل تو حق شکست خوردن نداره! تو اون همه زحمت نکشیدی که به همین راحتی شکست بخوری!

مرد می‌دانست که صدای درونش حق دارد. او برای شکست خوردن برنامه ای نداشت. همیشه برای موفقیت تلاش کرده بود و خودش را شکست ناپذیر می‌دانست تا اینکه به خود آمد و دید که در میان خروارها خاک دفن شده است. ان هم با زنجیری از جنس فولاد دمشقی که او را در خاک گرفتار کرده است.

- من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاد. من هیچ وقت فکر نمیکردم شکست بخورم. من همچین برنامه نداشتم.

- تو ابلهی! اگه ابله نبودی باید میدونستی که هرکسی ممکنه شکست بخوره و براش نقشه میکشیدی. ولی تو چیکار کردی؟ وقت شکست خوردی عین ادم های مسخ شده سر جات خشکت زد و اجازه دادی اونا به همین راحتی از بین ببرنت. تو اون لحظه که شکست خوردی، شکست نخوردی! زمانی که خودت رو باختی شکست خوردی. امیدوارم حداقل حالا اینو فهمیده باشی...

مرد خاطراتش را مرور کرد. همین طور بود.به یاد اورد چطور در برابر ضربات و طلسم هایی که به سمتش روانه می‌شد سست و بی عکس‌المعل مانده بود. او اجازه داده بود به این وضع بیفتد. او خودش اجازه داده بود زندگیش به پایان برسد. او خودش اجازه داده بود مرگ او را اسیر کند.

قطره اشکی از گوشه چشم چروک خرده اش پایین غلتید و جذب خاک شد. برای او باور کردنی نبود که سال ها خدمت و نبرد افتخار آمیز اینگونه به پایان رسیده باشد. به همین راحتی. به سادگی وزش یک باد سرد پاییزی و فرو افتادن برگی زرد از درختی استوار.

مرد دست هایش را مشت کرد و زنجیرها را کشید. صدای تکان خوردن زنجیرهای زنگ زده خاک را فرا گرفت. مرد دوباره زنجیرها را کشید. میخواست خودش را آزاد کند.

صدای ذهنش گفت:

- میخوای خودتو آزاد کنی؟

مرد این بار با صدایی بلند شبیه به فریاد گفت:

-بله!

-این بار آماده‌ای که واقعا مبارزه کنی؟

-بله!

-این بار حاضری قبول کنی که هرکسی ممکنه شکست بخوره و این هیچ ایرادی نداره، اگه برنامه‌ای برای جبرانش داشته باشه؟

مرد با تمام وجود فریاد زد:
- بله!

نجوای ذهنی به آرامی گفت:

-خوبه. الان آماده‌ای که خودت رو نجات بدی و یک بار دیگه شروع کنی. اما فراموش نکن. اگه دوباره اشتباه کنی سرانجامت همین قبر بدون سنگ خواهد بود. و شاید این بار دیگه من نباشم که بتونم کمکت کنم.

- میدوووووونممممممم...

مرد با تمام قدرت همان طور که فریاد می‌زد زنجیرها را کشید و آن‌ها را طوری پاره کرد که انگار از ابتدا وجود نداشتند. ریه‌هایش به کار افتاد و در جستجوی اندکی اکسیژن خاک را به داخل می‌کشید. گرما به آرامی به بدنش بازگشت و قدرت از دست رفته عضلاتش دوباره پدیدار شد. دستانش را مشت کرد و به خاک بالای سرش ضربه زد.

- محکم تر مشت بزن...تلاش کن...باید ما رو از اینجا ازاد کنی. ثابت کن که ارزش فرصت دوباره رو داری...

-ئههههههههههههههه.....

مرد با تمام توانی که در خود جمع کرده بود خاک بالای سرش را شکافت و مشتش را از خاک بیرون کرد. جریان هوای سرد به داخل فضای قبر روانه شد. باد سرد صورت استخوانی مرد را نوازش می‌کرد. میتوانست ستارگان شب را در بالای سرش در سقف آسمان مشاهده کند. او توانسته بود. موفق شده بود.

لبخند کم رمقی روی صورتش نقش بست. میتوانست دوباره شروع کند. میتوانست دوباره بجنگد.
مرد نگاهی به زنجیرهای فولادی انداخت و همان طور که آن‌ها را از دستش باز می‌کرد خطاب به آن‌ها گفت:

-من هنوز زنده ام لعنتی ها. روزیه هنوز زنده است...

در دور دست کلاغی زیر نور نقره فام ماه با صدای قار قار خبر زنده شدن یکی از مردگان گورستان را اعلام کرد...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۸ ۱۷:۲۶:۵۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
م.م.ض

۳/۳


خانه ریدل شلوغ تر از هر وقت دیگری بود، لرد با تمام توان نفرت می‌ورزیدند و بلاتریکس از ذوق میخواست با پلاکس به پیاده روی برود.
سدریک بیدار شده بود و ایوا... ایوا تغییری نکرده بود و با سرعت بادکنک هارا در دهانش می‌چپاند.

کتی جدید، دیزی نسبتا جدید و پلاکس به طور نیم دایره اطراف فر نشسته بودند و در حالی که دست هایشان زیر چانه هایشان بود به کیکی که میپخت نگاه میکردند.
یکدفعه پلاکس هیجان زده بلند شد.
_ هی هی بچه ها! فکر نمیکنید یدونه م.م.ض خالی برای شخص مورد نظر یکم کم باشه؟ یعنی خیلی هدیه ناقابلی نیست؟

دیزی به کتی که هنوز به فر خیره بود و چیزی نمی شنید نگاهی کرد:
_ چرا... ولی، خب چیکار میشه کرد؟

پلاکس دستی در جیبش برد و بعد از کمی جست و جو، بومی به بزرگی خودش را درآورد.
_ یه نقاشی بکشیم براشون.

دیزی دور پلاکس و بومش چرخید:
_ چی بکشیم؟
_ عکس خود شخص مورد نظر!

دیزی ایستاد، چانه اش را خاراند، سرش را خاراند، کمی فکر کرد، باز چانه اش را خاراند و با تعجب به پلاکس وجد زده خیره شد:
_ خب بکش!
_ خب میکشم، میگم تو کمکم میکنی؟ آخه خیلی زمان نداریم.
_ من که نقاشی بلد نیستم.
_ لازم نیست کار خاصی انجام بدی، فقط یکم کمک کن!

درچنین لحظات سرنوشت سازی، ناگهان یک سایه سیاه از روی سر هردو گذشت و کنار کتی فرود آمد. کتی با خوشحالی صاحب سایه را در آغوش کشید:
_ هییی! قارقارو اومدی.

قارقارو هم کتی را در آغوش کشید و هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند.
_ بیا بریم! می‌خوام برای اربـ...

کتی دستش را با شتاب جلوی دهان قارقارو گرفت:
_ هیششش! ساکت باش، بگو فرد مورد نظر.

و آرام دستش را برداشت:
_ خب همون شخص مورد نظر، میخوام برای اربابتون کادو بگیرم.

کتی با حالت پوکر فیسی با نگاهش قارقارو را مورد عنایت چشمی قرار داد و دستش را گرفت و بدون اینکه توجهی به دیزی و پلاکس بکند بیرون رفت.

_ این الان کجا رفت؟

دیزی هنوز در امتداد قدم های کتی خشک شده بود:
_ با قارقارو رفت واسه اربابمون کادو بگیره!
_ آها!

پلاکس پیشبند سفیدش، که با لکه های رنگ مزین شده بود به تن کرد:
_ پرستار دیزی! قلموی شماره چهار!

دیزی هم از مسیر قدم های کتی چشم برداشت و هردو مشغول شدند.

__________________________
چند ساعت بعد_اتاق شماره۲۳

_ میگم پلاکس یه بوهایی نمیاد؟

پلاکس با جهش غیر قابل باوری از روی صندلی پرید و پشت در فر فرود آمد.
دیزی هم پشت سرش حرکت کرد. با بیشترین سرعت ممکن شعله فر را خاموش کرد و دستکش های بزرگ را پوشید.
با باز شدن درب فر، توده بزرگی از دود سیاه تمام اتاق را پوشاند.
پلاکس بعد از سرفه های طولانی خودش را به پنجره رساند و آن را باز کرد. کم کم دود از بین رفت و از پشت دود دیزی نمایان شد که یک چیز سیاه رنگ در دست داشت و اشک در چشمانش جمع شده بود:
_ پلاکس خراب شد!

پلاکس به سمت او رفت و از جهات مختلف چیز سیاه را بررسی کرد:
_ خراب نشده که دیزی! ببینش، سیاه شده! فرد مورد نظر سیاه دوست دارن!

دیزی با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد:
_ راست میگیا! حالا بیا بریم بسته بندیش کنیم.

هنوز چیزی از کار بسته بندی کیک نگذشته بود که کتی هم به جمع آنها اضافه شد.
کمی بعد، کیک و نقاشی کادو پیچ شده آماده رفتن به اتاق شخص مورد نظر بودند.
مطمئنا شخص از دیدن یک کیک کاملا سیاه و یک نقاشی کاملا سیاه تر بسیار خوشنود میشدند.

پایان


تولدتون مبارک، شخص مورد نظر.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
م.م.ض

۲/۳

پلاکس موقع رفتن قایمکی کار دستورالعمل کیک را، در دستان کتی چپاند.
کتی به سمت پاتیل قدیمی معجون سازی دیزی رفت و آن را روی اجاقی که خودش درست کرده بود گذاشت.
- بریم سراغ درست کردن م.م.ض.



کتی، دستور العمل مچااله شده را باز کرد و سعی کرد چیزی از آن بفهمد، گرچه چون هنوز خشک نشده بود، رنگ ها پخش شده بود و دستور را ناخوانا کرده بود.
-میخوای از روی اون کاغذ مادر بزرگت بخونی؟
-نیست! وقتی گابریل اومد، برای اینکه نبینه مجبور شدم بخورمش.
-مطمئنن مزه بدی داشته!
-شک نکن!

کتی دوباره به کاغذی که پلاکس نوشته بود نگاه کرد.
- اول... قیر؟
- مطمئنی؟

دیزی برای خواندن دستورالعمل، به کتی پیوست.
- فکر کنم شیر باشه.
- بعدی... آخه کودوم آدم عاقلی دستورالعمل رو با رنگ و قلمو مینویسه؟ مثلا الان این چیه؟ هارد؟

دیزی دستور را از دستان کتی، بیرون کشید و سعی کرد خودش چیزی از آن بفهمد.
- پلاکسه دیگه. چیکارش میشه کرد! خب من دستور میخونم، تو با هم مخلوطشون کن.

کتی، سرش را تکان داد و در حالت آماده باش قرار گرفت.

- شیر یک پیمانه.

شیر، با شتاب درون ظرف ریخته شد.

- شکر، یک دوم پیمانه.

شکر درون ظرف سر و ته شد.

- تخم ترق...
- تخم ترق؟
- ببخشید، تخم مرغ!

تخم مرغ ها، با تمام مخلفات درون ظرف انداخته شدند.

- آخری رو نمیتونم بخونم. اولش پودر داره...

همان لحظه درون طویله تسترال ها

پلاکس زیر خیلی آهسته غر میزد و به سمت سطل های فلزی پر از آب گوشه طویله رفت.
- تا من کتی رو ریز ریز نکنم دست بردار نیستم.

خنده ی موذیانه ای کرد.
- مگه میتونن بدون من کیک درست کنن؟ باید فرار کنم. اون دوتا بدون من گند میزنن!

به گوشه و کنار طویله نگاهی انداخت. پنجرن ای با یک سطل زیرش بهترین راه برای فرار بود.
پلاکس، سطل را زیر پایش گذاشت و سعی کرد از پنجره ی اسطبل فرار کند.

- پلاکس!

گابریل در را باز کرد، و در همان لحظه پلاکس از پنجره به بیرون سقوط کرد. بلند شد و خودش را تکاند.
- بد ترین سقوط آزاد عمرم بود.

دوان دوان به سمت درب خانه راهی شد و پله هارا دو تا یکی بالا رفت، تا هر چه زود تر به اتاق شماره ی بیست و سه برسد.

شترق

- عه! پلاکس!

کتی، کاسه را به گوشه ای پرت کرد و به طرف پلاکس دوید.
-کتی نزدیک من شدی نشدیا!
-ولی...

دیزی، دستانش را در هوا تکان داد.
- بس کنید. بیایین اینجا فعلا! وقت نداریم. پلاکس، این چیه؟
- پودر...

کتی، از بالا شانه ی دیزی به کاغذ نگاه میکرد و مواد داخل کاسه را هم میزد.
- میتونم قسم بخورم پودر سوراخیه.
پلاکس، چشم غره ای به کتی رفت.
- باشه. حالا برو ببینم پودر سوراخی...
- یافتم!

دیزی از خوشحالی، پلاکس را بغل کرد.
- مطمئنن خودشه. پودر سوخاریه!

کتی و پلاکس پوکر فیسانه همزمان گفتند:
- پودر سوخاری؟
- آره!
- درسته!

کتی، با خوشحالی، برای استفاده از این ماده، دلیلی یافت.
- آره خودشه! وقتی یه مرغ میزننش، خوشمزه میشه. به قارچم میزنن، حرف نداره. تعجبی نداره اگه ازش تو کیک استفاده کنیم.

قطعا با این حرف، دیگر سخنی باقی نمی ماند. تنها بسته آرد سوخاری که پیدا کردند، مال ده سال پیش بود و یک لایه ضخیم خاک، روی آن را پوشانده بود. کتی، با فوتی که هر سه شان را به سرفه انداخت، گرد و خاک را از روی پودر، کنار زد.
- مثل اینکه مال یه شرکته... که نه سال پیش به دلیل اینکه آردشون مواد سمی داشت، پلمپ شده ولی خب چون وقت نداریم خیلی ریز این مورد رو ندید میگیریم.

با خوشحالی در آن را باز کرد و همه را یکجا درون کاسه ریخت.
پلاکس که هنوز در حالت پوکر فیس مانده بود روبه کتی و دیزی کرد.
- یکی دیگه درست کنیم؟

کتی همانطور که مواد داخل پاتیل را هم میزد به پلاکس نگاه کرد.
- بنظرم فکر خوبیه. اما محض اطلاعتون باید بگم که دیگه آرد نداریم.

پس از اینکه مواد دیگر را درون کاسه ریختند و هم زدند، ماده ای سبز رنگ به دست آوردند که بهش میگفتند:
- خمیر کیک!
- درست شد.
- چرا سبزه؟
- طبق دستورالعمل رفتیم. جایی اشتباه نکردیم.
 
دیزی درست میگفت. دستورالعمل همین بود.
- راستی بچه ها... پودر قند نباید میریختیم توش؟ اینجوری که شیرین نمیشه.

کتی، با دستان چسبناکش دوباره دستور را چک کرد.
- نه. نداره. پودر قند نداره. نظر تو چیه، دیزی؟

اوق!
کله ی پلاکس و کتی، به سمت دیزی برگشت که کمی از مواد را مزه کرده و صورتش به سبز، تغییر رنگ داده بود.
- دیزی!
- تِخِش کن.

دیزی، پس از اینکه دو سطل بزرگ آب خورد، حالش بهتر شد.
- مزه زهر مار میداد. چجوری قراره اینو بدیمش به فرد مورد نظر؟

کتی، سعی کرد امید بدهد.
- شما تخم مرغ نپخته میخورین خوشمزس؟ پس باید اول بپزیمش.
- راستی...

پلاکس، به خمیر کیک سیخونک زد.
- این داره هی سفت تر میشه. بنظرم هر چه زود تر بزاریمش تو فر.

اعضای گروه م.م.ض، خمیر را درون قالب ریختند و درون فر گذاشتند.

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۳ ۱۲:۴۸:۰۳


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۵۶
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 234
آفلاین
م.م.ض

۱/۳

نور خورشید کم کم از پشت کوهای شهر لندن نمایان شد. صدای آواز خروس همسایه بیشتر افراد محله به جز سدریک و چهار تن دیگر را بیدار کرد. مثل هر روز صبح هیاهو کل فضای مقر ارتش تاریکی را در بر گرفت. هر کسی در آنجا مشغول انجام دادن وظایف و کارهای خود بود.
گابریل با محلول وایتکس هفتاد درصد خود کف راهرو ها را طی میکشید، تام به تسترال ها رسیدگی میکرد. رودلف قمه اش را تیز میکرد. هکتور دیگ معجون سازی اش را برای ساختن یک معجون تازه روی اجاق گذاشت.

همه چیز آروم و مثل همیشه پیش می رفت جز سر و صداهای خفیفی که از اتاق شماره بیست و سه می آمد.

-بلاخره پیداش کردم.

دِیزی کاغذ کهنه و قدیمی را از کتاب " چگونه یک آشپز ماهر شویم" کند و به سمت بقیه افراد حاضر در اتاق دوید.
- مادر بزرگم همیشه با همین دستور پخت پیش می رفت. آخر سرم اینقدر کـ...

پلاکس و کتی خیلی سریع از روی صندلی های خاک خورده بلند و به سمت دیزی حمله ور شدند. کتی خیلی محکم دستش را روی دهن دیزی گذاشت.
-آخه دختر چند بار بگیم، بجای اون بگو م.م.ض.

دیزی همانطور که زیر فشار دست کتی بزور نفس میکشید، با صدای نامفهومی سعی کرد حرف بزند.
-آوِه مَوه مَوی مِوامونو میمنَوه.

پلاکس و کتی که چیزی از حرف دیزی دستگیرشان نشده بود با تعجب به دیزی نگاه میکردند.
- کتی بنظرت الان نباید دستتو برداری بفهمیم چی میگه؟
-اوممم شاید!

کتی دستش را از روی دهن دیزی برداشت و دیزی چندین نفس عمـــــــیق کشید.
-گفتم ' آخه مگه کسی صدامونو میشنوه؟
-فکر نکنم. ولی خب کار از مهم کاری عیب نمیکنه. همه یادمون باشه به جای اون میگیم م. م. ض.

پلاکس کاغذی که در دستان دیزی بود را از او گرفت و بدون معطلی مشغول خواندن شد. پس از چند لحظه پلاکس همانطور که با دست چپش چشم هایش را می مالید، کاغذ را به دیزی پس داد.

- دست خط مادربزرگت خیلی بده. ببین خودت میتونی بخونی؟
-اوهوم.

دیزی کاغذ را از پلاکس گرفت و بدون معطلی با صدای تقریبا بلند مطالب درون کاغذ را خواند.
- مواد لازم برای تهیه م.م.ض آرد دو پیمانه، شکر یک و نیم...

پلاکس کاغذی را از روی میز پشت سرش برداشت و با قلموی سبز رنگی که در دست داشت، مواد لازم را پاک نویس کرد.
در همان لحظه ناگهان در اتاق باز شد و گابریل همراه با طی و سطل حاوی وایتکس هفتاد درصد خود در آستان در نمایان شد.
-اینجا چه خبره؟

کتی، پلاکس و دیزی تمام توان خود را به صورت هایشان گذاشتند و همانطور که خیلی طبیعی لبخند می زدند، کاغذ دستور پخت و پاک نویس آن را پنهان کردند.

- سلام گابریل. خبر خاصی نیست. داشتیم باهم درمورد اینکه تو چقدر خوب راهرو ها رو تمیز میکنی صحبت میکردیم.

گابریل در ابتدا باور نکرد ولی بعد او هم مانند سه فرد حاضر در اتاق لبخند زد.
- اخی! شما سه تا اولین کسایی هستید که اینو بهم میگه ولی خب بازم اون طور که میخوام راهرو ها تمیز نمیشه. اگه کسی کمک میکرد خیلی خوب میشد.

گابریل تند تند پلک میزد و به بقیه نگاه میکرد. کتی که تحمل نگاه گابریل را نداشت، دست از لبخند زدن برداشت.

- میخوای پلاکس کمکت کنه؟ هرچی نباشه شما دوتا باهم هم گروهی هستید. نقاط اشتراک زیادی دارید.
-چرا که نه! خیلی خوشحال میشم. پلاکس بیا بریم. راستی سر راه برو از توی طویله از تام سه تا سطل آب بگیر و بیا.

گابریل آواز خوان از اتاق بیرون رفت. پلاکس که نمی توانست حرفی بزند ابتدا نگاه زیر پوستی به کتی انداخت و سپس پشت سر گابریل به راه افتاد.

ادامه دارد...


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در یک لحظه و با یک جمله، زمان برایش متوقف شد.
بدنش سست شد...
اول از همه قدرت ایستادنش را از دست داد. سپس دنیا پیش چشمانش سیاه شد.
صدای جیغی شنید... جیغی از گلوی خودش!
لرزش دستانش غیر قابل کنترل شد.
ریزش اشکانش را روی صورتش حس می‌کرد.
مهم بود؟
مغزش متوقف شد... فراموش کرد چه کسی است... فراموش کرد ضعف و گریه برای او نیست.
از اینکه دنیا متوقف نشده، مبهوت بود. مگر نمی‌بینند چه به روزش آمده؟
اما دنیا را توقفی نبود.

در چشم به هم زدنی لباس بر تنش، پله‌ها را طی می‌کرد.
چقدر گذشت؟

-این خدمت شما... تسلیت می‌گم.

تسلیت می‌گفت؟ مگر مهم است دیگر؟

دم در متوقف شدند. دستی او را بیرون کشید. زیر بغلش را گرفت و به سمت پله ها برد. چگونه هنوز سر پا بود؟ چگونه توانایی راه رفتنش را از دست نداده بود؟ اشک‌هایش چگونه هنوز راهشان را پیدا می‌کردند؟
روی تختش خواباندنش... لب‌هایشان تکان می‌خوردند، اما او هیچ نمی‌شنید.
سیاهی همه جا را گرفته بود. نمی‌دید... نمی‌شنید. حتی دیگر اشکی هم نداشت.

-خوبی؟

شنید.

-معلومه که نیستی...
-نمی‌دونم چطورم.

نگاهش را نمی‌دید... اما مهربانیش را حس می‌کرد.

-شوکه شدی... آدم اولش باورش نمی‌شه. می‌دونی که من اینجام؟ اگه خواستی حرف بزنی...

هنوز نمی‌دید. اما رفتنش را حس کرد. نمی‌خواست مزاحم عزاداریش شود.

ساعتی نگذشته بود که بازگشت.
حرف زد... او را نیز به حرف زدن واداشت.

-حق داری... قبولش سخته. برات زود بود تحمل این غم!

باز صدایش تمام شده بود... جوابی نداشت.

روز بعد با بی رحمی هرچه تمام تر آغاز شده بود. بدون توقف... بدون مراعات حال او.
متوجه اشتباهش شد... روز قبل سیاه ترین روز نبود... امروز همان روز بود... روزی که جز سیاهی چیزی ندید.

-امروز بهتری؟ خوابیدی؟

هنوز آنجا بود. حواسش به او بود.

-نمی‌دونم.

سعی می‌کرد بهتر جوابش را دهد. نمی‌توانست.
اما برای او اهمیتی نداشت. او آمده بود که کنارش بماند. که تحمل این روزها را برایش آسان تر کند.

روزها به چشم برهم زدنی گذشتند. روزهایی که یاد گرفت با وجود سیاهی ببیند... با وجود سستی راه برود و با وجود خستگی، حرف بزند.
در تمام آن روزها، کنارش ماند. به حرفش گرفت... حرف زد و گوش داد.
روزهایی که زخمش سر باز می‌کرد، همانجا بود.
روزهایی که روحش زخمی می‌شد، تیمارش می‌کرد.
روزهایی که درد دلش بالا می‌گرفت، گوش می‌داد.

بالاخره بلند شد... همانطور که همه بلند می‌شوند.
زندگی ادامه داشت... با وجود او در زندگیش، این گذشت زندگی برایش آسان تر شد.
غمش همان غم بود... دردش همان درد بود... زخمش نیز همان زخم بود...
اما اینبار کسی کنارش بود... کسی که فارغ از فاصله، دردش را با او تقسیم کند... سنگینی غمش را کم کند و شریکش باشد. کسی که یادش بیاورد زندگی باید کرد...

مرسی که بودی... تولدت مبارک!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
دنیا از دید پیترجونز چگونه است؟
راه حل هایی برای پولدار شدن در 7 روز به وسیله و راهنمایی های دکتر جونز، متخصص پولداریت و قوانین پولی
صاحب دوره درمورد تلف شدن وقتتان پاسخگو نخواهد بود.
***
دفترچه خاطرات پیتر جونز

قسمت اول:
«عصای گودریک»


-هی! خودتو جمع کن! مگه نون نخوردی؟! نیومدی اینجا که خودتو لوس کنی. دِ جون بکن!

مرد لگدی به شکم جسم در هم جمع شده و افتاده روبرویش زد. جسم، که شاید واقعا بی جان بود بالا پرید و دوباره بدون هیچ عکس العملی بی حرکت ماند. لباس پاره و گشادی داشت، شبیه یک گونی. زمخت، زبر و واقعا بدون هیج ویژگی برای نگه داشتن گرما. شبیه لباس بردگان چندسال پیش از ظهور مسیح. آستین های کوتاه و لباسی که به تنش زار میزد. بوی دود بینی اش را پر کرد، سرمای سنگفرش زیر دستانش را احساس کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز زنده بود. قلبش با ضربان ضعیفی میزد، هنوز نمرده بود.
دود ریه اش را آزار داد. سرفه کرد.

-پس هنوز زنده ای! پاشو دیگه!

و لگد چهارم.. بیشتر سرفه کرد. احساس کرد چیزی توی دلش در حال از بین رفتن است. و قبل از اینکه لگد بعدی را بخورد دستش را بلند کرد. ناله کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-خواهش میکنم! الـ... الان بلند میشم. نکن!

لگدها و برخورد چکمه چرمی با شکمش متوقف، باید بلند میشد، وگرنه مرد باز هم شروع به کتک زدنش میکرد. دستای برهنه اش را روی زمین گذاشت و بلند شد، شکمش بیشتر از چیزی که فکر میکرد درد گرفت. کمی خم شد و قبل از اینکه مرد دوباره حرفی بزند صاف ایستاد. موهای سیاه و بلند و کثیفش توی چشمانش بود، با دستانش آن را به گوشه ای هدایت کرد و ایستاد. سرش هنوز پایین بود.
-چرا خوابیده بودی؟ تو کارخونه جای خواب نیست! باید کار کنی! وگرنه یا کتک میخوری یا میفروشیمت.

دست زبر و کثیفش را به چانه پسرک نزدیک کرد و آن را گرفت، بالا کشید و صورت پسر بالا آمد. البته هنوزم به او نگاه نمیکرد، سنگفرش های خیابان چیزهای جالبتری از صورت مرد داشتند. اما او فارغ از اینکه پسر به او نگاه میکند یا نه شروع به حرف زدن کرد.
-البته به عنوان یه برده خوب میخرنت، نه برای اینکه کار کنی، توی کار کردن یه آدم خنگی. برای این میخرنت که خوب میتونی دلقک بازی دربیاری و برای تاجرا غذا سرو کنی و بخندونیشون. به درد همون کارا میخوری.

پسر صورتش را به سرعت تکان داد و پایین را نگاه کرد. هیچ احساس خاصی نداشت، هیچ واکنش خاصی نداشت. فقط، پشت صداهای بلند و گوشخراش ماشین های کارخانه، یک کلمه گفت که مرد آن را نشنید.
-مشنگ.
-چی؟

جواب نداد. پدر و مادرش مشنگ بودند؟ احتمالا. حتی پدرومادرش را هم به یاد نداشت. ولی مشنگ بودند، و وقتی اصیل زاده ها درمورد مشنگ ها صحبت میکردند... احتمالا منظورشان پدرومادر مهربانش نبود، منظورشان آن مرد بود. یک مشنگ به تمام معنا، بدون هیچ توانایی، یک قلدر.

بعد از گذشت چنددقیقه، مشغول به کار شد. مرد رفت و سر بقیه داد زد. او هم بدون توجه به بقیه همانجور که نگاهش به زمین بود به سراغ بقیه بچه ها و کارگران رفت و شروع کرد به کار کردن. جا به جایی زغال سنگ ها، دمیدن کوره، هرچیزی که او از آن متنفر بود. بوی تلخ و بدی ته گلویش را آزار داد. چگونه از هاگوارتز به یک کارخانه مشنگی رسید؟ بعد از تمام کردن سال سوم هاگوارتز چرا به جای گذراندن سال چهارم اینجا بود؟ چرا کسی دنبالش نبود؟ چرا مادر و پدرش نبودند؟

شروع کرد به جا به جا کردن زغال سنگ ها، از کنار کارمندان درگیر رد شد، به بچه هایی همسن خودش و گاهی حتی کوچکتر نگاه کرد که بدون هیچ اعتراضی کار میکردند. سرفه میکردند و صورتشان حتی کثیفتر از صورت او بود. او اینجا چه کار میکرد؟ چرا چیزی به یاد نداشت؟
سرش را گرفت و خم شد. رگه ای از درد در سرش تپید. بدون وقفه. از پشت سر تا پیشانی. با اینکه سرش درد میکرد به سرعت بلند شد. نباید بهانه ای دست مرد میداد تا کتکش بزند.

کمی بعد، صدای جیغ لاستیکی جلوی کارخانه به صدا درآمد. بیشتر کارگرها کار خود را رها کردند و همینطور که به همدیگر نگاه میکردند به سمت در رفتند و بالاخره فهمیدند آن صدای ماشین چه کسی بود. مردی که به نظر می آمد اضافه وزن داشت از ماشین پیاده شد، لباس اشرافی پوشیده بود و سیبیل مرتبی داشت. کت و کلاه مشکلی پوشیده بود و عصایی سبک و سیاه رنگ در دستانش حرکت میکرد. به آن عصا نیازی نداشت ولی آن را همراه خوب می آورد. آن عصا بزرگترین مشخصه تاجر بود. مرد به سمت تاجر دوید و با چاپلوسی به او خوش آمد گفت. تاجر توجه ای نکرد و به سمت گروه کارگران آمد و این باعث شد آنها پراکنده شوند. تاجر ایستاد و به آنها نگاه کرد و در آخر به سمت مرد رفت.

کارگران پراکنده شدند و کار کردند. با حقوق ناچیز و در ازای غذایی بدمزه و جای خوابی بدبو و کثیف. تنها گزینه شان همین بود. مخصوصا آنهایی که سن کمی داشتند. سرنوشتشان به آن کارخانه گره خورده بود. کار میکردند، میخوردند، کار میکردند، کار میکردند و بالاخره میخوابیدند. و صبح دوباره این چرخه شروع میشد.

چندساعت بعد/ نیمه شب
پیتر با صدای خنده بیدار شد. بلند شد و روی تختش نشست. تمام تنش عرق کرده بود و صدای خنده های کذایی ثانیه ای از گوشش جدا نمیشد. هنوز میخندیدند. و این حس بدی به او میداد. همراه با اینکه باید برود و ببیند چه خبر است. یکی از خنده ها، خنده های مرد بود، آن را میشناخت. وقتی کتک میخورد آن خنده ها در ذهنش حک میشد. دومین خنده شبیه خنده کلاغ بود.
بلند شد و از خوابگاه به سمت کارخانه رفت. آرام راه میرفت تا نگهبان ها متوجه حضورش نشوند. نگهبان ها آنجا نبودند؛ باعث تعجب بود. و بالاخره به کارخانه رسید. با پای برهنه روی سطح سرد و سنگی کارخانه راه رفت و بالاخره تاجر و مرد را دید. باید حدس میزد. خنده کلاغ مانند برای تاجر بود.
آنها... داشتند چکار میکردند؟ چشمان پیتر گشاد شد. بدنش لرزید و قلبش در سینه فرو ریخت. چندنفر از بچه های کارخانه آنجا بودند. بعضی از آنها تازه از خواب بیدار شده بودند و بعضی بغض کرده بودند. آنها از او هم کوچکتر بودند. تاجر درحال انتقال آنها به یک ون بود. میخواست آنها را بفروشد! آنها در کارخانه اش نقش چندانی نداشتند و نمیتوانستند به اندازه بقیه کار کنند. پس چرا آنها را نفروشد؟

و آنجا اولین اشتباهش را کرد. تاجر او را دید. خنده اش متوقف شد و با صدای بلند گفت:
-هی پسر.. بیا اینجا!

پیتر مجبور بود برود. خود را لعنت کرد که انقدر بد پنهان شده بود، ولی نمیتوانست نرود، تاجر به او خیره شده بود و مرد کنجکاو بود که ببیند منظور تاجر چه کسی بوده است. پس بدون هیچ حرفی به سمت تاجر رفت. سرش را پایین انداخت و وقتی رسید ایستاد. عصای تاجر را دید.
- چرا اونجا وایساده بودی؟
حرفی نزد.
-چرا؟
-من..

و صدایش با برخورد عصا با صورتش خاموش شد. روی زمین پرت شد و طعم خون را در دهانش حس کرد. سمت چپ صورتش بی حس شده بود و سمت راست صورتش در برخورد با آسفالت میسوخت.. تاجر حرفی نزد. بالای سرش ایستاد و عصا را بالا برد. ولی نتوانست آن را پایین بیاورد. نیرویی مزاحم حرکت عصا شده بود، آن را نگه داشته بود. پیتر کم کم داشت فراموش میکرد که او، یک جادوگر است، چه بدون چوبدستی چه با آن. با دستش جلوی عصا را گرفت و بلند شد. تاجر با صدایی لرزان سعی کرد عصا را حرکت دهد. ولی چیزی نامرئی باعث شده بود عصا همانجا بایستد.
-داری چیکار میکنی؟

پیتر دوباره گفت:
-مشنگ.

و با حرکت دستش تاجر را به کنار پرتاب کرد. تاجر به دیوار برخورد کرد و مرد، ترسان به عقب رفت. دستانش را در هوا تکان داد جوری که فکر میکرد آنها از او دفاع میکنند. ولی پیتر توجهی به مرد نداشت. به سمت او رفت و عصا را از دست او بیرون کشید. تاجر کسی بود که دستور داده بود او را برای کار به اینجا بیاورند. او بدرفتاری های مرد را میدید و توجهی نداشت. او میخواست بچه های کوچکتر از پیتر را به دیگران بفروشد.
عصا بالا آمد و سپس به سرعت فرود آمد. صدای تاجر بلند شد. عصا بالا آمد و دوباره محکمتر فرود آمد. پیتر عصا را بالا برد و آن را محکم بر بدن تاجر کوبید. ناله و فریادهایش از درد باعث لذت پیتر بود. عصا را بر صورت تاجر کوبید. بر بدنش کوبید. با آن طوری تاجر را کتک زد تا اینکه صدای تاجر کم کم خاموش شد. مرده بود؟ برایش مهم نبود. فقط خوشحال بود که تمام ناراحتی هایش خالی شده بودند. به سمت مرد چرخید و دستش را گونه ای که میخواست گردن مرد را بگیرد بالا گرفت. مرد گردنش را گرفت و پیتر با لبخندی همانطور که از فاصله 2 متری گردن مرد را گرفته بود دستش را بالاتر برد و همان نیروی نامرئی مرد را بالاتر بود. مرد در هوا تکان خورد و نامفهوم حرف هایی زد. پاهایش به سرعت تکان میخوردند. پیتر دستش را پایین آورد و مرد روی زمین کوبیده شد و بالاخره صدای آژیر پلیس را شنید.

باید از آنجا میرفت. تمرکز کرد و نیرویی سیاه اطراف بدنش جمع شد. باید میرفت. اطراف بدنش بالا رفت و در اندامش پخش شد. باید به جای امنی میرسید. حس سردی داشت. و آرامش بخش. از آنجا متنفر بود. سیاهی او را بلعید و وقتی چشم باز کرد جای دیگری بود. تلپورت کرده بود.

عصا هنوز دردستانش بود و او مشکلی نداشت. عصا خوش دست و زیبا بود. سیاهرنگ و سر طلایی رنگ عقابی بالای آن. آن را نگه میداشت برای به یاد آوری خاطراتش. پلیس بچه ها را نجات میداد و لازم نبود نگران آن ها باشد. شکمش درد گرفت و گرسنگی به او هجوم آورد و از آنجا بود که تلپورت اولین آسیبش را به او زد. گرسنگی به او هجوم آورد و پیتر.. با پوزخندی روی لبش، همانطور که عصایش را روی زمین میکشید از جاده خلوتی که هیچ ماشینی از آن رد نمیشد، رد شد. شکمش را گرفت و به سمت نزدیکترین جایی که جادوگران را در آنجا راه میدادند رفت. و ناگهان، در خیابان تاریک و خلوت، شروع به خندیدن کرد.
همیشه دوست داشت مرگخوار شود.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۵ ۱۹:۲۴:۴۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.