هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:  تلما هلمز    2 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۷:۰۴:۰۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
دیهیم ریونکلاو


با قیافه ای آویزون تو حاشیه جنگل ممنوع قدم می زد. چندتا از سال بالاییا بهش گفتن سوسوله و اینکه نمیتونه یه گرگ وحشی باشه از روی ضعفشه، وگرنه همه گرگا درنده و خونخوارن!
این خیلی آلنیس رو ناراحت کرده بود. هیچ وقت به این فکر نکرده بود که ممکنه بقیه بعنوان یه موجود ضعیف بهش نگاه کنن.
ولی هر چی که بود، فعلا گذشته بود و آلنیس نباید خودشو درگیرش می کرد. بخاطر همین توپش رو که تمام این مدت با دندوناش نگه داشته بود روی زمین قِل داد. موقعی که بهش رسید، دوباره اون رو با پوزه اش به جلو هل داد و دوباره و دوباره این کار رو تکرار کرد.
توی یکی از دفعاتی که توپ سبزش رو با پوزه اش شوت کرد، توپ با برخورد به سنگی، از مسیرش منحرف شد و به داخل جنگل ممنوعه رفت.
آلنیس با ترس و اضطراب به شاخه های در هم تنیده درختا نگاه کرد که باعث می شدن نوری به داخل جنگل نرسه.
از اسمش معلوم بود؛ ورود به این جنگل ممنوعه... شاید باید به یه پروفسور می گفت؟
ولی نه؛ اگه باز فکر می کردن بچه سوسوله چی؟ بخاطر یه توپ بره و یه معلم خبر کنه؟! عمرا! باید نشون می داد ضعیف نیست و خودش می تونه از پسش بر بیاد.
به دنبال توپش، وارد جنگل شد. پوزه اش رو روی زمین گذاشت و بو کشید. هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که بوی دیگه ای توجهش رو جلب کرد. بوی جدید رو دنبال کرد و به نقطه ای از زمین رسید که ظاهرا منشاءش بود. زمین رو با پنجه هاش کند و خاک رو کنار زد و چیزی که زیر خاک دفن شده بود، باعث تعجب و حیرتش شد.
نیم تاج نقره ای که با دقت و ظرافت، به نگین ها و الماس های آبی رنگ آراسته شده بود و زیبایی و جلوه خاصی داشت. کلمات حک شده زیر نیم تاج که می گفت «عظیم ترین سرمایه آدمیان هوش بی پایان است.» شک آلنیس رو به یقین تبدیل کرد.

- یعنی... یعنی من واقعا دیهیم ریونکلاو رو پیدا کردم؟!

اون کلا فراموش کرد که بخاطر چی به جنگل ممنوعه اومده بود. نیم تاج رو با دهنش برداشت و با نهایت سرعت از اونجا خارج شد و به طرف قلعه دوید.
موقعی که به خوابگاهش رسید، به حالت انسانیش دراومد. دیهیم ریونکلاو رو روی سرش گذاشت و برای اینکه کسی متوجه نشه، یه کلاه بافتنی هم رو سرش کشید. بعد به سمت کاغذ پوستی ای رفت که باید روش تکلیف درس تاریخ جادوگریش رو می نوشت.
- خب درباره اولین وزیر سحر و جادو باید بنویسیم. بذار ببینم اون کتابه که از کتابخونه... وایسا ببینم... اصلا کتاب می خوام چیکار! اینکه مشخصه، اولیک گامپ اولین وزیر سحر و جادو بود که در سال هزار و هفتصد و...

آلنیس همونطور که اطلاعاتش رو زیر لب می گفت، اونا رو روی کاغذ وارد می کرد. اون چیزایی رو می نوشت که توی هیچ کتابی گفته نشده بود. مثلا چرا یه جادوآموز باید بدونه اولین وزیر، عادت داشته قبل از جلسات مهمش دست توی دماغش کنه و محتویات داخل دماغش رو زیر میز کارش بچسبونه؟!
بعد از اینکه یه مقاله بلند بالا درباره گامپ و زندگی شخصی و کاریش نوشت؛ یادش افتاد که کلاس معجون سازی داره. به طرف دخمه ها حرکت کرد و وقتی وارد کلاس شد، پروفسور اعلام کرد که قراره امتحان معجون سازی بگیره.
در حالی که همه جادوآموزا داشتن غر می زدن؛ آلنیس با اشتیاق منتظر بود پروفسور بگه قراره چه معجونی درست کنن. هر چی بود فرقی نمی کرد، آلنیس طرز تهیه همه معجونا رو یهویی بلد شده بود.
موقعی که اسم معجون اعلام شد، جادوآموزا باز اعتراض کردن که اصلا همچین چیزی تدریس نشده. ولی آلنیس با خیال راحت داشت مواد اولیه رو بر می داشت و به نکاتی که پروفسور می گفت توجهی نمی کرد؛ هر نکته ای بود خود نیم تاج بهش می گفت.
معجون آلنیس خیلی زود درست شد. جادوآموزا که خیلیاشون هنوز حتی شروع هم نکرده بودن، با تعجب به پاتیل اون نگاه کردن. حتی پروفسور هم از معجون خوبی که آلنیس درست کرده بود حیرت زده شد.
آلنیس بعد از اینکه نمره کاملی توی درس معجون سازیش گرفت، کمی توی راهرو ها قدم زد و همون سال بالایی هایی رو دید که مسخره اش کرده بودن. اونا درگیر حل کردن تکالیفشون بودن و انگار بدجور توی یه سوال مونده بودن. آلنیس به سمتشون رفت و در عرض چند ثانیه سوال رو حل کرد.

- ولی... تو هنوز این درسا رو نخوندی!
- هوش منو دست کم نگیر.

البته منظور آلنیس، هوشی بود که نیم تاج ریونکلاو بهش بخشیده بود. کلاه بافتنیش رو تا روی گوشاش پایین کشید و از اونجا دور شد.
نزدیکای غروب، به سمت کلاس پیشگویی حرکت کرد. وسطای کلاس، پروفسور دلاکور ازش خواست جلو بیاد تا پروفسور بهش بگه توی گوی درباره اش چی میبینه.
اون همونطور که دستش رو دور گوی حرکت می داد و چشماش بسته بود گفت:
- هوم... اتفاقای خوبی نیستن... هوش سرشار همیشه خوب نیست دوشیزه اورموند...!

حرف های پروفسور دلاکور آلنیس رو به فکر فرو برد. چرا هوش سرشار نباید خوب باشه؟ تا اینجا که با دیهیم ریونکلاو همه چی خیلی خوب پیش رفته بود. ممکنه توی پیشگویی اشتباهی پیش اومده باشه؛ همیشه که درست از آب در نمیاد!
بعد از اتمام کلاس، در حالی که ذهنش درگیر صحبت پروفسور دلاکور بود مستقیم به سمت خوابگاه رفت.
در حالی که کلاه و نیم تاج هنوز روی سرش بودن روی تخت دراز کشید. چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه تا یکم ذهنش آروم شه؛ ولی بی فایده بود.
به هر چیزی که فکر می کرد، نیم تاج ریونکلاو باعث می شد تحلیل ها و اطلاعات بی پایانی از اون چیز وارد ذهنش بشه. حتی به خوابیدن هم که فکر می کرد، لیست بی انتهایی از فواید و ضررهای خواب براش پدیدار می شد. اون الان همه چی رو می دونست و با این حجم از اطلاعات که توی مغزش وول می خوردن هیچ وقت نمی تونست بخوابه.
خواست نیم تاج رو از سرش برداره که باز افکار مزاحم بهش هجوم آوردن و از این کار منصرفش کردن. اگه یکی بدزدتش چی؟ اگه گم بشه چی؟ حتی ممکنه بیفته و بشکنه! نه، نمی تونست ریسک کنه. ولی اینطوری هم نمی تونست بخوابه!
چند ساعتی رو همینطور گذروند در حالی که از اطلاعات داخل مغزش کلافه شده بود. شاید پروفسور دلاکور راست می گفت... هوش سرشار زیادم چیز خوبی نیست.
بالاخره تصمیمی که فکر می کرد عاقلانه تره رو گرفت. به حالت جانورنماش در اومد. دیهیم ریونکلاو رو با دندوناش برداشت و به سمت جنگل ممنوعه راه افتاد. مسیر کمی رو طی کرد تا به چاله ای که همون روز خودش کنده بود رسید. دیهیم رو به سر جاش برگردوند و روش رو دوباره با خاک پوشوند. بعد هم راضی از کاری که کرده بود به طرف قلعه برگشت.
درسته آلنیس ریونکلاوی بود، ولی واسه عقل کل بودن ساخته نشده بود...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
دیهیم ریونکلا


-------------------------------------------------------------------------

- من حوصله ام سر رفته!
آلانیس با کلافگی دور تالار ریونکلا میچرخید. هر از گاهی هم صندلی ها را واژگون میکرد.این بار درحالی که به دور و بر نگاه میکرد نگهان به میزی خورد، لیوان چایی افتاد و ردای سو را خیس کرد.

- اویــی! چی کار میکنی آلانیس؟ بعضی از ما داریم سعی میکنیم درس بخونیم و نمی خوایم که یک دفعه لیوان چایی بیفته رومون!
سو نگاه سرزنش آمیزی به آلانیس کرد.

- اوممم... خب... ببخشید دیگه. ولی خب من چی کار کنم؟

- چه می دونم! برو نقاشی بکش!
سو دوباره روی کتابش خم شد.

- برم نقاشی بکشم؟ مگه من بچه ی سه سالم؟
با این حال رفت تا کاغذ و مدادی پیدا کند، به هر حال نقاشی کشیدن از کاری نکردن بهتر است.

بعد از اینکه کاغذی پیدا کرد و مدادی برداشت با مشکل جدیدی رو به رو شد.
- من چی بکشم؟ سو من چی بکشم؟ نمی دونم چی بکشم.

سو که مشخص بود دلش می خوهد سر به بیابان بگذارد اولین چیزی که دید را گفت.
- چه می دونم؟ مثلا... روونا رو بکش.
و به مجسمه ی روونا اشاره کرد.

- باشه! میکشمش.

سو نفس راحتی کشید و به خواندن کتابش ادامه داد.

یک ساعت بعد

آلانیس به نقاشی اش نگاه کرد.
- یک چیزیش کمه! اما چی؟

به مجسمه و سپس به نقاشی اش نگاه کرد.
- آهان دیهیم نداره!

سپس شروع به کشیدن دیهیم کرد.

5 دقیقه بعد

- سو! سو! سو! من چطوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟ هر کاری میکنم نمیشه! اشتباه میشه!

سو که غرق در خواندن کتابش بود با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد.
- امم...ب..بله آلانیس؟

- من چجوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟

سو با حواس پرتی جواب داد.
- چه می دونم! برو پیداش کن بذار جلوت بعد از روش بکش.

- فکر خیلی خوبیه!
آلانیس از تالار بیرون رفت تا دنبال دیهیم ریونکلا بگردد.

در محوطه ی هاگوارتز


- خب این دیهیم کجا می تونه باشه؟
آلانیس با دقت همه جا را نگاه کرد.

- تو محوطه که نبود! باید برم توی قلعه را قلعه را بگردم.
در همان حال برقی از نوک برج ریونکلا توجهش را جلب کرد.

- اون دیگه چیه؟
کمی با دقتتر نگاه کرد.

- یوهو! دیهیم ریونکلا! من پیداش کردم! نوج برج ریونکلاست!
آلانیس از خوشحالی بالا و پایین پرید.

- حالا فقط باید برم و برش دارم!

با عجله به سمت زمین کوییدیچ رفت و نزدیک ترین جارو را برداشت.

- این خوبه.
بعد سوارش شد و بدون توجه به اینکه اصلا در سواری با جارو مهارت ندارد به سمت نوک برج ریونکلا حرکت کرد. در راه به جز کمی تلو تلو خوردن مشکل دیگری پیش نیومد.

- خب خوبه نزدیک شدم!

آرام آرام نزدیک شد تا توانست پاش رو روی برج بگذارد.وقتی آرام هردو پاشو روی نوک برج گذاشت جارو رفت و دیگر راهی برای پایین رفتن نبود.
- اوه. حالا چی کار کنم؟

ناگهان تعادلش را از دست داد و افتاد!

- یووهوو من تو هوا شناورم!
البته فقط تا زمانی که محکم زمین نخورده.

دوساعت بعد


- آلانیس! آلانیس! تو خوبی؟ نمردی که؟

آلانیس پس از سقوطش از برج بی هوش شده بود و مادام پامفری 1 ساعت تمام سعی کرده بود دست شکسته اش رودرست کند. الانهم روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود. ریونکلاوی ها دورش جمع شده بودند.

- نه سو! نمردم! اما من اصلا خوب نیستم! دستم درد میکنه! و تو! چراگفتی برم دنبال دیهیم ریونکلا که مجبور بشم یک ماه آینده را با این گچ سبز بدرنگ بگذرونم؟

سو گیج شد.
- من گفتم؟ حتما حواسم پرت بوده.

- و من به خاطر حواس پرتی تو مجبورم یک ماه هیچ کاری با دست راستم نکنم!

و اینگونه دیهیم ریونکلا یک ماه از زندگی آلانیس را عوض کرد.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۴۴:۱۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
فنجان شکسته ی هلگا !

-خب نوبت توئه رامودا. بیا جلو و حدس بزن چی توی گویت دیدم !

رامودا ، لرزان و مضطرب جلو رفت و با تردید به گوی جادویی و چیزی که توی اون می دید نگاه می کرد.
نقش گورکن طلایی برجسته ای روی چیزی مانند پیاله نقش بسته بود.
ناگهان شیء داخل گوی چپه شد و حالا چیزی بجز تکه های اون فنجان به چشم نمی خورد.

-اون فنجونِ ننجون نبود؟
-البته که بود! جدا از این حرفا، بهتره یه مدت مراقب اوضاع پیش و رو باشی ...

سر و روی رامودا پر از عرق شده بود؛ اگه باعث می شد فنجون هلگا با قدمت بیش از هزار سال خورد بشه به معنای واقعی بدبخت می شد!

توی همین فکرا بود که پاهاش سر خوردن و از پله افتاد پایین.
-مرلینا مشکلت با من چیه؟

رامودا دستش رو روی نرده های کنار پله گذاشت و بلند شد.
باید می رفت تالار و وضعیت رو بررسی می کرد؛ شاید اوضاع وخیم تر از اون چیزی بود که فکر می کرد!

به در تالار رسید و دوباره صورتش پر از عرق شد؛ ناگهان صدایی زیر رامودا رو تا مرز سکته برد!
-مردکّ اینقدر از ما کار نکش خستمون کردی به مرلین!
-ت ... تو کی هستی؟
-کی هستم؟! یه غدد تعریق بیچاره که هر روز باید به یه بهونه ی جدید کلی عرق ترشح کنه!

رامودا تلاش کرد که کمتر درباره چیزی که داخل گوی پیشگویی دیده بود فکر کنه تا غدد تعریقش دوباره جیغ و داد نکنه.
در تالار رو باز کرد و با حرکات سریع چشماش، نقاط مشکوک تالار رو از نظر گذروند.
-الکی نگران بودم، مرلینا شکر!

امّا برای قضاوت خیلی زود بود!
فنجون زرین هلگا روی زمین درست کنار پایه های میز افتاده بود.

-رامودای خرابکار!
-کار من نبود به مرلین!

هافلی مورد نظر تشکیل دادگاه داد و همه جادوآموزای هافل رو دور میزی گردآوری کرد.
-من رامودا رو دیدم که درست کنار فنجون خرد شده ننجون ایستاده بود!
-کار من نبوده ! سر ملّت بی گناه رو نندازین بالای گیاهِ جلاد!

به هر حال کسی حرف رامودا رو باور نکرد و همه رفتن گلدونِ گیاه جلاد رو از صندوقچه خاک خورده و قدیمی هلگا در آوردن.
-سر بیگناه رو بردین بالای دار! نمی بخشمتو ...

گیاه، دور گلوی رامودا پیچید و اون رو خفه کرد!
همون موقع، ملّت هافلی صدای آموس رو شنیدن که روی مبل نشسته بود و چای می خورد.
-به هر حال هیچ چیز به اندازه خوردن چای توی فنجون طلای هلگا کیف نمی ده!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
- ممنون اَه!

کتی، با دماغی متورم و قرمز و چشمانی سرخ، زیر پتویش چمبره زده بود و به ورقی که پروفسور گابریل به قاقارو داده بود، مینگرید. چندین روز بود که درون تختش مانده بود. به گفته قاقارو، برای سلامتیش. اصلا سلامتی چی بود؟ مهم بود؟ بنظر کتی اصلا هم مهم نبود، چون چیز مسخره ای بود که کتی، باید به خاطرش در رخت خواب می ماند.
- اسنیچ؟ نباید یه چیزی به پروفسور میگفتی؟ مثلا الان اسنیچ در کجای زندگی من فرو رفته؟ بگو درش بیارم!
- خب چیکار کنم؟ میخواستی خودت بری اصلا.

کتی، اردنگی به قاقارو زد.
- میخواستم برم. منتها، تو نذاشتی!

قاقارو، اخمی کرد و به سمت کمد رفت. دوات، پر و کاغذی را برای کتی پرت کرد.
- هر چی زود تر بنویسش. باید برم تحویلش بدم.

کتی، کاغذش را به گلوله ی تفی تبدیل کرد و وسط عینک قاقارو، فرود آورد.
- این پیشگوییه! لطفا، بفهم! باید برم بیرون تا برام یه اتفاقی بیفته. وگرنه چجوری گزارش درمورد اسنیچ طلایی بنویسم؟

چند دقیقه بعد، در حالی که کتی، دستمال های دماغی را مانند رد پایی پشت سرش میگذاشت، به حیاط رفت.
- آخیش! بعد یه قرن اومدم بیرون.

قاقارو، پس از جمع کردن دستمال آخری، خواست، گونی که پر از دستمال کاغذی بود را درون سطل زبانه بیندازد، که پایش به چیزی گیر کرد و تمام دستمال ها، پخش زمین شد. کتی، پایش را به آرامی زیرش جمع کرد.
- مثل اینکه باید دوباره جمعشون کنی.

قاقارو، با عصبانی از جایش بلند شد و زبانی برای کتی درآورد.
- نمکدون! تلافی میکنم.

کتی، شروع کرد به خندیدن که ناگهان...

- خورد به هدف! آفرین بچه ها!

کتی، دستی به دماغش زد.
- آخ! کی یه چیزی به سمت من پرت کرد؟

پس از نگریدن به سطح زمین، با دو گلوله مواجه شد که چیزی مثل سیخ، از دو طرفشان بیرون زده بود و طلایی رنگ بودند.
- قاقارو؟

اما، قاقارو داشت بچه های سال اولی را که از ترس، داشتند فرار میکردند، تشویق میکرد که دماغ کتی را شکانده بودند.

- اَ! دماغم!

مادام پامفری، دماغ کتی را سر جایش انداخت.
- حالا خوب شد. دماغت به یه ور کج شده بود.
- نمیدونستم میشه دماغم اینطوری جا انداخت.

مادام پامفری، بعد از بررسی کردن اطراف، رو به کتی کرد.
- قاقارو کو؟

کتی، لبخندی زد.
- دو تا گلوله که شبیه اسنیچ بودن، به دماغم خورد. وقتی بازشون کردم، توشون دو تا تیکه بود. وقتی این دوتا تیکه رو به هم وصل کنی، دستگاهی درست میشه که آدمو تا سر حد مرگ، قلقلی میکنه.

از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت.

- کتی... ال... التماس میکنم... ببخشید... اینو از من جدا کن.

و کتی، در حالی که داشت گزارشش را مینوشت، به قاقارو نگاه کرد که به دیوار بسته شده بود و دستگاه، داشت قلقلی اش میکرد. حالا دیگر میتوانست هر جایی میخواهد برود. بدون اینکه کسی به او بگوید، باید استراحت کنی.




ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
پروفسور؟
-هااااامممممممم!...... هااااامممممممم....!
-پروفسور!

پروفسور دلاکور، چادر بنفشی را وسط کلاس گذاشته و در آن نشسته بود؛
حوله ای صورتی دور سرش پیچیده بود و هزار مهره و زنگوله های کوچک از آن آویزان کرده بود.
ناخن های بلندش را که لاک بنفش زده بود و روی گوی بنفش بزرگی که روی بالشتک بنفشی گذاشته شده بود، می کشید.
- ها؟
-بگین چی تو گوی من میبینین تا برم پی کارم دیگه!
-آها..!
بذار تمرکز کنم...
خب، توی گوی تو...کتاب! کتاب می‌بینم!
-یعنی توی کل زندگیم حواسم به کتاب باشه؟
- آره کتاب خودت، کتاب دختر خالت...
- من دختر خاله ندارم!
-پس دختر عموت!
-کدومش؟
-ای بابا بچه برو بیرون کچلم کردی! برو دیگه کتاب دیدم توی گوی ات!

و با اردنگی لوسی را از چادر به بیرون پرت کرد.
لوسی همانطور که زیر لب غر می‌زد، راه خوابگاه را پیش گرفت.
در راه پایش به آجر بیرون زده ای گرفت پخش زمین شد و صورتش طرح آجر های کف هاگوارتز را گرفت.
-آخه کی اینو گذاشته اینجا! برم آجر بذارم سر راهش؟ همین الان اردنگی خوردم بس نبود؟

و لگدی محکم از روی حرص به آجر زد.
طوری که آجر کنده شد و جلدی چرمی زیرش نمایان شد.
لوسی چیز را برداشت. آن چیز یک کتاب بود با جلدی سیاه چرمی، که زیرش نام تام رید..!
لوسی جیغ کشید و کتاب را به سمتی پرت کرد.
-آخخخخ! برای چی پرتم کردی؟ چشمم اومد تو دماغم!

لوسی با وحشت یک نگاه به دور و برش و یک نگاه به کتاب انداخت.
-تام ریدلم... پیشرفت کرده... دیگه به جای نوشتن... حرف میزنه..!
-تام ریدل کیه بابا؟! من یه کتابم فقط! اون اسم رو هم خودم گذاشته بودم تا بترسونمت! بیا ببین! میتونم برش دارم و اسم تو رو بذارم!

لوسی مردد کتاب را از روی زمین برداشت و فوتش کرد.
کتاب به سرفه افتاد.
لوسی نام خودش را دید که روی کتاب به چشم می‌خورد.
کتاب گفت:
-دیدی! تازه میتونم رنگمم تغییر بدم!

کتاب به رنگ سبز،قرمز،آبی،زرد،بنفش و صورتی در آمد و چشمان درشتش برق زدند.
دهان کوچکی هم داشت که موقعی که حرف میزد از داخل دهانش، صفحات پشت جلدش نمایان می‌شد.

وحشت لوسی بیشتر شده بود.
به سمت خوابگاه دوید و کتاب را به ملانی نشان داد.
-یه مرلین حرف میزنه!
-لوسی، درکت میکنم. به خاطر هاگ همه خسته شدن. بهتره یکم استراحت کنی...این یه کتاب کاملا معمولیه.
-ولی...ولی!

اما جوابی نگرفت.
کتاب به او پوزخند زد.
-کسی به جز تو که پیدام کردی نمیتونه صدام رو بشنوه یا چشم و دهنم رو ببینه! فقط کسی که منو پیدا کرده قادر به دیدن و شنیدن حرف هام هست! الکی تلاش نکن!

ترس لوسی کمی ریخته بود، طبق محاسباتش آن کتاب خطری نداشت.
- حالا.. به چه دردی می‌خوری؟

کتاب حس کرد به او توهین شده است.
-من؟ با من بودی؟ چطور جر..یعنی منظورم اینه که من خیلی کارها میتونم بکنم! می‌تونم خیلی قدرت ها رو بهت بدم!
-مثلا؟
-مثلا...چیز..قدرت پرواز کردن!
-خب اونو که با جارو می‌تونم!
-قدرت... حرف زدن با فامیلت اونور دنیا!
-آپارت..! پودر پرواز..! چند مدت اینجا..بودی؟
-خب..چیز... می تونم قدرت تغییر رنگ موهات رو بهت بدم!
- نه ممنون همین خوبه! سوالم رو جواب بده.
-خب...خیلی سال!

و قیافه ای ناراحت و مظلوم به خودش گرفت.
-تورو مرلین! بذار کتابت باشم! منم رو دوباره نذار اون تو! من مطالب زیادی براي همه درس هات دارم! قول میدم بذارم همه چیز داخلم بنویسی! تازه..! من مشاور خوبی هم هستم!

لوسی کمی فکر کرد...
کتاب کوچولویی که قادر به حرف زدن،پرواز کردن،تغییر رنگ دادن و ... بود که تازه می‌خواست مشاوره هم بدهد!
به نظرش بامزه آمد.
-باشه!

حالا لوسی صاحب کتابی شده بود که از همه ی کتاب های هاگوارتز اسرار آمیز تر بود.
تازه برای امتحانات هم به دردش می‌خورد.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۴۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از ایریثیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
تابلوی نقاشی



راز دستان هنرمندش چشمانی بود بی همتا...


از اتاق پرفسور دلاکور خارج شده بودم ، ذهنم آشفته بود و قلبم خیلی تند می زد.
نمی دانم ... منی که هیچ اعتقادی به سرنوشت و پیشگویی نداشتم حال اینقدر سست و گیج شده بودم. شاید بهتر بود که دوباره پیش پرفسور برمیگشتم

یادگاری چشمانش بومی بود آمیخته شده با لطافت احساسش...


سرم را محکم تکان دادم تا افکاری که ذهنم را آشفته کرده را پراکنده کنم ولی... نجوای متنی که سال ها پیش نوشته بودم داشت مغزم را تسخیر می کرد.
فقط یک کلمه ... یک کلمه لعنتی باعث شد تمام افکار و روحم به آتش کشیده شود.
مسخره است! تمام این پیشگویی ها مسخره است!
سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود بسیار جواب ساده ای داشت ، اتفاقی !
مطمئنم که پرفسور خیلی شانسی این کلمه را گفته بود.

حس زیبای روحش را می توان در آرامشش یافت...

آرامشی که نقاشی هایش را به روح نواز ترین تصویر دنیا بدل کرده است...


مدام تک تک کلمات آن متن و صدای پرفسور دلاکور در سرم تکرار می شد و هربار این من بودم که از درون می شکستم. چیزی نمانده بود تا بغضم منفجر شود. سردرگم بودم ، همچون کودکی که دست مادرش را در بازاری شلوغ رها کرده. وقتی که خیلی کوچک بودم از بزرگتر ها شنیده بودم که انسان ها در هنگام مرگ تمام لحظه هایی که زندگی کرده اند و پشت سر گذاشته اند در کسری از ثانیه از جلوی چشمانشان رد می شود ، ولی من... درحالی که در گوشه تاریک راه رو نشسته و سرم را به دیوار تکیه داده بودم تمام زندگی ام داشت از جلوی چشمانم رد می شد. لحظه ای این فکر به ذهنم رسید که شاید من هم دارم لحظات آخر زندگی ام را سپری میکنم ولی قبل از این که ترس بر وجودم چیره شود صدایی در سرم همه افکارم را پراکنده کرد
- تابلوی نقاشی...


ذهنم درحال سلاخی شدن بود ، موضوع به حدی برای من جدی شده بود که میخواستم به پیش پرفسور دلاکور برگردم و از او بپرسم که برای چه چنین کلمه ای را به زبان آورده. اما نه... هرگز...
هیچ وقت جرعت چنین کاری را نداشتم ، ترجیح می دادم همه اعتقاداتم را زیر پاهایم له کنم تا اینکه پیش کسی برگردم که یقین پیدا کرده بودم می تواند گذشته افراد را تماشا کند!
البته از اعماق قلبم چیز دیگری را هم حس میکردم ، حسی که کاملا متضاد با حال فعلیم بود
حسی که منجی خودش را پرفسور دلاکور می دانست ، کسی که توانسته است با یک کلمه تمام زنجیر های اطرافم را در هم بشکند.
وقتی کمی آرام تر شدم دوباره به صحنه ای که پرفسور درحال پیشگویی بود و آن کلمه را به زبان آورد فکر کردم ... نگاهش ... بخاطر نگاهش بود که من این گونه از خود بی خود شدم ... وقتی آن کلمه و آن نگاه با هم آمیخته شد ، آشوبی وجودم را فرا گرفت که فکر می کردم پرفسور تمام گذشته حال و آینده من را در دستانش دارد


نیتت ترسیم و ترکیب آفریده های خدا بود ولی نتیجه اش ...


هلالی را خلق کردی که تمام خلایق را انگشت به دهان گذاشته است...


شاید روزی ، شاید هم هیچ وقت.
در این لحظه که افکارم کاملا در هم شکسته بود به هیچ چیز بجز پرفسور دلاکور باور نداشتم.
به این خاطر که او باعث شد چیزی را که جلوی چشمانم بود و سال ها فراموشش کرده بودم ، دوباره در زندگی ام پر رنگ شود.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
جیانا در حالی که به آرامی جلو می رفت ، اطرافش را برسی کرد. او در تونل مخفی ای بود که چند ثانیه پیش پیدا کرده بود.

- اینجا چرا اینقدر کثیفه؟

به آرامی جلوتر رفت.

-لوموس(ورد نور) یه دیوار؟ آخه کی وسط نا کجا آباد دیوار می سازه؟

خاطره ای یادش آمد.

فلش بک

-بیا تو جیانا منتظرت بودم.
- ممنون پروفسور ملانی.
-خب گوی رو لمس کن تا ببینیم چی میشه.

ابر های آبی و نقره ای کره را در بر گرفت .

- خب دارم یه .... یه جعبه می بینم!
-یه جعبه؟
-بله ولی نه یه جعبه معمولی چیزی خاص در مورد اون هست!
-چی؟

ملانی که کمی به نظر حالش گرفته شده بود سعی کرد جو را عوض کند.

-خب بگذار ببینم ....بله ..... این جعبه اسرار آمیزه.....سال ها پیش چیزی با ارزش در اون گذاشته شده.
-واقعا؟
-بله!

تمام حس های کاراگاهی جیانا به کار افتاد.

- واییییییییییییییییی.
-جیانا صبر کن !

ولی جیانا با عجله اتاق را ترک کرد .

پایان فلش بک

- آها اینجاس بالاخره پیداش کردم!

جیانا جعبه را برداشت و به سرعت به سمت خروجی دوید دل توی دلش نبود توی جعبه را ببیند.ناگهان یاداشتی را روی جعبه دید ، سعی کرد آن را بخواند.

-چی نوشته؟نوشته....متعلق ...به .... جین ماری؟

اشک در چشمانش جمع شد جعبه مال مادرش بود.

-مامان


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۷ ۱۱:۱۷:۲۶

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۵۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
آرتمیسیا به سمت گوی قدم برداشت.....گوی را در دست گرفت و نگاهی به آن کرد
گوی را محکم در بغل گرفت و به سمت میز کنار اتاق رفت.سه پایه ای روی میز گذاشت و گوی را رون آن قرار داد
روی صندلی نشست،سرش را به صورت کج روی میز گذاشت و به گوی خیره شد
۵دقیقه به گوی خاکستری خیره شد......۱۰دقیقه....هیچ تغییری رخ نداد
سرش را از روی میز برداشت و با چشمانی خیره به گوی نگاه کرد
مدت کمی که به گوی نگاه کرد عصبانی شد از جایش بلند شد و به گوی نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید و دوباره نشست و با خود گفت:
فکرکن....فکرکن.....و به گوی خیره شد
اتاق آنقدر ساکت بود که صدای ریتم ضربان قلبش را میشنید
همچنان به گوی خیره شده بود که ناگهان درون گوی غبار صورتی رنگی تشکیل شد و در گوی در حال حرکت بود
آرتمیسیا با چشمان باز و پراز هیجان به گوی خیره شده بود.
هر لحظه رنگ صورتی به بنفش ،رنگ بنفش به آبی و رنگ آب به صورتی تغییر میکرد.
ناگهان در وسط همه ی رنگ ها حفره ای بازشد .
درون حفره تصاویری مبهم شبیه به فیلم در حال پخش بود
آرتمیسیا نزدیک شد و به درون گوی با دقت نگاه انداخت.
درون گوی ،فردی با موهای قهوه ای بلند و قد کوتاه در جنگلی به اطراف تلو تلو میخورد
ان دختر به سمت کلبه ای رفت و درون ان کلبه ی کوچک عمارتی بزرگ بود.
انگار مال جادوگری بود آن دختر به محض ورود به آن عمارت لباسهای جدیدی به تن کرد وخیلی محترمانه و عادی از پله ها بالا رفت ‌.
ناگهان حفره بسته شد و گوی همان رنگ خاکستری قبل را به خود گرفت.
آرتمیسیا با انگشت به گوی ضربه زد اما تغییری نکرد.
با نگاهی ناامید کننده از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ سه شنبه ۲ شهریور ۱۴۰۰

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
دافنه نیز به اتاق پرفسور دلاکور رفت تا ببیند که چه در گویش دیده.
تق تق!
_اجازست بیام تو پرفسور؟
_ اوه سلام دافنه ! بیا تو ....

پرفسور دلاکور به دافنه گفت که چه چیزی در گویش دیده و دافنه از اتاق گابریل خارج شد. لوسی که دم در منتظر دافنه بود گفت: عه دافنه پرفسور تو گوی تو چی دید؟ها؟
_هیچی، البته هیچی که نه یه عالمه پول دید!
+چه باحال به من گفت تو گویت کتاب دیدم.....
دافنه از بی حوصلگی لوسی را پیچاند تا به خوابگاه اسلیترین برود و اندکی فکر کند. روی تختش نشسته بود و فکر می کرد که ناگهان مغزش جرقه زد و فهمید که چرا گوی یک عالمه پول را نشان داده .
قلم و دفترچه اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن تکلیف کلاس... .
_ هفته قبل _
مسئله از این قرار بود که با شروع شدن ترم جدید هاگ دافنه وقت های ازادی گیر می آورد و تنهایی در راهرو ها قدم می زد .

روزی دافنه در حال قدم زدن در راهروی غربی هاگوارتز بود که پایش را ناگهان روی اجر لقی گذاشت.
خم شد تا ببیند چرا لق است که متوجه شد زیر آن چیزی پنهان شده! اجر رو برداشت و با کاغذی ربرو شد که از ظاهرش می توانست حدس بزند، که کاغذ متعلق به گذشته ها دور است.... .

_عوققق! باورم نمیشه که دستم رو روی زمین گذاشتم تا یه اجر رو بردارم.

با کنجکاوی تمام کاغذ را سریع باز کرد و دید آن یک کاغذ ساده نبوده بلکه کاغذ، نقشه یک گنج است.
آن را سریع در جیب لباسش گذاشت. آرام قدم می زد تا به خوابگاه اسلیترینی ها برسد!
وارد شد و سپس نقشه گنج را سریع بیرون اورد تا برسی اش کند، تا نقشه را دید متوجه شد گنج جایی نزدیک جنگل ممنوعه دفن شده . دافنه فردای ان روز به محض تمام شد کلاس شفا بخشی به اتاقش رفت و رزی ( مار پیتون شیطون دافنه) را روی دستش گذاشت و نقشه را برداشت و به طرف جنگل راه افتاد.
دافنه از تنهایی رفتن به جنگل فوبیای خاصی دارد چرا که زمانی که در جنگل تنهاست احساس می کند فردی نگایش می کند به همین دلیل رزی را با خودش می برد.
دافنه به جایی که احتمال می داد گنج مدفون شده رسید و با وردی خاک ها را کنار زد.

_ وای رزی میبینی؟یه گنجه! احساس می کنم در خوابم، منو گاز بگیر تا بفهمم.

دافنه تا یادش امد دارد به مارش رزی می گوید گازش بگیرد سریع داد زد: واهای نه منظورم.......هیچی.
دافنه حرفش را خورد و با قیافه پیروزمندانه ای به گنج نگاه می کرد.

_رزی ما که بی پول نیستیم ولی خب این گنج شاید یه روزی به کارمون بیاد، شاید باهاش جاروی پرنده جدید بخرم یا همش رو بدم و باهاش غذا بخرم شاید هم با تمام پولم روزنامه خریدم! پس باید یه جای دیگه قایمش کنیم ! فکر خوبیه نه؟

ماری به خودش قوسی داد و گفت: فیسسسسس،فسسس،فیسسس. دافنه خندید و گفت:اها باشه.
دافنه تنها کسیت که زبان رزی را میفهمد. حتی دلیل خریدن رزی هم همین بود که تا وارد مغازه شده بود رزی شروع به حرف زدن و غر غر کردن کرده بود و دافنه هم از او خوشش آمد و خریدش.
دافنه خاطره خریدن رزی برایش زنده شد بود و در حال فکر کردن به آن خاطره دلنشین بود که رزی با دنبش به دست دافنه زد تا هوشیارش کند.
_چرا میزنی؟دردم گرفت!
_فیسس مگر نمیبینی یه گنج به عظمت تمام دردسر هایت جلویت هست!فییس بیا قایمش کنیم تا کسی نیومده... .
دافنه گنج را جای دیگری دفن نمود و نقشه ای را طراحی کرد تا هر وقت خواست به راحتی بتواند محلی که گنج در ان دفن شده را بیابد. غروب زمانی که داشت به خوابگاه اسلیترینی ها بر می گشت آن را در چمدوشنش پنهان کرد... .
_ حال _
دافنه همه اینها را برای پرفسور نوشت ارزو کرد که دوباره مانند جلسه پیش نمره کمی نگیرد....


واقعیت توهم است . طلا بخر!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰

الکس سایکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۲ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۰۹:۳۸ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
سلام الکس شگفت انگیز هستم








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.