*هالووین سفید* همه چیز از یک روز آفتابی ماه اکتبر شروع شد...
خورشید خودش را به میانه آسمان رسانده بود و ابرهای پنبهای کوچک نمیتوانستند دربرابر پرتوهایش مقاومت کنند.
آن روز ماموریتی برای انجام دادن نبود و اعضای محفل ققنوس هرکدام مشغول کارهای شخصیشان بودند. سیریوس برای خرید مایحتاج خانه بیرون رفته بود، ریموس قراری کاری داشت، یوآن طبق معمول خانه نبود و گادفری بهخاطر آفتاب به اتاق زیرشیروانی پناه برده و آنجا استراحت میکرد. در این میان آلنیس و پیکت روی چمنهای تازه کوتاه شده جلوی خانه دراز کشیده بودند و حوصلهشان سر رفته بود؛ چون کاری برای انجام دادن نداشتند و گابریل هم که کنارشان نشسته بود و هنگام نوشتن کتابش زیرلب نوشتههایش را میخواند، کمکی به حالشان نمیکرد.
- خب بخش مربوط به تاریخچه خونه هم تموم شد. حالا میریم سراغِ...
- چی مینویسی؟
آلنیس کمی چرخید تا به دفتر روبهروی گابریل دید بهتری داشته باشد.
گابریل که تقریبا یادش رفته بود آن دو هم پیشش هستند، از جا پرید.
- اینو میگی؟ دارم یه کتاب جامع و کامل درباره محفل مینویسم!
- اوه... واو!
گابریل سری تکان داد و دفتر را مقابل پیکت و آلنیس قرار داد.
- یه نگاهی به فهرست و بخشهایی که تا الان نوشتم بندازین، ببینین دیگه چی باید اضافه کنم؟
آن دو چند دقیقهای مشغول ورق زدن دفتر و از نظر گذراندن نوشتههای گابریل شدند؛ تا اینکه بالاخره آلنیس سکوت را شکست:
- چرا چیزی درباره اتاق شماره 237 ننوشتی؟
- ببخشید؟
آلنیس تکانی خورد و به گابریل نزدیک شد.
- همون اتاقه که ته راهروی طبقه دومه دیگه! وای گب، نگو که متوجهش نشدی!
- درست بگو متوجه چی نشده؟
این بار پیکت پرسید.
- وای... شما چجوری به خودتون میگین محفلی؟ اتاق 237 از هر کوفتی اینجا معروفتره!
- و میشه بپرسم ما توی خونه چجوری یه اتاق با همچین عددی داریم؟
گرگ سفید نفس عمیقی کشید و برای جو دادن، با لحن مرموزی شروع کرد:
- اتاق شماره 237 خونه گریمولد، که در اصل شماره اتاق 7 بوده؛ ولی خیلی وقت پیش یکی کنار "7"ش یه 23 روی در حک کرده. شاید فکر میکرده اینجوری خفنتره، یا شاید فقط فیلمای ماگلی زیاد دیده بوده.
به هرحال، اونجا مرموزترین و خطرناکترین مکان توی مقر ققنوسه. میگن درش همیشه قفله و هرکی سعی کرده واردش بشه، ناپدید شده و دیگه برنگشته. حتی بعضی شبا وقتی همه برای شام توی آشپزخونه جمع شدن و کسی حواسش نیست، صداهای ترسناکی مثل جیغ و کشیده شدن ناخن به دیوار از اتاق...
گابریل سقلمهای به آلنیس زد تا ساکت شود.
- هی! حتی شوخیش هم قشنگ نیست!
- باور کن از خودم درنیاوردم! اتاقه واقعیه.
- اصلا وقتی سیریوس برگشت از خودش میپرسیم.
گابریل دفتر و قلمپرش را برداشت و بلند شد تا به داخل خانه برود که آلنیس گوشه لباسش را کشید.
- صبر کن ببینم، واقعا فکر کردی اگه همه اینا درست باشه سیریوس بهش اعتراف میکنه و بعدم میگه «بفرما عزیز دلم اینم کلیدش، برو برای خودت اونجا بچرخ»؟!
- پس میگی چیکار کنیم؟
- خودمون میریم میبینیم.
- دیوونه شدی؟ همین الان گفتی هرکی وارد اتاق شده دیگه برنگشته!
- بیخیال... مطمئنم دیگه اینقدرم بد نیست. ملت همیشه پیازداغ قضیه رو زیاد میکنن.
گابریل چند لحظهای به فکر فرو رفت، بعد به سمت پیکت چرخید.
- نظر تو چیه؟
پیکت شانهای بالا انداخت.
- منم دلم میخواد ببینم تو اتاقه چه خبره، پس... فکر کنم طرف آلنیسم.
آلنیس لبخند دنداننمایی به نشانه پیروزی زد و منتظر به گابریل نگاه کرد. دخترک درنهایت تسلیم شد و سری تکان داد.
- خیلیخب، پس بیاین تا کسی خونه نیست بریم تو کارش.
پیکت روی گردن آلنیس نشست و هرسه به سمت درب جلویی خانه شماره 12 گریمولد راه افتادند...
***
- بدو دیگه! الان بقیه میرسن خونه!
- دو دیقه ساکت شو! میبینی که دارم کارمو انجام میدم!
چهره گابریل بخاطر طرز صحبت پیکت با او در هم رفت، ولی همچنان دستش را مثل سکویی برایش نگه داشت تا بوتراکل کوچک، همسطح قفل در شود.
آلنیس کنار پلهها ایستاده و مراقب بود اگر کسی آمد به آندو خبر دهد. از هیجان آنچه پشت در انتظارشان را میکشید، دمش را تکان میداد.
- یکی داره میآد!
آلنیس زمزمه کرد و همراه گابریل و پیکت داخل اتاق روبهرویی که مدتها قبل به یکی از ویزلیها تعلق داشت دویدند.
- بچهها اینجایین؟
صدا متعلق به گادفری بود.
گابریل درحالی که بخاطر دویدن نفس نفس میزد از اتاق بیرون آمد و لبخند ضایعی تحویل او داد.
- آره آره. حوصلهمون سر رفته بود، داشتیم اتاقای قدیمی رو مرتب میکردیم.
آلنیس و پیکت هم از اتاق بیرون آمدند و با همان لبخند، سری در تایید حرف گابریل تکان دادند.
گادفری چند لحظه سر تا پایشان را بررسی کرد، اما ترجیح داد آنسه را به حال خودشان بگذارد و خودش را درگیر ماجرا نکند.
- باشه... پس من میرم پایین.
بعد از رفتن گادفری، هرکدام به موقعیتهای خودشان برگشتند: آلنیس کنار راهپله نگهبانی میداد، گابریل نردبان پیکت شده بود و او هم قفل در اتاق شماره 237 را دستکاری میکرد.
مدت زیادی نگذشته بود که صدای دیگری توجه آلنیس را جلب کرد.
- فکر کنم برگشتن. کار شما تموم نشد؟
با کمی نارضایتی پرسید و گابریل به نشانه منفی سرش را تکان داد. قبل از اینکه پیکت چیزی بگوید، صدایی از طبقه پایین متوقفش کرد.
- بچهها غذا گرفتیم! زود بیاین وگرنه از دهن میافته.
ریموس و سیریوس برگشته بودند و این یعنی نقشه دیگر قابل اجرا نبود. شاید هم نه...؟
- یکمی از تکلیفامون مونده! الان میایم!
آلنیس فریاد زد تا صدایش به سیریوس برسد و در همان حال با اشاره به پیکت فهماند که عجله کند.
- اینقدر به من دستور نده! قفله قدیمیه، زنگ زده، توقع داری سه سوته برات بازش کنم؟! ناراحتی خودت انجامش بده! به من چه اصلا!
پیکت از باز کردن قفل دست کشید. رفتار آلنیس و گابریل خونش را به جوش آورده بود.
- من نگفتم سه سوته، ولی تو الان دو ساعته داری با این ور میری و هیچ اتفاقی نیفتاده! شاید بهتره بازنشست بشی.
- حرف دهنتو بفهم توله! نمیتونی یه خرگوش شکار کنی اونوقت منو مسخره میکنی؟
- اینکه شکار نمیکنم دلیل نمیشه که نمیتونم! ارزشهای اخلاقیم...
- همه چی مرتبه؟
جر و بحث میانشان بالا گرفته بود و همین باعث شد متوجه آمدن ریموس نشوند.
چهرهاش کمی جدی و شکاک بود، به هرحال آن سه نفر شبیه کسانی نبودند که مشغول
تکالیفشان باشند.
قبل از اینکه فرصت کنند بهانهای بیاورند، خود ریموس ادامه داد:
- توی چیدن میز که کمک نکردین، لااقل بیاین بخورین تا سرد نشده.
هر سه با تردید سری تکان دادند و دنبال ریموس از پلهها پایین رفتند درحالی که لب و لوچهشان آویزان بود. هیچکدام نمیخواستند بدون دستاورد هیجانانگیزی، اینگونه اتاق 237 را به حال خودش رها کنند.
***
کمی از هنگامی که بانگ ساعت نیمهشب را اعلام کرده بود، میگذشت. آسمان صاف بود و نور مهتاب و چراغهای کمجان خیابان باعث درخشش پلاک فلزی روی در اتاق شماره 237 میشد. اعضای خانه در خوابی عمیق فرو رفته بودند و هیچکس متوجه مایع سبزرنگ ژلهمانندی که از زیر در بیرون میزد نشد. مایعی که انگار جان گرفته بود و از در بالا میرفت تا خودش را به دستگیره برساند.
قفل در با صدای تلقی باز شد.