هافلپافی های خسته، درحالی که خمیازه میکشیدند وارد راهروهای قلعه شدند که دنبال تخت هایشان بگردند.
سدریک هر چند قدم که جلو میرفت، داد میزد:
- تخت خوشگلم کجایی؟
اگر صدامو میشنویی خروپف کن بیام پیشت!
ولی صدای خروپفی نیامد. راهروهای قلعه ساکت و تاریک بود. انگار همه در آرامش خوابیده بودند و تنها هافلپافی ها بودند که سرگردان شده بودند.
نیم ساعتی به راه رفتن در قلعه گذشت. نیکلاس که دیگر از بیخوابی جانی برایش نمانده بود، ناگهان روی زمین نشست و گفت :
- دیگه نمیکشم!
اصلا از این لحظه این راهرو خوابگاه ماست! همینجا میخوابیم!
بعد سرش را زمین گذاشت که بخوابد اما همان وضعیت قبلی تکرار شد و با فریادی از جا پرید.
بقیه افراد که شاهد ماجرا بودند، ناامیدتر از قبل به راه رفتن در راهرو ها ادامه دادند و مانند سدریک تخت هایشان را صدا زدند.
چند قدم که جلو رفتند، پاتریشیا ناگهان ایستاد، دستش را بالا برد و گفت:
- فهمیدم! یا تختی خواهم ساخت یا ساختی خواهم تخت!
بقیه افراد با گیجی به او خیره شدند.
پاتریشیا بعد از چند لحظه ادامه داد:
- اینجوری نمیتونیم تختامونو پیدا کنیم! خیلی خسته ایم! اگر خودمون تخت نداریم بقیه خوابگاه ها دارن که! بریم تخت از اونا بگیریم و امشب رو بخوابیم تا فردا! اصلا شاید تختامون مهمونی رفته باشن پیش تخت های اونا!
بقیه افراد از پیشنهاد پاتریشیا خیلی خوششان آمد ولی چون خیلی خسته بودند فقط با چشمهای قلبی شده و پر از شوق به او نگاه کردند.
رزالین سرش را کج کرد و پرسید:
-بریم نزدیک ترین خوابگاه! من خیلی خستم!… وایسا ببینم کجاییم الان؟به کدوم یکی نزدیکیم؟
جواب مشخص بود ولی چون همه خسته بودند چند ثانیه طول کشید که به جواب برسند.
نزدیکترین خوابگاه گریفیندور بود.