1.پروفسور، راستش من قصد داشتم جلوی صف برم و یه ماهی کوچولو و مینیاتوری مثل خودم که از قضا آبی رنگم هست پیدا کنم. اما شدت هجوم جادوآموزان به سمت پیراناها به قدری زیاد بود که من با این جثهی کوچیکم نتونستم بالبالزنان راهمو باز کنم و به انتخاب خودم پیرانایی رو بردارم. در نتیجه وقتی جمعیت پراکنده شد، تنها پیرانایی که باقیمونده و غصهش گرفته بود که چرا هیشکی انتخابش نکرده رو انتخاب کردم. شاید بگین چرا گفتی انتخاب کردی؟ وقتی فقط یکی باقی مونده که انتخابی در کار نیست. این اشتباهه پروفسور. من انتخاب داشتم که پیرانایی رو انتخاب نکنم و صفر بگیرم، یا این پیرانا رو انتخاب کنم. که انتخابشم کردم.
ظاهر پیرانام یکم خشنه. بدنش خاکستریه و هرچی به سمت سرش حرکت میکنی این رنگ تیرهتر میشه تا جایی که دور چشماش کاملا سیاهه. اما طلبکارم هست. با چشماش یجوری بهت زل میزنه انگار این خودشه که نخواسته انتخاب بشه و افتخار نداده، ولی من که میدونم فقط اینطوری وانمود میکنه و ته دلش غمگینه. این ظاهرشه و من باطنش رو دیدم. ماهی کوچولویی که بین پیراناهای دیگه ظاهر خشنتری داره اما به اندازه اونا وحشی نیست و با دیدن گوشت اختیار از کف نمیده. واسه همینم همیشه پیرانای داستان ما تنها میمونه و مورد تمسخر بقیه قرار میگیره.
2.نمیتونم بگم کار من تو انداختن پیرانام تو تنگ سختتر بود یا کسایی که زودتر اقدام کرده بودن. چون اونایی که زودتر اومدن احتمالا تعدادی از پیراناها به صورت رندوم پیراناهایی که با باز شدن در آکواریوم به بالا جهش میکردن تا بیرون بیان و دلی از عزا در بیارن، سقوط کردن تو تنگشون و خلاص!
به هر حال برای من شرایط اینطوری نبود. من بودم و یه تنگ و یه پیرانا که قهر کرده بود. تازه پیراناهه سه برابر من هیکل داشت که راحت میتونست یک لقمهی چپم کنم. پس باید با احتیاط میبودم. اولش سعی کردم بهش بفهمونم اون پیراناییه که من انتخابش کردم. نه از سر ناچاری، بلکه با میل و اختیار خودم. باید حس میکرد که پسر برگزیـ... چیزه، ماهیِ برگزیدهس. البته من خیلی درست متوجه نمیشدم این که مدام دندونای تیزشو بهم نشون میداد و هر از گاهی تهدیدآمیز دهنشو باز و بسته میکرد به چه معنا بود... ولی حدسم اینه که به مذاکرات من با خودش پاسخ مثبت میداد. پاسخ مثبت به این که مثل یه پیرانای خوب مستقیم از تو آکواریوم میپره تو تنگ بدون این که هوس کنه منو بخوره. اما خب موفق نشدم!
پس منم راه حل دیگهای رو پیش گرفتم. اگه با محبت آدم نمیشه خب باید از در زور وارد شد.
تنگ رو گذاشتم کنار آکواریوم. در لحظاتی که پیرانام پشتشو بهم کرده بود و وانمود میکرد خودش نخواسته انتخاب بشه، در آکواریوم رو تا حد زیادی بستم و فقط در حدی که پیرانا بتونه ازش جهشی به بیرون کنه باز گذاشتم. خودمم رفتم جایی که آب آکواریوم رو تخلیه میکنن وایسادم. بهش گفتم یا میپری، یا آب آکواریوم رو خالی میکنم و اون تو میمیری. مطمئنم اونم در پاسخ چند بار بهم گفت "اگه جرات داری خالی کن"، "من زیر بار نمیرم"، "مردن بهتر از زندگی با ذلت است" و اینا. که تصمیم گرفتم واقعا یکم آب آکواریوم رو خالی کنم بلکه باورش بشه. اما باورش نشد! خیلی پیرانای لجبازی بود.
در نهایت اینقد آب رو خالی کردم که دیگه تقریبا آبی داخل آکواریوم باقی نموند و پیرانا یا باید مرگ رو انتخاب میکرد یا جهش تو تنگ، که جهش تو تنگ رو برگزید. و اینچنین این پیکسی کوچک بدون جادو پیرانایی رو به تنگش هدایت میکنه.
خب راستش چون پیرانام آخرین لحظات زندگیش تسلیم شد و پرید تو تنگ، دیگه نگه داشتنش اون تو چندان سخت نبود. جونی براش نمونده بود که بخواد منو تهدید کنه. مثل ماهیهای نزدیک مرگ ته تنگ چسبیده بود و فقط دهنشو به امید یافتن غذایی تو آب باز و بسته میکرد.
3.- شـلــپ!
پیرانا که تا آخرین لحظه مقاومت کرده بود، با دیدن آکواریومی که دیگه تقریبا آبی توش نمونده بود، تصمیمشو میگیره و با جهشی خودشو به تنگ میرسونه. اونقدر جهشش سریع بود که تقریبا نصف آب تنگ بر اثر پرشی که میکنه به بیرون میپاشه.
البته که لینی هم بینصیب نمیمونه و تبدیل به حشرهی خیسی میشه!
و حشرهی خیس چیزی نبود که مورد دلخواه کسی باشه.
پیرانا با ترس به حشرهی خیسی که به سمتش در حرکت بود و به شدت ناموزون بال میزد و با هر بالی دو سانتیمتر به چپ یا راست میرفت و یک سانتیمتر به جلو، احساس خطر میکنه. بنابراین میره و میچسبه به ته تنگ و سعی میکنه مواد غذاییای هرچند ناچیز و کمارزش توی آب پیدا کنه و بخوره تا انرژی دفاع و مقابله بگیره. اما آب از آب مقطر هم بیاملاحتر بود!
بالاخره حشرهی خیس به تنگ میرسه و پیرانا با ترس بهش زل میزنه.
- پیرانای خوشگل و مهربون و حرفگوشکن کی بودی تو؟
پیرانا با دیدن چشمان به طرز نابرابری بزرگشدهی حشرهی خیسی که صورت خودشو به تنگ چسبونده بود و به داخل نگاه میکرد، وحشتکنان دو متر به عقب پرتاب میشه. یعنی قرار بود بشه، ولی چون تنگ 50 سانتیمتر بیشتر نبود، یکم کمتر از 2 پرت میشه عقب!
با دیدن چشمان پر از ذوق و شوق لینی و لبخندی که کل صورتش رو فرا گرفته بود، ناگهان پیرانا متحول میشه. این از اون لحظاتی بود که مسیر زندگی پیرانا تغییر پیدا میکرد و دوران زندگیش به دو دستهی "قبل از این لحظه" و "بعد از این لحظه" تقسیم میشد.
یعنی حداقل این چیزی بود که لینی تصور میکرد. چرا که پیرانا هم در جواب، برقی تو چشماش نمایان میشه که از نظر لینی اشک ذوق بود، در حالی که برق شرارت بود! بعدش به خیال لینی، پیرانا پرههاشو تکون میده و با سرعت تصمیم به خروج از تنگ میگیره تا اونو در آغوش بگیره و ازش تشکر کنه که از اون یه ماهی بهتر ساخته.
- هـــام... شپلخ!
اما خب این اتفاق نمیفته! لینی کاملا تصورات اشتباهی داشت.
ماهی به قصد خوردن لینی خیز برداشته بود تا بهش بفهمونه اون پیرانایی نیست که با این حرفا متحول بشه. ولی خب، پیرانا به خاطر پریدن توی تنگ در لحظات آخرِ خالی شدنِ آبِ آکواریوم، و به دلیل بیرون ریختن حجم زیادی از آب درون تنگ، کمبود آب و اکسیژن پیدا کرده بود و توان جهش به بیرون و خوردن لینی رو نداشت. پس با مخ میخوره تو شیشه.
- نازی میخواستی بپری بغلم ولی انرژی نداشتی؟
پیرانا با بدخلقی و بیجونی، تکونی به سرش میده که به نشانهی موافقت بود. برای لینی موافقت با پریدن تو بغل، اما برای پیرانا موافقت با نداشتن انرژی.
- عیبی نداره، الان برات هم آب میریزم، هم غذا میارم جون بگیری.
پیرانا بر اثر خوشنودیِ رسیدن به غذا، انرژیِ اندکی میگیره تا تکونی به خودش بده و صاف و صوف تو آب شناور بشه. با دیدن آب گوارایی که از اون بالا پایین میریخت و تنگش رو پر میکرد احساس رضایت بیشتری پیدا میکنه. کمکم داشت باور میکرد که شاید این حشرهی خیس، که حالا خشک شده بود، موجود دوستداشتنی و خوبی باشه که بتونه باهاش رفیق بشه و از قبالش غذاهای گوشتی و خوشمزهی زیادی بدست بیاره. تا این که لینی لحظهای بعد امیدش رو ناامید میکنه!
- برات غذای مقوی آوردم.
سبزیها و جعفریهایی از آسمون به پرواز در میان، داخل تنگ میریزن و رو آب شناور میشن. پیرانا با ناباوری به سبزیجاتی که مقوی خوانده شده بود نگاه میکنه و اختیار از کف میده.
- قلپ قلپ قولوپ قیلیپ قولوپ قلپ!
ماهی گفته بود "چطور جرات میکنی برای یه پیرانای گوشتخوار سبزی بیاری آخه؟ بیام بخورمت؟
".
اما لینی شنیده بود "وای مرسی که به فکرمی و غذاهای سالم و مقوی برام میاری حشرهی مهربونم.
".
پس عجیب نبود اگه لینی با چهرهای مشتاق، منتظر غذا خوردن پیرانا بشه. پیرانا میخواست مخالفت و مقاومت کنه و این بدبختیش رو با خوردن لینی به پایان برسونه. اما نه انرژیای داشت، نه توانی. لینی هم روح و روانش رو خسته کرده بود و هم جسمش رو.
پیرانا یا باید نمیخورد و میمرد... یا میخورد و سیر میشد!
گزینهی دوم رو انتخاب کرد.