1-سلام پروفسور راستش من رفتم جلوی آکواریومتون و داشتم دنبال یه پیرانای مناسب می گشتم که یهو یکی از پیرانا ها پرید بالا و منم ترسیدم و در نتیجه پام تیک زد و به طرزی وحشتناک به یکی از پایه های آکواریوم خورد؛ به طوری که میز نیم متر به عقب برگشت و بعد از برخورد به دیوار پشتش وایستاد. و خب اگه اون تَرَکی که رو پایه میز افتاد، اون سوراخی که رو دیوار ایجاد شد و اون پیرانای بیچارهای بعد از پریدن به بالا یهو آکواریوم با لگد من از زیرش کنار رفت و با سر رفت تو چاه رو فاکتور بگیریم همونایی که گفتم تنها خسارات وارده بود پس اصلا نگران نباشین.
بعد از ضربه من همه ماهیا سریع رفتن ته آکواریوم و با چشمایی که از شدت تحت تاثیر قرار گرفتنشون خبر می داد به من زل زدن؛ تازه بعدشم شروع کردن به دست زدن برام البته با دندوناشون.
هر چی باشه مطمئنم از ترس دندوناشون به هم نمیخورد.
همون لحظه بین اون همه صدای تق تق دندون پیرانا ها یه صدای دنگ مانند هم به گوشم رسید.
سرم رو به طرف گوشه آکواریوم برگردوندم و با پیرانایی مواجه شدم که سرشو تو انبوه پیرانا ها فرو کرده بود و دمش که مرتبا با شدت به این ور و اون ور میرفت و به شیشه آکواریوم می خورد بیرون بود.
مطمئن شدم که این همون پیراناییه که باید مال من بشه. نمی دونین چقدر ناز بود.
2-اول دستم رو بدون توجه به جیغ و داد نفرات پشت سرم کردم تو آکواریوم و اگر محو شدن انگشت شستم، کج شدن یکی از استخوان های دور و بر مچم و یه هفت هشت ده مورد شکستن قلنج هایی که اصلا نمیدونستم وجود دارن رو فاکتور بگیریم تقریبا بدون هیچ آسیب دیدگی جدی دیگهای موفق به خارج کردن پیرانا شدم.
بعد هم با جادو تنگی پر آب ظاهر کردم که متاسفانه از شدت هیجان توسط پای نازنینم خورد شد.
برای همین یکی دیگه ظاهر کردم و پیرانا رو با دستم به سمت دهانه تنگ بردم ولی پیرانام با دمش با شدت ضربهای به مچ دستم زد، بعد هم با پرشی مستقیم به داخل آکواریوم برگشت.
برای همین روش مذاکره رو در پیش گرفتم و با گذاشتن یه صندلی جلوی آکواریوم کار رو شروع کردم.
البته خیلی موفقیت آمیز نبود برای همین تصمیم گرفتم براش طعمه بزارم.
یک تیکه گوشت دستم گرفتم و بهش گفتم که بیاد بیرون و نوش جان کنه. البته یواش گفتم که بقیشو نشنون آخه هنوز جای گازاشون می سوخت.
پیرانام بعد از یک نگاه به گوشت غافل از اینکه من یه تنگ پشتم قائم کردم بیرون پرید و به طرف گوشت حملهور شد.
درست لحظهای که پیرانا داشت به گوشت میرسید کشیدمش عقب و با تنگ جایگزینش کردم.
بعد از افتادن پیرانا هم در تنگ بستم و با سرعت از کلاس زدم بیرون.
3-راستش این مورد نسبت به بقیه تا حدودی آسون بود.
البته فقط تا حدودی...
ولی تا همون حدم کافی بود.
بعد از رسیدن به خوابگاه پیرانام بالاخره دست از تقلا برداشت و تسلیم شد.
- خب لااقل یه چیزی بده بخورم گشنمه.
- باشه الان بهت گو... اِ گوشته کو؟
بله اینطوری شد که فهمیدم گوشتو تو کلاس جا گذاشتم.
سریع به سمت کلاس برگشتم و بدون در زدن پریدم داخل کلاس و در نهایت تعجب با کلاس خالی مواجه شدم و فهمیدم که همه پیرانا هاشونو برداشتن و رفتن.
به سمت صندوق غذا ها رفتم و درشو باز کردم.
-اِوا اینجا چرا انقد پر از خالیه؟
البته اونقدرا هم که فکر می کردم خالی نبود و ته صندوق یه چند تا لکه سبز رنگ دیده می شد.
دستم رو به سمت اون چند تا لکه دراز کردم و به سمت خودم کشیدم و با چند تا برگ جعفری مواجه شدم.
-الان من چه غلطی بکنم آخه؟
ولی از قرار معلوم چارهای نبود و منم بعد از گشتن نصف قلعه به دنبال غذا با جعفری های پلاسیدهی توی دستم به خوابگاه برگشتم.
پیرانا توی تنگش روی تختم منتظرم بود.
- غذا آوردی؟ خوبه! بیار که خیلی گشنمه!
- اِ چیزه... راستش... خب آره غذا آوردم.
با تردید دستمو از پشتم بیرون آوردم و رو به پیرانا بازش کردم.
پیرانام اول چند ثانیه به جعفری ها خیره شد و بعد با لبخند به من نگاه کرد.
- خب... شوخی بامزهای بود. حالا غذامو بده بیاد.
- اِ... همین بود دیگه!
- یعنی چی؟ شوخیت گرفته؟ من گوشتخوارم سبک مغز! اینارو نباید بخورم. بفهم!
- خب راستش اینا تنها غذاییه که مونده. پس باید همینا رو بخوری.
- من به اینا لب نمی زنم...
فهمیدم که این ماهی زیر بار نمیره. برای همین نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم.
- خیلی خب من اینا رو میریزم تو تنگت خواستی بخور نخواستی نخور بمیر.
بعد از این حرف در تنگ برداشتم و بعد از چپوندن جعفری ها جلوی چشمای پیرانا دوباره بستمش.
بعد رفتم که بخوابم و تمام سعیمو کردم که به داد و فریاد های پیرانام توجهی نکنم.
بعد از حدود دو ساعت بیدار شدم و با پیرانام مواجه شدم که داشت کف تنگ با قیافهای عبوس و دمی که از شدت عصبانیت تیک می زد و به دیواره تنگ می خورد جعفری ها رو به زور می جویید.