آبرفورث نگاههایی سرشار از شک و تردید روونهی جماعت هافلپافی میکنه. اگه تنها چند دقیقه خواب باعث شده بود اونا به کل بازگشت به هاگوارتز و تحصیل رو فراموش کنن و تنها تلنگر مرگ نجاتدهندهشون باشه، خوابیدن تا صبح چه عواقبی میتونست داشته باشه؟
نکنه دیگه حتی حرفای مرگ هم روشون اثر نذاره و اونا بخوان تا ابد همونجا بمونن و پیشخوانش رو بپرستن؟
البته که این مورد خوشایندی برای آبرفورث بود چرا که کافهش در نگاه دیگران ترسناک مینمود و مشتری چندانی نداشت. اما حالا با چهرهی تازهای که پیدا کرده بود و حضور جمعی جادوآموز نوجوان و پرانرژی که با رنگ زردشون طراوت بیشتری به محیط میدادن، شاید کافهی گرد و خاک گرفتهش رونق میگرفت؟
آبرفورث تکونی به سرش میده تا افکار خودخواهانهای که در انتها تو ذهنش شکل گرفته بود رو به گوشهای برونه. درسته اصلا از آلبوس خوشش نمیومد، ولی به هر حال از خاندان دامبلدور بود و دامبلدورها قدر بودن و خوب بودن و این کارها زشت بود و اینها.
هافلپافیا که از لحظه گم شدن تختخواباشون همهش در حرکت بودن و جز چند دقیقهای که پیشخوان خواب براشون به ارمغان آورده بود، باقی مواقع فقط خستگی بود که به جونشون میومد، دوباره کلهها رو بر روی پیشخوان گذاشته و به خواب عمیقی فرو میرن.
چند دقیقه طول میکشه تا صدای خر و پف هافلپافیا به قدری بلند بشه که تفکرات آبرفورث رو بر هم بزنه و تازه بفهمه چی داره میشه.
- هی من مگه اجازه دادم که شما باز گرفتین خوابیدین؟
یکی از هافلپیا، یکی از چشماشو به سختی باز میکنه و در عالمِ خواب میگه:
- به مرلین ما هرگز قصد ترک تحصیل نداشتیم. فقط گفتیم بیایم یکم استراحت کنیم و بعدش با انرژی برگردیم تختامونو پیدا کنیم. آقایی کن بذار... خر... پف...
تمام انرژی هافلپافی مذکور خرجِ گفتن جملههای پیشین شده بود و برای جمله آخر انرژیای باقی نمونده بود. بنابراین آبرفورث تصمیم میگیره آقایی کنه و همچون یک دامبلدور با دلسوزی اجازه بده حداقل تا صبح رو بخوابن. ولی کاملا آماده بود که مطمئن باشه صبح که بشه همهشون بیچون و چرا راهیِ هاگوارتز میشن!