«درون پورتال»
دامبلدور که هنوز در شوک بود از بالا برروی زمین پرتاب شد.
_آییی.... سرم
دستانش را برای بلند شدن به آسفالت های داغ تکیه داد و خودرا بلند کرد.
دستی به صورتش کشید و در انتها دستش را به سمت ریشش برد و آبشان را گرفت.
لباسهایش که از شدت خیسی حالا به تنش چسبیده بودند را با دست تا حد امکان آبشان را گرفت.
از روی زمین بلند شد. به دور و اطراف نگاه میکرد.
انگار دنبال نشانه ای، پلاکی و یا حتی انسانی میگشت.
به پشت که چرخید ماشین بستنی فروشی را دید.
_انگار بازه..... ولی کو بستنی فروش؟
به سمت صندلی راننده رفت. راننده ای در ماشین نبود! به شیشه چسبید و بادقت نگاهی انداخت.
_نه انگار...... نیست
چند متر جلوتر تابلویی را دید. نزدیکتر رفت؛ تابلویی آبی رنگ بود که انگار نام خیابان را نوشته بود.
_نِوِرلَند؟
با دستش ، ریشش را خاراند.
_یعنی کدوم یکی از....
که ناگهان در خانه ای که روبروی ماشین بستنی فروش بود ، باز شد.
دختر بچه ای با کلاهی مشکی برسر ، پیرهن آستین کوتاه و دامن بیرون آمد.
صدای مادرش که از توی خانه داد میزد از بیرون شنیده میشد.
_آرتمیسیا!.....سریع برگردیا
کودک آرام قدم برمیداشت و به سمت ماشین بستنی فروشی میرفت.
دامبلدور همانطور که با چشمان گرد شده به کودک نگاه میکرد، به سمت ماشین بستنی فروشی رفت.
کودک وقتی به ماشین بستنی فروشی رسید، روی سینه ی پایش ایستاد و انگار درون ماشین دنبال کسی میگشت.
_خوش اومدی خانم کوچولو
بستنی فروش که روبروی کودک ظاهر شده بود، لبخند زنان به او نگاه میکرد.
کودک که از یهویی آمدن بستنی فروش تعجب کرده بود، چند قدم به عقب برداشت.
دامبلدور به بستنی فروش که رسید سلامی کرد و به کودک نگاه میکرد.
_سلام آقای محترم
_ممنون.... بی زحمت یک بستنی لیمویی میخواستم
سپس رو به آرتمیسیا ی کوچک کرد و گفت:
_شما چی میخواید..... بانوی جوان؟
آرتمیسیا که تعجب کرده بود سریع سکه هایش را جلوی صندوق گذاشت و گفت:
_ممنون..... من دارم خودم
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_باشه!
_همین الان میارم خدمتتون!
مرد بستنی فروش لبخندی زد و رفت.
آرتمیسیا ی کوچک پوفی کرد و دستش را زیر کلاه برد.
دامبلدور نگاهی کرد و گفت:
_چرا موهاتو زیر کلاه قایم کردی؟ آبی که قشنگه
آرتمیسیا از سفید به سرخ تبدیل شد و گفت:
_خجالت میکشم
«پاق»صدای ریزی شنیده شد و صحنه تاریک و مبهم شد. و دوباره به پورتال بازگشته شد.