هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷:۰۰ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

سه خط قرمز

بخش سوم

هشدار محتوای آزاردهنده: مرگ بر اثر بیماری، علائم بیماری، تصویر بیماری لینک شده

بخش اول، بخش دوم
با تشکر از ترزا مک‌کینز برای ایده‌ی این بخش

پرونده‌ي لبخند شیطان

وارد خانه شدم و با پدر و مادری روبرو شدم که از شدت اشک ریختن به نظر می‌رسید حتی نمی‌توانند نفس بکشند.

- دخترشون حدود یک ماه پیش گم میشه و امروز توی اتاق خودش پیداش کردن.

افسر سرش را تکان داد.
- انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه، قاتل برش می‌گردونه و می‌ذارش روی تختش.

از پله‌ها بالا رفتم و با یک نگاه ساده توانستم اتاق دخترک را بیابم. در اتاقش با تصاویری از تک‌شاخ‌های رنگین کمانی، نیفلرهای کوچک و شخصیت‌های کارتون‌های ماگلی پر شده بود. وارد اتاق شدم. روی تخت جسم کودکی قرار داشت که می‌شد گفت دیگر شباهتی به یک دختربچه ندارد. زخم‌های متعددی در اقصی نقاط بدنش دیده می‌شد که بعضی قدیمی‌تر و بعضی جدیدتر بودند. مسئول پزشکی قانونی جادویی توضیح داد:
- این یه مرگ عادی نیست؛ باید بیشتر بررسی کنم ولی به نظرم می‌رسه بچه رو تا جایی که تونسته شکنجه داده.
- منظورت چیه؟
- روی بدنش زخم ایجاد می‌کرده و بعد باکتری کزاز جهش‌یافته‌ای رو به زخم‌ها تزریق می‌کرده که سریع‌تر عمل می‌کنه...
- از کجا می‌دونی جهش‌یافته بوده؟
- تازگی یکی از آزمایشگاه‌های ماگلی اعلام کرد این باکتری رو کشف کردن. فرقش با کزاز معمولی اینه که باعث خارش در بدن میشه. به جای زخم‌ها روی بدنش نگاه کن، سعی می‌کرده خودش رو بخارونه و برای همین رد ناخن‌هاش روی بدنش مونده.

به جای زخم‌های متعدد روی بدن دخترک نگاه کردم؛ راست می‌گفت همه‌شان به نظر زخم چاقو نبودند.
- ادامه بده.
- بعد از اینکه به کزاز مبتلاش می‌کرده، درمانش می‌کرده و دوباره این چرخه رو ادامه می‌داده...
- علائم کزاز چیه؟
- در وهله‌ی اول شاید چیز خاصی نباشه، مثل گلودرد یا سفتی عضله‌ی زخم شده اما با پیشرفت بیماری انقباض عضلات به طرز وحشتناکی زیاد میشه، اونقدری که می‌تونه باعث شکستگی، پارگی تاندون و نارسایی حاد تنفسی بشه. به خاطر انقباضات فک و صورت و حالت خاصی که چهره به خودش می‌گیره، به این بیماری لبخند شیطان هم می‌گن.

دوباره سری تکان داد.
- از قربانی عکس گرفته و برامون گذاشته.
- چی؟

عکس‌ها را به دستم داد. مراحل مختلف بیماری در کودکی ۶ ساله. در عکس‌های آخر شدت انقباض عضلات کودک آن‌قدر زیاد بود که درست مثل تصاویر پرونده‌های پزشکی شده بود. بدن نحیفش از شدت انقباضات تنها روی کف پاها و سرش قرار داشت و حالتی براکت‌مانند به خود گرفته بود. وحشتناک بود و لبخندش... غیرقابل توصیف.

- من کارآگاه نیستم اما این رو هم می‌فهمم که این یک قاتل معمولی نیست؛ حتی قاتل‌ها هم برای خودشون خط قرمز دارن. هر کسیو اینطوری شکنجه...
- به نظر نمیاد پرونده‌های زیادی رو بررسی کرده باشی.

مسئول پزشکی قانونی لحظه‌ای سکوت کرد و با تعجب به من خیره شد.

- شاید قاتل‌ها خط قرمز داشته باشن اما خط قرمزهاشون با آدم‌های عادی خیلی متفاوته. اینطوری نیست که برای همشون مهم باشه دارن کیو می‌کشن. گاهی خط قرمزشون فقط اینه که در یه ساختمون بازه یا نه. اگه باز نباشه وارد اون خونه نمیشن. به همین راحتی.

دوباره به عکس‌ها خیره شدم. چیزی توجهم را جلب کرد.
- این سه تا خط قرمز... تو کشیدیشون؟

به عکس نگاه کرد.
- نه کارآگاه. کار من نیست.

تمام عکس‌ها را نگاه کردم. روی همه‌شان سه خط قرمز وجود داشت.
قاتل یا بین کارآگاهان بخش جنایی بود، یا بیشتر از آنکه بخواهیم از ما اطلاعات داشت.

***
پ.ن. به دلیل تزریق واکسن کزاز در جوامع مختلف و همچنین پیشرفت علم پزشکی، بیماری کزار یک بیماری قابل پیشگیری است و میزان ابتلا و مرگ‌ومیر آن پایین است و حتی کزاز نوزادی در کشور ریشه‌کن شده اعلام شده است. (کلا اگه واکسن زدین که احتمال زیاد همه زدین، جای نگرانی نیست!)


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵:۰۲ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۶:۳۶
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 24
آفلاین
"تقدیم به همه کسایی که اسمشون تو پست اومده."

وقتی بهترین دوستت تبدیل به یک جنایتکار شود، دیگر پریشانی دست از سرت بر نمی دارد.

ریگولوس احساس می کرد تمام جهان بر سرش خراب شده. آیا آن پسری که با افتخار علامت شومش را به رخ می کشید و چنان راجع به قتل حرف می زد که انگار دارد راجع به انجام تکالیف معجون سازی اش سخن می گوید، بارتی بود؟ بارتی او؟ بهترین دوستش؟ پسری که حتی نمی توانست یک عنکبوت را بکشد؟

لعنتی، چرا چشمانش سیل آسا می باریدند؟ بلک ها گریه نمی کردند. بلک ها احساساتشان را سرکوب می کردند. بلک ها از خود ضعف نشان نمی دادند. به خودش نهیب زد:
- گریه نشونه ضعفه احمق! کار آدمهای نادون و کم عقله.

حس کرد دستی به شانه اش می خورد. سرد نبود، مثل دست پاندورا و ایوان. کوچک نبود، مانند دست بارتی و دورکاس. نیاز نبود سرش را برگرداند تا بفهمد دست بزرگ و گرم سیریوس است که شانه اش را نوازش می کند. وقتی طنین پرمهر صدای برادرش را شنید، دیگر هیچ تردیدی برایش باقی نماند.
- چه اتفاقی افتاده ریگی؟ چرا گریه می کنی؟

ریگولوس بدون این که به کاری که انجام می دهد بیندیشد، خودش را در آغوش سیریوس انداخت. دیگر از این که ضعیف به نظر برسد باکی نداشت. در پناه آغوش گرم سیریوس در امان بود. در امان از دنیای پلید و بی رحمی که با او اصلا مهربان نبود.
+++
- عمو ریگولوش، می شه بغلم کنی؟

کوین این را گفت و دستانش را از دو طرف باز کرد. در آن لحظه، به نظر ریگولوس شیرین تر از همیشه به نظر می رسید، حتی با وجود این که یک دسته از موهایش به شرق بود و دسته دیگرش به غرب و دور دهانش حسابی شکلاتی بود.

بازوان نحیفش را دور کودک حلقه کرد و او را از زمین برداشت. هیچ وقت از بغل کردن خوشش نمی آمد و کسی را در آغوش نمی گرفت، به غیر از دو نفر: برادر بزرگش و این موجود پر جنب و جوش که اکنون دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرده بود.

کوین با سرخوشی به چانه ریگولوس چنگ زد و موهایش را به هم ریخت. ریگولوس در مقابل، زیر چانه پسرک را قلقلک داد. کودک به خاطر دویدن و بازی کردن فراوان، بوی عرق گرفته بود، اما ریگولوس به این مسئله هیچ اهمیتی نمی داد.
+++
- ریموس، به نظرت من آدم بدیم؟

ریگولوس هق هق کنان این را از ریموس پرسید. به غیر از برادرش و بارتی، ریموس تنها کسی بود که از گریستن کنارش خجالت نمی کشید، زیرا می دانست که خیلی خوب درکش می کند. می دانست او فرشته مهربانیست که چیزهایی مثل قضاوت و تحقیر را نمی شناسد یا اگر هم بشناسد، ترجیح می دهد نادیده اشان بگیرد.

ریموس شکلاتی به ریگولوس تعارف کرد. لبخندی زد، از همان لبخندهای گرم و مهربانی که می توانستند قلب توفانی یک نفر را آرام کنند.
- تو آدم بدی نیستی ریگی. تو آدم خوبی هستی که دیگران نمی تونن درکش کنن و برای همین فکر می کنن بده.



"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۰۱ جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۵:۵۵
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 226
آفلاین
زندگی تلخه...
خیلی تلخه...
اما اینکه تلخیش از چه نوعیه بستگی داره به خود آدما!
یسریا این تلخی رو خوب میبینن مثل تلخی شکلات بستنی! یا مثل قهوه ی داغ تو روزهای سرد زمستون.
دسته ای دیگه این تلخی رو مثل تلخی دارو میبینن. می دونن که این میزان تلخی قراره یه روز تموم بشه و شفا بخش زندگی اونا بشه پس زجر کشیدن رو از یادشون میبرن!
به عده هم همانند تلخی خوراکی های تلخ شده میبینن! فکر می کنن هر چقدرم خودشون رو به آب و آتیش بزنن زندگیشون تغییر نمی کنه! البته حقم دارن اینو بگن چون زمانی که وقتش رو داشتن این تلخی رو خوب کنن ازش استفاده نکردن. یا بهتره بگم امروز و فردا کردن.

در کل می خواستم بگم که سعی کنید تلخی زندگیتون رو به خوشمزه ترین طعم تبدیل کنید و یا اگه هم بد مزه موند آخرش به نفع شما تموم شه! راستی به نظر شما زندگی تو جادوگران چه شکلیه؟

و در آخر:
برخی می گویند: زندگی را ببین چه بد است حتی گل ها هم خار دارند!
و برخی دیگر می گویند: زندگی را ببین چه قشنگ است! حتی خار ها هم گل دارند!




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۴۰ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳
#99

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۹:۵۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 766
آفلاین
هشدار: این پست ممکن است برای افراد حساس مناسب نباشد.


انتقام!

شب بود؛ تاریک‌تر از هر شب دیگر. حتی بدر ماه خونین با تمام ابهتش نیز عاجز از نفوذ در این تاریکی بود. سایه‌های درختان انبوه، همچو دژی مستحکم مرا در بر گرفته و در دل‌شان پنهان کرده بودند. اینجا، بیرون خانه‌شان، سکوتی مرگ‌بار حکم‌فرما بود که تنها صدای نفس‌های ناموزون و بی‌قرار من، آن را می‌شکست. لحظه‌ی شیرین انتقام فرا رسیده بود.

او باید بهای سخنانش را می‌پرداخت. بهای تمام نگاه‌های تحقیرآمیزش از آن طرف میله‌های بازداشتگاه. آن کلمات خشک و بی‌رحم: "بی‌عاطفه، شیطان‌صفت و شایسته‌ی مرگ".

و تنها بهایی که برای من ارزش داشت، خون بود.

مسیرش از محل کارش در وزارتخانه تا این خانه‌ی محقر در حومه لندن را دنبال کرده بودم. به هر قدمش، به هر لحظه‌اش واقف بودم. خانواده‌ای کوچک و بی‌دفاع؛ یک مرد، زنی جوان و کودکی خردسال. همین مقدار اطلاعات کافی بود؛ به بیش از آن نیازی نداشتم.

بوی گوشتی شبیه به بره در هوا پیچیده و مرا سرمست کرده بود. طعم آن را با اینکه هنوز نچشیده بودم زیر دندان‌های ذهنم مزه مزه می‌کردم. سرانجام با شتابی کنترل نشده به سوی خانه یورش بردم. من... فنریر گری‌بک. گرگینه‌ای که نامش با وحشت و درد گره خورده است.

همیشه در جستجوی شکار...
همیشه تشنه به ریختن خون.

صدای خش‌خش برگ‌های خشک، زیر پنجه‌هایم طنین‌انداز شد. نزدیک شدم و چنگالم را بر پنجره اتاق کودک کشیدم. شیشه شکست و صدای تکه‌هایش، سکوت خانه را درید. سرم را از میان پنجره به داخل بردم. قربانی شیرینم خواب نبود. روی تختش نشسته و با چشمانی درشت و کنجکاو به من خیره شده بود. چشمانی که هیچ وحشتی در آن نمی‌دیدم.

از طبقه بالا صدای فریاد مادرش به گوشم می‌رسید که همسرش را صدا می‌زد. اما خود کودک؟ او همچنان بی‌حرکت بود. این آرامش او، مرا خشمگین می‌کرد. یاد پدرش افتادم. همان چشمان با همان نگاه سرد و آرام پشت میله‌های بازداشتگاه...

پنجه‌ام را به سمت صورت کودک بردم. نرمی پوستش را زیر چنگال‌های تیز و گل‌آلودم حس کردم. با اولین خراش، جریان خون گرم و تازه، مرا به وجد آورد. بالاخره به گریه افتاد و این مایه سرورم بود. این صدای پر درد، موسیقی انتقامم بود. با لذتی بی‌رحمانه، خون روی پنجه‌هایم را چشیدم. طعمش... آن چنان پاک و خالص بود که مردمک چشمان قرمزم را گشاد کرد.

دیگر چیزی نمی‌توانست مرا متوقف کند. با تمام قدرت از دریچه پنجره به داخل اتاق پریدم. روی او خم شدم. صدای قلب کوچکش را می‌شنیدم. می‌خواستم طعم گوشتش را احساس کنم، اما نه یک‌باره. بازی با طعمه همیشه لذتی دوچندان داشت.

سعی داشت با آن دستان کوچک، پنجه‌های بزرگ مرا پس بزند. با بی‌تفاوتی گردنش را لیسیدم و سپس دندان‌های پیشینم را در گوشت نرم و آبدارش فرو بردم. طعم لذیذش را با زبانم در دهان چرخاندم. احساس می‌کردم هر آن ممکن است از این لذت وصف‌ناپذیر، روحم از جسمم جدا شود.

در باز شد. با نوری خیره‌کننده، بینایی‌ام را لحظه‌ای از دست دادم.

- استوپفای!

طلسم مرا به عقب پرتاب کرد و به دیوار کوباند اما ضعیف‌تر از آن بود که هوشیاری تن سختم را برباید. وقتی دوباره توانستم ببینم، پدر کودک، روبه‌رویم ایستاده بود. چهره‌اش دیگر آن آرامش نفرت‌انگیز همیشگی را نداشت. کودک خون‌آلودش را در دستان لرزانش گرفته و با چشمانی پر از وحشت و خشم به من خیره شده بود و می‌لرزید.
ــ ریموس... تنها پسرم... امشب تولد پنج سالگیش بود...

حرفش در هوا معلق ماند. پیش از آنکه فرصت کند طلسم دیگری به سمتم روانه‌ کند، رو به پنجره، خیز برداشتم. در لحظه آخر، سرم را به عقب چرخاندم و لبخند زدم. دندان‌های زرد و خون‌آلودم را برایش به نمایش گذاشتم. پژواک جیغ‌های مادر، ناله‌ پدر و گریه‌های کودک، هنوز در گوش‌هایم می‌پیچید اما من دیگر از آن خانه دور شده بودم.

این پایان کار نبود. می‌دانستم حتی اگر کودک زنده بماند، همواره نفرینی ابدی را با خود حمل خواهد کرد. من گرگینه دیگری را به این دنیا افزوده بودم. همان موجودی که لیام لوپین آن را شایسته‌ی مرگ می‌پنداشت. آری... سرنوشت پسرش را من رقم زدم.

انتقام کامل شده بود.

حسش؟ بی‌نظیر بود.


تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
#98

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۶:۳۶
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 24
آفلاین
"ایوان عزیزم؛
متاسفم که هرگز به تو نشان ندادم چقدر دوستت دارم.
متاسفم که مدتها در مقابلت، در حکم یخ بودم و سنگ.
متاسفم که اینقدر دیر جواب محبت بی‌شائبه‌ات را با اعتماد دادم.
خدانگهدارت، امیدوارم خوابهای شیرینی ببینی. دوران دوستی با تو، بهترین دوره زندگی‌ام بود..."

به اینجا که رسید، پرده اشک، چنان جلوی چشمانش را گرفت که دیگر نتوانست چیزی ببیند و مجبور شد کاغذ پوستی و قلم پر را کنار بگذارد. قطره های اشکش، گل ها و سبزه ها را آبیاری می‌کردند.

آه، لعنتی! چرا باید زندگی بهترین دوستش را از او می‌گرفت؟ تنها دوست صمیمی‌اش را، یگانه کسی که درکش می‌کرد.

خاطره اولین روز دیدارشان، نیشتر به جانش می‌زد. چرا آن روز با او آنگونه سرد و غیر صمیمی رفتار کرده بود؟

به خوبی می‌توانست زمانی را به خاطر بیاورد که در اتاقش در سنت مانگو به صدا درآمد. نه محکم و خشن، مثل شیوه والدینش و نه تند و پرهیجان،مانند سبک سیریوس و بارتی. بلکه لطیف، آرام و ملایم. صدایی هم که از پشت در به گوش می‌رسید، هیچ شباهتی به صدای خشک و سرد شفادهندگان نداشت.
- سینی غذاتو برات آوردم.

ای کاش تشکری می‌کرد! ای کاش حداقل قلب مهربان پسرک را با لبخندی شاد می‌نمود!

اما گویی ایوان کینه را نمی‌شناخت. با وجود رفتار احمقانه‌اش، پسرک همیشه سینی غذایش را برایش می‌آورد.

دوستی‌اشان از زمانی شروع شد که ریگولوس در آغوش ایوان گریست. خوب به خاطر می‌آورد که پس از این بود که سیریوس به اتاقش آمد و فریاد زد:
- تو یه احمقی! یه احمق که از خودش هیچ اختیاری نداره. چیزی نیستی به غیر از عروسک مامان و بابا.

خودش را در سرویس بهداشتی حبس کرده بود و می‌گریست. دلش نمی‌خواست کسی او را آنجا ببیند. آنجا،در آن حال! چه فکری می‌کردند؟ پسرهای قوی نباید می‌گریستند، نباید احساساتشان را نشان می‌دادند! این کار آدمهای ضعیف بود، آدمهای احمق و بی عقل و هوش.

اما ایوان به سمتش آمد. برخلاف انتظارش، نه قضاوتش کرد و نه سرش فریاد کشید. فقط او را در آغوش گرفت. ملایم، دوستانه، صادقانه.


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸:۴۱ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
#97

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


سقوط.

واژه‌ای ناآشنا و بی‌مفهوم.
نه! یک لحظه صبر کنید. سقوط تا قبل از اتفاق افتادنش آشنا و پرمفهوم است و دقیقا برای همین آنقدر از آن می‌ترسیم که حس می‌کنیم خفه خواهیم شد.
اما در لحظه‌ی سقوط، همه چیز نا‌آشنا و بی‌مفهوم است. انگار دیگر هیچ چیز ارزشی ندارد و تمام تلاش‌هایت پوچ بوده‌اند. پس می‌افتی و می‌افتی و... می‌افتی.

آن چیزی که همه از سقوط انتظار دارند، پایان آن است؛ برخورد با زمین. اما فکر می‌کنم سقوط واقعی درست همان چیزی است که انتهایی ندارد. می‌دانی پایانی برایش نیست و فایده‌ای ندارد چقدر تلاش کنی. پس همانطور بی‌خیال به سمت مقصدی نامعلوم سقوط می‌کنی. انگار افتاده باشی در مدار یک سیاره‌ی بزرگ.

او هم دقیقا همین حس را داشت. نه، اتفاق خاصی نیافتاده بود. یعنی... شاید هم افتاده بود اما منظورم به آن اتفاق‌های ناگوار است که دلت ریش می‌شود که حتی بخواهی در موردشان حرف بزنی. تنها چیزی که اتفاق افتاده بود، نرسیدن او به آرزویش بود؛ هر کار می‌کرد، نمی‌شد و حال دیگر آخرین قطره‌ی امیدش هم به خاک چکیده بود.

قرار نبود امیدی به دست بیاورد، قرار نبود تغییری رخ دهد، قرار نبود به آرزویش برسد. اما خب، این حس را هم دوست نداشت. عملا بی‌چاره بود.

یکجا اما چیزی شنید که کمی او را از مدار کسل‌کننده‌ی سقوطش خارج کرد؛ فقط کمی. شنید که باید یک قدم جلوی قدم دیگر بگذارد. مهم نیست فردا چه اتفاقی می‌افتد؛ برای امروزش باید کاری پیدا کند و آن را انجام دهد. فقط یک کار. مرتب کردن کمدی که خیلی وقت است خاک گرفته، پیاده رفتن تا آن کتابفروشی که همیشه دوستش داشت، کمک کردن به پیرزن همسایه تا باغچه‌اش را بکولد؛ همین چیزهای عادی.

می‌خواست این بار این را هم امتحان کند. بدتر از این که نمی‌شد؛ می‌شد؟
پس شروع کرد و کمی که گذشت، شاید کمی زیاد، دید این کارهای کوچک، می‌شوند هدف‌های کوچک دیگری برای فردا و او دارد دوباره جان می‌گیرد تا بدود دنبال آرزوهایش.

می‌ترسید بدود؛ می‌ترسید نرسد؛ می‌ترسید نشود. اما باز به خودش گفت، بدتر از آن‌چه احساس کرده بود که نمی‌شود، می‌شود؟ نمی‌خواست باور کند ممکن است بدتر شود پس باور نکرد.

پس دوباره دوید دنبال آرزویش، پس دوباره دوید و دوید و دوید...

این بار اما، با اینکه نمی‌دانست ممکن است برسد یا نه، در وسط راه آرزوهای جدیدی یافت و فهمید زندگی همین است.
تلاش برای رسیدن به آرزوهای مختلف، حتی اگر به آن‌ها نرسی و اگر برسی باز باید یک آرزوی جدید انتخاب کنی و بدوی و بدوی و بدوی...

زندگی چیزی جز تلاش برای آرزوها نیست...


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱:۳۰ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
#96

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


مهره‌ی سوخته

بخش اول


- دنیا همیشه یه شکل نمی‌مونه که... یه سیب رو می‌ندازی هوا، صد دور می‌چرخه تا برسه زمین.
- ولی تهش هم که می‌رسه زمین بازم همون سیبه.
- ها؟
- هیچی.

سرش را تکان داد، فنجان چایش را برداشت و به سمت پیشخوان رفت و پشت آن ایستاد. حساب و کتاب‌های این ماه بدجور بهم ریخته بود و بدتر از آن اینکه مشتری هم نداشتند. انگار افتتاح یک رستوران جادویی در قلب لندن چنان فکر خوبی هم نبود. باید همان موقع به حرف گوش می‌کرد و می‌رفت توی دیاگون یا هاگزمید رستورانش را باز می‌کرد. راستش همیشه متفاوت بودن را دوست داشت؛ و اینکه به بقیه ثابت کند می‌تواند. نه همینطور الکی و از سر لجبازی هم رستوران را در قلب لندن نگذاشته بود. می‌خواست با حقه‌های کوچک ماگل‌ها را به رستوران جذب کند و بخش VIP را گذاشته بود برای جادوگران تا برایشان از جادوی اصیل‌تری استفاده کند. اما حالا دخل و خرجش به طرز عجیبی با هم نمی‌خواند و مشتری هم نداشت. همین لحظه در باز شد و کودکی زیبا که انرژی از او می‌بارید وارد شد.

- وای چه خوشگله اینجا!

چشمان درشتش برق می‌زد و چنان با ذوق به در و دیوار رستوران نگاه می‌کرد که صاحب رستوران لحظه‌ای شک کرد که شاید چیزی هست که او نمی‌بیند.

- شما غذای جادویی می‌فروشین؟

گلویش را صاف کرد.
- بله همینطوره! این بخش برای افراد غیرجادوییه! شما که... اهم... جادوگر هستین می‌تونین برین بخش VIP.
- نه همینجا خوبه. دوستمم می‌خواد بیاد. همینجا می‌شینم تا منو ببینه که داخل اینجام.

لحظه‌ای مکث کرد و باتردید سرش را تکان داد.
- باشه الان منو رو میارم.

دخترک روی صندلی نشسته بود و پاهایش را تاب می‌داد. منو را جلوی او گذاشت و تا خواست به پشت پیشخوان برگردد صدای وحشت‌زده‌ی دخترک نظرش را جلب کرد.
- دسر تک شاخ چیه؟ تک شاخ می‌فروشین؟

او که جا خورده بود، خندید.
- نه! دسر تک شاخمون توی قالب تک شاخ درست میشه و رنگ‌هاش عوض میشن.
- وای چه جذاب!

سپس در دوباره به صدا درآمد. با ورود نفر دوم این بار رنگ از رخش پرید.

- این دوستمه که گفتم! بیا اینجا بشین!

به جادوگر سیاه چشم دوخت که با عصای زیربغلش روی صندلی مقابل دخترک نشست. هاله‌ي آن دو نفر در تضاد کامل با یکدیگر بود. جادوگر سیاه منو را برداشت و به آن نگاه کرد. سپس بدون آنکه چشم از آن بردارد گفت:
- چرا یه جادوگر قدرتمند مثل تو باید رستوران بزنه؟
- کسب درآمد.
- فکر نمی‌کنم به پول احتیاجی داشته باشی.

شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هر وقت انتخاب کردین بگین تا بیام سفارشتون رو ثبت کنم.
- گروه‌های مختلفی داره توی دنیای جادوگری تشکیل میشه.

با شنیدن این حرف بدنش منقبض شد. به خوبی از این جریانات اطلاع داشت.

- وقتشه جبهه‌ت رو مشخص کنی.
- جبهه‌ای ندارم.
- پس هر جبهه‌ای خودشون تصمیم می‌گیرن سمت کی هستی و بهت حمله می‌کنن.

جادوگر سیاه سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
- خودت خوب می‌دونی جادوگرهایی مثل تو نمی‌تونن از زیر بار انتخاب جبهه شونه خالی کنن.

تلخندی زد.
- چرا نتونم؟
- چون به قدرتت احتیاج دارن و اگه باهاشون نباشی پس دشمنشونی.
- مهره‌ای که می‌سوزه، خاکسترش رو کسی جمع نمی‌کنه.

و همچنان به یکدیگر نگاه می‌کردند.

- هر وقت خواستین بگین تا بیام سفارشتون رو ثبت کنم.


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱:۴۸:۵۳ جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳
#95

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۴۲:۲۸
از گور برخاسته.
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 80
آفلاین


به هواداری تیم پیامبران مرگ

خاطرات دکتر براون
قسمت آخر:
قلب شکسته


بعد از چند روز که بارش برف بی وقفه ادامه داشت، امروز هوا آفتابی شده بود. نور خورشید روی کپه های برف میتابید و باعث میشد دونه های برف مثل هزاران الماس سفید بر روی زمین بدرخشن. هوا سرد ولی فرح بخش بود. برای همین هم همه پنجره های آسایشگاه رو باز کرده بودن که هوای ساختمان عوض شه.
لبه یکی از پنجره های بزرگ لم داده بودم و داشتم به منظره ی روبروی اسایشگاه که زیر پتوی برف پنهان شده بود لبخند میزدم. برف حتی روی شاخه های درختها هم جا خوش کرده بود و انگار همه درختها شکوفه های سفید داشتند. چند گنجشک روی برفها آرام میپریدند و دنبال تکه نانهایی میگشتند که معمولا آشپز آسایشگاه براشون تو حیاط میریخت.
همه چیز به نظرم آرام و زیبا بود و اگرچه چند روزی بود که خانه نرفته بودم، حالم خوب بود. اینجا دیگه خونه دوم منه. خوشحالم که اتاقم یه محیط مخفی کوچولو داره که اونجا تختمو گذاشتم و حتی حموم هم دارم. غذاهای اینجا هم خوبه. اگرچه رژیم غذایی ثابتی وجود داره و هر غذایی رو درست نمیکنن. بهرحال باید چیزی باشه که برای بیماران خوردنش راحت باشه و اکثریت هم دوست داشته باشن. با این وجود شبها گاهی دسرهای فوق العاده ایی داریم که من معمولا میبرمش تو اتاقم و در حین دیدن یه برنامه تو گوشیم میخورمشون. اینجوری خوشمزه تر هم میشن.
نفس عمیقی میکشم و ریه هامو از هوای سرد پر میکنم. نفسمو که بیرون میدم بخارش تو هوا پخش میشه.

- واقعا هوا سرده ولی این هوا رو دوست دارم…

برمیگردم سمت صاحب صدا. آقای لامه که اونم به پنجره تکیه داده. اونقدر قیافش با چند روز پیش فرق کرده که حتی میتونم بگم یه ادم دیگه روبرومه. موهاش مرتب و شونه شدست و صورتش دیگه رنگ پریده نیست. گونه هاش گل انداختن و چشمهاش میدرخشن. یه حالت بامزه ایی خوشحاله.
عجیبه که چند روزه چقدر حالش بهتر شده. داروها اثر کردن؟ یا شاید هم معجزه کریسمسه؟
از فکرم یه لبخند کمرنگ روی لبم میاد.
اقای لام هم با یه لبخند بزرگ جوابمو میده و دستشو میکنه تو جیبش و یه بسته سیگار در میاره. تعارف میکنه سمتم.
اخم مصنوعی میکنم و میگم:
- کی بهتون سیگار داره؟ مکنزی؟ میدونین براتون خوب نیستا!

با بی خیالی شونه بالا میندازه و میگه:
- برای چیم خوب نیست دکتر؟ گیریم یه ریه سالمم داشته باشم، وقتی مغزم کار نمیکنه چه ارزشی داره؟… ولی غصه نخور دکتر این آخرین سیگاریه که میکشم!
بعد از همون جیب هم کبریتشو در آورد و سیگارشو آتیش زد و درست قبل ار اینکه اعتراض کنم و بپرسم کبریتو دیگه از کجا آورده، دستشو دراز کرد و کبریتو تو دستم انداخت.
- سیگار بدون کبریت به دردم نمیخورد که! همین که خودم رو آتیش نزدم یعنی کبریت داشتنم اونقدر خطرناک نبوده.

فقط سرمو تکون دادم و کبریت رو گذاشتم تو جیبم. بعدا باید دنبال اون پرستار یا ملاقات کننده ایی میگشتم که اینا رو بهش داده بود.
چند دقیقه در سکوت گذشت و اقای لام دو‌د سیگارشو به بیرون از پنجره فوت میکرد.
ناگهان بدون مقدمه گفت:
- میدونی قلب شکسته خیلی خطرناکه؟
- چی؟… چرا؟
- وقتی ادمهایی اطرافمون قلبمون رو میشکنن، تو وجودمون یه تیکه خالی جا میمونه… میدونی وجود ما با جای خالی سازگار نیست… ما مثل یه پتوی چهل تکه ایم که بدون حتی یک تکه دیگه کامل نیستیم و اسیب دیده میشیم… ولی باید زنده بمونیم مگه نه؟ برای همینم اون جای خالی رو با کینه، حسرت و حتی انتقام پر میکنیم… همه ما میدونیم بخش اون ادم تو زندگیمون تموم شده، ما فقط میخواییم یه جوری ادامه بدیم…
حرفهاش عمیق بود و برای یک بیمار روانی سنگین.
- خب دیگه چرا حالا خطرناکه؟

دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
- خیلی از اون ادمهای خوب، ادمهایی با قلب مهربون، ادم های ساده… بلد نیستن اون جای خالی رو پر کنن… برای همینم قلبشون شکسته باقی میمونه و اونقدر زجر میکشن که حتی توی هر نفس کشیدن قفسه سینه شون درد میکنه… اون جای خالی هی بزرگتر و بزرگتر میشه و یه روز اونقدر دردناک میشه که ادمو میکشه…. میبینی؟ نه چاقویی هست، نه تفنگی! فقط یه ادم دیگه پیشمون نیست و ما میمیریم.

حرفهاش غریب بود. چرا عصبانی بودم و قفسه سینه ام درد میکرد؟
- این خیلی ظالمانه است! منطقی نیست!
- معلومه که نیست… این عشقه… دردی که میکشیم بهای عشقی که داشتیم، هرچه عاشقتر، درد بیشتر… عشق هیچیش منطقی نیست.

هیچی نگفتم. راستش نمیدونستم چی بگم. حرفهاش اشنا بود. منم دلم شکسته بود؟ یادم نمیومد.
- دل شما هم شکسته؟
- نه… ولی ناخواسته دل کسی رو که خیلی دوست داشتم شکستم…
- اوه… کی؟
سیگارش که تقریبا به ته رسیده بود رو روی لبه پنجره فشار داد و خاموش کرد. چند لحظه در سموت بیرونو نگاه کرد و بعد سمت من چرخید. لبخند غمگینی زد وگفت:
- دل تو رو پسرم! و این وحشتناک ترین کاری بود که تو زندگیم کردم…
قیافه اش مهربون بود و بسیار غمگین. چشمهاش پر از اشک بودن. چقدر شبیه بود… شبیه به بابانوئلی که در خاطرات بچگیم داشتم.اون شب… نه … نه… نمیخوام یادم بیاد…
همه چیز داشت تار میشد و انگار دوباره ساختمون داشت تکون میخورد. دوباره داشت سرگیجه هام برمیگشتن.
ناگهان آقای لام دو تا دستهامو گرفت و با مهربونی فشار داد.
- این بار نمیشه پسرم… میدونم دوست داری فرار کنی… میدونم دیدن مرگ من و مادرت چقدر برات دردناک بود… قلبت شکست و تو کوچیکتر از این بودی که بلد باشی خودتو ترمیم کنی… میدونم تنهات گذاشتم و ولت کردم… ولی پسرم این بار نمیتونی فرار کنی… دیگه نمیشه…

داشت گریه میکرد. چونه اش میلرزید و اشکهاش روی گونه هاش میریخت و ردشو روی صورتش جا میذاشت.
حالا یادم اومد.
در تمام زندگیم فقط یک بار دیدم پدرم گریه کنه. فقط همون شب بود و محال بود اون چهره غمگین که تا اون شب برام نا آشنا بود یادم بره.
- بابا؟

از بغض نمیتونست چیزی بگه و فقط سرشو تکون داد. ییهو بغلش کردم و محکم به خودم چسبوندمش.
- میشه نری بابا؟ اینا… اینا میگن من دیوونه ام… راستش فکر میکنم هستم بابا… دیگه نمیدونم چی واقعیته… اونجا یا اینجا… تو رو خدا… اینجا بمون… من خیلی تنهام…
داشتم هق هق کنان گریه میکردم و هذیون میگفتم. محکمتر به خودم فشارش دادم. شاید اینجوری ذهنم محوش نمیکرد. میلرزیدم و ترسیده بودم. هیچ وقت توی این سالها پدرم پیشم نیومده بود و حالا که اومده بود نمیخواستم بره.
ییهو اونم بغلم کرد و سرشو روی شونه هام گذاشت.
- نترس بابایی… پسر قشنگم… دیگه تنهات نمیذارم… اینجا اخر تنهاییهاته.

همونجوری که تو بغل بابام بود، همه چی تغییر کرد. دیوارها، پارکت کف راهرو ، شکل پنجره ها و حتی رنگ آسمون. همه رنگها خاکستری شده بود و پنجره ها حفاظ های ضخیم داشتن. همه چیز غم انگیز بود و غروب خورشید هم به سنگینی فضا اضافه میکرد.
الان دوباره توی بخش ایکس بودم و این اولین باری بود که بابام همراهم بود. شاید کلا دیوانه شده بودم. البته بهتر شد. اینجوری حداقل فقط یک واقعیت برام وجود داشت.
میخواستم از پدرم بپرسم که دیگه پیشم میمونه که چیزی در انتهای راهرو توجهمو جلب کرد. یه آدم قد بلند بود که شنل سیاهی داشت. یکم که دقت کردم نفسم بند اومد. شاید هم قلبم هم ایستاد. حتی با نوارهای کم رنگ نور غروب هم شناختمش. چهره رنگ پریده و چشمهای سبز و … صورت بدون دماغش.
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ اینجا چه خبر بود؟
پاهام سست شد و نشستم. مثل بچه ها پاهای بابامو بغل کردمو و سرمو چسبودم بهش.
- نه… نه… این توهمه… واقعی نیست… بابا! بابا کمکم کن!

پدرم هم کنارم نشست و سعی کرد ارومم کنه.
- هی…هی… گوش کن… وقت نداریم… پسرم…
- نه! نه! نمیخوام! من میخوام برم! نمیخوام اینجا باشم! من… من دکتر براونم! مال اینجا نیستم!

همون لحظه پدرم یکهو سرمو با دستهاش قاب گرفت و بالا اورد، بعد در حالی که تو چشمام نگاه میکرد گفت:
- پسرم! الان دیگه نمیتونی فرار کنی! من اینجامو‌‌ پیشتم! ولی… نمیتونم ازت محافظت کنم! باید خودت تصمیم بگیری!
دوباره داشتم میلرزیدم و گریه میکردم.
- پرستارا کجان؟ اینجا کجاست؟ معمولا باید تو اتاقم باشم! چرا تو راهرو ام؟

پدرم با مهربانی گفت:
- شاید یادت نیاد پسرم ولی لرد اومد به اتاقت… فرار کردی… اومدی توی راهروی پشت اسایشگاه… اینجا کسی نیست فقط انباره… برای همین تنهاییم.
- چرا لرد اومده دنبالم؟ من که نه جادویی بلدم نه عقل دارم! اصلا چجوری فرار کردم؟

اونجوری که ما رو زمین نشسته بودیم، پدرم دیدمو پوشونده بود. حتی نمیتونستم لرد رو ببینم یا حتی ببینم بهم رسیده یا نه. انگار زمان متوقف شده بود برای مکالمه من و پدرم.
- اون فقط اومده کارشو تموم کنه… مهم نیست تو کی هستی و اصلا قدرتی داری یا مهم هستی یا نه… و فکر کنم خودش گذاشت فرار کنیم… مثل یک شکارچی که با طعمه اش بازی میکنه…

گریه ام شدت گرفت. دیگه حتی شونه هام هم میلرزیدن. عین بچه های دو ساله شده بودم.
- بابا! بابا نجاتم بده!… من اصلا چوبدستی ندارم… اص…اصلا بلدم نیستم… بابا میترسم!

پدرم دستی به سرم کشید و چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت:
- یادته گفتم قلبهای شکسته در ادمهای خوب چه سرنوشتی دارن؟

چه سوال عجیبی پرسید. اونم توی اون اوضاع که هر لحظه امکان داشت بهم حمله شه. کمی فکر کردم و فین فین کنان گفتم:
- ترمیم نمیشن و …
- و؟
- و بعد میمیرن!
- میدونی… مردن از دلشکستگی مرگ قشنگیه… خیلی بهتر از مردن با یه ورده! تو هم قلبت بیشتر از هر کسی شکسته!
بعد لبخند بزرگی زد و ادامه داد:
- اومدم دنبالت پسرم! خیلی زجر کشیدی! حقت نبود! درست نبود… ولی میخوایم جبران کنیم! منو و مامانت! دوباره کوکی درست میکنیم و این بار حتما کادو های زیر درختو باز میکنیم!

وجودم گرم شد. گریه ام هم بند اومد. حتی ذوقم کردم.
- واقعا بابا؟ جدی؟

دوباره بغلم کرد و گفت:
_ اره… قلب شکسته ات همین الانم زیادی دووم آورده! حالا بیا پسرم! بریم و این بار کریسمس رو تموم کنیم… یه پایان خوش!

بعد از این حرفهاش قفسه سینه ام درد گرفت و‌ تنگ شد. اونقدر تنگ که انگار هر لحظه کسی داشت بیشتر فشارش میداد. سرم گرم شده بود و گیج میرفت. فشار بیشتر و بیشتر شد و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و روی زمین افتادم.
بلاخره وقتی افتادم تونستم لرد رو ببینم. چند قدمی ام بود و چوبدستی شو بیرون آورده بود. میدیدم نگاهش پر از تعجبه. دیگه نمیترسیدم، حتی خوشحالم بودم. لبخند زدم یا حداقل سعی کردم لبخند بزنم. این انتقام کوچیک و احمقانه من بود.
لرد نتونسته بود کارشو کامل کنه.
من از دلشکستگی مرده بودم.


………………………………………………………….
گزارش بیمار ۲۲-۰۴-۰۳ :
- در ۱۷ ژانویه بیمار به علت و روش نامعلومی از اتاق خود خارج شده بود و به علت نزدیکی اتاق بیمار به انبار، وارد اتاق ها و راهروهای انبار شده بود.
- بلافاصله جستجو برای یافتن بیمار آغاز شد و بعد از یک ساعت جنازه وی در بخش انبار پیدا شد.
- پزشک مرگ را به علت ایست قلبی گزارش کرده است درحالی که بیمار هیچ گونه مشکل قلبی نداشت.
به علت اینکه بیمار هیچ گونه خیشاوندی نداشت در قبرستان کنار بیمارستان با همان نامی که دوست داشت دفن شد. دکتر براون.
………………………………………………………………….



تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲:۴۱ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
#94

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۸:۳۹
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 545
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


They say we write out own stories, that our life is a product of our own handwritings. But what if since the moment you’re born, someone shoves a pen in your hand and force you to write your story the way they want? You know, like when someone want to help you so that your handwriting is better and they stand behind you, basically towering over you and then put their hand on yours (grab it mostly) and teach you how to write the words. Annoying, isn’t it? Because the truth is, the pen is in your hands, but it’s not your hand that’s writing, it’s theirs. So, am I truly writing my own story in that sort of situation? No, I don’t think I am. Then there are those people who basically don’t know what they’re talking about when they say “you should free your hand! You shouldn’t let them manipulate your story! Just shove them back and start writing on your own!” well no shit sherlock! You think I haven’t thought about it? You think I haven’t tried? But every time you jerk your hand free, thinking they can’t reach you anymore, your hands is grabbed harder, and sometimes instead of your hand, it’s your neck in their hands and before you know it you are choking on your own dreams. Choking till you can’t even breath. And all your dreams, all those things you wanted to have, all those scenes you fantasized about, they just pass in front of your eyes as if they’re running from you, as if they detest you. And what can you do but crying silently and let the tear stains on the paper of your life tell your story?


تصویر کوچک شده

All sins are attempts to fill voids


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۸:۴۶:۲۰ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
#93

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۴:۰۲
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


ایوانا به سرعت در سرسرا پیش می‌رفت. کل هفته را درحال تمرین کوییدیچ بود و تازه متوجه شده بود فردا امتحان دارد. زیر لب به خودش بد و بیراه می‌گفت:
- دختره‌ی بی‌حواس! چطور امتحانتو فراموش کرده بودی؟ حالا می‌خوای چه غلطی بکنی؟ هیچی بلد نیستی! بچه‌ها یه چیزایی می‌گفتن... می‌گفتن یه دختره هست به بچه‌ها درس یاد ‌می‌ده... شاید اون بتونه کمکم کنه. اسمش چی بود؟...

ایوانا که حواسش اصلا به اطرافش نبود محکم به دختری برخورد کرد و هر دو روی زمین افتادند.

- وای معذرت می‌خوام! حالت خوبه؟ اصلا حواسم...

صدای ایوانا با دیدن چشمان دختر خاموش شد و دهانش از حیرت باز ماند. چشمان آبی دختر به نظرش خیلی زیبا بود. تا به حال چشمانی اینطور زیبا ندیده بود. رنگ چشمانش کاملا با ردایش هماهنگ بود و جلوه‌ی آن را دوچندان می‌کرد.

ترزا به دختر روبه‌رویش نگاه کرد. دختر چشمانی به سیاهی شب و موهای لخت، بلند و مشکی داشت. ردای کوییدیچ تیم گریفیندور تنش بود. ترزا کمی سرش را خم کرد و پرسید:
- حالت خوبه؟

ایوانا به خودش آمد.
- اوه... آره! ببخشید خوردم بهت من واقعا حواس پرتم!

هر دو بلند شدند. ترزا لبخندی به دختر زد.
- اشکالی نداره! عضو تیم کوییدیچی؟
- بله! مهاجمم!
- به زودی مسابقه دارین! موفق باشی!

ترزا خواست برود که دختر از پشت صدایش کرد.
- آمممم... ببخشید!

ترزا به سمت او برگشت.
- بله؟
- خب راستش می‌دونی... من فردا امتحان دارم و هیچی بلد نیستم. شنیدم یکی هست که به بچه‌ها تو درسشون کمک می‌کنه. خواستم ببینم تو می‌شناسیش؟

ترزا لبخند بزرگی به دختر زد و دوباره به سمتش برگشت. دستش را به جلو دراز کرد.
- خودمم! ترزا مک‌کینز! خوشوقتم!

دختر هم دستش را دراز کرد و با ترزا دست داد.
- ایوانا مریلین! می‌تونی برای امتحان کمکم کنی؟
- آره حتما! بیا بریم اتاقم. امتحان چی داری؟
- طلسم‌های باستانی سال ششم.
- اوه پس فکر کنم تا صبح مشغولیم!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.