هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۳:۰۰ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: دامبلدور توی پورتالی افتاده که میبردش به خاطرات رندومی از گذشته های دور و نزدیکِ محفلیا و مرگخوارا، و فقط در یک صورت میتونه از یه خاطره به خاطره بعدی بره، اونم اینه که صاحب خاطره ی مبدا، دیالوگ معروف یا تکیه کلامش یا سوژه شخصیتیش رو بگه. الانم غیب شده و تو پست بعدی باید ظاهر شه.


همه چیز سم بود. بچه روی دامبلدور جیش کرده بود، لی لی و جیمز روی شرفش پی پی کرده بودند و خودش هم در اثر اینهمه عقب و جلو کردن در زمان کمی عرق کرده بود. این بار که فرود آمد، زمین زیر پایش نرم بود. دیگر در فرود آمدن ماهر شده بود، برای همین فقط کمی سکندری خورد. قطرات باران موهایش را به سرش چسبانده بودند و دامبلدور نمی‌دانست چرا نمیشود بخاطر خدا یکی از این فلش‌بک ها خشک باشند.

دور تا دورش تا چشم کار میکرد علف زار عظیمی گسترده بود. چشمانش را پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش ریز کرد تا صاحب خاطره را پیدا کند، اما نتوانست او را بیابد؛ نه تا زمانی که قلموی چوبی آغشته به رنگی از بالای درختی در مقابلش پایین افتاد.

_لعنت... کی میخواد تا اون پایین بره...

نقاش که هنوز مهمان ناخوانده اش را ندیده بود، سعی کرد از شاخه ای که روی آن نشسته بود پایین بیاید، اما حجم عظیم فرهای موهایش تقریبا تمام شاخه ها را با خود پایین کشید. دستش را بالا برد تا موهایش را آزاد کند، شاخه از زیر پایش در رفت و تلو تلو خورد و همراه با افتادنِ چند برگ، نقاش از موهایش آویزانِ درخت شد.

زیر لب غر غر کرد و دست و پا زد، اما تعجب نکرد، انگار کارِ همیشه اش باشد. اما تفاوت این بار با دفعات قبل، صدایی بود که تقلایش را قطع کرد.
_کمک نمیخوای بابا جان؟

به منشا صدا که نگاه کرد، پیرمردی را دید که از پایین به او لبخند میزند، و قلمویش را برایش بالا گرفته است.
_اینو لازم داشتی پلاکسِ بابا؟

پلاکس اخم کرد. قطرات رنگ قرمز زیر باران روی ریش های دامبلدور میریختند و باعث میشدند شبیه یک قاتل دیوانه بنظر برسد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟

دامبلدور با خونسردی پلک زد.
_طبیعیه، درکت میکنم. گیج شدی، و شاید حتا کمی میترسی.
_نمیترسم، فقط میخوام بدونم تو-
_راستشو بخوای، منم میترسم.
_پروفسور...
_اما آیا زیباییش در این نیست که باهم بترسیم؟
_اینجا حیاط خونه ریدل هاست...

دامبلدور مکث کرد. حالا دیگر واقعا کمی ترسیده بود. نفس عمیقی کشید، نمیخواست بگذارد این مسئله خونسردی اش را مختل کند.
_میدونم اون بالایی و شرایطت سخته بابا جان، اما یه درخواست برات دارم. دیالوگ معروفتو بگو‌.

با اضطراب به ساختمان و رفت و آمد داخلش چشم انداخت.

_دیالوگ معروفمو بگ-
_وقت نداریم بابا جان، لطفا؟ بخاطر زمانی که پروفسور پیرت بودم؟
_آم... خب من پلاکسم... نقاشی دوست دارم!

هیچ اتفاقی نیفتاد، و پروفسور کمی این پا و آن پا کرد. پلاکس کم کم داشت مضطرب میشد.
_آم... با جرمی دوستم؟!

دامبلدور لبخند معذبی زد. میتوانست مرگخوارانی را ببیند که از ساختمان بیرون و به سمتشان می آمدند.
_بابا جان اینا الان میان میفهمن من از محفلم پوست کله مو میکنن.
_محفل؟! محفل چه سوت و کور شده راستی!

خوشبختانه، پلاکس بدون آنکه خودش بخواهد این بار جرقه را فعال کرده بود. یکی از مرگخواران برای پیرمردی که خیس و آب کشیده جلوی پلاکسِ آویزان ایستاده بود دست تکان داد.
_هی، تو! تو شبیه پروفسور-

اما پروفسور دیگر رفته بود.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
این بار دامبلدور فرود نرمی داشت. گرچه بعد ، از شدت گیجی دوباره زمین خورد! او کنار تخت پسری تقریبا یک و نیم ساله ایستاده بود ، با اولین نگاه او را شناخت!

-عصر بخیر هری!
-ادااااا
-اوه خدای من چقدر کوچولو بودی!

از بیرون صدای لیلی به گوش می رسد:
-جیمز ، عزیزم فکر کنم هری بیدار شده، میشه بری بهش سر بزنی؟
-البته!

در باز می شود و جیمز در حالی که چشم هایش از تعجب گرد شده اند به دامبلدور نگاه می کند.

- اوه پروفسور شما این جا چکار می کنین؟ریشتون چرا این شکلی شده و خیس آبین!

-عزیزم داری با کی حرف می زنی؟
-خب باورت نمیشه بگم!
-چی؟

لیلی هم دامبلدور را می بیند ولی به جای تعجب ناگهان میزند زیر خنده!

-خدای من! ببخشید پروفسور ولی ...
-ببخشید سر زده مزاحم شدم داستانش طولانیه!

هری را بغل می کند ولی همان موقع حس می کند که پیراهنش گرم می شود!

- هری! اوه خدای من متاسفم!
-هری!

دامبلدور که متوجه قضیه می شودسرخ می شود و هری را سر جایش می گذارد همان موقع پرتال دوباره او را می بلعد.جیمز از خنده کف زمین ولو میشود و هری هم بی خبر می زند زیر خنده. لیلی سرخ می شود!

-هری! آخه اون چه کاری بود ! جیمز یه چیزی بگو آخه!
-
-واقعا که!



اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
دامبلدور چرخید و چرخید تا اینکه بالاخره پورتال او را به زمان دیگری برد و دامبلدور با سر بر روی زمین چوبی ای فرود آمد.
در ابتدا بلند شد و کمی سرش را مالید سپس به اطرافش نگاه کرد، هیچ چیز در اتاق نبود، جزء یک تخت بچه که بر رویش نام "آلبوس" حک شده بود و همچنین بچه ای که درون آن به خواب رفته بود.
دامبلدور به سمت تخت بچه راه افتاد و در کنار آن ایستاد. بچه صورت کشیده ای دقیقا همانند صورت دامبلدور داشت. ابرو هایش با آنکه سنی نداشت، کشیده و بلند بود.
دامبلدور که هم آن بچه و هم آن اتاق برایش بسیار آشنا بود، دستش را به قصد ناز کردن بچه به سمتش پیش برد و شروع به ناز کردنش کرد.
- آخی باباجان! قربونت برم من! سفیدیت حتی بر من هم رسوخ کرد، باباجان!

که در همین حین بچه با شنیدن صدای پیر دامبلدور بیدار شد و شروع به گریه کردن، کرد.
- مواَ! مواَ! مواَ!
- عه... باباجان! گریه نکن، باباجان! گریه نکن باباجان! اصلا بیا بغلم باباجان!

دامبلدور بچه را به بغل می گیرد و بلافاصله بچه گریه اش قطع می شود و شروع به بازی کردن با ریش دامبلدور کرد.

- عه، باباجان! ریش های منو ولکن! من اینارو با عرق جبـــ... نکن! چونه رو نکش باباجان! اونجا حساس ترین جای ریشه! نـــکــــش!

اما بچه هیچ کدام از حرف های دامبلدور را متوجه نمی شد. دامبلدور همینطور آخ و اوخ می کرد تا اینکه صدای باز شدن در، از بیرونِ اتاق آمد.

- کندرا یه چایی ای، قهوه ای چیزی بیار. یه سرم به بچه بزن...
- پاشو مرد! خودت برای خودت چایی بریز، زن نگرفتی که کلفتت باشه!
- نخواستیم، بابا! برو یه سر به بچه بزن، اینو که می تونی؟
- پسر تو هم هستا! ولی حالا مهم نیس! میرم یه سر می زنم...

با شنیدن آن صدا، دامبلدور بچه را به نحوی از ریشش جدا کرد و در تختش گذاشت، در ذهنش سوالات زیادی پیش اومد ولی بسیاری از موضوعات هم برایش روشن شد. او در زمان بچگی هایش بود و صاحب آن دو صدا، پدر و مادرش بودند، یعنی پرسیوال و کندرا دامبلدور.
اشک در چشمان دامبلدور حلقه زد، خاطرات قدیمی و خوش و ناخوشی که داشت، تک تک جلوی چشم دامبلدور آمد.

در همین حین کندرا در را باز کرد و با دیدن دامبلدور چند قدم عقب رفت و جیغی کشید و پرسیوال را صدا کرد. پرسیوال با عجله پیش کندرا آمد و گفت:
- چی شده کنی؟

کندرا با لکنت در پاسخ به او گفت:
- پر... سی! پــرســی! یه غریبه تو خونه ست!

پرسیوال چوبدستی اش را به سمت او گرفت و گفت:
- تو کی هستی، پیری؟
- بابا، مامان! منم، آلبوس...
- هه! آلبوس اون بچه ست که الان تو تختشه! بگو تو کی هستی تا لت و پارت نکردم!

دامبلدور می خواست برای او توضیح دهد ولی در همین پورتال دوباره شروع به چرخیدن کرد و دامبلدور را به درون خود بلعید...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۲۶:۴۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۳۴:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۳۵:۴۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۵:۵۴:۴۸

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
مـاگـل
پیام: 57
آفلاین
«درون پورتال»


دامبلدور که هنوز در شوک بود از بالا برروی زمین پرتاب شد.
_آییی.... سرم
دستانش را برای بلند شدن به آسفالت های داغ تکیه داد و خودرا بلند کرد.
دستی به صورتش کشید و در انتها دستش را به سمت ریشش برد و آبشان را گرفت.

لباسهایش که از شدت خیسی حالا به تنش چسبیده بودند را با دست تا حد امکان آبشان را گرفت.
از روی زمین بلند شد. به دور و اطراف نگاه میکرد.
انگار دنبال نشانه ای، پلاکی و یا حتی انسانی میگشت.

به پشت که چرخید ماشین بستنی فروشی را دید.
_انگار بازه..... ولی کو بستنی فروش؟

به سمت صندلی راننده رفت. راننده ای در ماشین نبود! به شیشه چسبید و بادقت نگاهی انداخت.
_نه انگار...... نیست

چند متر جلوتر تابلویی را دید. نزدیکتر رفت؛ تابلویی آبی رنگ بود که انگار نام خیابان را نوشته بود.

_نِوِرلَند؟

با دستش ، ریشش را خاراند.
_یعنی کدوم یکی از....

که ناگهان در خانه ای که روبروی ماشین بستنی فروش بود ، باز شد.
دختر بچه ای با کلاهی مشکی برسر ، پیرهن آستین کوتاه و دامن بیرون آمد.
صدای مادرش که از توی خانه داد میزد از بیرون شنیده میشد.

_آرتمیسیا!.....سریع برگردیا
کودک آرام قدم برمیداشت و به سمت ماشین بستنی فروشی میرفت.

دامبلدور همانطور که با چشمان گرد شده به کودک نگاه میکرد، به سمت ماشین بستنی فروشی رفت.
کودک وقتی به ماشین بستنی فروشی رسید، روی سینه ی پایش ایستاد و انگار درون ماشین دنبال کسی میگشت.

_خوش اومدی خانم کوچولو
بستنی فروش که روبروی کودک ظاهر شده بود، لبخند زنان به او نگاه میکرد.
کودک که از یهویی آمدن بستنی فروش تعجب کرده بود، چند قدم به عقب برداشت.

دامبلدور به بستنی فروش که رسید سلامی کرد و به کودک نگاه میکرد.
_سلام آقای محترم
_ممنون.... بی زحمت یک بستنی لیمویی میخواستم
سپس رو به آرتمیسیا ی کوچک کرد و گفت:

_شما چی میخواید..... بانوی جوان؟

آرتمیسیا که تعجب کرده بود سریع سکه هایش را جلوی صندوق گذاشت و گفت:
_ممنون..... من دارم خودم
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_باشه!
_همین الان میارم خدمتتون!

مرد بستنی فروش لبخندی زد و رفت.
آرتمیسیا ی کوچک پوفی کرد و دستش را زیر کلاه برد.
دامبلدور نگاهی کرد و گفت:
_چرا موهاتو زیر کلاه قایم کردی؟ آبی که قشنگه
آرتمیسیا از سفید به سرخ تبدیل شد و گفت:
_خجالت میکشم

«پاق»صدای ریزی شنیده شد و صحنه تاریک و مبهم شد. و دوباره به پورتال بازگشته شد.




Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
سوژه جدید

احساس خستگی میکرد، اما وقتِ زیادی نداشت. کارت دعوت ها فرستاده شده بودند و فردا همان موقع، محفلی ها می آمدند بازگشت پروفسورشان را جشن بگیرند. ویلای صدفی ابدا توی موقعیت مناسبی برای مهمانی گرفتن نبود. میز ها خاک گرفته بودند، یخچال خالی بود و یوآنی نبود که با شوخی های باکیفیتش کمردرد حاضرین را برطرف و پوستشان را شفاف کند. پروفسور دامبلدور که اینجا دیگر از کریچر هم نمی توانست کمک بگیرد، در ها را گردگیری کرد، دیوار ها را گردگیری کرد، زمین را گردگیری کرد، و درحالیکه داشت پنجره ها را گردگیری میکرد دیگر کم کم خسته شد و کمی آهسته تر گردگیری کرد.

دیوارها را تزئین کرد، چراغ های مشنگی را به سقف آویزان کرد و تابلوی "خوش اومدم" را دم در برافراشت و آن موقع بود، درست در لحظه ای که از صندلی پایین آمد و عرق پیشانی اش را با پشت دست گرفت، که آن صدا را شنید. صدای وز وز خفیفی که انگار از همه سمت شنیده می شد، و بطرز عجیبی دامبلدور را به سمت خودش می کشاند. در جستجوی صدا به طبقه ی بالا رفت، سپس دوباره برگشت پایین. زیر شیروانی را گشت، و حیاط را هم همینطور. و در نهایت، زیر تنها درختِ محوطه ی ویلا پیدایش کرد، درختی که سالها پیش، زمانی که همه شان هنوز جوان تر بودند، خودش کاشته بود. پورتال بزرگ و آبی رنگی، درخشان و چرخان، هوا را در خود میکشید و به او چشمک میزد. با صدای وز وزش فرایش می خواند، و دامبلدور، با اینکه میدانست هنوز غذاها را آماده نکرده است و پرده ها را وصل نکرده است، یک قدم به سمتش برداشت.

ذهنش کار نمیکرد، و غرایزش هم همینطور. پاهایش بی اختیار به سمت چیزی قدم برمیداشتند که اگر آنقدر درخشان و وسوسه برانگیز نبود می شد به یک سیاهچاله ی کوچک تشبیهش کرد. نزدیک تر و نزدیک تر شد، هرچه نزدیک تر می شد فکرِ غذاهای آماده نشده و مهمان های ناامید و کادو های کاغذپیچ نشده بیشتر و بیشتر به خاطره ای گنگ و دوردست می ماند. پایش را بلند کرد تا قدم به داخلش بگذارد، و با اولین تماس، با صدای "پاق" نه چندان بلندی، به زمان و مکانی بسیار دور منتقل شد.

درون پورتال-کودکیِ یوآن

پروفسور با سر توی وانِ آبی فرود آمد که در کمال وحشت، خیلی زود متوجه شد درون آن تنها نیست. درحالیکه خودش را با احتیاط عقب می کشید و پاهایش را توی شکمش جمع میکرد، چون راستش را بخواهید وانِ خیلی کوچکی بود، به پسربچه ای خیره شد که با دو گوشِ روباهیِ نارنجی رنگ و دمی نصفه و نیمه بیرون از آب، به او زل زده بود. پروفسور اخم کرد، و پیشانی اش را مالید، چون کودک برایش خیلی خیلی آشنا بود اما نه به اندازه ی کافی که بتواند او را بشناسد.

بنظر میرسید که پسرک از ظهور ناگهانی یک پیرمرد در وان آبش ابدا تعجب نکرده است. به دامبلدور خیره شد و لبخند زد.
_نمیخوای بپرسی شاهدم کیه؟!

دامبلدور هنوز نمیدانست در چه موقعیتی قرار دارد، و اینکه آیا این کودک میتواند خطرناک باشد یا نه، برای همین سریعا به خواسته اش تن داد.
_...شاهدت کیه پسرم؟

پسرک دم نارنجی رنگش را توی دستش گرفت و مثل پنکه سقفی چرخاند.
_...دمم!
_حالا شناختمت.
_

دامبلدور تلاش کرد با کودک حرف بزند، اما برای این کار زیادی دیر بود. همین که یوآن دیالوگ معروفش را به زبان آورد، چیزی در فضای حمام تغییر کرد، انگار با گفته شدنِ دیالوگِ معروفِ یوآن چیزی فعال شده باشد. صدای "پاق" کوتاهی به گوش رسید، و در یک چشم بهم زدن، پروفسور که مثل یک اسفنجِ خیس نم پس میداد و به اندازه ی یک غول غارنشین گیج بود، به زمان و مکان دیگری منتقل شد.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
مـاگـل
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پست پایانی:


هرمیون و آدر به سمت در ورودی خانه ریدل شتافتند.

پاق! پاق!

پیش از آن که سرهایشان را برگدانند، پرتوهایی سرخ رنگ صفیرکشان از بالای سرشان عبور کردند.

- آدر آرتور ویزلی! تو به استناد ماده 251 قوانین وزارت سحر و جادو بازداشتــ... لعنت بهت! داری بدترش می کنی.

آدر صبر نکرده بود تا خطابه ای که لودو بگمن فریاد می زد به پایان برسد و در را شکسته و وارد خانه ریدل شده بود و در تاریکی می دوید. پرتوهای سرخ و طلایی از بالای سرش می گذشتند و او ناخودآگاه به چپ و راست می پیچید به امید نوری که نمی یافت. از پله هایی بالا رفت، از پله هایی پایین آمد...
-آخ!

پایش لیزخورده و روی زانو درون تاریکی افتاد.

سکوت...

سکوتی چنان سنگین که حتی جلوی نفس های آدر را نیز گرفته بود. پسرک تا به آن روز تصور می کرد شاید رگه عمیقی از تاریکی درون قلبش ریشه کرده باشد، اما در آن حال می دید که حتی نمی دانسته تاریکی چیست. چیزی سرد، وسیع.

- بلند شو.

دستی زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.

- هرمیون تویی؟

صدایش می لرزید، درد و ترس حواسش را مختل کرده بود و چیزی به یاد نمی آورد و چیزی را نیز تشخیص نمی داد.
چوبدستی در هوا موج برداشت و توپ نقره ای رنگ نسبتا بزرگی بین زمین و هوا درخشیدن گرفت و مرد بلند قدی را نمایان می کرد. شنلی خاکستری به تن داشت و کلاه آن را روی سرش کشیده بود، در زیر کلاه نیز ماسک عجیب و غریبی به چهره زده بود. از زیر ماسکش، ریش بلند و نقره ای بیرون زده بود.

- نه.

حالا که طغیان آدرنالین در رگ های کریس فروکش کرده بود، می توانست صدای را تشخیص دهد، صدایی که دورگه و گرفته به نظر می رسید، اما باز هم خودش بود.
پروفسور دامبلدور چوبدستی اش را به شکلی نسبتا وحشیانه تکان داد و بلافاصله صدای جیغ و فریاد از دور دست ها به گوش رسید...

ناکجاآباد:

گردن کریس به شدّت زخمی شده بود و او سعی می کرد با فشردن انگشتانش بر روی زخم از فواره زدن خون به سر و صورتش جلو گیری کند.
- با اونهمه دندونم نمی تونی درست و حسابی گاز بگیری لندهور!

سعی کرده بود فریاد بزند و دندان هایش را نشان دهد، اما تنها واژگانی نامفهوم را فریاد زده و لثه های خونینش را نمایش داده بود.
در طرف دیگر میدان، گرگ عظیم الجثه که خون از دندان ها و چانه اش جاری بود، خودش را عقب کشید تا با پرشی بلند، سر مرد را یک لقمه چپ کند...
فرمان پایان کار صادر شده بود.

خانه ریدل:

- می بینی آدر؟
- کثافت حرومزاده!

کریس درون گوی تصویر پنه لوپه را می دید که فشرده می شد و از درد فریاد می زد. می خواست روی پیرمرد بپرد و تا جایی که می توانست به بینی اش مشت بزند و بعد از آن که خسته شد با پاهایش به صورت او می کوبید! بعد هم سعی می کرد با دندان هایش قسمت هایی از بدن او را بکند و بخورد!
اما نمی توانست.
- آشغال عوضی... بزمجه!

او حتی نمی دانست بزمجه چیست، اما فحش های زیادی نمی دانست، لعنت!
- لعنتی!

پیرمرد صورتش را به سمت او برگرداند و صمیمانه ترین لبخند دنیا را تحویلش داد:
- معلومه که اصلا به تصویر اصلی توجه نمی کنی.

پنه لوپه در میان قفس حباب مانند فشرده می شد، جیغ می زد و خونی که از بینی و دماغش جاری شده بود، سر و صورت و لباس هایش را قرمز قرمز کرده بود و مرد حرف از تصویر اصلی می زد! تصویر اصلی اگر آن نبود پس ...
سرش پایین افتاد و شانه هایش بالا و پایین رفتند.

- آدر...

پیرمرد سر پسرک را بالا آورده و چشم های اشک آلودش را پاک کرد.

- ازت متنفرم!

و بغضی دیگر درون گلوی آدر ترکید و اشک ها دوباره جاری شدند.
پیرمرد بدون هیچ حرفی پسرک را در آغوش کشید.

آدر می خواست فریاد بزند! نمی خواست مرد در آغوشش بگیرد. نمی خواست آغوشش گرم باشد. نمی خواست در آن احساس آسودگی و امنیت کند. دلش نمی خواست آن آغوش را دوست بدارد.

- آدر، لطفا این یک کار رو برای من انجام بده.

زنجیرهای ناپیدا آدر را رها کردند و چاقوی دسته نقره ای، از ناکجا در دستان پسرک قرار گرفت.

- ممنونم... دنیا تا همیشه به یه ذره سیاهی برای جلو رفتن نیاز داره، بهم لطف کن و اون ذره سیاه باش.

پیرمرد این را گفته و دستش را در میان ریش سفید رنگی که کم کم قرمز می شد، فرو برد و نگاه مصممش را به پسر دوخت:
- تا ابد! تا همیشه.




...Io sempre per te


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
مکانی نامعلوم

کریس با خشم به مرگخوار نگاه کرد و او هم با نگاه غضبناکی جواب او را داد. فنریر با صدای ملایمی گفت:
- محفلی ها! چوبدستیاتونو بندازین وگرنه...

گریک فریاد زد:
- وگرنه چی؟

مرگخوار دیگری جواب او را با پوزخند تحویل داد.
- وگرنه می میرین! خب... تو همون کسی نیستی که چوبدستی می فروشه؟ هاه! نگاه کنین دشمنامون کین!

او قدم زنان حرف خود را ادامه داد:
- یه چوبدستی فروش! یه... شعبده باز، یه ضعیف و خنگ و... تو دیگه چه ویژگی ای داری کوچولو؟

او چوبدستیش را به طرف ماتیلدا چرخاند. ماتیلدا هم متقابلا چوبدستیش را به سمت او گرفت. ناگهان مرگخوار ها چوبدستیشان را به سمتش نشانه رفتند! ماتیلدا با صدای ضعیفی گفت:
- فکر می کنین همیشه بدی پیروزه؟ هیچوقت! مثل اینکه دشمنای قدیمیتونو دست کم گرفتین! ما می جنگیم....

سه محفلی دیگر حرف او را ادامه دادند:
- تا آخرین نفس!

ناگهان پنج نفر مرگخوار از ناکجا آباد ظاهر شدند. سو که در وسط آن جمع پنج نفره بود، سرش را تکان داد.

فنریر هم سرش را به علامت فهمیدن تکان داد.او گفت:
- خب... حرف بسه! لردمون اون دختررو و اون شعبده باز رو می خواد. بقیه رو بکشین!

مرگخواری از او اطاعت کرد. با دست به چهار نفر اشاره کرد که گریک و کریس را بگیرند و به بقیه با سر دستور داد که ماتیلدا و گادفری را دستگیر کنند و با خود بیاورند.

پشت خانه ی ریدل!

هرمیون و آدر ناگهان در پشت خانه ی ریدل پدیدار شدند. آدر گفت:
- باید عجله کنیم. احساس خوبی ندارم. حس می کنم محفلی ها توی خطر شدیدی هستن!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
مـاگـل
پیام: 458
آفلاین
کریس،گریک و ماتیلدا چوبدستی شان را بیرون آوردند.مرگخواران چهار نفر بودند.

-ای احمقا!فکر کردید میتونید مارو تو جایی که برای خودمونه شکست بدید؟

کریس عرق ریزان به فنریر گری بک خیره شد.
-از اولم میدونستم کار شماست.

مرگخواری دستش را به هم زد و خندید.
-پس میخواستی کار کی باشه جناب کارآگاه؟

مرگخوار دیگری چوبدستی اش را به صورت ماتیلدا نزدیک کرد.
-راستی دختر کوچولو پروفسورتون کجاس؟به این زودی جا زد؟این بود قوی ترین جادوگرتون...

کریس چوبدستی اش را در اورد ولی مرگخوار سریع تر بود.
-اکسپلیارموس!

چوبدستی کریس در دستان مرگخوار افتاد.
-چیه؟نکنه پروفسور جا نزده؟نکنه نترسیده؟

کریس نیشخندی زد.
-میتونی پشت سرتو نگاه کنی!

مرگخواران سراسیمه برگشتند و به پشت خود نگاه کردند،ولی هیچکس آنجا نبود.کریس قهقهه سر داد.
-میبینید؟!حتی از اسمشم میترسید!

مرگخوار چوبدستی کریس را بین دستانش گرفت و...آن را شکست.لبخند روی لبان کریس خشکید.
-چیه دیگه نمیخندی؟

طرفی دیگر کوچه تاریک

هرمیون جلوی آدر ایستاد.
-اگه میخواید اونو ببرید آزکابان باید از رو جنازه من رد شید!
-چی شده تو انقدر طرفداری آدر رو میکنی؟

هرمیون دستش را از پشت به طرف آدر برد،به طوری که لودو و ادوارد نبینند.
-چون اون تنها امیدمون برای رفتن پیش بچه هاس!
-میدونی هرمیون...

اما قبل از اینکه لودو حرفش را تمام کند آدر دست هرمیون را گرفت و هردو آپارات کردند.




Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
مکانی نامعلوم!

ماتیلدا، گادفری، کریس و گریک بی هدف راه می رفتند! تا چشم کار می کرد، بیابان بود! هیچ چیز به غیر از شن و چند تا کاکتوس کوچک، پیدا نمیشد! خیلی خسته بودند و عرق قطره قطره از روی صورتشان بر روی زمین قهوه ای مانند می ریخت! چیز دیگری به صبح نمانده بود و آن چهار نفر‌، با فکر کردن به گرمای سوزان خورشید، تنشان به لرزه در می آمد!

ماتیلدا که تنها دختر میان آن جمع کوچک بود، نفس نفس زنان گفت:
- بچه ها!... یه دقیقه استراحت! نمی تونم تحمل کنم!

کریس به او گفت:
- پس صبحو ظهرو چیکار می کنی؟!
- از الان نمی خواد به فکر صبحو ظهر باشیم!

این را گفت و خود را بر روی زمین انداخت و دراز کشید! سه تا پسر هم نشستند و به بیابان خیره شدند! دو دقیقه گذشت! ماتیلدا چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید سپس چشمانش را باز کرد و آرام گفت:
- وقت رفتنه!

ماتیلدا نشست اما وقتی همه خواستند بلند شوند، صدای کریس آنها را متوقف کرد!
- می دونید دارید کجا می رید؟ ما فقط داریم بی جهت حرکت می کنیم!

گریک با طعنه گفت:
- کار دیگه ای هم می تونیم بکنیم؟
- مثلا نقشه ای یا...
- تو این بیابون هیچ غلطی نمیشه کرد!

گادفری گفت:
- شاید دیگه نتونن ما رو نجات بدن! شاید باید از الان خودمون رو مرده حساب کنیم‌!

کریس گفت:
- همچین فکری نکن گاد...
- الان باید به همه چیز فکر کرد!

ناگهان فریاد کریس بلند شد!
- چرا سر من داد می زنین؟! من میگم اشتباهه که انقدر فاز منفی بدیم! این بیابون روی همه ی ما اثر گذاشته!
- نه! این تویی که واقع بین نیستی! تویی که اشتباه می کنی! بگو ببینم ماتیلدا، تو چرا تو بحث ما شرکت نمی کنی؟ می دونی که همه داریم می میریم. یا شاید هم فکرای احمقانه ی کریس به سرت زده؟

ماتیلدا چیزی نگفت! فقط به زمین چشم دوخت. اما بقیه دیدند که اشکی از روی گونه هایش بر روی زمین غلتید! زیر لبی گفت:
- کاشکی فقط پنه اینجا بود!

سرش را بلند کرد و به بقیه نگاه کرد. هنوز کمی اشک می ریخت اما گفت:
- چرا داریم شکست نفسی می کنیم‌؟ روزای بعدو می خوایم چیکار کنیم‌؟ هیچوقت فکر نمی کردم به همچین سرنوشتی دچار شم!

گریک با تشر گفت:
- شاید اصلا فردایی نباشه!

کریس بلند شد و گفت‌:
- بسه! پاشین بریم! بلن...

ناگهان سر جایش خشک شد. محفلی ها به سایه های تاریکی که دیوانه وار دورشان می پیچید چشم دوختند و ترس در چشم هایشان موج زد. آخر سر، سایه ها سرعتشان را کم کردند تا ناگهان ایستادند و همانطور که انتظار داشتند... چهره های مرگخوار ها نمایان شد!



ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۹ ۱۴:۴۲:۰۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
خلاصه تا پست لودو بگمن: پروف غیبش زده. محفلی ها نمی دونن چرا! آدر اخلاقش عوض شده بود و محفلی ها فکر می کردن جزء مرگخوار ها شده. آدر پنه رو زخمی می کنه. ماتیلدا چوبدستی آدرو لمس می کنه و همه ی محفلی ها به غیر از ادوارد، لودو، هرمیون و آدر میرن به یه دنیای دیگه. توی اون دنیا، محفلی ها همشون توی یه کویرن. همشون هستن اما مهم ترین شخصیت محفل، پنی نیست. قبلش، توی اون کویر پروفسور به طور ناگهانی پیش گادفری ظاهر میشه و معمایی رو با دو گرگ روی دستاش نشون میده. محفلی ها فهمیدن که معنیش اینه که محفل داره نابود میشه. به دو دسته تقسیم میشن. بیشتر محفل همون جایی که ظاهر شدن، می مونن که شاید هرمیون و بقیه نجاتشون بدن. بقیه، یعنی ماتیلدا، گادفری، کریس و گریک الیواندر میرن دنبال پنه. حالا توی دنیای اصلی، قرار شد که برن خونه ی ریدل که بفهمن که قضیه چیه. لودو اومد توی کوچه و آدر داشت ورد طلسم امر مطلق میزد به اون که لودو خلع سلاحش کرد. حالا ادوارد و لودو اصرار دارن که آدر باید به خاطر اینکه می خواست اون طلسمو اجرا کنه‌، بره آزکابان!

پ.ن: این سوژه، به صورت جدی نویسیه!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.