در کمال پوزش و احترام نسبت به طراح این چالش و نفر قبلی ، من زاخاریاس اسمیت به خاطر ناتوانی خویش در ارائه ی متنی با کلمات داده شده ، خود اقدام به انتخاب کلمات می کنم .خانه . خنجر . چوبدستی . شکسگی . سوراخ . گلو . مرگخوار
مدرسه ی هاگوارتز ، سال آخر تحصیلی ، سه برادر اسلیترینی ، کلبه ی پدری در کوهستان .
من و دو دوست دیگرم ، هانسل ، موریس و پیتر
سه توله مرگ خوار وفادار
سه منتخب از تیم هفت نفره ای که برای کشتن رئیس وزارت سحر و جادو توسط شخص شخیص ارباب تاریکی انتخاب شده بود .
قرار بود این کار در حین برگزاری جام جهانی کوییدیچ انجام بشود تا آوازه ی واهمه انگیز لرد ولدمورت گوش جهان را کر و مردم اروپا را زهره ترک کند .
قرار بود فردا در اواسط کوره راه جنگلی ، به سمت چادر مسافرین جام جهانی ، به بقیه تیم بپیوندیم .
در اوایل نیمه شب ، هنگامی که همه باهم دور شومینه چای مینوشیدیم و استرس فردا را با هر جرعه پایین میراندیم موریس گفت : چیزی درباره داستان این یارو ماگله که جدیدا معروف شده شنیده همون که بهش میگن "شبه ماگل" ؟؟
مگه می شد نشنیده باشم
کابوسی بود که برای کنترلش در بین مرگخوار ها میگفتند یک داستان محلی بیشتر نیست اما نمی توانستند کسانی را که با دستان او به لبان مرگ بوسه زدند را انکار و لاپوشانی کنند .
شایعاتی بود که میگفت پس از خروجش از ارتش حدود سه سال در عمارت بلاتریکس لسترنج به جرم خون کثیفش شکنجه میشد و مورد آزار جنسی قرار می گرفت .
در این سه سال مرگ برهنه ی تک تک اعضای خانواده اش در دیگر سلول های کثیف و نمور آن عمارت نفرین شده به چشم دیده و قسم یاد کرده بود که انتقام بگیرد . ابتدا از تمام مرگخوار ها و سپس تمام خاندان لسترنج.
پس از حمله ی وزارت سحر وجادو به عمارت لسترنج او نیز آزاد شده بود . می گفتند وزارت از او پشتیبانی می کند .
در سه ماه اخیر سیزده مرگخوار را به وحشتناک ترین شکل ممکت تکه و پاره کرده بود .
برای اینکه مرلینی نکرده ترس دل بچه ها را نلرزاند گفتم : این فقط یه داستان احمقانست !!!
جمله ای که با تمام وجودم به آن کافر بودم
***********************************************************************
صبح شد ، به موقع توانستیم همرزمان سیاه دلمان را ملاقات کنیم ؛ درست است که ظاهرشان از کفتار های سیاه هم بی رحم تر بود ولی در پشت آن لباس های مرگخوار ترسی بود که با اندکی دقت می توانسم به راحتی تشخیص دهم .
در یک مسیر خطی حرکت میکردیم ، من نفر سوم صف بودم و در تمام مسیر چشمانم روی شاخ و برگ های اطراف قفل شده بود ، درخت به درخت و شاخه به شاخه را از نظر می گذراندم .
ناگهان وقتی که دوباره به جلو نگاه کردم خبری از نفر اول صف نبود نفر اول به جلو دوید و روی زمین خم شد .
تله ای شکاری دقیقا در وسط مسیر کاشته بودند .
سرنیزه های نازکی در چاله کاشته شده بود که از سینه ، ران و گلوی نفر اول بیرون زده بود
گلویش هنوز در تب و تاب نفس های آخر خس خس میکرد ؛ سرفه میکرد و خون از دهانش بیرون میزد .
همگی خشکمان زد ؛ او مرده بود .
پس از لحظاتی تشپ قلبم که در حال سوراخ کردن مغزم بود به من فرمان دویدن داد . احتمالا تا آخر مسر را یک نفس دویده بودیم .
چادری کرایه کردیم تا استراحت کنیم . باید فکر میکردیم دقیقا چه اتفاقی افتاده . در پایان ظهر به این نتیجه رسیدیم که وجود آن تله اتفاقی و قصد شکار آهو یا گوزنی بوده ؛ نه کمتر و نه بیشتر .
در چادر روی دور ترین تخت از در ورودی دراز کشیدم تا اگر کسی از ورودی داخل شد آخرین هدف چوب دستی اش باشم ؛ هنوز نتوانسته بودم دلهره ی آن اتفاق را از سرم بیرون کنم . به راستی این دست ها می تواند جان عالی ترین مقام اداری این کشور را بگیرد و زنده فرار کند ؟؟؟
بعد از یک چرت نه چندان کوتاه بیدار شدم ؛ باید دنبال غذا میگشتم . در چادر ، فقط من و یکی دیگر از اعضای گروه که نمی شناختمش حظور داشتیم . البته حرفم را تصحیح میکنم . او در اونچنان خواب عمیقی بود که گویی حضورش در چادر با میز و لیوان رویش تفاوتی ندارد . از وجود چوب دستی و کیف پولم مطمعن شدم و به راه افتادم .
خوشید به نتهای عمرش در این روز رسیده بود . درست دویست متر جلو تر دکه ای بسات کرده بود و گویی که انواع نان های شیرین ، چرب ، و کشنده را باقیمت کمی به مردم می فروخت . سه تا کلوچه گردویی گرفتم و به سمت چتدر حرکت کردم تا آنجا با آب بخورم .
به ناگاه متوجه دوستانم ، جلوی ورودی چادرمان شدم ؛ موریس جلو آمد و آن قسمت ردای کنار شانه هایم را محکم گرفت و با لهنی تند گفت : کجا بودییی ؟ آهای بگو کجا بودی !!! .
-چیه مگه چی شده ؟
-برو داخل و خودت ببین
یکی غرق در خون روی تخت ولو شده بود . همانی بود که قبل از خروج من خوابیده بود . گلویش را گوش تا گوش بریده بودند . مردمک سیاهش گشاد شده بود و دهانش به گونه ای باز مانده بود که انگار میخواست در واپسین لحظات عمرش چیزی بگوید .
یکی از دوستانش جلوی ردای مرا گرفت و محکم به روی میز وسط پادر کوبید و با فریاد گفت :
-چیکار کردی عوضیییی . خودم می کشمتتت .
نفر دوم که به نظر به لرد سیاه وفادار تر بود تا دو دوست دیگرش گفت : ولش کن احمق ؛ الان آخرین پیزی که لازم داریم یه درگیری داخلیه .
ردایم را ول کردند و بیرون رفتند . فکر میکنم آن سه باهم دوست بودند چون وقتی نفر اول کشته شد انقدر ناراخت نشده بودند .
*************************************************************************************
وقت نداشتیم . مقدماتی که سر ظهر بچه ها برای آماده کردنش دو ساعت قبل از مرگ نفر دوم بیرون رفته بودند فراهم شده بود
قرار بود به دو گروه تقسیم بشیم . اونا سینه آقای موزیر رو با یک اسپل انفجاری از قلب خالی می کردن و ما همزمان ترتیب مامورا رو میدادیم و با جادوی جابجای فرار میکردیم .
چند دقیقه قبل از شروع بازی تیم ما متشکل از من ، موریس و پیتر بود و تیم دوم هم همان دو دوست مرگخوارمان . حدود نیم ساعت بعد از اسقرارما در محل معین خبری از برادرانمان نشده بود این شد که من و پیتر رفتیم تا سر و گوشی آب بدیم ؛ در راهروی ای که به مقصدمان منتهی می شد و دقیقا در زیر سکو های تماشا چیان قرار داشت توجه من به تجمع آب در روی زمین مجاور دستشویی مردانه جلب شد ؛
در را باز کردم ... یکی از دو برادمان بر روی زمین ، در حالی که غرق در خون و آب روی دریچه ی فاضلاب به شکم افتاده بود ، گوشه ی سرش شکستگی خون آلودی کاشته شده بود که با کمی دقت می توانستم خطوط پیچ در پیچ مغزش را بشمارم . در مجاورش سنگ روشویی سفیدی که در اثر برخورد چیزی خورد شده بود و آب را به کف دستشویی سرازیر ساخته بود جلوه گری میکرد . در انتهای دسشویی آخرین نقاشی استاد به پشم میخورد . آخرین برادرمان از اعضای مرگخواران که آن روز با آنها آشنا شده بودیم .
روی زمین نشسته و دست هایش به در اتاقک آخرین توالت میخ شده بود ، دقیقا در بالای سرش ، با یک خنجر دسته استخوان . بر روی هر دو رانش جای فرورفتگی خنجر نمایان بود و ار بینی شکسته اش خون می چکید . از دستشویی خارج شدیم و در را بستیم اگر در این لحظه فرار میکردیم عاقبت خوبی انتظارمان را نداشت پس دوان دوان رفتیم تا به موریس خبر دهیم . از پله ها بالا رفتیم و به جایگاه تماشا چیان رسیدیم . موریس را در همان لباس و نقاب مرگخوارمان دیدیم ، به نظر میخواست ماموریت را شروع کند . دیوانگی بود اما چاره ای نبود . با دست به پیتر اشاره کرد تا به سمتش برود . من هم به سمت نگهبان ها رفتم . در این هنگام اتفاقات برایم اندکی عجیب به نظر رسید ؛ حالات موریس برایم نا آشنا بود... . در همان یک لحظه پیتر جلو افتاد و موریس در دم چوب دستی نوک تیزش را در گردن پیتر فرو کرد . اگر لحظه تا کنون شک داشتم که گرفتار شبح ماگل شدم دیگر شکی وجود نداشت .
حالتی متشکل از احساسات خشم ، نفرت و صد البته ترس و اضطراب وصف ناپذیری وجودم را فراگرفت ، چوبدستی ام را بالا گرفتم تا به شخصی که پشت آن ماسک بود حمله کنم که متوجه تکه های چوبدستی خورد شده در دستم فرو رفته و دیگر قابل استفاده نیست .
در همین لحظه دوستان عوضی شما مرا دستگیر کردند و مرا به حضورتان مشرف نمودند جناب بازرس .
چیز دیگه ای ندارم که برایت تعریف کنم میشه گمشی و تنهام بذاری ؟
من یه آشغالم ، یه آشغالی که توی عوضی گذاشت زنده بمونه !!! مطمعن باش لرد ولدمورت نمیذاره قصر در بری .
پایان
اضافه میکنم که هزار و پونصد کاراکتر را تایپ کرده ام و دیگر نایی برای ویرایش و مشخص کردن کلمات و باز خوانی ندارم . همچنین برای دریافت کلمات جدید میتوانید به پست قبلی سر بزنید
با تشکر
زاخاریاس اسمیت ملقب به زاخار اصلی
نقل قول:
برای مرده ها دلسوزی نکن هری ، برای زنده ها دلسوزی کن. و کسایی که بدون عشق زندگی میکنن