جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: یکشنبه 3 مرداد 1400 23:19
تاریخ عضویت: 1400/04/23
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: یکشنبه 2 آبان 1400 17:22
از: بغل ریش بابا دامبلدور!
پست‌ها: 80
آفلاین
و بعد دسته ای از مرگخواران دوان دوان به همراه بلا که با اصالت و جنون خاصی راه می رفت به سمت عمارت ریدل ها راه افتادند...
-بلا، اینجا چقدر شلوغه!
و بعد بلا با حالتی عصبی و کلافه گفت:
-خب من الان چی کار کنم؟! می خوای تو رو بکشم و باهات مزگخوار سوخاری درست کنم؟!
مرگخوار که از ترس نزدیک بود از حالت نیم خیز بر روی آسفالت خیابان بیفتد ناگهان به چراغ راهنمایی ای اشاره کرد که سبز شده بود و بعد گفت:
-باید راه بیوفتیم! چراغ سبزه...
بلا که نگاهش به سمت مرگخوار بود، مثل همیشه با عصبانیت گفت:
-به چه حق سبزه؟! ارباب فقط می تونن سبز باشن! مرگخوار بی لیاقت!
و بعد ناگهان کامیونی دقیقا از لاینی که بلا و مرگخواران درش بودند از راه رسید و با شدت بوق می زد:
-بوقققققق!
بلا با عصبانیتی بیشتر گفت:
-نکنه این نقشه دیگرت. برای دور زدن ما باشه؟! هان؟! اصلا همین الان می کشمت!
و بعد چوبدستی اش را در آورد که ناگهان کامیون که هنوز داشت بوق و چراغ می زد از روی همه ی آنها رد شد و بعد تا هفت ماشین جلوتر یک تصادف زنجیره ای صورت گرفت، مرگخواران که له و لورده بودند به تنها نفری که داشت سعی برای بلند شدن می کرد نگاه کردند، یعنی بلا و بعد یکی از میان به ظاهر جنازه های سیاه پوش گفت:
-بلا... آی... ای عشق من... آی... بیا منو یاری بکن! آخ... ای ساحره با کمالاتم... آخ... بیا منو یاری بکن!
مرگخواران که توان حرکت دادن سرشان را هم نداشتند با شنیدن این صدا هم سرشان را تکان ندانند، اما گوششان که کار می کرد! تا این صدا را شنیدند فهمیدند که رودولف دوباره شروع به هذیون گفتن کرده و همه می دانستند این کار در این شرایط به معنای امضای سند مرگشان است، پس همه سریع خود را به مرگ زدند تا حداقل حداقل کمی دیر تر بمیرند!
بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: چهارشنبه 30 تیر 1400 16:26
تاریخ عضویت: 1400/03/20
تولد نقش: 1400/04/01
آخرین ورود: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 13:06
از: پشت ویترین
پست‌ها: 269
آفلاین
بلا و باقی مرگ خواران آنقدر رودولف را زدند تا اینکه کبود شد. سپس بلا دستور توقف حمله را صادر کرد.
- خب دیگه بسشه.
مرگ خواران دست از زدن رودولف برداشتند.

بلا چهره ترسناکی پیدا کرده بود و بقیه مرگخواران که خوف در بر گرفته بودشان به او زل زدند.
- خب دیگه بسه این مسخره بازی ها بریم سراغ شارژر ارباب.
و بعد از این حرف با یک افسون پرتاب کننده همه مرگخواران را به بیرون از مغازه پرت کرد.
بلا خودش را کمی آرام کرد.
- خب حالا کجا بود این مغازه؟
- فک کنم ته همین کوچه‌اس.
- خب پس بریم.

همه مرگخوارها دنبال بلا راه افتادند.
دیگه داشتند به مغازه میرسیدند که یهو همکار همون جناب دکتر که توسط نجینی بلعیده شده بود سر راهشون ظاهر شد.
- اِاِاِ ... سلام شمایین؟
- بله ماییم فرمایش.
- اِاِاِاِاِاِ ... چیزه شما دکترو ندیدین؟ برادرش که شهرداره اینجاست دو ساعته داره دنبالش میگرده. فک می کنه داداششو دزدیدن. میگه اگه دزدو پیدا کنه بیچارش میکنه. دکتر آخرین بار با شما اومد نمی دونین کجا رفته؟

مرگ خواران هول شده بودند.
- نه ما نمی دونیم.
- نه این اواخر کسیو ندادیم نجینی بخوره اصن.
- اصن دکتر کیه،
- اصن خودت کی هستی؟

همکار دکتر تعجب کرده بود.
- خیله خب بابا. این نجینی چیه دیگه؟ سگی گربه ای چیزیه؟

مرگ خواران عصبانی شدند.
- چی؟ به مار ارباب توهین می کنی.
- بانو نجینی یک مار اصیل هستن نه سگ و گربه.
- باید کشته بشه این مرد مشنگ بی عقل.
- تا مرگتو نبینیم/ آروم نمیگیگیریم.

بلاتریکس برای خفه کردن مرگ خواران طلسم بیهوشی را به همکار دکتر زد و او را نقش بر آسفالت کرد.
- تو رو مرلین خفه شین دیگه. مشکل کم داشتیم یکی دیگه هم بهش اضافه شد،
- نه بابا کدوم مشکل ما که مشکلی نداریم.
فقط باید یه شارژر نوکیا برای ارباب بخریم دیگه. همین! مشکلش کجاست.

بلاتریکس کروشیویی به طرف مرگ خوار مذکور روانه کرد.
- برای مرگخواران احمقی نمی دونن مشکلات ما چیه میگم.
۱- پول نداریم برای خرید شارژر
۲- مامورای امنیتی مشنگا بخاطر دادن پول تقلبی به فروشگاه اول دنبالمونن.
۳- حالام که شهردار شهر دنبال دکتره که تو شکم نجینیه.
هنوزم به نظرتون مشکلی نداریم؟

مرگ خواران که بر اثر برخورد چنین موج بزرگی از مشکلات داشتند چپه میشدند خود را جمع و جور کردند.
رودولف فک خویش را از روی زمین جمع کرد.
- خب حالا نجینی کجاست؟

مرگخوار دیگری گفت:
- آخرین بار تو آشپزخونه خونه ارباب دیدمش.

بلا گفت:
- بدویین بریم تا دکترو هضم نکردن بانو.
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: چهارشنبه 30 تیر 1400 15:21
تاریخ عضویت: 1400/04/23
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: یکشنبه 2 آبان 1400 17:22
از: بغل ریش بابا دامبلدور!
پست‌ها: 80
آفلاین
-چرا دستت لرزید پلاکس؟!
پلاکس که لرزش دستانش افزایش یافته بود گفت:
-بلا، عزیزم همینطوری لرزید...
و بعد بر بر به بلا نگاه کرد!
-نه یک کاسه ای زیر نیم کاسه است، بگین چی کار کردین؟ اگه خودم بفهمم با یک کروشیوی بزرگ افتخار بندگی ارباب رو ازتون می گیرم!
مرگخواران که همه اکنون داشتند عین بید در زمستان می لرزیدند با کمی فکر و نگاه عاقل اندر سفی برای مدتی طولانی ساکت ماندند، تا اینکه بلا گفت:
-پس نمی گید هان؟! حالا کررروووو...
-نه بلا! همه چی رو مو به مو بهت میگم! فقط من رو نکش عزیزم؟ باشه؟
رودولف اینها را گفت و بعد بلا با خشم به رویش گفت:
-بستگی داره!
-پس من نمی گم!
-حالا باشه! آکِی! آکِی!
-خب...
و بعد مرگخواران با هرچی که داشتند، شروع به حمله به رودولف کردند و رودولف درمیان کتک خوری گفت:
-آی! آخ، غلط کردم!
بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: سه‌شنبه 29 تیر 1400 20:21
تاریخ عضویت: 1400/04/24
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: امروز ساعت 20:15
از: دست حسودا و بدخواها!
پست‌ها: 418
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، زندان‌بان آزکابان
آفلاین
مرگخواران بی نوا!مرگخواران بدبخت!مرگخواران بد شانس!...این صفت هایی بود که در ان لحظه میتوانستی مرگخواران را صدا کنی و تنها این نبود باید هم باتری لرد را عوض میکردند هم شارژر نوکیا جدیدی می گرفتند و حتی مراقب باشند که گیر نیوفتند...این همه کار و مرگخوارانی بد شانس که هر لحظه اوضاع را بدتر میکردند.

بلا با عصبانیت شروع به دید زدن همجا با دقت شد و بعد از چندین ثانیه سوال خود را تکرار کرد.

_گفتم کی جرعت کرد به من اسیب بزنه؟
چیز خاصی نیست بلا!
مرگخوار مورد نظر نظر توسط بلاتریکس از بین رفت و به چندین قسمت نامساوی تقسیم شد.
_بلا!کارنویسنده قبلی بود!اغلط اشتباه کرده!بیا و با بی توجهی بهش ناکارش کن.

بلاتریکس با خود فکر کرد و همچنان فکر کرد و با خود سبک سنگین کرد که نه الان دستش به نویسنده قبلی می‌رسد نه وقتش را دارد پس با خود مجازات این فرد را به زمان دیگری موکول کرد و از افکار خود بیرون اومد و شروع به زیر نظر گرفتن یک یک مرگخواران شد تا شاید بتواند کاری انجام دهد.
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در 1400/4/29 20:32:38
ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: دوشنبه 28 تیر 1400 13:45
تاریخ عضویت: 1400/03/20
تولد نقش: 1400/04/01
آخرین ورود: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 13:06
از: پشت ویترین
پست‌ها: 269
آفلاین
پلاکس از روی بلا بلند شد ولی بلا تکان نمی خورد.
-مُرد؟؟!
-نه فک کنم هنگ کرد.
-خب بهتر حالا بریم سراغ شارژر!
-اِاِاِاِکسی آدرس شارژر فروشی دومیه رو میدونه؟
-فک کنم فقط بلاتریکس بدونه.
-اِاِاِ یعنی بلندش کنیم؟
-چجوری؟

مرگ خوار ها همانجا که بودند نشستند و مشغول فکر کردن شدند که چطور بلا را بیدار کنند.
ناگهان ایوا داد زد:
-یافتم!یافتم! ... باید ریستارتش کنیم.

باقی مرگخوارها با تعجب به ایوا نگاه میکردند.
-ینی اون دکمه پس کلشو فشار بدین.

رودولف به طرف بلاتریکس حرکت کرد.
-اینجا که چیزی نیست

ایوا گفت:
-پشت موهاشه دیگه!

رودولف موهای بلاتریکس را کنار زد و با دکمه قرمز رنگ کوچکی مواجه شد.
-ینی الان فشارش بدم؟
-آره دیگه!

رودولف کمی فکر کرد و ادامه داد:
-به نظرتون الان همینجوری بهتر نیست؟ اینجوری راحت تره ها . تازه میتونیم بریم پیش ساحره های باکمالات.

در همان لحظه پیتر به جایی بلا کروشیویی به سمت رودولف روانه کرد.
پلاکس جلو رفت و با ترس و لرز دکمه را فشار داد.
چشم های بلاتریکس باز شدند.
ناگخان قرنیه چشم خایش شروع به چرخیدن کردند.
پیتر گفت:
-فک کنم داره لود میشه.

درست در همان زمان بلاتریکس از جا پرید.
-کی بود؟کی جرئت کرد بگه منو میکشه؟

صورت بلاتریکس از خشم سرخ شده بود و داشت منفجر میشد.
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: یکشنبه 27 تیر 1400 21:08
تاریخ عضویت: 1400/04/23
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: یکشنبه 2 آبان 1400 17:22
از: بغل ریش بابا دامبلدور!
پست‌ها: 80
آفلاین
-چیپس از کجا در اومد؟! غرفه از کجا در اومد؟! ما به چیپس فروشی رفتیم یا شارژر فروشی؟!
-عه... خب بلا داشتیم به پلاک می گفتیم...
-چی می گفتین؟!
و بعد بلا با عصبانیت به مرگخواران بی خیال نگاه کرد...
-یعنی دو دقیقه نتونستین خودتون رو جمع کنین... خاک بر شما، ننگ بر شما، افت...
-بلا جان، عزیزم ما رو عفو نما!
بلا که هنوز عصبانی بود، تصمیم گرفت گوشت تک تک مرگخواران را پیشکش ارباب کند، پس چوبدستی اش را در میرفت و داشت یکی را نشانه می رفت که ناگهان یکی از مرگخواران گفت:
-بلا برو بابا، تو دیگه کی هستی؟ ساکت شو! قبل از اینکه تو ما رو بکشی ما میکشیمت، آوره!
مرگخواران از ترس نزدیک بود که دار فانی را وداع بگویند اما قبل از وداع گفتن، صدای بلا را شنیدند که گفت:
-چی؟! این جرأت از کجا نشات می گیره؟! کررروووووووو... شترق!
پلاکس با کوله باری از وسایل خرید شده، بر روی بلا فرود آمد و گفت:
-عهههههههههه! بلا تو اینجایی ندیدمت!
و بعد مرگخواران شروع به بوسیدن دستان پلاکس کرد و پلاکس با تعجب گفت:
-ای مرلین اینجا چه خبره؟!
بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: شنبه 19 تیر 1400 20:53
تاریخ عضویت: 1400/01/23
تولد نقش: 1400/01/25
آخرین ورود: چهارشنبه 15 دی 1400 12:45
پست‌ها: 66
آفلاین
شاید! شاید پلاکس از جون خویش سیر شده بود!

مرگخواران باز هم با تعجب نگاه کردند...

این بار وارد فروشگاه شدند آن دو...

پلاکس که انگار به بهشتی تازه وارد شده بود عین پروانه در میان قفسه ها حرکت می کرد و هرچیزی که جلوی دستش می آمد را می خرید...!

رودولف با اخم داشت به او نگاه می کرد و بعد...

-واو... اینها کنج حقیقی هستند... چیییییییییییییییییییپس چقدر خوبه!

مرگخواران با خود گفتند:

-یا مرلین ما را از اینجا نجات ده!

-هی پلاکس بیا چیپس بخور! مطمينم این رو مشنگا نساختن!

-باشه رودولف. وووویییی چقدر خوبه!!!!!!!!!!!!!! عالییییییییییی...!

-آره اینو یه جادوگر خیلی حرفه ای ساخته!!!!!
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: شنبه 19 تیر 1400 18:19
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن.
برای این کار از فروشگاه اپل‌استور یه شارژر می‌گیرن تا لردو شارژ کنن ولی باتری لردو خراب می‌کنه و متوجه می‌شن علاوه بر باتری باید شارژر نوکیا می‌خریدن. از طرفی چون پول مشنگی نداشتن و با اسکناس تقلبی شارژر اپل رو گرفته بودن تحت تعقیب هستن. حالا مرگخوارا برای خریدِ دوباره، به خیابون اومدن که می‌بینن پلیسا همه جا پخش شدن...
~~~~~~~~~~~~~~~~~

مرگخوارا با دیدن این صحنه اختیار از کف می‌دن.
- این چه وضعشه؟ چرا همه پلیسا اینجان؟
- حتی اگه پولم داشتیم با این وضع نمی‌شد رفت خرید که!
- بمیرم برای گلابی مامان که بدون شارژ این گوشه افتاده و حالا مرگخواراش از یه مشت پلیس مشنگ ترسیدن.

همونطور که مروپ هم انتظار داشت، به ابهت و غرور مرگخوارا برمی‌خوره.
- نترسیدیم که!
- فقط هنوز تصمیم نگرفتیم چی بهتره!
- اصن الان خودم می‌رم یه آوادا به همه‌شون می‌زنم و برمی‌گردم. فقط تماشا کنین.
- منم میام هرکی جا موند قورت می‌دم.
- منم نیش می‌زنم.
- اگه ساحره با کمالات بینشون هست منم بیام!

پیتر راه میفته و ایوا بدو بدو و لینی بال‌بال‌زنان به دنبالش می‌رن. رودولف هم قبل از حرکت دستشو سایه‌بون چشماش می‌کنه تا ببینه ساحره‌ای بین جمعیت می‌بینه تا باشون بره یا نه. اما یهو بلاتریکس جلوشون قد علم می‌کنه.
- کجا کجا؟ اربابِ بدونِ شارژ همراهمونه! همینطوری که نمی‌شه رفت. باید نقشه بکشیم!

پلاکس شاید در نقشه کشیدن مهارت نداشت، اما در نقاشی کشیدن که داشت! پس نقاشیشو در قالب نقشه رو می‌کنه:
- به نظرم تو و رودولف این شکلی تغییر چهره بدین و در نقش زن و شوهری خوشبخت برین خرید کنین و بیاین. پلیسا هم تشخیصتون نمی‌دن.

مرگخوارا با دیدن نقاشی با وحشت نگاهی به بلاتریکس می‌ندازن. آیا پلاکس از جونش سیر شده بود؟
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: دوشنبه 14 تیر 1400 00:45
تاریخ عضویت: 1400/02/28
تولد نقش: 1400/02/31
آخرین ورود: سه‌شنبه 27 آذر 1403 11:44
از: شما بعیده!
پست‌ها: 257
آفلاین
- اسم اون یکی خیابونه چی بود؟
-نمیدونم یادم نیست..
نجینی جان؟

نجینی هیس تحدید آمیزی کرد و مرگخواران متوجه شدند باید دنبال راهی به جز پرسیدن دوباره از دکتر باشند.
- فکر کنم گفت... بکشتر... اره..اره.. خیابون بکستر!
-بریم!
-ولی بلا... ما تحت تعقیبیم...
-اره ولی اونجا نه.

پیغ!

-ارباب رو نیاوردیم!
-از شارژ کشیدینشون؟ نسوزن!
-آتیش میگیرن ها ارباب!
-بر گردیممم!

پیغ!

وقتی که مرگخواران برگشتند، شارژر در پریز آتش گرفته بود و از باتری لرد سیاه دود بلند می شد.

- یا مرلین! ارباب!
مرگخواران به سمت لرد سیاه هجوم بردند و باتری را چک کردند.
باتری لرد سیاه باد کرده و سوخته بود.
-وای! باتریشون سوخت! حالا باید علاوه بر شارژر باتری هم بخریم!
- نظرتون چیه یه باتری شارژ شده بخریم؟
- خب بعد شارژ اونم تموم میشه!
- باید سریع بریم، یه باتری هم جور کنیم.

پیغ!


مرگخواران به محض خارج شدن از پس کوچه های لندن و رسیدن به خیابان اصلی که همان بکستر بود با صحنه ی غیر منتظره ای مواجه شدند.
پلیس های ماگل برای پیدا کردن سارقین همه جا پخش شده بودند و چیز هایی در ماسماسک های در دستشان می گفتند.

احتمالات مختلفی محتمله!
پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 تیر 1400 16:10
تاریخ عضویت: 1400/03/12
تولد نقش: 1400/03/20
آخرین ورود: شنبه 21 مهر 1403 09:01
پست‌ها: 128
آفلاین
- معمولا نقشه های سرهم کردنی و الکی جواب نمی دهند! یکهو دیدی به خاطر دزدیدن شارژر افتادیم زندان ماگل ها !

- چه حرفا ! اصلا تاحالا دید نقشه های من حتی سرهم کردنی هایش اشتباه از آب دربیایند ؟ نه که ندیدی.

- می دونم ! فقط برای احتیاط بهتر نیست از بقیه هم بپرسیم؟ شاید اونا یک نقشه ی درست حسابی داشتند؟

- مطمئنم که ندارن ! دارن ؟

مرگخواران که از حالت نگاه بلاتریکس ترسیده بودند فورا جواب دادند:

- نه اصلا! همیشه نقشه های تو جواب میده نه نقشه های من.
- آره ! موافقم
- من یک بار نقشه کشیدم بعد...
- با نقشه ی تو پیش می ریم.

بلاتریکس هم پس از نگاه ترسناک و سرزنش امیزی به مرگخواری که از نقشه ی نداشته اش شکایت کرده بود مرگخواران را به آن یکی شارژ فروشی هدایت کرد.