تصویر شماره 8 کارگاهخورشید رو به غروب بود و آخرین اشعه های باقی مانده از روز بر روی چمن های خاکستری خانه ریدل ها افتاده بود.
مرگخواران هر کدام در گوشه ای مشغول به سرگرم کردن خودشان و طفره رفتن از انجام وظایفشان بودند.وضعیت اتاق اصلی عمارت نیز، تفاوت چندانی با دیگر اتاق ها نداشت. ولدمورت با بی حوصلگی روی صندلی چرمی پوسیده اش لم داده بود،به سقف نگاه می کرد و هر از چند گاهی پشه ای را که به این طرف و آن طرف می رفت را میپایید.
این غروب کسل کننده تنها گریبان گیر ساکنان عمارت ریدل ها نبود و اعضای محفل ققنوس را هم درگیر خود کرده بود.
دامبلدور در دفتر کارش قدم می زد و هر از چند گاهی جهت رفع بی حوصلگی دستی بر روی ریش های نقره ای فامش می کشید.
گویی همه منتظر پایان این روز نه چندان جالب بودند.
--------------------------------------
-باورمان نمی شود یک روز چقدر میتواند برای ما که ارباب جهان هستیم خسته کننده باشد. نه مرگی و نه شکنجه ای هیچ تفریحی نداریم.
در همین حین صدای دویدنی از دور نزدیک به اتاق شد و رودولف، یکی از یاران وفادار ولدمورت، نفس نفس زنان وارد اتاق شده و جلوی صندلی که ولدمورت در آن لم داده بود تا کمر خم شد.
-ارباب!!! اربااااااب... یافتم. بالاخره یه ایده بی نظیر به ذهن حقیرم خطور کرد.
-رودولف، اگر منظورت از ایده بی نظیر همان ایده هایی است که تابستان گذشته باعث کشته شدن تعدادی از یارانمان شد ، بگو تا دستور دهیم تا حداقل مغزت را برای شام نجینی مان سرو شود بلکه سودی از تو به ما که ارباب جهانیم برسد!
رودولف که از تصور مغز له شده اش که در ظرف غذای نجینی ریخته می شد وحشت کرده بود سرش را تکان داد و با لکنت گفت:
-ار.. ارباب نظرتان درباره سرکار گذاشتن محفلی ها چ..چیست؟
- رودولف چرا چرت و پرت محض تحویلمان می دهی؟ گویی ما احمقیم و نمی دانیم تمام محفلی ها شاغل هستند، حتی اگر هم نباشند مطمئنیم آن دامبلدور نادان با پارتی بازی آنها را وارد آن مدرسه نه چندان حرفه ای جادوگری که قابل ذکر است زمانی خودمان هم آنجا به تحصیل با دود چراغ میفرمودیم، می کند.
رودولف با سردرگمی نگاهی به اربابش انداخت و درحالی که به چرایی وجود جهان و زمان می اندیشید گفت:
-ارباب منظورمان شوخی است، شوخی مشنگی، نظرتان چیست که نامه ای برایشان بنویسید و این گونه حوصله مبارکتان را از سر رفتن محافظت کنید؟
-ایده ات آنچنان هم که به نظر می آید بد نیست رودولف... نامه ای طولانی برایشان می نویسیم و سپس به مغز کوچک آنها می خندیم......
پس از حدود نیم ساعت از خنده های شیطانی ولدمورت، رودولف قلم و کاغذ مخصوص که طلسم شده بود تا به این راحتی ها باز نشود را، به نزد لرد سیاه آورد و بعد از اعلام آمادگی ولدمورت آن را با جغدی مستقیم روانه دفتر دامبلدور در هاگوارتز کرد.
--------------------------------------
- اوه هری تو اینجایی؟
-پروفسور این چهلمین باریه که این جمله رو تکرار می کنید.بله من اینجام و تمام اعضای محفل هم همینجان اگر براتون سواله....
دامبلدور برای بار چهلم سرش را بالا آورد و به چهره محفلی های بی حوصله نگاه کرد. دستی برریش هایش که حالا بعد از بار ها کشیده شدن دست بر رویشان ، چندادن پرپشت نبودند کشید و باز هم به بیرون خیره شد.
در همین هنگام بود که جغدی با سرعت یوزپلنگ، خودش را به شیشه کوبید،
و کوبید....
و کوبید.
وکوبید.....
دامبلدور پنجره ی ترک خورده دفترش را باز کرد و جغد بخت برگشته را به داخل کشید، نامه ای که در چنگال هایش داشت را آزاد کرد و او را مستقیم از پنجره به بیرون انداخت.
-پروفسور....نه....
-خدای من! جغده مرد؟
-سیریوس از کی تاحالا حامی جغد ها شدی؟
-از وقتی که تو بر علیهشون اعلامیه پخش...
دامبلدور که گویی تا الان تمام حواسش به نامه بود، سرش را بالا آورد و از پشت شیشه های عینکش نگاهی تهدید آمیز روانه اعضای محفل که درحال بحث بر سر جغد ها بودند، انداخت و گفت:
- تام. نامه از طرفه تامه...
-پروفسور! تام و جری؟ اوه خدای من اونا خیلی معروفن شما میشناسیدشون؟
-تام ریدل رو میگم رون! ولدمورت...
رون با شرمساری نگاهش را از چشمان نا امید دامبلدور دزدید و به سویی دیگر نگاه کرد. محفلی ها با کنجکاوی تمام به نامه خیره شده بودند، که ناگهان دامبلدور در حرکتی ناگهانی شمشیر گودریک گریفندور را از محفظه اش در آورد و مشغول ور رفتن با نامه شد.
-پ..پروفسور چرا.. چرا با شمشیر؟
- اینجوری خیلی خفن تر و هیجان انگیز تره هری. اینطور فکر نمیکنی؟مخصوصا که نامه از طرف تامه!
هری که گیج شده بود به نامه ای که حالا پاکتش با شمشیر پاره شده بود نگاه کرد. دامبلدور با دستانی لرزان نامه را باز کرد. همه نفس ها در سینه حبس شده بود.
بعد از مدتی نسبتا طولانی ،هرمیون که جرات حرف زدن پیدا کرده بود با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
-پروفسور تو نامه چی نوشته؟
دامبلدور سرش را بالا آورد و با چهره ای که نا امیدی در آن موج میزد، گفت:
- خالیه! نامه هه خالیه...
--------------------------------------
در همین حین صدای قهقهه های بلند ولدمورت از خانه ریدل ها شنیده می شد و سکوت شب را که به تازگی فرا رسیده بود را می شکست.
- یو ها ها ها ها..... سرکار گذاشتیمشان...سر کار گذاشتیمشااااان.
پایانخیلی خوب و بی نقص نوشته بودی. توصیف هات کامل و دقیق بود و طنز قشنگیم داشت.تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی!
ویرایش شده توسط کتی بل در 1401/7/10 21:42:31
ویرایش شده توسط کتی بل در 1401/7/10 21:44:08