پست پایانی:هرمیون و آدر به سمت در ورودی خانه ریدل شتافتند.
پاق! پاق!
پیش از آن که سرهایشان را برگدانند، پرتوهایی سرخ رنگ صفیرکشان از بالای سرشان عبور کردند.
- آدر آرتور ویزلی! تو به استناد ماده 251 قوانین وزارت سحر و جادو بازداشتــ... لعنت بهت! داری بدترش می کنی.
آدر صبر نکرده بود تا خطابه ای که لودو بگمن فریاد می زد به پایان برسد و در را شکسته و وارد خانه ریدل شده بود و در تاریکی می دوید. پرتوهای سرخ و طلایی از بالای سرش می گذشتند و او ناخودآگاه به چپ و راست می پیچید به امید نوری که نمی یافت. از پله هایی بالا رفت، از پله هایی پایین آمد...
-آخ!
پایش لیزخورده و روی زانو درون تاریکی افتاد.
سکوت...
سکوتی چنان سنگین که حتی جلوی نفس های آدر را نیز گرفته بود. پسرک تا به آن روز تصور می کرد شاید رگه عمیقی از تاریکی درون قلبش ریشه کرده باشد، اما در آن حال می دید که حتی نمی دانسته تاریکی چیست. چیزی سرد، وسیع.
- بلند شو.
دستی زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.
- هرمیون تویی؟
صدایش می لرزید، درد و ترس حواسش را مختل کرده بود و چیزی به یاد نمی آورد و چیزی را نیز تشخیص نمی داد.
چوبدستی در هوا موج برداشت و توپ نقره ای رنگ نسبتا بزرگی بین زمین و هوا درخشیدن گرفت و مرد بلند قدی را نمایان می کرد. شنلی خاکستری به تن داشت و کلاه آن را روی سرش کشیده بود، در زیر کلاه نیز ماسک عجیب و غریبی به چهره زده بود. از زیر ماسکش، ریش بلند و نقره ای بیرون زده بود.
- نه.
حالا که طغیان آدرنالین در رگ های کریس فروکش کرده بود، می توانست صدای را تشخیص دهد، صدایی که دورگه و گرفته به نظر می رسید، اما باز هم خودش بود.
پروفسور دامبلدور چوبدستی اش را به شکلی نسبتا وحشیانه تکان داد و بلافاصله صدای جیغ و فریاد از دور دست ها به گوش رسید...
ناکجاآباد:گردن کریس به شدّت زخمی شده بود و او سعی می کرد با فشردن انگشتانش بر روی زخم از فواره زدن خون به سر و صورتش جلو گیری کند.
- با اونهمه دندونم نمی تونی درست و حسابی گاز بگیری لندهور!
سعی کرده بود فریاد بزند و دندان هایش را نشان دهد، اما تنها واژگانی نامفهوم را فریاد زده و لثه های خونینش را نمایش داده بود.
در طرف دیگر میدان، گرگ عظیم الجثه که خون از دندان ها و چانه اش جاری بود، خودش را عقب کشید تا با پرشی بلند، سر مرد را یک لقمه چپ کند...
فرمان پایان کار صادر شده بود.
خانه ریدل:- می بینی آدر؟
- کثافت حرومزاده!
کریس درون گوی تصویر پنه لوپه را می دید که فشرده می شد و از درد فریاد می زد. می خواست روی پیرمرد بپرد و تا جایی که می توانست به بینی اش مشت بزند و بعد از آن که خسته شد با پاهایش به صورت او می کوبید! بعد هم سعی می کرد با دندان هایش قسمت هایی از بدن او را بکند و بخورد!
اما نمی توانست.
- آشغال عوضی... بزمجه!
او حتی نمی دانست بزمجه چیست، اما فحش های زیادی نمی دانست، لعنت!
- لعنتی!
پیرمرد صورتش را به سمت او برگرداند و صمیمانه ترین لبخند دنیا را تحویلش داد:
- معلومه که اصلا به تصویر اصلی توجه نمی کنی.
پنه لوپه در میان قفس حباب مانند فشرده می شد، جیغ می زد و خونی که از بینی و دماغش جاری شده بود، سر و صورت و لباس هایش را قرمز قرمز کرده بود و مرد حرف از تصویر اصلی می زد! تصویر اصلی اگر آن نبود پس ...
سرش پایین افتاد و شانه هایش بالا و پایین رفتند.
- آدر...
پیرمرد سر پسرک را بالا آورده و چشم های اشک آلودش را پاک کرد.
- ازت متنفرم!
و بغضی دیگر درون گلوی آدر ترکید و اشک ها دوباره جاری شدند.
پیرمرد بدون هیچ حرفی پسرک را در آغوش کشید.
آدر می خواست فریاد بزند! نمی خواست مرد در آغوشش بگیرد. نمی خواست آغوشش گرم باشد. نمی خواست در آن احساس آسودگی و امنیت کند. دلش نمی خواست آن آغوش را دوست بدارد.
- آدر، لطفا این یک کار رو برای من انجام بده.
زنجیرهای ناپیدا آدر را رها کردند و چاقوی دسته نقره ای، از ناکجا در دستان پسرک قرار گرفت.
- ممنونم... دنیا تا همیشه به یه ذره سیاهی برای جلو رفتن نیاز داره، بهم لطف کن و اون ذره سیاه باش.
پیرمرد این را گفته و دستش را در میان ریش سفید رنگی که کم کم قرمز می شد، فرو برد و نگاه مصممش را به پسر دوخت:
- تا ابد! تا همیشه.