پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مرداد 1398 02:05
تاریخ عضویت: 1395/06/25
تولد نقش: 1396/03/13
آخرین ورود: شنبه 14 خرداد 1401 10:21
از: پشت بوم محفل!
* پست پایانی *
- من؟ من کجام؟
به سختی نشست. سعی کرد اتفاقات پیش آمده را به یاد بیاورد، اما فقط سعی کرد. تنها چیزی که در نهایت به خاطر آورد، صدای جیغ و فریاد های خودش بود.
بدنش کوفته شده بود. دستش را به دیوار گرفت و ایستاد. رویش را به امید یافتن راه خروجی، به اطراف چرخاند... ولی چیزی نبود. فقط دیوار بود. سرش گیج می رفت. طولی نکشید که دوباره بیهوش، روی زمین افتاد.
در کتابخانه
- آملیا، آروم باش، درست میشه...
- درست نمیشه! ستاره ها رو دیدم!... نشونه خوبی نیست...
گادفری که یک بار دیگر، سعی در روحیه دادن به اعضای گروه داشت، باز هم با شکست مواجه شد. دستش را از روی شانه آملیا برداشت و به مرد سیاهپوش خیره شد.
- دیگه دوران محفل به پایان رسید...
- نه...
نگاه محفلی ها به آملیا افتاد. ذهنش درگیر بود. قهرمان نبود، شجاع نبود، یا حتی آنقدر باهوش که بداند در چنین موقعیت هایی چه کار کند، اما چیزی باعث شده بود تصمیم عجیبی بگیرد... ستاره ها همیشه درست میگفتند!
- شما ها برین...
- چی؟!
- شماها برین. دو گروه بشین. ماتیلدا، رز و پنه رو پیدا کنید. همه چی درست میشه...
- خودت گفتی درست نمیشه... گفتی نشونه خوبی نیست...
- نشونه خوبی نیست... واسه من. میگن ماتیلدا زنده ست. پنه زنده ست. اگه دیر بجنبین، همه چی خراب میشه.
گویی سیاه پوش، منتظر همین لحظه بود. چهره اش دیده نمیشد، اما صدای نفس هایش، که به وضوح تند تر شده بود، شنیده میشد. محفلی ها، با دیدن چهره مصمم آملیا، امیدوارتر شده بودند...
- کجا... کجا بریم دنبال ماتیلدا؟
- کوچه ناکترن!
عجیب بود که سیاهپوش اجازه داد محفلی ها، بدون هیچ مقاومتی، بیرون بروند. پس از خروج همه، نگاهی به آملیا انداخت.
- خیلی خب، من آمادم.
مچ دستش را جلو برد.
- آفرین... ماموریتتو خوب انجام دادی. ولی تو نذاشتی قربانی بگیر...
- منو بعنوان قربانی بگیر. قول دادی بقیه محفلیا رو بیخیال شی...
سرش را به نشانه مثبت تکان داد. به نظر سیاهپوش، پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. چاقویش را بیرون آورد، و مچ دست دختر را گرفت.
- به نام لرد سیاه...
رنگ از چهره آملیا پرید. لرد سیاه؟ ستاره ها این را نشان نداده بودند! به نظرش، بعید بود ستاره ها اشتباه کنند... چطور چنین چیزی ممکن بود؟
سیاهپوش، سه کیسه را روی جسم عجیبی خالی کرد... سه کیسه پر از خون.
- خون سه محفلی و جون یه محفلی... میتونه پیشکش خوبی برای لرد سیاه باشه!
بیمارستان سنت مانگو
- نه!
ماتیلدا با وحشت چشمانش را باز کرد و نشست. این نشستن ناگهانی، پهلویش را به درد آورد. کم کم همه چیز یادش آمد. کمی پیش، کابوس اتفاقات گذشته را دیده بود...
- بیدار شدی؟
با صدای پنه لوپه به خودش آمد. نگران بود، اما سعی میکرد سرزنده و شاد به نظر بیاید.
- بالاخره بیدار شدی...
- چه اتفاقی افتاده؟...
به همه نگاهی انداخت که کمی دورتر، روی صندلی های اطراف تختش نشسته بودند یا کنارشان ایستاده بودند.
- پس... آملیا...
هری بیش از این نتوانست درد زخمش را انکار کند. دستش را به سمت سرش برد که روزنامه از دستش افتاد. ماتیلدا به روزنامه نگاهی انداخت و تیتر آن را دید:
قتل در کتابخانه - بازگشت لرد سیاه