هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳:۱۸ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#98

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۳:۲۳ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: جاودانه‌ساز، سبد، دندان نیش، خودنویس جادویی، نفرین طلایی، پیر، ساختمان

جینی این بار، باید به سراغ اکسیر جاودانه ساز می رفت. اکسیری که بسیار کمیاب بود و برای دست یافتن به آن باید کاری فراتر از ماموریت قبلی می کرد. رفتن به جایی فراتر از محدوده ی اژدهاها.
در آن لحظه، آرزو داشت برادرش چارلی، آنجا بود و به او کمک می کرد تا از محدوده ی اژدهاها رد شود.
آرام به داخل ساختمان رفت. برای رد شدن از محدوده ی اژدهاها باید نفرین را میشکست. نفرین طلایی مانع از رد شدن از محدوده ی اژدهاها می شد.
برای شکستن نفرین، باید با خودنویس جادویی، به کمک خون خود، روی کاغذ پوستی می نوشت و بعد، آن را با وردی سخت اجرا می کرد و بعد می سوزاند.
اکنون با دستی که با سبدی که از دندان نیش مار پر شده بود، به درون تونل زیرزمینی وسط رفت.
روی زمین نشست و خودنویس و کاغذ پوستی را از جیب ردایش در آورد و شروع به نوشتن با خون خود کرد.
وقتی که کارش تمام شد، چوبدستی اش را در آورد و ورد را زیر لب خواند و نفرین طلایی شکست.
بعد یک ظرف طلایی را آورد و دندان نیش ها را در جای مشخص شده ریخت و در ظرف طلایی، به اندازه ی یک بطری، اکسیر جاودانه ساز جاری شد و ظرف طلایی پر شد.
درب ظرف را که بست، در حالی که خنده ای عجیب بر لب داشت، زیر لب گفت:
- فکر کردن من نمیتونم این رو به دست بیارم، حالا با بدست آوردن این، شجاعتم رو بهشون نشون دادم، امیدوارم فهمیده باشن که من چقدر با استعدادم.
بعد از پیچک پیر کنار پایش گذشت.
کلمات نفر بعد: ماه کامل، جنگل ممنوعه، خون آشام، محدوده اژدهاها، پاترونوس، دیوانه ساز، طلسم مرگ


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱:۰۵ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#97

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۱:۱۲
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1335 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات فعلی: بوسه، روزنامه، کرم ابریشم، شاپرک، کراوات، آزکابان، آغوش


پرنده‌ای در پهنه‌ی آسمان از این سو به آن سو می‌رفت و با ضربات بی‌امان باد می‌جنگید. گلرت یازده‌ساله یک چشمش را بسته بود و با انگشت سبابه‌اش پرنده را دنبال می‌کرد.
او بود که پرنده را به این سو و آن سو می‌برد یا پرنده بود که انگشت او را مسحور خود ساخته بود؟
به ساعتی قبل فکر می‌کرد. مادر پریشان‌حال آغوش خداحافظی را از او دریغ و او را راهی مدرسه کرده بود.
بی‌شک حتی با معیارهای سنگ‌دلانه مادرش، یک بوسه نمادین کوچک از راه دور هم کافی بود، اما تمام محبتی که از آن روز صبح از مادر به یاد داشت، غرغرش به جان او بود به خاطر کج بودن کراواتی که طرح کرم ابریشم و شاپرک روی آن به طرز احمقانه‌ای قرار بود او را مضحکه‌ی دانش‌آموزان تخس دورمسترانگ کند.
به یاد آوردن همین موضوع، خون را در رگ‌هایش به جوش آورد. پرنده آخرین چرخ‌هایش را در آسمان زد و آتش گرفت.
گلرت کراوات را از دور گردنش باز کرد و با دقت آن را در روزنامه‌ای که در کوله‌اش گذاشته بود پیچاند.
روزنامه انگلیسی بود و تصویر هولناک زندان مخوف آزکابان روی صفحه اول آن خودنمایی می‌کرد.

به روزهای پیش رویش فکر کرد. مدرسه برای او چندان تفاوتی با آزکابان نداشت...


کلمات نفر بعدی: جاودانه‌ساز، سبد، دندان نیش، خودنویس جادویی، نفرین طلایی، پیر، ساختمان


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵:۵۱ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#96

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
کلمات فعلی: رز سیاه، تابوت سنگی، خون معشوق، صلیب، خنجر نقره، آتش، مقبره

تلما آرام قدم برداشت و وارد قبرستان شد. از کنار صلیب چوبی بزرگ گذشت. سرعت حرکتش را کمی بیشتر کرد. دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود.

بعد چند دقیقه، به دو مقبره ای رسید که در کنار هم قرار داشتند. آرام جلو رفت و روی یکی از آنها نشست. با اینکه سال‌ها از مرگ آنها میگذشت و دیگر به رفت و آمد به این قبرستان عادت کرده بود، هنوز هم با دیدن مقبره‌شان قلبش آتش می‌گرفت.
- سلام. بازم من اومدم... مثل همیشه...

مکث کرد. بغض گلویش را می‌فشرد. دلش میخواست پدر و مادرش زنده بودند و او در آغوش‌شان می‌نشست و اشک می‌ریخت. اما آرزویش غیرممکن بود. آنها دیگر زنده نمی‌شدند، دیگر او را در آغوش نمی‌گرفتند، دیگر به او نمی‌خندیدند، دیگر بر گونه های او بوسه نمی‌زدند و هزاران دیگرِ دیگر... تنها چیزی که حالا میتوانست بغل کند یا ببوسد، سنگ قبر و خاک مزارشان بود.
- دلم براتون خیلی تنگ شده. چرا... چرا نیستین؟! چرا من رو تنها گذاشتین؟! چرا...

دیگر نتوانست تحمل کند. قطرات اشک، یکی پس از دیگری بر روی گونه هایش جاری شدند. موهای قهوه ای کوتاهش روی صورتش ریخته بود. می‌دانست تا مدتی طولانی نمیتواند به دیدار آنها بیاید؛ سرش بسیار شلوغ بود. حتی اگر فرصتی هم داشت نمیخواست به این زودی دوباره سنگ قبر آنها را ببیند.
- مامان گلدون رز سیاهی که برام کاشته بودی هنوز توی اتاقمه. بابایی، مجسمه دختری که داخل یه تابوت سنگی بود رو یادته؟ هنوز نگه‌ش داشتم.

گریه اش شدت گرفته بود. نمیتوانست نفس بکشد.
- اون خنجر نقره رو هم که دیگه میدونین... همیشه همراه منه.

آرایشش بخاطر گریه خراب شده و صورتش کاملا سیاه بود.
- کتاب خون معشوق رو هم خوندم. خیلی قشنگ بود!

به آرامی از روی سنگ قبر بلند شد. لبخندی از روی درد زد و به طرف در قبرستان به راه افتاد.



کلمات نفر بعد: بوسه، روزنامه، کرم ابریشم، شاپرک، کراوات، آزکابان، آغوش


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱ ۱۵:۳۰:۱۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۴۹ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#95

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۴:۰۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 299
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: شک، ترس، درخت سرو، شنل، روباه، اشتیاق، درد.

به تنه ی درخت سرو تکیه داده بود، دانه های برف روی موها و ردای مشکی اش نشسته بود و حالت صورتش مثل کسی بود که در حال درد کشیدن یخ بسته باشد. زن جوان می دانست که او چه موجودی است و نباید نزدیکش شود، با این حال نتوانست او را نادیده بگیرد و با شک به سمتش رفت.
"آقا، شما نباید این جا بخوابید. خیلی زود سر و کله ی گرگینه ها پیدا میشه. این جا پاتوق همیشگیشونه."

گادفری چشمانش را باز کرد و به چهره ی زن جوان نگاه کرد. چشمان آبی معصوم، لب های سرخ و موهای بلند طلایی. چه قدر شبیه رزالی خودش بود. گادفری دستش را روی سینه ی دردآلودش فشار داد و به سختی از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:
"ممنونم که منو بیدار کردی. فقط چند لحظه و بعد پا میشم و میرم."

"رنگتون بدجور پریده. انگار خیلی سردتونه."

و شنلش را درآورد و روی او انداخت. گادفری لبخند زد و گفت:
"تو خیلی مهربونی، ازت ممنونم. ولی اگه یه کار دیگه بکنی، من سریع تر گرم میشم."

تپش قلب زن شدت یافت. می دانست که این موجود از او چه می خواهد و آن چیز می تواند باعث مرگ او شود. با این حال آب دهانش را قورت داد و در حالی که ترس به وجودش چنگ انداخته بود، جلو رفت و گردنش را به سمت گادفری گرفت.

گادفری دستش را دور زن حلقه کرد و دهانش را روی گردن او گذاشت و دندان های نیشش را در گوشت لطیف او فرو کرد. زن فریاد کوتاهی کشید و گادفری با اشتیاق شروع کرد به نوشیدن خون پر از شرارتش. او روباهی بود که قربانی اش را به دام انداخته بود.

کلمات نفر بعدی: رز سیاه، تابوت سنگی، خون معشوق، صلیب، خنجر نقره، آتش، مقبره.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵:۰۱ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#94

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
کلمات فعلی: بارون، راهرو، نوشیدنی کره‌ای، شانس، بازی، چوبدستی، هیجان

- چه بارون قشنگی میباره! مگه نه روباه کوچولوی من؟

تلما درحالی که دستانش را گشوده بود و زیر باران راه میرفت این را به روباهش گفت. روباهش نیز که انگار با حرف او موافق بود با شادی شروع به دویدن کرد.

- فکر کنم زیادی نوشیدنی کره ای خوردم. آخه اومدنی حواسم نبود و سرم خورد به دیوار راهروی کافه!

و بعد شروع به خندیدن کرد.
- اما زیادی مشکوک نیست؟ اون مرد هیکلی زیادی خوش‌شانس نبود؟ سه دور برد تو بازی... بدون باخت!

کمی مکث کرد.
- شایدم من زیادی شکاکم... نمیدونم!

تلما سرعت راه رفتنش را کمتر کرد.
- اما اصلا هیجان نداشت! حتما با چوبدستی‌ش یه کار هایی کرده! مطمئنم!

و سپس راهش را به طرف کافه کج کرد. باید مطمئن میشد شکش درست است!

کلمات نفر بعدی: شک، ترس، درخت سرو، شنل، روباه، اشتیاق، درد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴:۳۴ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#93

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۰:۳۴
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 90
آفلاین
در کمال پوزش و احترام نسبت به طراح این چالش و نفر قبلی ، من زاخاریاس اسمیت به خاطر ناتوانی خویش در ارائه ی متنی با کلمات داده شده ، خود اقدام به انتخاب کلمات می کنم .

خانه . خنجر . چوبدستی . شکسگی . سوراخ . گلو . مرگخوار


مدرسه ی هاگوارتز ، سال آخر تحصیلی ، سه برادر اسلیترینی ، کلبه ی پدری در کوهستان .
من و دو دوست دیگرم ، هانسل ، موریس و پیتر
سه توله مرگ خوار وفادار
سه منتخب از تیم هفت نفره ای که برای کشتن رئیس وزارت سحر و جادو توسط شخص شخیص ارباب تاریکی انتخاب شده بود .
قرار بود این کار در حین برگزاری جام جهانی کوییدیچ انجام بشود تا آوازه ی واهمه انگیز لرد ولدمورت گوش جهان را کر و مردم اروپا را زهره ترک کند .
قرار بود فردا در اواسط کوره راه جنگلی ، به سمت چادر مسافرین جام جهانی ، به بقیه تیم بپیوندیم .
در اوایل نیمه شب ، هنگامی که همه باهم دور شومینه چای مینوشیدیم و استرس فردا را با هر جرعه پایین میراندیم موریس گفت : چیزی درباره داستان این یارو ماگله که جدیدا معروف شده شنیده همون که بهش میگن "شبه ماگل" ؟؟
مگه می شد نشنیده باشم
کابوسی بود که برای کنترلش در بین مرگخوار ها میگفتند یک داستان محلی بیشتر نیست اما نمی توانستند کسانی را که با دستان او به لبان مرگ بوسه زدند را انکار و لاپوشانی کنند .
شایعاتی بود که میگفت پس از خروجش از ارتش حدود سه سال در عمارت بلاتریکس لسترنج به جرم خون کثیفش شکنجه میشد و مورد آزار جنسی قرار می گرفت .
در این سه سال مرگ برهنه ی تک تک اعضای خانواده اش در دیگر سلول های کثیف و نمور آن عمارت نفرین شده به چشم دیده و قسم یاد کرده بود که انتقام بگیرد . ابتدا از تمام مرگخوار ها و سپس تمام خاندان لسترنج.
پس از حمله ی وزارت سحر وجادو به عمارت لسترنج او نیز آزاد شده بود . می گفتند وزارت از او پشتیبانی می کند .
در سه ماه اخیر سیزده مرگخوار را به وحشتناک ترین شکل ممکت تکه و پاره کرده بود .
برای اینکه مرلینی نکرده ترس دل بچه ها را نلرزاند گفتم : این فقط یه داستان احمقانست !!!
جمله ای که با تمام وجودم به آن کافر بودم
***********************************************************************

صبح شد ، به موقع توانستیم همرزمان سیاه دلمان را ملاقات کنیم ؛ درست است که ظاهرشان از کفتار های سیاه هم بی رحم تر بود ولی در پشت آن لباس های مرگخوار ترسی بود که با اندکی دقت می توانسم به راحتی تشخیص دهم .
در یک مسیر خطی حرکت میکردیم ، من نفر سوم صف بودم و در تمام مسیر چشمانم روی شاخ و برگ های اطراف قفل شده بود ، درخت به درخت و شاخه به شاخه را از نظر می گذراندم .
ناگهان وقتی که دوباره به جلو نگاه کردم خبری از نفر اول صف نبود نفر اول به جلو دوید و روی زمین خم شد .
تله ای شکاری دقیقا در وسط مسیر کاشته بودند .
سرنیزه های نازکی در چاله کاشته شده بود که از سینه ، ران و گلوی نفر اول بیرون زده بود
گلویش هنوز در تب و تاب نفس های آخر خس خس میکرد ؛ سرفه میکرد و خون از دهانش بیرون میزد .
همگی خشکمان زد ؛ او مرده بود .
پس از لحظاتی تشپ قلبم که در حال سوراخ کردن مغزم بود به من فرمان دویدن داد . احتمالا تا آخر مسر را یک نفس دویده بودیم .
چادری کرایه کردیم تا استراحت کنیم . باید فکر میکردیم دقیقا چه اتفاقی افتاده . در پایان ظهر به این نتیجه رسیدیم که وجود آن تله اتفاقی و قصد شکار آهو یا گوزنی بوده ؛ نه کمتر و نه بیشتر .
در چادر روی دور ترین تخت از در ورودی دراز کشیدم تا اگر کسی از ورودی داخل شد آخرین هدف چوب دستی اش باشم ؛ هنوز نتوانسته بودم دلهره ی آن اتفاق را از سرم بیرون کنم . به راستی این دست ها می تواند جان عالی ترین مقام اداری این کشور را بگیرد و زنده فرار کند ؟؟؟
بعد از یک چرت نه چندان کوتاه بیدار شدم ؛ باید دنبال غذا میگشتم . در چادر ، فقط من و یکی دیگر از اعضای گروه که نمی شناختمش حظور داشتیم . البته حرفم را تصحیح میکنم . او در اونچنان خواب عمیقی بود که گویی حضورش در چادر با میز و لیوان رویش تفاوتی ندارد . از وجود چوب دستی و کیف پولم مطمعن شدم و به راه افتادم .
خوشید به نتهای عمرش در این روز رسیده بود . درست دویست متر جلو تر دکه ای بسات کرده بود و گویی که انواع نان های شیرین ، چرب ، و کشنده را باقیمت کمی به مردم می فروخت . سه تا کلوچه گردویی گرفتم و به سمت چتدر حرکت کردم تا آنجا با آب بخورم .
به ناگاه متوجه دوستانم ، جلوی ورودی چادرمان شدم ؛ موریس جلو آمد و آن قسمت ردای کنار شانه هایم را محکم گرفت و با لهنی تند گفت : کجا بودییی ؟ آهای بگو کجا بودی !!! .
-چیه مگه چی شده ؟
-برو داخل و خودت ببین
یکی غرق در خون روی تخت ولو شده بود . همانی بود که قبل از خروج من خوابیده بود . گلویش را گوش تا گوش بریده بودند . مردمک سیاهش گشاد شده بود و دهانش به گونه ای باز مانده بود که انگار میخواست در واپسین لحظات عمرش چیزی بگوید .
یکی از دوستانش جلوی ردای مرا گرفت و محکم به روی میز وسط پادر کوبید و با فریاد گفت :
-چیکار کردی عوضیییی . خودم می کشمتتت .
نفر دوم که به نظر به لرد سیاه وفادار تر بود تا دو دوست دیگرش گفت : ولش کن احمق ؛ الان آخرین پیزی که لازم داریم یه درگیری داخلیه .
ردایم را ول کردند و بیرون رفتند . فکر میکنم آن سه باهم دوست بودند چون وقتی نفر اول کشته شد انقدر ناراخت نشده بودند .
*************************************************************************************
وقت نداشتیم . مقدماتی که سر ظهر بچه ها برای آماده کردنش دو ساعت قبل از مرگ نفر دوم بیرون رفته بودند فراهم شده بود
قرار بود به دو گروه تقسیم بشیم . اونا سینه آقای موزیر رو با یک اسپل انفجاری از قلب خالی می کردن و ما همزمان ترتیب مامورا رو میدادیم و با جادوی جابجای فرار میکردیم .
چند دقیقه قبل از شروع بازی تیم ما متشکل از من ، موریس و پیتر بود و تیم دوم هم همان دو دوست مرگخوارمان . حدود نیم ساعت بعد از اسقرارما در محل معین خبری از برادرانمان نشده بود این شد که من و پیتر رفتیم تا سر و گوشی آب بدیم ؛ در راهروی ای که به مقصدمان منتهی می شد و دقیقا در زیر سکو های تماشا چیان قرار داشت توجه من به تجمع آب در روی زمین مجاور دستشویی مردانه جلب شد ؛
در را باز کردم ... یکی از دو برادمان بر روی زمین ، در حالی که غرق در خون و آب روی دریچه ی فاضلاب به شکم افتاده بود ، گوشه ی سرش شکستگی خون آلودی کاشته شده بود که با کمی دقت می توانستم خطوط پیچ در پیچ مغزش را بشمارم . در مجاورش سنگ روشویی سفیدی که در اثر برخورد چیزی خورد شده بود و آب را به کف دستشویی سرازیر ساخته بود جلوه گری میکرد . در انتهای دسشویی آخرین نقاشی استاد به پشم میخورد . آخرین برادرمان از اعضای مرگخواران که آن روز با آنها آشنا شده بودیم .
روی زمین نشسته و دست هایش به در اتاقک آخرین توالت میخ شده بود ، دقیقا در بالای سرش ، با یک خنجر دسته استخوان . بر روی هر دو رانش جای فرورفتگی خنجر نمایان بود و ار بینی شکسته اش خون می چکید . از دستشویی خارج شدیم و در را بستیم اگر در این لحظه فرار میکردیم عاقبت خوبی انتظارمان را نداشت پس دوان دوان رفتیم تا به موریس خبر دهیم . از پله ها بالا رفتیم و به جایگاه تماشا چیان رسیدیم . موریس را در همان لباس و نقاب مرگخوارمان دیدیم ، به نظر میخواست ماموریت را شروع کند . دیوانگی بود اما چاره ای نبود . با دست به پیتر اشاره کرد تا به سمتش برود . من هم به سمت نگهبان ها رفتم . در این هنگام اتفاقات برایم اندکی عجیب به نظر رسید ؛ حالات موریس برایم نا آشنا بود... . در همان یک لحظه پیتر جلو افتاد و موریس در دم چوب دستی نوک تیزش را در گردن پیتر فرو کرد . اگر لحظه تا کنون شک داشتم که گرفتار شبح ماگل شدم دیگر شکی وجود نداشت .
حالتی متشکل از احساسات خشم ، نفرت و صد البته ترس و اضطراب وصف ناپذیری وجودم را فراگرفت ، چوبدستی ام را بالا گرفتم تا به شخصی که پشت آن ماسک بود حمله کنم که متوجه تکه های چوبدستی خورد شده در دستم فرو رفته و دیگر قابل استفاده نیست .
در همین لحظه دوستان عوضی شما مرا دستگیر کردند و مرا به حضورتان مشرف نمودند جناب بازرس .
چیز دیگه ای ندارم که برایت تعریف کنم میشه گمشی و تنهام بذاری ؟
من یه آشغالم ، یه آشغالی که توی عوضی گذاشت زنده بمونه !!! مطمعن باش لرد ولدمورت نمیذاره قصر در بری .

پایان

اضافه میکنم که هزار و پونصد کاراکتر را تایپ کرده ام و دیگر نایی برای ویرایش و مشخص کردن کلمات و باز خوانی ندارم . همچنین برای دریافت کلمات جدید میتوانید به پست قبلی سر بزنید
با تشکر
زاخاریاس اسمیت ملقب به زاخار اصلی

نقل قول:
برای مرده ها دلسوزی نکن هری ، برای زنده ها دلسوزی کن. و کسایی که بدون عشق زندگی میکنن


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۱۷:۱۵:۱۷


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷:۲۸ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#92

اسلیترین

هاسک پایک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴:۰۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۵:۵۵ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 14
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات:هاگوارتز، قالیچه، تک‌شاخ، جاروی پرنده، گوی زرین، سبزه، شیرینی.



سالن غذاخوری هاگوارتز جای مخفی شدن نبود و هاسک بهتر از هرکسی اینو می‌دونست. توی دوران دانش‌آموزی، صد روش برای مخفی نشدن توی سالن غذاخوری پیدا کرده بود. با وجود این، نمی‌دونست با منطق کدوم مرلین‌نیامرزیده‌ای این ماموریت رو قبول کرده بود. حالا فقط می‌خواست زنده از اونجا بیاد بیرون، چون شعمای معلق سقف غذاخوری به طرز خطرناکی نزدیک قالیچه ی پرنده ی قرضیش می‌سوختن.

بازم همون داستان تکراری. بازم یه شرط‌بندی رو باخته بود و چون پولی برای پرداخت دینش نداشت، مجبور شده بود به یه روش دیگه جبران کنه. واقعا فکر نمی‌کرد برای پیدا کردن مواد اولیه ی یه "معجون عشق متفاوت" دزدکی وارد مدرسه بشه. حتی مجبور شد بدون گواهینامه ی جارو‌رانی، سوار یه جاروی پرنده بشه تا بعد از نیت کردن، از سبزه ی کف زمین کوییدیچ بچینه. برای تهیه ی این معجون پیچیده، چند قطره خون تک‌شاخ رو باید روی سبزه ی گره خورده ی زمین مسابقه می‌ریختن و هاسک واقعا شانس آورد که مجبور نشده بود تا جنگل ممنوعه برای تهیه‌ش بره. اینطوری نیست که از رفتن بترسه ها. نه واقعا.
وحشت داشت!

با احساس تکون خوردن یه چیزی توی جیبش کم مونده بود با مغز از روی قالیچه بیفته وسط خوراک مرغی که روی میز اسلیترین بود. یه نیم‌نگاهی به جیب کتش کرد و چشمش به اسنیچ افتاد. اینقدر به دزدی تردستی‌های کوچیک خودش عادت داشت که یادش رفته بود گوی زرین رو به عنوان شیرینی معامله از سالن کوییدیچ دزدیده. یه قطره عرق سرد از روی پیشونیش چکید پایین و قبل از اینکه بتونه متوقفش کنه، چکید روی میز غذاخوری.

یه لحظه همه‌چی متوقف شد. حتی شعله ی شعما هم ثابت موند و دیگه سوسو نمی‌زد. صدای بهم خوردن قاشق چنگالا و هیاهوی بچه‌ها هم کاملا ساکت شد.
بعد توی یه حرکت هماهنگ، سر همه ی دانش‌آموزا همزمان به سمت بالا چرخید. همشون لبخند دندونی می‌زدن. همشون به هاسک و قالیچه‌ش خیره شدن بودن. نگاهشون انگار حتی از جیب کتش هم رد می‌شد و اسنیچ دزدی رو می‌دید. اوضاع هنوز تحت کنترل بود تا اینکه همشون با یه صدای نویزدار عجیبی همزمان زمزمه کردن:

"به خونه خوش اومدی هاسک!"

هاسک هنوز سر جاش خشکش زده بود. قالیچه ی جادویی ازش سریع‌تر بود. توی یک ثانیه، زیر پاش رو خالی کرد و پا به فرار گذاشت‌. هاسک بیچاره سقوطش رو روی اسلوموشن می‌دید.
آروم آروم از شعما فاصله گرفت.
لحظه ی آخر متوجه شد که بوی هلو می‌دن.
توی راه با یکی دوتا از روح‌های سرگردان تصادف کرد و دقیقا قبل از برخورد با خوراک مرغ بود که از جاش پرید.

از جاش پرید؟!

چشماش رو باز کرد و سر جاش نشست. گوشای گربه‌ایش سیخ توی هوا وایساده بودن و بعد از چند لحظه دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
بازم توی نوشیدن زیاده‌روی کرده بود.

کلمات جدید: بارون، راهرو، نوشیدنی کره‌ای، شانس، بازی، چوبدستی، هیجان


ویرایش شده توسط هاسک پایک در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۲۲:۴۹:۵۰
ویرایش شده توسط هاسک پایک در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط هاسک پایک در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۲۳:۱۶:۳۹


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱:۰۲ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#91

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: نقره‌ای، کریستال، سنگ چخماق، زمان‌برگردان، ایستگاه کینزگراس، بوگارت، محدوده‌ی اژدهاها.

پاتریشیا با عجله در پیاده‌رو حرکت می‌کرد. فقط چند دقیقه تا حرکت قطارش مانده بود. درحالی که چمدانش را در دست داشت، از عرض خیابان گذشت و وارد "ایستگاه کینزگراس" شد.

در آن روز پاییزی، دود قطارهایی که توی ایستگاه توقف کرده بودند، مثل تار عنکبوت شده بودند. پاتریشیا با عجله می‌دوید. فقط یک دقیقه وقت داشت تا به قطارش برسد!

از بلندگوهای ایستگاه اعلام کردند:
- قطار گرینویچ درحال حرکت است!

دقیقا وقتی درهای قطار درحال بسته شدن بودند پاتریشیا به داخل پرید و بلافاصله در پشت‌سرش بسته شد و قطار حرکت کرد.

پاتریشیا کت چرمی‌ ماگلی‌اش را صاف کرد و به گردنبندش که از یک "سنگ چخماق" درست شده بود، دست کشید. "بوگارت" او گم کردن آن گردنبند بود. آن آخرین هدیه‌ی مادرش بود و به‌هیچ‌وجه نمی‌خواست گمش کند.

واقعا پاتریشیا دوست داشت "زمان‌برگردان" هدیه بگیرد. با آن می‌توانست به گذشته برگردد و روزهایی را که با مادرش سپری کرده بود، دوباره تجربه کند؛ دقیقا پیش از آن اتفاق وحشتناکی که وقتی ۱۳ ساله بود افتاد.

پاتریشیا آن فکر را از سرش بیرون کرد و به سراغ کوپه‌اش رفت. آنجا نشست و به ماموریتی که در پیش داشت، فکر کرد. دو اژدهای "نقره‌ای" کمیاب از "محدوده‌ی اژدهاها" که نزدیک گرینویچ بود، دزدیده شده بودند.‌ پاتریشیا باید آنجا به دنبال دزد آنها که می‌گشت که اسم خودش را ماه "کریستال" گذاشته بود. واقعا امیدوار بود پیدایش کند!

کلمات نفر بعدی: هاگوارتز، قالیچه، تک‌شاخ، جاروی پرنده، گوی زرین، سبزه، شیرینی.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹:۵۱ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#90

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۳:۲۳ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: پیچک، هیپوگریف، آتش، آزمون،وینگاردیوم له وه یوسا، جرقه، فشفشه.
به ماموریتش فکر کرد. قرار بود برای اینکه در آزمون قبول شود، این ماموریت را به خوبی انجام دهد. ماموریت این بود که باید به آتشفشان بزرگ می رفت و گیاهی کمیاب که برای ساختن معجون استفاده می شد، می آورد. اما برای آوردن گیاه فقط تا غروب آفتاب وقت داشت.
روی تختش دراز کشید و سعی کرد بخوابد. برای انجام ماموریت زمان کمی داشت و باید از طلوع آفتاب به سراغ گیاه می رفت.
از خواب که بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد، خورشید داشت طلوع می کرد. سریع ردایش را پوشید و صبحانه اش را خورد و از درب خانه بیرون رفت.
با جارو، به جنگل ممنوعه رفت. اما از آنجا به بعد را نمی توانست با جارو برود. مجبور بود سوار هیپوگریف شود. به سمت هیپوگریفی که آشیانه اش در آن نزدیکی بود رفت و سوارش شد.
به آتشفشان که رسید، دیگر ظهر شده بود. سریع به سمت غار رفت. چوبدستی اش را جلویش گرفت:
- لوموس
با نور چوبدستی داخل غار حرکت می کرد که ناگهان، یک غول غار نشین را دید.
چوبدستی اش را به سمت تخته سنگی که در گوشه افتاده بود گرفت و گفت:
- وینگاردیوم له وی یوسا
سنگ را به سمت سر غول هدایت کرد و بعد روی سر غول انداخت.
یکدفعه تکه سنگی از بالا روی سنگ سقوط کرد و جرقه زد.
جینی بوی دودی را حس کرد. ردایش بخاطر جرقه آتش گرفته بود. جینی وردی را خواند و آنش را خاموش کرد، اما مقداری از ردایش سوخته بود.
از پیچک ها که گذشت به گیاه رسید، گیاه را برداشت و با تمام سرعت از غار خارج شد.
سوار هیپوگریف شد و به آسمان نگاه کرد. خورشید تا کم تر از یک ساعت دیگر غروب می کرد.
با بیشترین عجله خود را رساند. از فشفشه ای که عجیب رفتار می کرد گذشت و بالاخره رسید و گیاه را تحویل داد.
کلمات نفر بعد: نقره ای، کریستال، سنگ چخماق، زمان برگردان، ایستگاه کینگزکراس،
بوگارت، محدوده ی اژدها ها.



یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۳۱:۰۸ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#89

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۹:۳۸:۰۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 139
آفلاین
کلمات: جادو، چوبدستی، تسترال، اژدها، گربه، نامه، مهمانی.

دوباره به نقشه نگاه کرد، خانه ای نسبتا معمولی با سقف بلند که حیاط کوچکی داشت.
گوشه و کنار حیاط، وسایل باغبانی قرار داشتند هرچند چمن های زرد در برخی نقاط دیده می شدند و نشان از این داشتند که مدت زیادی از شروع تغییرات توسط ساکنان خانه نگذشته و هنوز تمام چمن ها کوتاه نشده اند.

دختر جلوتر رفت، در پر نقش خانه با چوب بلوط اصل ساخته و با رنگ مرغوب پوشانده شده بود.
پلاک طلایی رنگ روی آن خودنمایی می کرد و پنجره ها با پرده پوشیده شده بودند، فردی با سلیقه فوق العاده ای آن ها را ناخواسته تنظیم کرده بود که تمام اتفاقات داخل خونه را مخفی می کرد.

کنار در،سه چرخه ای کوچک به رنگ سرخ و زرد رها شده بود وکفش های پراکنده اعضای یک خانواده همه جا به چشم می خورد.
با توجه به میزان پراکنده شدن کفش ها می شد به راحتی فهمید که همه در ابتدا مرتب شده بودند اما با رد شدن سریع شخص یا اشخاصی پراکنده شده اند.

بجز نا مرتب بودن کفش ها ، خراشیدگی ناچیز پایین در و قفل شکسته که در نگاه اول اصلا به چشم نمی آمد، نشانی از ورود با زور نبود. البته خانه به شکل عجیبی ساکت بود.

با لمس آرام در که باعث چرخیدن اش روی پاشنه اش شد، بوم پر از آشفتگی خانه به نمایش درآمد. 

جسد زنی با لباس های خانگی پر نقش و نگار و راحت، در حالی که خون اش درست مثل رنگ پخش شده روی پالت ، دیوار های سفید را قرمز کرده بود دمر روی فرش پر نقش و نگار افتاده بود.

چشم های بی جانش فریاد آخرش را یاد آورد می شد و تنها وحشت و نگرانی، از بدن بی جان و رو به تجزیه اش قابل تشخیص بود.

مردی با لباس رکابی در حالی که سرش به شکلی غیر عادی به عقب برگشته بود، کمی دور تر افتاده بود .

با نگاهی از زاویه نزدیک تر می شد فهمید فک مرد شکسته و تیر بار مثل قلمو سه نقطه ی قرمز رنگ روی پیراهن سفیدش به جا گذاشته. چشم های مرد طوری می درخشید که چند ثانیه می شد آنها را با چشمان فردی زنده اشتباه گرفت.

مردمک ها از خونریزی گشاد مانده بودند و منظره عجیبی با صورت سرشار از تعجبش می ساخت انگار هنوز در شوک بود و چشم هایش به دنبال جواب می گشت.

دختری نوجوان‌ در حالی که موهاش، صورت کاملا خونی اش را مخفی می کرد به شکم روی زمین افتاده بود و معلوم بود حتی نتوانسته بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است و اشک از چشمای نیم باز آبی رنگش حتی فرصت پایین غلطیدن را نداشت.

اشک اش تا ابد آنجا گرفتار شده بود، درست مانند رنگی که با خشک شدن تا ابد محکوم به ثابت ماندن در جای خودش در سرازیری ای تند است.

-مهمونی خوبی بود، تو دیر کردی ساکورا!

ساکورا به سمت صدا برگشت و با چهره ای بی حالت به پسر روبرویش که سعی داشت نوشیدنی جرقه درون دست هایش را نریزد نگاه کرد.
-تستسترالش بزنن، همون قدری که به نظر میاد احمقی.

پسر خنده ریزی کرد، نوشیدنی را روی میز گذاشت. چوبدستی اش را در دست هایش چرخاند و نامه ای را از جیب سمت راست کت بلندش، بیرون آورد.

مو های سیاه رنگ پسر پراکنده بود و چشم هایش حالتی سرزنده داشت، پوست سفید صورتش تضاد عمیقی با دست هایش که به رنگ خون در آمده بودند داشت. لباس های نسبتا عادی و ماگلی پوشیده بود،پیراهن سفید یقه دار و کت و شلوار مشکی.
-اوه میدونی ساکورا،ماموریت ماموریته.
-مطمئنی فقط برای همینه؟

پسر نگاهی بی حوصله ای به سراسر خانه انداخت و دوباره به ساکورا خیره شد، چشم های ساکورا فاقد هر حسی بودند و او را مجبور می کردند چیزی جز حقیقت به او نگوید.
-آره، هرچند به حرفت گوش دادم. میدونم خودمم از کشتن ماگل ها بیشتر لذت میبرم چون انتظار جادو رو ندارن اما زیر ده ساله ها رو نمی کشم.

پسر از جایش بلند شد و دوباره لبخند پهنی زد، بیشتر شبیه به یک مجری تلویزیونی به نظر می آمد و چشم هایش برق شیطنت داشت.
نوشیدنی اش را از روی میز برداشت و بدون ریختن حتی یک قطره آن را تا ته سر کشید، جام خالی را به اشاره چوبدستی کوچک کرد و درون کتش گذاشت. با لبخند بزرگی سمت ساکورا برگشت و چشم هایش را بست.
-میبینمت!

و با صدای تق ارامی غیب شد. ساکورا آهی از خستگی کشید و به سمت تنها اتاق خانه رفت که با خون گلگون نشده بود، نوزاد کوچکی آرام در گهواره اش خوابیده بود.

عمیق و آرام،انگار نه انگار خانواده اش به قتل رسیده اند. او گناهی نداشت و از هیچ چیز خبر نداشت،بیشتر شبیه یک بچه گربه بی خبر خوابیده بود ولی گویی حضور ساکورا او را بیدار کرده بود. ابتدا با چشم های درشتش به او نگاه کرد و سپس شروع به گریه کرد.

-هی چیزی نیست، هیس آروم باش. یکم برای گریه کردن دیر شده کوچولو. همکار احمق من می تونست فقط حافظه خانوادتو پاک کنه ولی تصمیم گرفت به جاش قتل عامشون کنه، متاسفم.

اما بچه همچنان بی قراری می گرد، ساکورا دو دل مانده بود ولی بعد یکی از دست هایش را زیر سر عروسکی اش برد و دست دیگرش بدن کوچکش را بلند کرد.

نوزاد دست و پا هایش را تکان می داد و ساکورا را مجبور کرد او را محکم تر بگیرد و به خودش نزدیک کند.
-از الان بلدی چطوری مجبور کنی دیگرانو که محکم بغلت کنن ها. هی، آروم باش!

ساکورا پرده پنجره را کمی کنار زد، زمان زیادی نداشت. وقتی دوباره به نوزاد نگاه کرد متوجه شد نوزاد ساکت شده.

با تعجب به نوزاد نگاه کرد که چشم های عسلی رنگش را که احتمالا از پدرش به ارث برده به چشم های سا‌کورا دوخته
-به چی نگاه می کنی؟

نوزاد ولی بی هیچ حرفی فقط به چشم های ساکورا خیره شد و دست هایش جسم کوپکش را به بدن ساکورا چسبانده بود.

-اون طوری نگام نکن!

اما بچه با معصومیتی کودکانه سرش را به سینه ساکورا چسباند، ساکورا با یاد آوری چیزی ناگهان شکست. چشم های او درست هم رنگ چشم های مادر نوزاد بود.
-می برمت یه جای خوب و پیش یه خانواده بهتر از اونی که داشتی، تو پسر خوبی هستی.

با صدای تق دیگری ساکورا و نوزاد غیب شدند، صدای آژیر پلیس مانند غرش اژدها فضا را شکافته بود.

کلمات نفر بعد: پیچک، هیپوگریف، آتش، آزمون،وینگاردیوم له وه یوسا، جرقه، فشفشه.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۸:۰۴:۲۴
ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۸:۰۶:۱۵

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.