هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۰۳:۰۱ دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۸:۳۹
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 155
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور هشتم و پایانی (فینال) مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی چهاردهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و اوزما کاپا.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ جمعه 5 بهمن ماه در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷:۵۶ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۱:۲۶:۴۱
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 735
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


پست سوم و آخر



صدای سوت داور از دوردست‌ها شنیده میشد. بی‌وقفه و طولانی از ورای شاخ و برگ گیاهان به گوش می‌رسید.

بازیکنان با حالتی گوش به زنگ سر جاهایشان ایستادند و متعجب، بی آن که بدانند چه اتفاقی در حال وقوع است، در میانه‌ی راه به علت به صدا درآمدن سوت می‌اندیشیدند.

سدریک با هزار زحمت سعی داشت بی‌توجه به تروماهای درونی‌اش، با جویدن برگ‌های اطراف آرامشش را حفظ کند. مرگ چیزی نبود که به این راحتی‌ها بتوان فراموشش کرد. صدای سوت در سرش می‌پیچید و وحشت‌زده‌اش می‌کرد.

مرگ در طرف دیگر، در میان انبوه گیاهان سبز رنگ با خوشحالی می‌اندیشید چه کسی را باید با خودش به دنیای دیگر ببرد. این صدای سوت، طبیعی نبود. قطعا خبر از وقوع اتفاقی ناگوار می‌داد.

هر یک از بازیکنان در جای جای هزارتو به اتفاق وحشتناکی که رخ داده و در پی آن داور پیوسته در سوتش می‌دمید، می‌اندیشیدند.

- یا مرلین...این دفعه دیگه چی شده. از اولشم من به بقیه گفتم این هزارتوی مارپیچی ملعون نفرین شده‌ست، بیاین نریم توش، گوش ندادن. بیا. همین شد دیگه! معلوم نیست کی اون وسط سَقَط شده که این ناقوس مرگ یه لحظه هم خفه نمیشه!

پتو در همان حالی که خودش را روی زمین می‌کشید، زیر لب غر می‌زد. طبیعتا کسی اهمیتی به تکه پارچه‌ای کهنه و سوراخ نمی‌داد. فینال کوییدیچ برایشان مهم‌تر بود.

اندکی آن طرف‌تر، در میانه‌ی برگ‌ها و شاخه‌های تو در تو، داوری کم سن و سال ایستاده و با ذوقی وافر سوت می‌زد. چشمانش را بسته بود، سوت کوچکی را با دندان‌هایش در دهان نگه داشته و همزمان با به صدا درآوردنش دور خود می‌چرخید.
- هی، ببینید! ببینید چه صدای باحالی میده! بذار یه بار دیگه امتحان کنم.

و باری دیگر در سوتش دمید.

داور بچه‌سال از شدت خنده روی علف‌های نرم زمین پهن شد و دستانش را به هم کوبید. سپس بلافاصله چهره‌ای جدی به خود گرفت و رو به شبدری سه‌برگ درست کنار گوشش چرخید.
- آخه می‌دونی چیه، این اولین مسابقه‌ایه که من داوری می‌کنم. مامان بابام خیلی بهم افتخار کردن، اومده بودن قضاوتمو ببینن و همه‌مون خیلی هیجان‌زده بودیم؛ ولی یهو اومدیم اینجا و دیدیم همچین بلایی سر زمین اومده! یهو به خودمون اومدیم دیدیم ماییم و یه عالمه برگ و بوته اینور اونور...هی صبر کردم، صبر کردم، صبر کردم، گفتم بالاخره یه بازیکنی چیزی اون گوشه موشه‌ها...

شبدر سه‌برگ خسته شده بود.

- ...پیدا میشه دیگه. منتظر موندم تا بالاخره یه چیزیو قضاوت کنم. تا اینکه دیدم هوا کم‌کم داره تاریک میشه و منم هیشکیو پیدا نکردم. واسه اینکه عقده‌ای نشم یه بار سوت زدم، دیدم خیلی حال میده. بخاطر همین دوباره امتحانش کردم! الانم دیگه نمی‌خوام تمومش کنم! این اولین تجربه‌ی داوری منه!

و باری دیگر چشمانش را بست، دَمی عمیق گرفت و با تمام قدرت در سوت فوت کرد. صدایی گوشخراش بلند شد و حرف‌هایی رکیک و زننده از جانب گیاهان متشخص بلند کرد.
شبدر سه‌برگ درحالی که سه برگش را در خود جمع می‌کرد، ناسزاگویان فرار کرد.

مدتی که گذشت بازیکنان دریافتند آن صدای نکره هر چه که هست، بیانگر اتفاقی شوم نیست؛ چون حتی زمانی که لرد ولدمورت و پیتر پتی‌گرو نیز ظهور کردند آن همه سروصدا راه نیفتاده بود.
تصمیم گرفتند هر طور شده به بازیشان ادامه دهند.

کجول در به در دنبال بلاجری می‌گشت تا با چماقش به آن بکوبد. حتی دیگر برایش مهم نبود به کدام جهت پرتابش می‌کند، فقط می‌خواست با تمام قدرت به هرچیزی سر راهش می‌رسد بکوبد!
اوایل با خرد کردن شاخه‌های اطراف خودش را تخلیه و راهش را باز می‌کرد، اما ظاهرا درختان از اجداد قدیمی‌اش بودند و پس از به جا آوردن مراتب آشنایی و سلام و احوالپرسی با نوه‌ی پسرعمه‌ی جد پدری‌اش، مجبور شد چماقش را غلاف کرده و با عزمی راسخ‌تر به دنبال بلاجر بگردد. دیگر نمیشد درختان را خرد و خاکشیر کرد.

گزارشگر نیز کار سختی داشت.
- تماشاچیان عزیز و گرامی...من واقعا می‌خوام که گزارش کنما، ولی نمیشه. به مرلین نمیشه! همه‌ش یه مشت شاخ و برگ می‌بینم که هرازگاهی تو یه نقطه‌ای می‌شکنن و دوباره رشد می‌کنن. این صدای مزخرفم که همه‌تون دارین می‌شنوین. چیو گزارش کنم آخه...

چیزی نمانده بود اشک‌های گزارشکر بیرون بجهند و اهمیتی به او و آبرو و سابقه کاری‌اش ندهند.

کوافلی در دام گیاهی افتاده و دست و پا می‌زد. بابت تمام لحظاتی که در دستان گرم و نرم مهاجمان پرواز می‌کرد و در عین حال غر می‌زد، به خودش لعنت فرستاد. آرزو داشت هر چه دارد را بدهد تا فقط باری دیگر در دستان مهاجمی قدرتمند باشد.
ظاهرا کوافل تمام آرزوهای زندگی‌اش را در همان لحظه مصرف کرد؛ زیرا درست همان موقع، هیتلر از پشت بغلش کرد و با چشمانی شرارت‌بار، به او خیره شد و سپس کوافل بیچاره با سرعتی باورنکردنی به هوا پرتاب شد.

فورد آقای ویزلی که سخت در تلاش بود چرخ‌هایش را از درون گل و لای کف زمین بیرون بکشد، با برخورد کوافل و از دست دادن آینه بغلش، فحش‌هایی نثار مهاجمِ پرتاب‌کننده کرد که برگ‌های اطرافش جیغ کشیده، دست بر چشم‌ها و گوش‌هایشان گذاشته و با بچه‌های کوچکشان دوان دوان گریختند.
این روزها شرم و حیا معنایی نداشت.

- بابا این بیستمین دفعه‌ایه که من دارم از این خراب شده رد میشم! یکی به من بگه بقیه کجاااااان!

ترزا با خشم بر سر و صورتش می‌کوفت و جیغ می‌کشید. چیزی تا از دست دادن اندک سلامت روانش نمانده بود.
- حتی دیگه اسنیچم نمی‌خوام، مسیرو پیدا کنم هنر کردم!

در همان لحظه، اندکی آن طرف‌تر، سر پیچ کناری، دمنتور صدای نعره‌های ناامیدانه‌ی گابریل را شنید و چیزی نمانده بود از شدت شادی دچار سکته‌ی مغزی شود.
به هرحال، شادی برای دمنتورها چیز خوبی به حساب نمی‌آید.
- هی، گابریل! صدای منو می‌شنوی؟ همین بغلم. درست کنار این دیوار کناریت. ببین، بیا باهم یه نقشه بریزیم بتونیم بریم بیرون، من میگم یه مسیر مشخص کنیـــ...

ظاهرا گابریل صدایش را شنیده بود. این را میشد از شدت جیغ‌هایش متوجه شد که لحظه به لحظه بیشتر میشد و حالا کلمه‌ی نامفهومی شبیه به "دمنتور" نیز درون فریادهایش قابل تشخیص بود.

- باشه بابا چه خبرته...خودم راهمو پیدا می‌کنم. این وحشی بازیا چیه...

اوضاع برای بید کتک زن نیز اصلا خوب به نظر نمی‌رسید. او هیچ سررشته‌ای در کنترل شاخه‌هایش نداشت و گیاهان مارپیچ اصلا از این موضوع خوششان نیامده بود. هر چه باشد، این بید کتک زن و هم‌تیمی‌هایش بودند که به حریم شخصی و محل زندگی آنها تجاوز کردند!
در شعاع پنج متری جایی که بید کتک زن گیر افتاده بود، سایر گیاهان دایره‌وار نشسته بودند و به مسابقه‌ی مشت‌زنی میان بید و بوکسورهای خودشان نگاه می‌کردند.
هرازگاهی صندلی بزرگی نیز به طرف بید کتک زن پرتاب میشد و از نحوه‌ی بازی‌اش انتقاد می‌کرد.

بلاجرها با اختیار خودشان این طرف و آن طرف می‌رفتند، بوته‌ها رو سوراخ کرده و به هرکس که دلشان می‌خواست ضربه می‌زدند. این حجم از اختیار و آزادی عمل برایشان غیرقابل باور و بیش از حد فوق‌العاده به نظر می‌رسید.
بازیکنان دو تیم کوییدیچ در همان حالی که با زجر و بدبختی سعی در پیدا کردن مسیر درست داشتند، باید حواسشان به مغزشان هم می‌بود؛ چون هر لحظه امکان داشت بلاجری بر فرق سرشان فرود بیاید یا کوافلی تخم چشمانشان را با دروازه اشتباه بگیرد.

اوضاع اصلا قشنگ به نظر نمی‌رسید و دانستن این موضوع نیز کمکی به حالشان نمی‌کرد.


"پنجاه و پنج سال بعد، ساعت پنج و پنج دقیقه عصر"

همه چیز تکراری به نظر می‌رسید. حتی زمان. به خصوص زمان! گذراندن روزها و شب‌‌ها در جنگلی مارپیچ و بی‌انتها کار آسانی به نظر نمی‌رسید.

صدایی سوت‌مانند هنوز از جایی در میان درختان غول‌پیکر به گوش می‌رسید. صدایی که بطور محسوسی ضعیف‌تر شده اما قطع نشده بود.
دختر کوچکی که حالا موهایش سفید شده و بیشتر به پیرزنی فرتوت شباهت داشت تا دخترکی تازه‌کار، روی علف‌های چروکیده دراز کشیده بود و با هر دم و بازدم، صدایی از سوت خاک‌گرفته‌ی درون دهانش بلند میشد.

ریش بلند و کثیف هیتلر برایش بیشتر از گذراندن پنجاه سال از عمرش در آن جنگل تو در تو، سخت بود. او عادت داشت صبح به صبح سبیل مربعی‌اش را مربعی اصلاح کرده و قوطی ژل را روی سرش خالی کند. ظاهر جدیدش را اصلا دوست نداشت.

فورد آقای ویزلی ظاهرا تنها کسی بود که به سرعت سرنوشتش را پذیرفته و برای بقا دست و پا نزده بود. با تنها آینه بغلی که برایش باقی مانده بود، تا نیمه درون گل‌ها فرو رفته و خاطرات زندگی پرماجرایش در خانواده‌ی ویزلی‌ و سپس تیم کوییدیچ روی آهن‌های زنگ زده‌اش باقی مانده بود.

سدریک اما وحشت‌زده‌تر از آن بود که کاری کند. پنجاه و پنج سال میشد که در بدترین کابوسش زندگی می‌کرد. پنجاه و پنج سال بود که با چشمانی باز، بیدار و هوشیار سر جایش نشسته و خواب ندیده بود! خواب ندیدن بیشتر از نخوابیدن تحت فشارش گذاشته بود.

بازیکنان کوییدیچ، پنجاه و پنج سال پیش، بی‌توجه به توصیه‌ی ارزشمند پتو قدم در آن مارپیچ سبزرنگ گذاشته و پنجاه و پنج سال بود که سعی در خلاص شدن از شرش داشتند.
اسنیچ و کوافلی که سرعتشان در اثر کهولت سن کمتر شده بود نیز هرازگاهی به آسمان پرواز کرده و با سقوط بر روی کله‌ی چروکیده‌ی بازیکنان، همچنان تفریح می‌کردند. گذر زمان و عمر نباید تاثیری بر روی شادی‌های درونی می‌گذاشت.

فینال کوییدیچی که تبدیل به آخرین فینال کوییدیچ در جامعه‌ی جادوگران شد؛ زیرا هرگز کسی نفهمید تیم برنده برتوانا بود یا اوزما کاپا و این موضوع از مهمترین بخش‌های کوییدیچ به شمار می‌آمد...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷:۵۱ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۴۰:۲۷ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 21
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر کوچک شده


WE ARE OK

(شکوه و عظمت اوزما کاپا را برای آخرین بار در این لیگ ببینید و سپس کف کنید)

مارپیچ
پست دوم




کجول، در حالی که از سر ناامیدی خیار داشت روی سرش رشد می‌کرد، روی زمین نشست.

- چرا انقدر بدبخت و ناامیدی؟

درخت‌سان، نگاهی به برگو کرد و دوباره به آسمان خیره شد.
- اولین باریه که می‌بینم یه چیزی از قد من بلندتره.

کجول، حق داشت، مارپیچی که گیاهان به وجود آورده بودند، حتی از او هم بلندتر بود. کمی بعد، شروع کرد به کوبیدن چوب، بر سرش. برگو، به چوب چسبید و در حالی که با حرکت رفت و برگشت چوب، در هوا بندری می‌رفت، سعی داشت جلوی او را بگیرد قبل از اینکه مغزش روی زمین بریزد.
- دیوونه شدی؟ چرا اینطوری می‌کنی؟

چوب را محکم تر بر سرش کوبید.
- دارم سعی می‌کنم خودمو بازیابی کنم. شنیدم با ضربه به سر، ممکنه بعضی خاطرات، از حافظه پاک بشه. میخوام یادم بره یه سری گیاه دیدم که از من بلند ترن. منی که شاه همه‌ی درختا و گیاهام!

برگو، آه عمیقی کشید.
- این مال آدماس، تو یه درخت‌سانی کودن! این چیزا روت کار نمیده.

بحثشان را تا جایی ادامه دادند که برگو احساس کرد چیزی از آسمان، به آنها در حال نزدیک شدن است.
- هی، کجول! توام یه چیزی تو آسمون نمی‌بینی؟

هر دو، چشم هایشان را ریز کردند تا جسم معلق در آسمان که با سرعت به آنها نزدیک می‌شد را واضح‌تر ببینند.

- یه بلاجره!

بالافاصله، کجول از جایش بلند شد و خیارها که رسیده شده بودند، از سرش پایین افتادند. حال که او احساس مفید بودن می‌کرد، توت فرنگی روی سرش در حال روییدن بود.
در حرکتی انتحاری، درخت‌سان بلاجر را به سمت گیاهان جادویی پرتاب کرد و پس از اینکه سوراخی به اندازه کله‌ی دیو درست کرد، به سر بازیکنی در آن سمت دیوار مارپیچ خورد.

- آخ!
- مدافع تیم اوزما کاپا رو می‌بینیم که با یه ضربه‌ی جانانه، کله‌ی هم‌تیمی خودش را هدف می‌گیره و اون رو ناکار می‌کنه!

کجول، به سمت سوراخ روی دیوار دوید و با هیتلر مواجه شد که سرش را، در دستش گرفته بود. قلمبه‌ای که روی سرش به وجود آمده بود، کاملا از زیر انگشتانش مشخص بود.

- من واقعا معذرت می‌خوام! اصلا قصد نداشتم بزنم توی سر...
- درخت نکبت! کوری مگه؟ چشماتو باز کن.
- هان؟

درخت‌سان، اخمی روی ابروهایش سبز شد.
- کورم؟ شاید باشم، به تو چه؟ قد اینا سه برابر منه چجوری انتظار داری ببینم؟ با اشعه ایکس؟
- اوه، حالا شاهد یه دعوا بین دو هم‌تیمی هستیم.

قبل از اینکه دعوا، ادامه پیدا بکند، فریاد آلنیس از کناره‌ی زمین تودرتو، به گوش رسید‌.
- خاک بر سرتون! همین‌جوریش تو وضع بدی گیر افتادیم، تازه دارین دعواعم می‌کنین؟ بس می‌کنین یا بسِ‌تون کنم؟

هر دو خفه شدند و به راهشان ادامه دادند.
آلنیس، دستی به گلویش کشید. برای آن دادی که زده بود، از جان مایه گذاشته بود و تنها جای سه تا داد آن مدلی دیگر را داشت.
از سر خستگی، روی زمین نشست و به دیوار گیاهی تکیه داد و شروع کرد به گوش دادن.

- کاپیتان خسته اوزما کاپا رو می‌بینیم که با وجود اینکه سرخگون رو پیدا کرده، از همین الان امیدشو از دست داده و روی زمین وا رفته.

دلش می‌خواست گزارشگر را خفه‌ کند.
اکثر کسانی که در مسیر‌های نزدیک به او حرکت می‌کردند، اعضای برتوانا بودند که با قدم‌های سریع پیش می‌رفتند. چند باری صدای گابریل را شنید که از پشت دیوارها با هم‌تیمی‌هایش حرف می‌زد و برنامه می‌ریخت.
پس چرا فقط او بود که نزدیک هیچ‌کدام از هم‌تیمی هایش نبود؟
در این بین، صدای خر و پف آزار دهنده و آشنایی به گوشش رسید که انگار همان نزدیکی‌ها در خواب شیرینی به سر می‌برد.
- اَه! کی این وسط گرفته خوابی...

چراغی در ذهنش روشن شد.
- سدریک؟

سرخگونی که از سر خوش‌شانسی لا به لای گیاهان پیدا کرده بود را زیر بغلش زد و به سمت صدای خر و پف به راه افتاد.
- سدریک؟ هی! صدامو می‌شنوی؟

آلنیس، کمی بلندتر داد زد. صدای خروپف قطع شد و جایش را به نفس نفس زدن‌های ترسیده داد.
- چی...چیه؟ کیه؟
- منم! آلنیس! چجوری تونستی تو این موقعیت بخوابی؟

سدریک شانه بالا انداخت.
- چی شده؟ چرا بیدارم کردی؟

آلنیس از شدت تاسف بغض کرد.
- نه تنها وسط مسابقه‌ایم، بلکه وسط یه هزار‌تو هم گیر افتادیم. اصلا دروازمون کجاست؟ پیش دروازه‌ای؟
- دروازه پیش من نیست.
- یعنی چی که پیش تو نیست؟ خب اگه سرخگون رو از من بگیرن و بخوان بهمون گل بزنن باید چه غلطی بکنیم؟

در بین صحبت‌هایشان، گاهی مکث می‌کرد تا صدای گزارشگر را بشنود که مبادا گل خورده باشند یا هم‌تیمی هایش سقط شده باشند.
- کسی از تیمو دیدی؟

سدریک، خمیازه‌ای بزرگ کشید.
- جیمی چند دقیقه پیش از اینجا رد شد.
- رفت سمت راست یا سمت چپ؟
- سمت راست.
- سمت راست من یا سمت راست تو؟
- بینایی فرازمینی ندارم که بدونم تو چجوری وایسادی.

آلنیس، آهی کشید.
- باشه ولش کن. به جاش بلند شو برو ببین می‌تونی دروازه رو پیدا بکنی.

سکوتی برقرار شد.
- سدریک؟

خروپفی بلند شد.
آلنیس، مجددا آهی کشید و به سمت راست حرکت کرد. تمام راه، در دلش خواهش و تمنا می‌کرد که بتواند جیمی را پیدا بکند.
پس از یک پیاده‌روی طولانی، صدای بوق بوقی، توجهش را جلب کرد.
- هی... تو کی هستی؟
- آلنیس؟ خودتی؟

اگر آلنیس درخت‌سان بود، از شدت خوشحالی، روی سرش آناناس سبز شده بود.
- وای روونا رو شکر، جیمی، خیلی خوشحالم که پیدات کردم.
- منم همینطور! هر کاری کردم هیچ کدوم از قطب نماهام کار ندادن. سیگنالامم مختل شده، پهبادامم از کار افتادن. عملا کارکرد همه‌ی دستگاهام اومده زیر صفر. اینجا چه مرگشه؟

دو اوزمایی، مدتی پشت دیواری که جداشان می‌کرد، اشک ریختند.
- اوکی، گریه بسه. ببین جیمی، جلوت یه پیچ می‌بینی؟
- آره، آره.
- منم همینطور. خب، پیچ تو به کدوم سمت می‌پیچه؟
- به سمت چپ.
- مال منم به سمت راست. اینکه پیچامون مخالف همن نشونه اینه که به هم می‌رسن.
- از کجا می‌دونی؟

آلنیس، با لبخندی مغرورانه از جایش بلند شد.
- از تو کتاب ماز‌ها و مارپیچ‌ها و هزار‌تو‌های بچه نینی.

ابرو‌های جیمی بالا پرید.
- مطمئنی اون کتاب مال بچه‌کوچولو‌ها نیست؟
- آره بابا! اسمش غلط اندازه فقط. این کتاب پر از درسای زندگیه!

هر دو، حالت آماده باش گرفتند و با شماره سه شروه کردند به دویدن، و رد شدن از پیچ.
گرگ سفید، با نهایت توانش، مسافت زیادی را دوید و بعد اینکه از پیچ سوم عبور کرد، با چیز سیاهی محکم برخورد کرد.
- جیمی، کی انقدر قدت بلند...

مرگ، به سمت آلنیس برگشت.
موهای تنش سیخ شد و به عقب جهید. سرخگون را که میان آرواره‌هایش گرفته بود، محکم‌تر چسبید.

- دو مهاجم رو می‌بینیم که بالاخره با هم رو‌ به رو شدن. یعنی در نهایت کدومشون می‌تونه سرخگون رو به یغما ببره؟ آیا کاپیتان اوزما کاپا همچنان توپ رو حفظ می‌کنه یا مرگ، در نهایت پایان اوزما کاپا رو در تصاحب سرخگون رقم می‌زنه؟

آلنیس، عقب عقب رفت. سرعتش زیاد بود، می‌توانست فرار کند. ولی از دست مرگ؟ تا به حال کسی از دست مرگ فرار کرده بود؟
در حالی که به راه فرار فکر می‌کرد، الستور، از طرف دیگر پدیدار شد و راه فرارش را بست.

- اوه! مثل اینکه اوزما کاپا باید اشهدشو بخونه! هیچ راه فراری برای کاپیتانشون نمونده!

گرگ سفید، که میان دشمنانش محبوس شده بود، از ته حنجره‌اش، زوزه‌ای کشید تا شاید کسی به کمکش بشتابد.
تیری در تاریکی شاید!

- پس اینکه میگن گرگا فرزن، کاملا درسته. می‌بینیم که داره تمام حمله‌هایی که از دو مهاجم برتوانا میشه رو جا خالی میده. چه می‌کنه این کاپیتان غیور!

آلنیس، احساس می‌کرد چهار پنجه‌اش بی حس شده. مرگ و الستور، مدام حمله می‌کردند و حتی ذره‌ای خسته به نظر نمی‌آمدند. اگر بیشتر از این ادامه پیدا می‌کرد، قطعا می‌باخت و سرخگون را از کف می‌داد.
مسافت طولانی که برای رسیدن به جیمی دویده بود، اینجا داشت کارش را می‌ساخت.
- کاش حداقل جیمی رو پیدا می‌کردم. اونوقت دلم نمی‌سوخت.
- هه! چی واق واق می‌کنی توله؟ با زبون خوش سرخگون رو بده وگرنه...
- مهاجمای برتوانا مثل اینکه می‌خوان از راه کثیف وارد بشن! یعنی در نهایت، کی وا میده؟

اشک داشت کم کم از چشم‌های آلنیس پایین می‌ریخت، که درختی ناگهان، از لای گیاهان جادویی بیرون زد و به اندازه‌ی یک کجول، روی دیواره‌ی گیاهی، جای خالی گذاشت.
درخت، گرگ سفید را زیر بغلش زد و در دیوار سمت مقابل فرو رفت. دمنتوری را هم که از یقه‌اش گرفته بود، پشت سرش در گیاهان کشید.

- فرار کردن! بدو! یه کاری کن!

مرگ، خونسرد بود.
- هیچکس نمی‌تونه از مرگ فرار کنه!

الستور و مرگ نیز با سرعت پشت سر آنها شروع به دویدن کردند.

- هی! منو ولم کن!

- یه ذره اروم بگیر! من کجولم، اینیم که داره پشتمون میاد دمنتوره.

آلنیس، با دقت بیشتری نگاه کرد. سر تا پای کجول را برگ گرفته بود و او را شبیه درخت‌های واقعی کرده بود.
دمنتور نیز، مثل چادر سیاه مادربزرگ شده بود که لای برگ‌ها فرو رفته. تا به حال در زندگی‌اش، از دیدن یک درخت و یک دمنتور تا این اندازه خوشحال نشده بود.

- چجوری منو پیدا کردین؟
- با اون زوزه‌ی سوزناکی که تو کشیدی کسی که پیدات نمی‌کرد احمق بود.

دهانش را باز کرد تا سوال دیگری بپرسد که دمنتور صدایی از خودش درآورد.

- بسه دیگه چقد سوال می‌پرسی. دمنتور عصبی شده.
- از کجا فهمیدی چی داره میگه؟
- اونش به تو مربوط نیست. یه ذره هیچی نگو. من و دمنتور یه دروازه پیدا کردیم، به احتمال ۶۶.۶۶ صدم درصد مال حریفه.

کجول، مشتی کاغذ از خورچینش بیرون کشید و در بغل گرگ سفید گذاشت.
با توجه به کمبود وقت، آلنیس می‌توانست بعدا با درخت‌سان، بابت بد صحبت کردنش با او قهر کند. الان، مسابقه مهم‌تر بود.
نگاهی سرسری روی کاغذها انداخت. مشتی نمودار و نتیجه گیری چرت و پرت، با بدترین خط ممکن، بر روی کاغذ نوشته شده بود.
- اوکی، بهتون اعتماد می‌کنم. پیش به سوی دروازه!

کمی بعد، به دروازه رسیدند و آلنیس، با ذوق سرخگون را درون دروازه‌ انداخت. این شوق عظیم او از جایی نشات می‌گرفت که دور و بر دروازه، کاملا خالی بود و هیچکس نبود که بخواهد جلوی آنها را بگیرد، می‌توانست هر چند باری که خواست، سرخگون را درون حلقه بیند...

- گل! گل! تیم اوزما کاپا رو می‌بینیم که یه گل به خودی جانانه می‌زنن و مثل اینکه قصد دارن بازم به خودشون گل بزنن، معلوم نیست از عوارض این هزار‌توعه یا این تیم واقعا اعضای خنگی داره!

هیچکس فکرش را نمی‌کرد که یک دمنتور، یک درخت‌سان، یک گرگ، آن هم با رنگ سفید، توانایی آن را داشته باشند که رنگ از رُخ‌شان بپرد.
- وای نه!



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۵۷ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۵۷
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 295
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
(برای بار صدم! )
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


مارپیچ
پست اول


- آ اینجا چقده خرابِه‌س! مگه نگفتم سروسامونیش بدین؟
- دادیم حَج آقا. بِچا دو روزِس دارن جون می‌کِنن.
- وا. انگار لونه سِگه. وخیزین اونجاها را درستش کونین. اصلا... اصلا یخده هم گل و گیاه بکارین اینور اونورش.
- گل و گیاه‌مون کوجا بود حاجی.
- ها... راس می‌گویا! ها! بِچا را وردار ببر خونه آقام، از حیاط پشتی چندتا گلدون اینا بردار، اینجا دوری این حلقه‌ها آ این کنار جایگاهی تماشاچیا بکار یکم جون بیگیرِد. فهمیدی؟
- حله‌س حاجی. خیالت راحـــــــــــت.

***


- پاشین ببینم خواب موندیم!

آلنیس ملحفه گل‌گلی رو از روی هیتلر کشید. هیتلر هم در پاسخ، چندتا فحش فارسی بهش داد که از کجول یاد گرفته بود.
آلن هینی کشید و آماده شد تا بخوابونه زیر گوش هیتلر.
- چی گفتی مرتیکه پـ-
- ساعت چنده؟!

ریموس انگار که ماه کامل باشه، پتوی پلنگیش رو پرت کرد و از جاش پرید. زیر بالشتش دنبال ساعت مچیش گشت و بالاخره وقتی پیداش کرد، نفس راحتی کشید.
- فکر کردم از بازی جا موندیم... هنوز وقت داریم که!

آلنیس هیتلر رو بیخیال شد و این دفعه، بالشت رو پرت کرد سمت ریموس.
- از تمرین قبل بازی جا موندیم مرد حسابی! وقتی تا دیروقت می‌شینین یه قل دو قل بازی می‌کنین معلومه نمی‌تونین شیش صبح پاشین! خروس بیچاره خودش رو جر داد شماها خم به ابروتون هم نیاوردین!
- خودت چرا خواب موندی؟

آلنیس خواست چیزی بگه، ولی دهنش رو بست و جوابی نداد. چرا باید هم‌تیمیاش می‌فهمیدن که دیدن مستندای حیات وحش، جزو تفریحات سالمشه؟
تو این فاصله، بقیه هم کم‌کم داشتن بیدار می‌شدن. البته، جز سدریک.
جیمی همونطور که چشماش رو می‌مالید، خودش رو بالا کشید تا سر جاش بشینه.
- وای بچه‌ها... یه خواب بدی داشتم می‌دیدم... خواب دیدم دروازه‌بان اونا افتاده به جونم و می‌خواد خفه‌م کنه... بعد یهو-

چشمش به پتویی افتاد که دورش پیچیده بود. جیغ بنفشی زد و به دیوار چسبید. آلنیس پتو رو از روش کشید.
- این یه پتوی معمولیه، خب؟ و کسی هم نمی‌خواد تو رو خفه کنه. فقط زود پاشو که راه بیفتیم!

آلن درخواست شهریار برای چای نبات (چون دیشب پهلوش چاییده بود) رو نادیده گرفت و به سمت در رفت. پرتو آفتاب که از شیشه‌های رنگیش رد می‌شد و تو چشم می‌زد، به جای حس رویایی داشتن، بیشتر عصبیش می‌کرد. با شتاب بیرون رفت و پشت سرش هم باقی افراد عین لشکر شکست خورده، راه افتادن. در حیاط رو باز کردن و با پیرمردی که به یه ون فولکس واگن رنگ و رو رفته تکیه داده بود، مواجه شدن.
- پس اوزما اوزما که می‌گن شوماین!

پیرمرد به جای آلن، با ریموس دست داد که عقب‌تر وایساده بود.
- منو حاجی مشکی فرستاد دنبالدون. جاروآدونم از قبل بار زدم. وخیزین که به ترافیک نخوریم.

قبل از اینکه آلنیس بپرسه دقیقا از طرف کی اومدن، ریموس دم گوشش گفت:
- فکر کنم منظورشون سیریوسه...

آلن سری تکون داد و تشکر کرد. بعد در ماشین رو باز کرد تا بچه‌ها سوار شن. در نهایت به کجول و جیمی که دو طرف تشک سدریک رو گرفته بودن، کمک کرد تا اون رو بچپونن توی ماشین. ریموس هم با جمله "هنوز به سنی نرسیدی که جلو بشینی." روی صندلی شاگرد نشست و آلنیس رو در حال له شدن عقب ماشین تنها گذاشت.
متاسفانه هرچقدر هم که زود پا شده بودن، باز هم به ترافیک خوردن و این یعنی پیرمرد فرصت داشت تا براشون از کل زندگیش بگه. بقیه که پشت ماشین داشتن چرت می‌زدن، ولی ریموس به رسم ادب مجبور بود به حرفاش گوش بده و سر تکون بده. البته که وسطاش چرت هم می‌زد.
- ... شوما عمو حسن صدام کونین... ... بعد که ننه بابام خونه‌شونا عوض کردن، یهو استعدادایی من فوران کرد... ... مدرسه همین شیخ فضل الله می‌رفتما! ای ای ای، جوونی کوجای... ... وقتی فهمیدم فشفشه‌م، نمی‌دونم شوما چی بش می‌گوین، ما می‌گویم فشفشه. چی چی می‌گفتم؟ آها. رفتم روستای... ... مکتب‌خونه جادوگری که می‌رفتم نزدیک گاوخونی بود... ... نماینده جادوگرای اصفهانا پیدا کردم... ... الان بیست ساله‌س با جادوگرایی داخلی آ خارجی همکاری می‌کونم... ... رسیدیم!

با ترمز ناگهانی عمو حسن، چرت همگی پاره شد و حتی ملحفه روی تشک سدریک هم جر خورد. خمیازه کشان از فولکس پیاده شدن و عمو حسن هم پیاده شد تا جاروهاشون رو از روی ماشین بهشون بده.
- بفرماین! امری بود یه کفتر چاهی بفرستین پیشم.

آلن جلوی دمنتور رو گرفت که عمو رو بوس نکنه و فقط به دست دادن قانع باشه. نهایتا دمنتور کوتاه اومد و دست دادن و تشکر کردن. بعد همونطور که عمو حسن سوار فولکسش می‌شد، اونور خیابون رفتن.
ورزشگاه همونطور که انتظار می‌رفت، در حال تعمیر بود. این رو می‌شد از داربست‌ها و مصالح بیرونش فهمید. هری و شهردار اصفهان، یکم دورتر از گونی‌های گچ برای استقبال تیم‌ها وایساده بودن. وقتی اعضای اوزما کاپا بهشون رسیدن، سلام و احوال‌پرسی گرمی کردن و به داخل راهنمایی‌شون کردن.
در اولین قدم ورودشون به زمین بازی، فک همگی افتاد. نه به خاطر کاشی‌کاری‌های کامل نشده جایگاه تماشاگرا، و نه برای آینه‌کاری‌هایی که نور رو بازتاب می‌کردن. بلکه برای گیاهای غول‌پیکری که همه جای زمین رو پوشونده بودن و حتی اونقدری بالا رفته بودن که دیگه انتهاش معلوم نبود. همه به هری نگاه کردن و هری در حالی که فکش رو جمع می‌کرد، شونه‌ای بالا انداخت و به شهردار نگاه کرد.
- جناب شهردار؟ من سفارش کردم ورزشگاه رو تر و تمیز تحویل‌مون بدین که...

شهردار دستی به پس گردنش کشید.
- هری آقا والا منم دیروز سفارش‌دونا کردم به بِچا. حتی گفتم برا خوشگلیش بیان یخده گل‌کاری کونن. مث که زیادی خوشگلش کردن.

کسی نخندید.
شهردار همونطور که ریشش رو می‌خاروند، فکری به سرش زد.
- هــــــــــــا! اینا رفتن گلدونا را بردارن، بسته لوبیاهایی که از مش رضا گرفته بودمم برداشتن! خوب شد عیال تو غذا نریخت اونا را...
- الان ما بازی‌مون رو چی کار کنیم؟ ورزشگاه دیگه‌ای ندارین که ما بتونیم بریم؟

قبل از اینکه آقای شهردار جوابی بده، تیم برتوانا از رختکن‌شون بیرون اومدن و با اون منظره مواجه شدن.
- چه بلایی سر ورزشگاه قشنگ‌مون آوردین!
- گفتیم آمازونیزه‌ش کنن که حس ورزشگاه خودمون رو بده.
- وقتی مرگ دخلت رو آورد حساب کار دستت می‌آد مهتابی!

ریموس یکم دیر یادش افتاد که زمان مناسبی برای شوخی کردن نیست. مرگ داسش رو توی دستش چرخوند و به سمت اونا رفت. ولی در کمال تعجب، با ریموس کاری نداشت. درحالی که افکت پاپیون صورتی روی سرش نقش می‌بست، رو به هری گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
- ظاهرا مشکل از حواس پرتی کارگرا بوده... باید ببینیم ورزشگاه دیگه‌ای در اختیارمون می‌ذارن که فینال رو برگزار کنیم یا نه.
- هری آقا ورزشگاه دیگه‌مون کوجا بود. نمی‌شه که یه مشت جادوگرا ببریم وسط میدون با جارودستی کوچی‌چی بازی کونن که. اون یکی نقش جهان هم سپاهان بازی داره اصلا نیمی‌شِد کاریش کرد.

هری نفس عمیقی کشید و سمت گیاها رفت تا شرایط رو بسنجه. به ارتفاع‌شون نگاهی انداخت و بعد مارپیچ تشکیل شده توسط اونا رو بررسی کرد.
- اگه می‌دونستم اینجوری می‌شه مسابقات سه جادوگر رو می‌آوردم اینجا...

بعد به سمت تیم‌ها برگشت.
- ارتفاع‌شون خیلی زیاده. نمی‌شه کوییدیچ رو بالاتر از گیاها برگزار کرد چون واقعا خطرناکه. برای همین... مجبورین لابه‌لاشون بازی کنین.
- ولی آخه چطوری؟! حتی توی دور زدن هم سر و ته جارومون بهشون گیر می‌کنه.
- نکته خوبی بود گابریل. خب، پس اصلا از جارو استفاده نمی‌کنیم!

هری برای بار هزارم نشون داد که چرا کلاه گروهبندی اون رو توی ریونکلاو قرار نداده.
به ساعتش نگاه کرد و جعبه حاوی توپ‌ها رو جلوش گذاشت.
- روی زمین بازی می‌کنین. آماده؟

هری فرصت اعتراض بهشون نداد. هر چهارده نفر هول هولکی جلوی ورودی‌های مارپیچ قرار گرفتن.

- سه... دو... یک!

هری توپ‌ها رو رها کرد و کوافل رو هم وسط هزارتو پرتاب کرد.
اعضای دو تیم هم به سرعت و البته بی‌هدف شروع به دویدن کردن. آلنیس و جیمی و هیتلر که داشتن با هم می‌رفتن، به یه دو راهی رسیدن. آلن بو کشید، ولی به نتیجه‌ای نرسید.
- بهتره جدا شیم تا جاهای بیشتری رو دنبال کوافل بگردیم. هر کدوم‌مون که پیداش کرد بلند اعلام کنه. همینجا همدیگه رو می‌بینیم!
- ولی چجوری برگردیم؟

آلنیس زودتر یکی از راه‌ها رو انتخاب کرد و رفت و سوال جیمی رو نشنید. هیتلر هم شونه بالا انداخت و همراه جیمی مسیر دیگه رو رفتن.
برتوانا هم وضعیت مشابهی داشت، با این تفاوت که حرکت برای فورد آقای ویزلی و بید کتک‌زن لای شاخه‌های نزدیک به هم زیاد راحت نبود. ولی حداقل گابریل از طبیعت اطرافش لذت می‌برد.
آلنیس که حالا داشت تنهایی توی مارپیچ پیش می‌رفت، سعی می‌کرد با پنجه کشیدن روی تنه گیاها راهش رو علامت گذاری کنه. ولی یکم که گذشت دیگه نشونه‌های خودش هم براش گیج‌کننده و بی‌معنی شدن. تا اینکه سر یه چهارراه، الستور رو دید. آلنیس، خوشحال از اینکه بالاخره یه موجود دیگه دیده، فراموش کرد توی مسابقه‌س و به سمت اون رفت.
- الستور! تو این مسیرو قبلا رفتی؟ به نظرت از این ور برم؟
- اوه اون امن‌ترین مسیر ممکن توی این هزارتوئه. حتما از اونجا برو.

آلنیس درجواب تشکری کرد و به سمتی که الستور نشون داد حرکت کرد. هنوز چند قدم پیش نرفته بود که یادش افتاد اون و الستور رقیب هم هستن. چندثانیه بعد هم یادش افتاد که الستور یه شیطانه و تو سر خودش زد که چطور تونست بهش اعتماد کنه. پس همون مسیری که رفته بود رو برگشت تا دوباره به چهارراه و الستور رسید.
- فکر کردی احمقم؟ خب، شاید یکم باشم، ولی کور خوندی! ضایع شدی نه؟ اصلا از این ور می‌رم.

الستور حرفی نزد و فقط همون لبخند همیشگیش رو تحویل آلنیس داد. حقیقتش این بود که این دفعه واقعا خالی نبسته بود و اون راهی که ازش اومده بود، واقعا خطرناک نبود. ولی راهای دیگه؟ هیچکس خبر نداشت.
آلنیس هم بدون اطلاع از این موضوع و در حالی که داشت به خودش افتخار می‌کرد که گول حریف رو نخورده، توی مسیر جدیدش پیش رفت. همونطور که جلو می‌رفت، زمین رو بو می‌کشید تا حدس بزنه کیا قبلا از اینجا عبور کردن، یا اینکه می‌تونه ردی از کوافل پیدا کنه یا نه. چند دقیقه بعد و در حالی که پاهاش خسته شده بودن، بوی چرم آشنایی به مشامش خورد. بو رو دنبال کرد و به یه بوته پیچ‌درپیچ رسید. برگ‌هاش رو کنار زد و با کوافل سرخ‌رنگ مواجه شد. زوزه‌ای از سر خوشحالی کشید و بعد داد زد:
- کوافل دست منه! کوافلو پیدا کردم!

وقتی بعد چند ثانیه جوابی نشنید، این دفعه با صدای بلندتر گفت:
- بچه‌ها؟ کجایین؟ صدامو نمی‌شنوین؟!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۳۰ ۲۳:۴۶:۱۵


Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸:۳۶ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
تصویر کوچک شده

فینال ↙

لیگالیون ↙

↘ کوییدیچ

↘ برتوانا

در برابر ↙

اوزما کاپا ↙

پست چهارم و آخر


آروم... خیلی آروم و آهسته... هیچی نیست! پیش پیش پیش پیش پیش پیش... الهی قربون اون چشمای ورقلمبیده باباقوریت بشم که تا الان کلی متن کوئیدیچی و حیوونای درنده و برنده و بازنده و مساوی کننده و خاک بر سر و سر بر خاک و گل و لا بر تن و پیچک و خزه و چمنی که سرو چمان من میل بهش نمی‌کنه و چرا این‌گونه و گونه‌های مختلف دیگه و متن‌های مختلف دیگه خونده و باهاشون روبه‌رو شده و حالا به من مرگ خیره شده.

بیا من سر نوازشی بر دستت بکشم چون پست آخره و یکم آروم کنم اوضاع رو برات. می‌دونم! می‌دونم عزیزم... می‌دونم! گابریل داره رماتیسم می‌نویسه و به رماتیسمای اوف و واویلای الستور اضافه کرده و ترزا هم به بهترین نحو داره تلاش می‌کنه که رماتیسم بنویسه و کلا پستای برتوانا اوف و واویلا شده و ای وای واقعا. می‌دونم. من حتی به‌ خاطر گل روی شما خوانندگان عزیز دارم از سوژه کمی فاصله می‌گیرم. چه مرگ گل و خوبی هستم، نه؟

غصه نخوریا! پست من اصلا رماتیسم نداره. هیجان هم نداره. دیگه چیه این دنیا؟ می‌دونم! دلت از دنیا گرفته! شب تو مهتاب نداره! ولی خب ببخشید اصلا امکان نداره! چون امشب شب مهتابه و منم حبیبم رو می‌خوام. حتی طبیبم رو هم می‌خوام و خواب و بیدار و مست و هوشیار و محفلی و هافلی و مرگخوار و اسلیترین و وزارتی و گریفی و خاسگی و ریونی هم نداریم و برام مهم نیست. بالاخره من می‌رم سراغ حبیبم چون کلی باهاش کار دارم.

ولی خب... یکم منصف باشیم. یه مار از مرلین بی‌خبر گشنه که هفته‌ها بود هیچی نخورده بود و به دلیل این‌که چرا مارا برق ندارن که هر نیم ساعت یه‌ بار بره، اعتصاب کرده بود و هفته‌ها بود که غذا نخورده بود و هرکس می‌گفت که این اعتصابت خیاره و چون غذا گیرت نیومده هیچی نخوردی، ماره می‌گرفت و طرف رو از چندین جهت جغرافیایی مارپیچش می‌کرد.

و بعد حتی می‌خواست بگیره یارو رو بخوره که ناگهان صدای شیرین یکی از دوبلور های عزیز که همیشه تداعی‌گر راز بقاست و همه حداقل یه‌ بار تقلیدش کردن، پخش می‌شده.
- the azim and bi tar adab mar...
- مار عظیم و بی‌ترادبی که به‌دلیل کمبود غذا یک بنده‌ی خدا را گرفته و می‌خورد. مارهای عظیم و بی‌ترادب در اقصی نقاط دنیا یافت می‌شوند. این مارها معمولا در تلگرام، اینستاگرام، گروه‌های دوستانه و حتی خیابان می‌لولند و اکثر اوقات وقت ندارند. خودشون هم نمی‌دانند چرا...

مار عظیم و بی‌ترادب که دید دستش داره رو می‌شه، افسردگی گرفت. مار عظیم و بی‌ترادب از بچگی فوبیای جلوی دوربین رفتن داشت و می‌ترسید که وقتی بره جلوی دوربین هول بشه و وقتی ازش می‌پرسن می‌خوای چیکاره بشی؟ بترسه و به‌جای گفتن دکتر یا مهندس، بگه لاستیک فروش! و همین تفکر غلط مار رو از مجری‌گری شبکه خبر مارهای پر فیس و فساده انداخت.

البته اینا دلیل افسردگی مار ما نبود. دلیلش این بود که مار ما دستش رو شده بود. ولی چون دست نداشت دچار فرو پاشی روانی شد و استرس گرفت و فکرای جورواجور کرد و پنیک کرد و تصمیم گرفت به یه سفر درونی بره و یهو ADHD گرفت و یادش رفت بچه‌هاشم باید ببره و سفر درونیش کلا سه ثانیه طول کشید و مار سومین دور برگردون رو پیچید و مارپیچ‌وار به سمت بچه‌هاش می‌ره تا خونواده سه نفره‌شون رو دوباره تکمیل کنه و نویسنده این سه تا سه‌ای که به کار برد رو تصمیم گرفت تقدیم کنه به اتاق 333!

پس مار مادر و ماربچه‌هاش به سمت جیمی نوترون بیچاره رفتن که بگیرنش و الکترون‌هاشو دونه دونه از توی سرش استخراج کنن. که البته باز اینجا صدای دوبلورمون پخش می‌شه.
- the azim and bi tar adab mars with the family...
- مارهای عظیم و بی‌ترادب قربانی خود را وسط بازی کوئیدیچ به صورت خانوادگی گیر آورده و از موی آن که مانند شاخ است تا پاهایش به دور او، می‌پیچند!

و البته دقیقا پس از پخش صدای دوبلور اون گروه مستندسازمون که دنبال فیلم پر کردن از قبیله‌های آدم‌خوار بودن، از اون‌طرف ماجرا درحال عبور بودن و فیلم‌بردارشون کشمکش بین مار و جیمی رو دید. این صحنه رو از چندتا آدم پومبا گومبا کن جذاب‌تر دید و دوربین رو چرخوند که مرحله بلع جیمی بیچاره رو برداشت کنه.

مار عظیم و بی‌ترادب، همین‌که دید دوربین روشه، تمام تراماهای بچگی و افسردگی‌ها و قسط‌ها و بدهی‌هاش یادش اومدن و با فکر بهشون، تراماهای بیشتری دید و افسرده‌تر شد و قسط‌ها و بدهی‌های بیشتری بالا آورد و ترسید که ممنوع الخروج بشه پس بلافاصله از همه‌ی شبکه‌های اجتماعی دیلیت اکانت کرد و پاسپورت گرفت و رفت کانادا.

گروه مستندساز هم که فرار مار رو دیدن، ناراحت شدن و قهر کردن و گذاشتن و رفتن که با پا درمیونی اهل محل و گروه آدم‌خوار و سانتورا و مارها و چندتا موجود دیگه که اصلا مال آمازون نبودن و معلوم نبود اینجا چیکار می‌کنن، راضی شدن که برگردن و البته مقدار زیادی شکلات و پشمک حاج عبدالله هم درخواست کردن که عبدالله بنده خدا، به‌دلیل گرونی همه پشم‌هاش ریخته بود و به گروه مستندساز گفتن یه‌چیز دیگه درخواست کنن.

این وسط جیمی یهو یادش اومد که یه‌دونه کوافل داره که تازه به‌دستش رسیده که باید مختصات یابی کنه و پرتابش کنه سمت دروازه برتوانا. پس بلافاصله دست به کار شد و کوافل رو توی دستگاه جا زد و عرض مختصات قبلی رو یکم جا‌به‌جا کرد، که کوافل رو به سمت دروازه‌ی دیگه پرتاب کنه. همین‌که کار تنظیم مختصات داشت مراحل آخرش طی می‌شد، صدایی از میون پرچین‌های مارپیچ نقش‌جهان به گوش می‌رسه و ناگهان یه رتیلِ منجمد کن جادویی به سمت جیمی و دستگاهش جهش می‌کنه.

جیمی با دیدن رتیل از ترس به خودش می‌ترسه. جیمی از بچگی از هرچی بندپا و هشت‌پا بود می‌ترسید و کلی توی علم جست و خیز کرد که ببینه چه‌جوری می‌تونه با این موجودات کنار بیاد اما چیزی دستگیرش نشد.

- جیمی! چیکار داری می‌کنی پس؟ بزن گل رو دیگه...

جیمی اما نمی‌تونست بزنه گل رو دیگه. رتیلِ منجمد کن که به سمت دستگاه جیمی جهش کرده بود، روی دستگاهش فرود اومد و زد کل دم و دستگاه جیمی رو با تارهاش منجمد کرد. جیمی تمام بند و بساطش به‌هم ریخته بود و نمی‌دونست چطور باید درست کنه قضیه رو. حالا همه چشم‌های تیم اوزما کاپا به جیمی‌ای بود که نمی‌دونست چطور باید درست کنه قضیه رو. خیلی بده که همه‌ی امیدت باشه یه نفر، که نمی‌دونه چطور باید درست کنه قضیه رو.

خلاصه که جیمی گیر کرده بود با یه دستگاه منجنیق کوافل پرتاب کن با مختصات منجمد و دوتا تیم منتظر و یه کوافل. پس جیمی تصمیم گرفت که نرسیدن بهتر از دیر رسیدنه، پس کوافل رو از میون چنگک‌های دستگاه درآورد و با صدا به‌دنبال آلنیس گشت.
- کجایی؟
- من همین دور و برا.

آلنیس وسط مسابقه شوخیش گرفته بود. اما جیمی حوصله شوخی نداشت و زیر لب و روی لب و بالا پایین سه‌چارتا چرت و پرت به آلنیس گفت و محتوای همه‌شون هم این بود که همه کاپیتان دارن، مام کاپیتان داریم. بله... بالاخره همه که کاپیتانشون مرگ نمی‌شه. بعضیا هم کاپیتانشون می‌شه آلنیس. که همه اعضای تیمش هم ازش رضایت دارن. باور نمی‌کنید، برید از جیمی بپرسین!

خلاصه که جیمی با اتکا به همون "من همین دور و برا"یی که از آلنیس شنیده بود، کوافل رو پرت کرد. کوافل دقیقا و بسیار بسیار دقیق طبق همون مختصاتی که جیمی پرتاب کرده بود رفت و رفت و رفت و... به آلنیس نرسید! چون جیمی قد کوتاه بود و خیلی زور و ضرب دستی هم نداشت که کوافل رو بلند پرتاب کنه پس نتیجتا کوافل همون بالای دیواره‌ی مارپیچ گیر می‌کنه.
حالا نه جیمی تونسته بود گل بزنه، نه کس دیگه‌ای و کلا همه از گل زدن باز مونده بودن.

- جیمی چیکار کردی؟
- پرتش کردم دیگه...

کوافل گم شده بود. بلاجرا همینطور بی‌امان توی آسمون به پرواز در می‌اومدن و خبری هم از اسنیچ نبود. کل بازی این کوئیدیچ تبدیل شده بود به سر و کله زدن با چالش‌های مارپیچ. سخت‌ترین چالش، چالش مرگ بود که البته خیلی هم برای مرگ چالش نبود، اما چون مرگ دنبال چالش بود پس چالش برای مرگ خیلی سخت شد. چالش مرگ درآوردن شاخه‌ها و خارهای ریز از میون رداش بود. بالاخره ردای مرگ خیلی بلند بود و از هرجا که رد می‌شد، یه شاخه توی رداش گیر می‌کرد.

همین‌که مرگ، از یکی از پیچ‌های مارپیچ پیچید، شهریار رو بالای سرش دید که شعر نویسان، از بالای سرش پرواز کرد و رد شد. مرگ همین‌طور که پرواز شهریار رو دنبال می‌کرد، چشمش به یه جسم گرد و قهوه‌ای رنگ افتاد که بالای دیواره مارپیچ گیر کرده بود. مرگ با خودش فکر کرد و فهمید که "عه! این همون کوافل خودمون نیست که یه ملتی رو اسیر خودش کرده؟" و مثل اینکه بله! همون کوافل خودشون بود.

اما مرگ نمی‌تونست بره و به راحتی کوافل رو برداره. اگه می‌تونست بره و به راحتی کوافل رو برداره که از همون اول می‌رفت بالای مارپیچ و خیلی راحت همه‌جارو می‌گشت و گل می‌زد و پاسکاری می‌کرد و اصلا تف توی مارپیچ. پس مرگ با خودش فکر کرد و به یه نتیجه‌ی خیلی خوب رسید.
- الــــــــــــــــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور!

با صدای فریاد بلند و نکره مرگ، یه سری پرنده و چرنده و کلاغ و زاغ و هیپوگریف و پیکسی و اژدها و خلاصه کلی موجود که بال و پر داشتن و می‌تونستن پرواز کنن، از میون مارپیچ به پرواز در اومدن. دیدن این صحنه خیلی تماشاگرا رو به وجد آورد و نتیجتا یه چند نفری روانه بیمارستان و قبرستون شدن و تا وقتی که الستور بیاد، مرگ درحال اسم تیک زدن بود.

- مــــــــــرگ!
- بیــــــــــــــا این ســــــــــــــــمـــــــــــــت!

دوباره خیل عظیمی از پرندگان مارپیچ بلند شدن. الستور حالا کمی صداش به مرگ نزدیک‌تر شده بود و خیلی واضح‌تر صدای هم رو می‌شنیدن. الستور بعد از این‌که از دسته‌ی تنبلای مارپیچ، آدم خوارای مارپیچ، پیکسی‌های شیطون و بازیگوش مارپیچ و حلزون های گنده و رقصان مارپیچ گذشته بود حالا به مرگ مارپیچ رسیده بود و در تلاش بود که ببینه مرگ در پرچین کناری باهاش چیکار داره؟
- مرگ، تو هم از مارپیچی که نقش جهان برامون درست کرده لذت می‌بری؟
- من تا وقتی که این ورزشگاه تعمیر نشه ازش لذت می‌برم.
- منم ازش لذت می‌برم. من من من! always من!

صدایی آشنا از فاصله‌ای نه‌چندان دور به گوش رسید. مشخص بود که گابریل هم در جریان مکالمه‌ی مرگ و الستور قرار گرفته بود و رضایت خودش رو ابراز کرده بود. از سمت مکانی که گابریل درش قرار داشت، صدای یک دلفین هم به گوش الستور و مرگ رسید. بالاخره ترکیب آمازون، مارپیچ و نقش جهان می‌تونه ترکیب جذاب و پر از ویژگی‌های جالب باشه.

گابریل جاروش رو رها کرده بود و سوار بر دلفین پرنده و آوازخون به این‌ور و اون‌ور پرواز می‌کرد و همراه دلفین آواز می‌خوند و هر چند لحظه یک‌بار، به بلاجری که به سمتش حرکت می‌کرد ضربه‌ای می‌زد و اون رو به هوا هدایت می‌کرد.

- الستور کوافل بالای پرچین مارپیچ گیر کرده...
- خب الان باید چیکار کنیم؟ اونی‌که کوافل رو به بالای پرچین انداخته پیدا کنیم و سرب داغ بریزیم تو لباس زیرش؟
- مشخصا پیشنهاد جالبیه و خیلی سرگرم‌کننده می‌شه اگه انجامش بدیم. ولی نه... باید به بازی ادامه بدیم در هر صورت!

الستور از این‌که مرگ برای اولین بار از سرگرمی و چالش استقبال نکرده بود خیلی متعجب نشد. بالاخره حق با مرگ بود و بدون کوافل بازی کردن اصلا آپشن نبود. همین‌که الستور و مرگ کنار پرچین بودن و بقیه‌ی اعضای اوزما کاپا از این قضیه خبر نداشتن، خودش موقعیت خوبی برای مهاجمای تیمشون بود. پس عصاش رو به سایه‌ش داد و سایه‌ش هم از روی پرچین بالا رفت و عصا رو به زیر کوافل زد.

کوافل پرید و افتاد درست جلوی پای مرگ. مرگ کوافل رو برداشت و به اون‌طرف دیوار انداخت و به الستور پاس داد. الستور هم با چهره‌ای پوکر که فقط یه لبخند به روی صورتش بود، کوافل رو با سرعت پرت کرد و...

- یه امتیاز دیگه برای برتوانا! حالا برتوانا راه امتیازگیری رو پیدا کرده و هرچه سریع‌تر درحال امتیازگیریه. به نفع اوزما کاپاست که هرچه سریع‌تر عجله کنه و وقت رو هدر نده. چون اگه همینجور بخواد پیش بره مطمئنا...

- بچه‌ها به دنبال اسنیچ بگردین! من و جیمی و هیتلر می‌ریم که گل بزنیم... کجول و دمنتور برن به کمک شهریار. شهریار شعر نوشتن الان هیچ کمکی نمی‌کنه! حواستون رو کامل به اسنیچ طلایی بدین. سدریک تو هم که تازه به دروازه رسیدی، سعی کن بیدار بمونی و یه‌چیزی پیدا کنی که باهاش بتونی مسیر کوافل رو عوض کنی. توی این شرایط نمی‌شه به راحتی بین سه دروازه جابه‌جا شد... بازی رو جدی بگیرین!

آلنیس بعد قضیه‌ی شوخی و جیمی نوترون و این قضایا تصمیم گرفته بود که خیلی جدی مسابقه رو پی بگیره. پس وقتی کوافل به دستش رسید، سریع با موقعیت‌یابی صدا به جیمی پاسش داد و از جیمی و هیتلر خواست که با پیوسته صدا زدن همدیگه، بتونن با صدا موقعیت همو بخونن. پیدا کردن موقعیت دروازه‌ی برتوانا هم کار خیلی سختی نبود. دروازه‌ی برتوانا درست روبروی دروازه خودشون قرار داشت و حالا که هیچ‌چیز رو نمی‌دیدن، دونستن موقعیت همه‌چیز خیلی بهشون کمک کرده بود. البته فکر می‌کردن که موقعیت همه‌چیز رو می‌دونن...

- حالا هیتلر رو می‌بینیم که با میمون‌های گوشت خوار درگیر شده. میمون‌ها که فکر کردن کوافل، یه استیک آب‌داره، دارن سعی می‌کنن که استیک رو از هیتلر بگیرن. چیز... یعنی کوافل رو!

مشخص بود که طولانی شدن مسابقه، گرسنگی رو به لی جردن غالب کرده بود و لی جردن مثل میمون‌ها قائله رو به استیک باخته بود. بقیه تماشاگرها هم خیلی به نسبت لی جردن، وضعیت بهتری نداشتن. لرد و سالازار در یه گوشه شکماشونو می‌مالیدن. دوریا و گلرت در همون گوشه هر موجود چرنده و پرنده‌ای که می‌دیدن رو بریون فرض می‌کردن. هکتور هم که درحال ساخت معجون ضد گرسنگی بود. آکی و دیزی نون خشک همراشون آورده بودن و چون چیزی نبود که لای نون بذارن و باهاش لقمه بگیرن، دیزی همون نون رو لای نون می‌ذاشت و به آکی می‌داد و آکی هم می‌داد به سیریوس و سیریوس می‌داد به تام و تام به سیگنس و همین‌طور این بغلی بگیر ادامه پیدا می‌کرد تا این‌که لقمه افتاد روی زمین و خوراک چندتا مرغ ماهی خوار شد که یکیشون هی می‌گفت "tatakae!"

در همین حین که همه مشغول درگیری با گرسنگی بودن و هیتلر مشغول درگیری با میمون‌های گوشت خوار و آلنیس مشغول درگیری با این فکر که چرا کوافل بهش نمی‌رسه و مرگ و الستور مشغول درگیری با این‌که کدوم موسیقی "Aggressive" تره و باید برای ورود به جهنم و اوپنینگش استفاده بشه و گابریل هم مشغول راضی کردن تسترال بود که چون آدمایی که مرده دیدن، می‌تونن تسترال رو ببینن دلیل نمی‌شه که تسترال بد باشه و جیمی و بید هم که اصلا اثری ازشون نبود و بید که به کنار، اما مرلین کنه باقی مارهای نقش جهان جیمی رو نبلعیده باشن!

هیتلر بالاخره موفق شد با نفوذ کلامش میمونارو شکست بده. البته نفوذ کلامش حداقل درصد تاثیر رو داشت و مسلسلی که هیتلر توی جورابش قایم کرده بود بسیار موثرتر بود و اعضای تیم اوزما کاپا بعدا باید بیان توضیح بدن که چطوری هیتلر مسلسل رو از حفاظت استادیوم رد کرده و باهاش وارد استادیوم شده. به‌هرحال مهم اینه که هیتلر خلاص شد و در اولین فرصت کوافل رو به آلنیس پاس داد. آلنیس بعد از گرفتن کوافل جیمی رو صدا زد.
- جیـــــــــــمــــــــــی!
- گیرم فعلا...

جیمی گیر بود و آلنیس پول نداشت که کمکش کنه و از گیری درش بیاره. کوافل رو هم نمی‌شه به آدمِ گیر داد، چون ممکنه ببره و کوافل رو بفروشه و بزنه به زخم زندگی. پس آلنیس تصمیم گرفت خودش ادامه بده و به دروازه‌ی برتوانا نزدیک‌تر بشه.

در همین حین که آلنیس در تلاش بود که اولین گل بازی رو برای اوزما کاپا به ثمر برسونه، کجول و دمنتور و شهریار هرکدوم به دنبال اسنیچ بودن. تا الان به غیر از چندین باری که کجول یه‌چیز براق دیده بود و اشتباها فکر کرده بود که اسنیچه، برخورد نزدیکی با اسنیچ طلایی نداشتن و همین دیگه داشت کم کم ناامیدشون می‌کرد.

فورد هم که بوق زنان سعی می‌کرد الستور و مرگ رو پیدا کنه و خودش رو با اونا هماهنگ کنه. اما چون کمی گل و لای و لجن وارد بوقش شده بود، بوقش صدای ضعیفی پیدا کرده بود و همین فورد رو در اجرای خواسته‌ش ناموفق کرده بود. اما فورد برعکس تیم سه نفره جست‌وجوگر اوزما کاپا ناامید نشد و همچنان در تلاش بود که بتونه یه صدایی از خودش در بیاره.

در اون‌سر اما، بین تماشاچی‌ها اتفاقاتی درحال رخ دادن بود. سالازار اسلیترین کبیر که تاحالا سابقه نداشت چنین مسابقه‌ی پر هیجان اما طولانی‌ای رو شاهد باشه؛ پس طبیعتا آمادگی این طولانی بودن رو نداشت، اما اصلا و ابدا به روی خودش نیاورد. بالاخره سالازار بازی و ابهت و سیاست و پدر مادر و این حرفا... اما دیگه کم‌کم مشخص بود که داره کنترل رو از دست می‌ده و حواسش پرت شد و ناگهان دو مار رو احضار کرد و به سمت زمین بازی فرستاد.

از اون طرف هکتور هم گرسنگی بهش فشار آورده بود و این‌که گرسنگی نمی‌ذاشت با تمرکز کامل بشینه و معجون رو بسازه روی اعصابش رفته بود. بالاخره بهترین معجون ساز اعصار بودن نیاز به تمرکز حواس بسیار بالا و تسلط بر محیط و احساسات و امیال درونی و بیرونی و خارجی و داخلی بود و این‌که همیشه مجهز هم باشی، کاملا مهمه. هکتور هم همیشه مجهز بود و همه ابزار از پیچ گرفته تا پیچ‌گوشتی همیشه توی جیبش بود. در نتیجه پیچ داخل جیب هکتور گرسنه، داخل پاتیل هکتور گرسنه افتاد و پاتیل معجون ضد گرسنگی هکتور گرسنه، قل خوران به سمت زمین بازی روانه شد.

اما از اونجا که هم سالازار کبیر به‌دلیل وسعت مادی و مالی بسیار بالاشون، هم هکتور بزرگ به‌دلیل نزدیکی و صمیمیتش با تیم برتوانا، در جایگاه وی‌آی‌پی قرار داشتن و جایگاه وی‌آی‌پی برتوانا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بالا بود، اصلا هیچکس با چشم باباقوری یا غیر باباقوری نمی‌تونست اونارو ببینه و فاصله هم خیلی زیاد بود. پس نتیجتا خیلی خیلی طول می‌کشه که مارهای سالازار و پاتیل هکتور به زمین بازی برسن و کسی هم ندید که اونا اینارو فرستادن و حتی خود هکتور و سالازار هم به‌دلیل گرسنگی نفهمیدن و فقط ما می‌فهمیم و صداشو در نیارین!

- آلنیس همچنان درحال پیشروی به سمت دروازه‌ی برتواناست تا بلکه بتونه اولین گل اوزما کاپا رو به ثمر برسونه. بازی تا الان 40 هیچ به نفع برتواناست و وضعیت خیلی برای اوزما کاپا حیاتیه. اوه حالا آلنیس به دسته‌ی دمنتورا رسیده.

آمازون پر از موجودات شناخته شده و شناخته نشده‌س و طبیعتا انتظار دیدن هر نوع موجودی می‌ره. دمنتورها هم موجوداتی‌ان که امکان داره هرجایی دیده بشن و اصلا مشخص نشده که کجاها دیده می‌شن، پس طبیعتا می‌تونن توی آمازون دیده بشن. و بعد از سانتور، این‌دفعه قرعه به نام دمنتور بود که بیاد آلنیس رو اذیت کنه.

آلنیس اما ریسک نکرد که کوافل به دست با دمنتور‌ها روبرو بشه و یه ندا به جیمی داد که از روی صدای جیمی موقعیت‌یابی کنه، کوافل رو به جیمی بسپره و بعد با فراغ بال و دست خالی با دمنتورا روبرو بشه. که طبیعتا نمی‌تونه با دمنتور‌ها روبرو بشه، پس با فراغ بال و دست خالی از دمنتورها فرار می‌کنه.
- جیــــــــــــمـــــــــــــــــی!
- بفرستش این‌ور آلنیس!

جیمی حالا با زره رباتیک و پیشرفته و خوف و خفنش آماده بود که کوافل رو بگیره. آلنیس بلافاصله کوافل رو به سمت جیمی پرت کرد و خودش از یه گوشه فرار کرد تا توسط دمنتورها ماچ و موچ کاری نشه. جیمی کوافل رو گرفت و بعد یه دکمه رو فشار داد و یه‌سری اعداد و کاراکترها روی صفحه‌ی زره رباتیک نقش بست و زره بعد از محاسبه، کوافل رو به سمت پشت جیمی پرت کرد.
- عه! فکر کنم باز یه‌جا رو اشتباه کردم. وگرنه باید دروازه جلو باشه و پرت می‌شد جلو...

جیمی اشتباه کرده بود. اما زره رباتیکش نه! کوافل در هوا درحال اوج گیری بود، اما ناگهان با یکی از مرغ‌های ماهی‌خوار برخورد کرد و تغییر مسیر داد و با مسیر سهمی شکلی که طی کرد، رفت و رفت و رفت و رفت...

- گل! گل اول برای اوزما کاپا! جیمی نوترون با یه حرکت جالب و خلاقانه تونست اولین گل تیمش رو به ثمر برسونه!

جیمی حالا به خودش و محاسباتش و زرهش ایمان آورده بود. مرگ و الستور کمی احساس خطر کرده بودن و آماده شدن که امتیاز بعدی رو هم بگیرن. اما برخلاف دو تیم که تازه گرم شده بودن، تماشاگرا دیگه خیلی حوصله‌شون سر رفته بود و می‌خواستن زودتر بازی تموم بشه. از اون طرف، مارهای سالازار و پاتیل هکتور دیگه کم‌کم نزدیک به زمین بازی شده بودن.

- حالا کوافل دست الستوره. مرگ صداش می‌زنه و چند لحظه بعد به‌راحتی کوافل دست مرگه. مشخصا پاگیری فورد خیلی به خط هجومی برتوانا ضربه نزده و مرگ و الستور به خوبی تونستن از پس این شرایط بر بیان و خودشون رو پیدا کنن. مرگ و الستور به راحتی با پاسکاری پیش می‌رن. بازی جذاب شده...
- الستور! بشوتم یا می‌شوتی؟
- بشوت که خوب می‌شوتی!

مرگ بعد از اعلام شوت الستور کوافل رو دقیقا به سمت دروازه‌ی وسط اوزما کاپا پرت کرد. اما سدریک که خواب بود، صدای پرواز سوت مانند کوافل رو به سمت حلقه‌ی دروازه شنید، بیدار شد و بالشتش رو به سمت کوافل پرت کرد.

- دیگوری با یه حرکت آکروباتیک و خواب‌آورانه جلوی به ثمر رسیدن گل بعدی برتوانا رو گرفت. حالا همه‌چیز به غیر از نتیجه داره برابر و پایاپای پیش می‌ره. ما که اصلا نمی‌خوایم این بازی تموم بشه.

جردن با گفتن جمله‌ی آخر، مورد نکوهش اکثر تماشاگران قرار گرفت و انبوه گوجه و خیار و نون و پنیر بود که به سمت لی جردن روانه شد. جردن با دیدن گوجه و خیار و نون و پنیر، تعجب کرد که تماشاگرا از گرسنگی ناله می‌کنن و همونجا با گوجه‌ها و خیارها و نون و پنیر برای خودش یه لقمه‌ی نون پنیر گوجه خیار دست و پا کرد و نوش جان کرد.

کوافل بین هیتلر و جیمی داشت دست به دست می‌شد و اون وسط کجول و دمنتور هم به این نتیجه رسیده بودن که به دنبال اسنیچ رفتن دردی رو درمون نمی‌کنه. پس شهریار رو رها کردن و دوباره با چماقاشون به زیر بلاجرا می‌کوبیدن که شاید توی سر یکی از بازیکنا بخوره و به یه دردی بخورن. اتفاقا ضربه‌ی کجول به یکی از بازیکنا خورد، اما چون اون بازیکن هیتلر بود کجول به هیچ دردی نخورد. ولی این‌دفعه دیگه ناامید نشد و اتفاقا تصمیم گرفت یه‌ بار توی زندگیش یه‌ کار رو تا آخر دنبال کنه.

همه‌ی بازیکنا درگیر بازی کردن کوئیدیچ بودن و بازی تازه گرم شده بود. اما هیچ‌کدوم از تماشاگرا از این قضیه رضایت نداشتن و درخواست داشتن که بازی زودتر تموم بشه. طبیعتا شما هم اگه گرسنگی و تشنگی و کمبود رسیدن ویتامینای مختلف و البته ندیدن برنده یا بازنده بازی رو همزمان داشتین، شما هم همین احساسات درونتون مرور می‌شد و می‌خواستین زودتر برین یه‌جا بخوابین و به‌جای پتو، خاک بریزین روی خودتون.

صحبت از پتو شد. پتوی بنده خدا که فقط نزدیک حلقه‌ها باد از درونش رد می‌شد و چون خیلی پاره پوره شده بود نمی‌تونست چابکی قبلی خودش رو حفظ کنه و این‌ور و اون‌ور بره، خیلی بی‌حال و بی‌انرژی پرچین‌ها و دیواره‌های روبروش رو تماشا می‌کرد و اون‌هم منتظر بود که این بازی هرچه زودتر تموم بشه. مثل باقی تماشاگر‌ها و حتی بازیکنا.

اما پاتیل هکتور که درحال قل خوردن به سمت زمین بازی بود، خبر خوشی برای همه داشت و احتمالا تا چند لحظه دیگه مشخص می‌شد که چه خبری داره. پاتیل هکتور بعد از رسیدن به لبه مارپیچ، با برخورد به مانعی به هوا بلند شد و چرخید...
و چرخید...
و چرخید...
و چرخید...
و مانند سیبی که بندازی هوا، هزارتا چرخ می‌خوره که بیاد پایین، هزارتا چرخ خورد و سوژه همچنان معطل چرخ خوردن پاتیل هکتور بود. و وقتی که پایین اومد، درست به سمت جایی رفت که دهن نقش جهان قرار داشت. نقش جهان که تا الان خودش و مارپیچش رو سرپا نگه‌داشته بود، وقتی پاتیل هکتور وارد دهنش شد، تکون شدیدی خورد.

بعد از تکون شدیدی که نقش جهان به خودش داد، نور های سیاه و طلایی‌ای به هوا بلند شدن و دسته های حیوونات جادویی نقش جهان رو توی خودشون محو کردن. ابتدا دمنتورها که با آلنیس درگیر بودن، بعد میمون‌های گوشت خواری که باقی مونده بودن و از دست هیتلر و مسلسلش فرار کرده بودن و همینطور تا انتها دونه دونه همه‌ی دسته‌های حیوونات جادویی مارپیچ رو خالی کردن.

شدت تکون های نقش جهان بیشتر و بیشتر شد و به جایی رسید که همه‌ی نقش جهان داشت می‌لرزید و همه فکر کردن داره بندری می‌زنه و توی ذهناشون یاد دامبلدور افتادن و از اینکه خیلی وقت بود دامبل نداشتن غم و غصه‌شون گرفت و گریه کردن و ضجه زدن و چند نفر اون وسط خودشون رو کشتن.

ناگهان همراه با یکی از لرزش‌های نقش جهان، دیوارهای مارپیچ داخل زمین فرو رفتن. تمام مارپیچ عظیم نقش جهان با لرزش‌هایی مهیب درحال پایین رفتن بود و تا لحظاتی بعد هیچ اثری از مارپیچ و دیوارهاش و موجوداتش نبود و فقط یه زمین بازی باقی مونده بود و دو تیم که می‌خواستن نتیجه بازیشون مشخص بشه و کلی مار که با پیچی که توی پاتیل هکتور رفته بود، پیچ شده بودن و مارپیچ شده بودن و... وینکی؟!

- وینکی... مثل اینکه توهم اومدی از هیجانای فینال بهره‌مند بشی پس!

وینکی درحالی‌که دو مسلسل داخل دستش رو به سمت بالا گرفته بود، رو به الستور به نشونه نفی کله تکون داد و یکی از مسلسلاش رو به سمت هیتلر نشونه گرفت.
- وینکی به این سبیل نصفه‌ی صابون دوست، مسلسل کاملا خودکار و روغن خورده‌ی اصل آلمان داد. وینکی جن مسلسل‌شناس خوب؟!

و اینجا مشخص شد که چرا هیتلر با مسلسل داخل ورزشگاه بود و کسی نفهمیده بود. اما حالا که تمامی موانع برگزاری یه مسابقه جالب و جذاب و به‌دور از هرگونه مانع و هیجان‌های زیادی و پنیک آور و چرت و پرت و تهش معلوم نباشه که چی بشه و کپی برداری از فیلم‌های اصغر آقا برداشته شده بود، وقتش بود که یه مسابقه عالی داشته باشن...

- خوب! حالا ما منتظریم که این مسابقه‌ی هیجان انگیز دوباره استارت بخوره و برنده مشخص بشه! هممون منتظریم و چشم انتظاریم که این مسابقه ادامه پیدا کنه...
- نمی‌کنه!

هری درحالی‌که لنگه‌ی دمپاییش رو روانه‌ی جردن می‌کرد، به سمت زمین بازی قدم برداشت. مشخص بود که هری هم مثل همه یا حتی بیشتر از همه، از این بازی طولانی خسته شده بود و می‌خواست که هرجور که شده و به هر قیمتی این مسابقه رو تموم کنه و جلوی ادامه پیدا کردنش رو بگیره.

هری به داخل زمین بازی که رسید، به جایی روی زمین و به سمت یک چوب خشک شده که تهش به اندازه‌ی یه توپ گرد پر شده بود، قدم برداشت. هری باید برای تموم کردن این بازی یه بهونه پیدا می‌کرد که بازی تموم بشه، ولی نه بدون برنده.
- از اونجا که قوانین تعیین می‌کنه که برنده باید اسنیچ رو بگیره. پس برنده کسی نیست جز...

هری چوب خشک شده رو، که خیلی سبز بود و انگار چوب نبود از روی زمین برداشت. با دستش از قسمت انتهای چوب که به اندازه‌ی یه توپ نسبتا کوچیک گرد شده بود، به ابتدای چوب کشید و توپ طلایی به داخل دستش افتاد.
- پیامبران مرگ!

تماشاگرا بلند شدن و با خوشحالی دست زدن. حتی دو تیم فینالیست هم بلند شدن و دست زدن. دیگه بالاخره قدرت و کسوت و این حرفا... بله! مسابقه‌ای که نه پیروی از طبیعت و نه منطق و خوانشی داخلش دیده می‌شه، طبیعیه که به صورت طبیعی و منطقی تموم نشه و پایانش هیچ خوانشی نداشته باشه. پس تبریک به سه تیم و تشکر ازشون که بهترین لحظات رو توی این لیگ خلق کردن و کلی خاطره‌ی خوب ساختن. بالاخره همین تصویرای قشنگ می‌مونه دیگه!



MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵:۰۶ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۵:۱۶
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره جادوگران
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 640
آفلاین
تصویر کوچک شده

فینال ↙

لیگالیون ↙

↘ کوییدیچ

↘ برتوانا

در برابر ↙

اوزما کاپا ↙

پست سوم


بنابراین در حالی که بازیکنا سعی داشتن با بدبختی و تکیه بر شانس و اقبال جونشونو نجات بدن، همدیگه رو وسط مارپیچ پیدا کنن و مسابقه کوییدیچ رو پیش ببرن، تماشاچیا با خیال راحت از این که چشمای باباقوریشون اجازه عبور از دیوارای مارپیچ و دیدن هر آن‌چه تو زمین بازی می‌گذشت رو می‌داد، حسابی کیف کرده بودن و به وقتش حتی مقادیری به ریش بازیکنان می‌خندیدن.

مثلا در این لحظه‌ی خاص خنده‌هاشون آلنیس رو هدف قرار داده بود! چرا؟ چون به محض این که آلنیس از پیچ مارپیچ می‌پیچه، خودشو کوافل به دست وسط یه گله سانتور پیدا می‌کنه که از ورودش به منطقه سانتور نشین اصلا خوششون نیومده بود و در حال آماده کردن تیر کموناشون برای هدف قرار دادنش بودن.

- کوافل دست آلنیسه و سانتورا حسابی قصد جونش رو کردن و بی‌وقفه به سمتش تیراندازی می‌کنن. آلنیس با مهارت بالایی که در جارو سواری داره، تلاش می‌کنه تا با زیگزاگی پرواز کردن از تمام تیرا جاخالی بده. اگه بتونه در سلامت با پیچیدن از این پیچِ مارپیچ به اون یکی پیچ برسه، دیگه خبری از قبیله سانتورها نیست و نجات پیدا می‌کنه!

آلنیس واقعا فرز بود، اما سانتورها هم بی‌دلیل در آستانه‌ی قرار گرفتن در دسته‌ی موجودات خردمند، یعنی درست در کنار انسان‌ها نبودن. بالاخره یکی از تیرها چنان با نشونه‌گیری خوبی به سمتش پرتاب می‌شه که آلنیس تنها فرصت می‌کنه کوافلو رها کنه و یه تکون شدید به جاروش برای انحراف از مسیر تیر بده. تیر به جاش می‌ره و می‌ره و می‌ره و یکراست به کوافل برخورد می‌کنه.

- کوافل با هدایت تیری از بالای مارپیچ خارج می‌شه و باید دید بخت با کدوم یک از بازیکنان کدوم تیم همراهه تا بدستش بیاره!

کوافل هم‌چون رنگین‌کمونِ نیم‌دایره‌ای از نقطه‌ای از مارپیچ خارج و در نقطه‌ی دیگه‌ای از مارپیچ داخل می‌شه که از قضا الستور اونجا قرار داشت و چنان وسط فرق سرش فرود میاد که دقیقا بین دو شاخ کوچیکش گیر می‌کنه.

الستور مارهایی که سعی داشتن ازش بالا بیان رو با حرکت سریع پاهاش به دوردست‌ها پرتاب می‌کنه، بعدش لبخند گشادی می‌زنه و کوافل به شاخ جلو می‌ره. همین چند ثانیه پیش بود که پرواز zZz هایی رو در بالای سر دیوار بغلی مارپیچ دیده بود و این یعنی حداقل یکی از دروازه‌های کوییدیچ در نزدیکیش قرار داشت، حتی اگه دروازه‌ای بود که تنها رها نشده بود و مشخصا سدریک در حال نگهبانی ازش بود!

الستور چندین پیچ مارپیچ رو جا می‌ذاره و در حالی که در عجب بود که چرا پایانی بر مارهایی که از همه جا آویزون بودن نیست، با این هدف که دقیقا به سمت دروازه هدایت بشه اوج می‌گیره... ولی کاش هرگز به مقصد نمی‌رسید! چون گویا صاحب zZz ها اونی نبود که باید می‌بود!

- الستور به ناحیه‌ای رسیده که خرسای تنبل از در و درختش آویزونن. مطمئنم حدس می‌زد اونجا خبری از دروازه و سدریک باشه نه؟ گول خوردی.

اون نقطه از مارپیچ درختای بسیار بلند و پر پیچ و خمی داشت که یک دسته از تنبلاش به خواب خوش فرو رفته بودن و یک دسته دیگه‌ش در حال عبور و مرور بودن. ولی عبور و مروری از جنس حرکت تنبل‌ها که می‌تونست حتی تا قرن‌ها به طول بیانجامه و این یعنی چنان ترافیک هوایی‌ای پیش روی الستور شکل گرفته بود که رها کردن کوافل رو ترجیح می‌ده.

الستور با پاس بلندی کوافل رو به بالای مارپیچ پرتاب می‌کنه و این‌بار قرعه شانس به نام فورد میفته تا کوافل با صدای تقی به شیشه جلوش برخورد کنه. برای فورد که بخش زیادی از عمرش رو در حیات وحش گذرونده بود، برخورد کوافل حقیقتا که چیزی نبود. حتی اگه کوافل در واقع به شیشه‌ش نخورده بود و به مارهایی که روی شیشه‌ش جولون می‌دادن خورده بود! پس دستی برای رفقای جنگلیش که باهاشون پیکنیک راه انداخته بود تکون می‌ده تا به ماجراجویی در سایر پیچ‌های مارپیچ بپردازه بلکه بختش باز بشه و دروازه‌ای حاضر به رخ نشون دادن بهش بشه.

از اون طرف بید کتک‌زن با ریشه دووندن تو دیوارای مارپیچ، تونسته بود با مارپیچ ارتباط برقرار کنه و کم و بیش بفهمه که هر سمتش چی داره رخ می‌ده و حالا متوجه می‌شه که کجول هات خودشو لا به لای درختایی که فورد بزودی بهشون می‌رسه پنهان کرده تا بلاجری که مستقیم به سمتش میومد رو یکراست به سمت فورد هدایت کنه.

بنابراین بید هم اون یکی بلاجر که در نزدیکی خودش حیران و ویران بود و هی از این درخت به اون درخت می‌خورد و حسابی سرگیجه گرفته بود رو با چماقی محکم بهش می‌کوبه تا به همون سمت هدایت بشه. بلاجر با ضربه‌ای که بهش می‌خوره، با قلدری از بین چندین دیوار مارپیچ که بر سر راهش قرار داشت عبور می‌کنه و مقادیری فحش و نفرین از جانب پوشش گیاهی دیوارا به سمتش روانه می‌شه تا این که بالاخره کجول در محدوده‌ی دیدش قرار می‌گیره.

- کجول ضربه‌ای کجکی به بلاجر می‌زنه و این باعث می‌شه دو بلاجر با مخ به هم برخورد کنن و هرکدوم با سرعتِ به غایت زیادی در جهت مخالف از دیواره‌های مارپیچ عبور کنن و به نقاط دیگه پناه ببرن! همزمان فورد رو می‌بینیم که بزودی وارد منطقه‌ای می‌شه که حتما آرزو می‌کنه کاش نمی‌شد!

فورد صدای گزارشگر رو به وضوح می‌شنوه و حتی قصد هم می‌کنه تا ترمز بگیره، اما به یاد میاره که چقد فورد جنگلی‌ایه و در لحظه‌ای که نباید، غرور جلوی چشماشو می‌گیره و اتفاقا پاشو می‌ذاره رو گاز تا به همه نشون بده چه تربیت درستی تو جنگل داشته. اما همزمان با پیچیدن، ناگهان با سرعت توی آب فرو می‌ره. بله، این منطقه از آمازون جایی بود که آب تمام رودها، دریاچه‌ها و... توش ریخته بود و کل اون محوطه‌ی مارپیچو آب برداشته بود و خب... فورد ماشین پرنده بود نه ماشین شناگر!

پس فقط با امیدواری کوافلو با شیشه‌پاک‌کنش رو به بالا پرتاب می‌کنه بلکه از آب‌ها عبور کرده و به بالای دیوار مارپیچ برسه و یه سمت دیگه فرود بیاد تا بازی دنبال بشه. بعدم خودشو به دست آب می‌سپره تا با واصل شدن به معجزات مرلین کبیر، جریان آب از این بخشِ آبی خارجش کنه.

- شلنگ رو می‌بینیم که اسنیچ رو پیدا کرده و برای گرفتنش، تصمیم به هورت کشیدن گرفته! یعنی بزودی شاهد پایان پیدا کردن این کوییدیچِ آمازونی خواهیم بود؟

شاید برای اولین‌بار بود که تماشاچیان واقعا خواهان پایان پیدا کردن بازی نبودن. چون به محض شنیدن این حرف، صدای اعتراض و "نه نمی‌خوایم"‌ـی از هر سوی ورزشگاه بلند می‌شه. بالاخره این شبیه یه تور مجانی به آمازون بود و کیه که خواهان پایان یافتنش باشه!

- اوه اوه اوه! چی می‌بینم؟ انگار که تماشاچیا خوب دارن با بازی حال می‌کنن! به هر حال شلنگ سعی داره با هورت کشیدن، اسنیچ که در فاصله‌ی نزدیکی بهش هست رو به سمت خودش بکشه و تو لوله‌ش گیر بندازه. اما نه... اسنیچ به سمت دیوار مارپیچ تغییر مسیر می‌ده، از لای گیاهای در هم تنیده‌ش راه عبوری پیدا می‌کنه و کاملا از دسترس شلنگ خارج می‌شه که حالا کلی جک و جونور دیگه رو به جای اسنیچ هورت کشیده. در بالا آوردن هر آن‌چه خوردی موفق باشی آقای شلنگ.

شهریار با شنیدن اسم اسنیچ از دهن گزارشگر، حسابی گوشاشو تیز می‌کنه بلکه با شنیدن صدای بالا آوردن شلنگ بتونه تخمینی از جای اسنیچ داشته باشه. اما به جاش، صدای اونگا بونگای آدم‌خواراس که می‌شنوه. شهریار نمی‌دونست چرا هرچی ازین‌ور به اون‌ور مارپیچ می‌ره، تهش بازم به همین قبیله‌ی آدم‌خوار می‌رسه! نکنه تمام مدت در حال چرخیدن دور خودش بوده؟

شهریار با این فکر که اصلا هم بی‌جا نبود و به نظر کاملا درست میومد، دلش به حال خودش می‌سوزه و مشغول کنده‌کاری شعر سوزناکی در وصف بدشانسی و حال بد خودش روی تنه‌ی درختی می‌شه. در این لحظه حتی مارهای اطراف شهریار هم دلشون به رحم میاد و همراهش زار می‌زنن. بالاخره مارها هم خونواده‌دار بودن!

جدای از قبیله‌ی مارها که معلوم بود به جای این که تلپی یه گوشه از مارپیچ فرود بیان، وسط راه به امون مرلین رها شده بودن و در نتیجه، در جای جای مارپیچ در حال خزیدن و لولیدن و بلعیدن و نیشیدن دیده می‌شدن، نکته حائز اهمیت دیگه این بود که تا اون لحظه هیچ بازیکنی قادر به یافتن دروازه‌ها و به ثمر رسوندن گل نشده نبود. حتی شواهد حاکی از اینه که خود دروازه‌بانا هم موفق نشده بودن دروازه‌ها رو پیدا کنن!

پتو که از لحظه‌ی ورودش به مارپیچ فقط روی دروازه تمرکز کرده بود، حالا کلی ریش‌ریش شده بود و بخش‌هاییش پاره. جنگل حتی اگه فقط پر از درخت بود هم شاخ و برگا به تنهایی می‌تونستن تهدید بزرگی برای پتو باشن، چه برسه به این که خیر سرش آمازون بود و زیستگاه موجودات جادویی و غیر جادوییِ وحشیِ بسیار! خلاصه که اصلا جای خوبی برای پتوها نبود! ولی پتو بدون ناامیدی همچنان در حال گشتن بود و گشتن بر پتوها عیب نیست.

سدریک هم وضعیت بهتری نداشت. حتی شاید می‌شد گفت وضعیت بدتری نسبت به پتو داشت! چون نه‌تنها قادر به پیدا کردن دروازه‌ها نبود، که حتی امکان استراحت برای تجدید قوا هم تو اون اوضاع چپندرغاز براش مهیا نبود. ولی سدریک هم بدون ناامیدی همچنان در حال گشتن بود و گشتن بر جوانان عیب نیست.

این وسط گابریل بسیار خوشنود بود ولی. چرا که گویا تونسته بود مکالمات موفقیت‌آمیزی با گیاهای تشکیل دهنده‌ی دیواره‌ی مارپیچ داشته باشه که نتیجه‌ش این بود که گیاها از جلوش کنار می‌رفتن و از وسط دیوار عبور می‌کرد و می‌رفت تو پیچِ بعدیِ مارپیچ. اینو هیتلر فهمیده بود که به تازگی تونسته بود قبلیه‌ای از آدم‌خوارای ضلع جنوبی جنگل آمازون رو قتل‌عام کنه و در حالی که سرگرم پاک کردن خون از روی صورتش بود، با گابریل مواجه شده بود که آوازخون از دیوار مارپیچ سمت چپش وارد می‌شه و از دیوار مارپیچ سمت راستش خارج می‌شه. حتما می‌تونین تصور کنین که واکنشش چیزی نبود به جز ""، درست نمی‌گم؟

مرگ که به تازگی موفق شده بود از منطقه‌ای با بارون سیل‌آسا بیرون بیاد و حالا زیر آفتاب سوزان سعی داشت خشک بشه، تصمیم می‌گیره نارضایتیش از وضع موجود رو اعلام کنه. اونا کل این مدت تمرینای سخت و طاقت‌فرسا نکرده بودن که حالا سرنوشت این بازی، یعنی فینال لیگالیون کوییدیچ، به شانس و تقدیر سپرده بشه! چون حتی کوافلی که پاس می‌دادن هم معلوم نبود دست حریف می‌رسه یا یار خودی!

پس تا جای ممکن به سمت بالاترین نقطه‌ی مارپیچ می‌ره که زیر سقف نامرئی بود و اجازه عبور توپ‌ها رو می‌داد اما بازیکنان رو نه.
- الستور؟ کجایی تو؟

الستور که به تازگی موفق شده بود منطقه‌ی تنبل‌نشین رو رد کنه و حالا به منطقه‌ی میمون‌نشین رسیده بود که دو تا موز تو گوشاش و یکی تو دهنش فرو کرده بودن، به سرعت موز توی دهنشو تف می‌کنه.
- من اینجام! کوافل پیش توئه؟ صدامو دنبال کن و پاس بده اینور!
- دارم. که چی ولی آخه؟ دروازه می‌بینی تو؟

ترزا از جایگاه تماشاچیان فریاد می‌زنه:
- ولی با این حال می‌دونیم دروازه‌ها کجا باید باشن نه؟

حق با ترزا بود. شاید از توی مارپیچ هرچی می‌رفتن یا به بن‌بست می‌خوردن یا به هرچیزی به جز دروازه‌ها، ولی بالاخره سه دروازه‌ی تیم اوزما کاپا در یک سو و سه دروازه‌ی تیم برتوانا در سوی مخالفش قرار داشت و از اونجایی که بازیکنان برتوانا کل چند ده روز اخیر رو تو ورزشگاه زندگی کرده بودن، عملا چشم بسته هم می‌تونستن جای دروازه‌ها رو تشخیص بدن.

- مرگ پاس بلندی که مطمئنا محاسبات پیچید‌ه‌ی ریاضی دقیقی پشتش داره به سمت جایی که صدای الستور رو می‌شنید می‌ده که به مقصد می‌رسه! حالا الستور چرخشی می‌کنه و انگار که می‌خواد... شوت کنه؟ بـــــله چشمای باباقوریم می‌تونه تایید کنه که کوافل با سرعت و زاویه مناسبی داره می‌ره سمت جایی که دروازه‌ی میانی اوزما کاپا در منطقه‌ی باتلاقی و کروکودیل‌نشین آمازون قرار داره و گل! اولین گل بازی بعد از گذشت چهل دقیقه توسط تیم برتوانا به ثمر می‌رسه!

حالا که مرگ و الستور از اون بالا بالاها در حال صحبت کردن بودن و نتایج موفقیت‌آمیزی هم کسب کرده بودن، سایر بازیکنا هم همین شیوه رو دنبال می‌کنن و همگی میان بالا. البته همه قادر نبودن تا در کمال امنیت این شیوه رو پیش بگیرن چون بعضی مناطق شامل موجودات و خطراتی می‌شد که صرفا ارتفاعِ زیاد گرفتن از زمین، باعث دفعشون نمی‌شد!

مثلا دمنتور با این که بوسه‌هاش لرزه بر اندام هرکسی می‌نداخت، اما از بخت بدش گیاهان دهن‌گنده‌ی گوشتخوار نصیبش شده بود که از کل دیواره‌های بخشی از مارپیچ بیرون زده بودن و درست مثل سگای وحشی‌ای شده بودن که به دیوار زنجیر شدن و با باز و بسته کردن دهنشون می‌خواستن دمنتورو یه لقمه چپش کنن. دمنتور خیلی بوس دوست داشت، ولی بوسه زدن بر این گیاهان بیشتر به نظر آخر عمر خودش رو رقم می‌زد تا اونا.

- دمنتور با دیدن بلاجری که از تو دهن یه گیاه گوشتخوار می‌پره بیرون، چماقشو بالا می‌گیره و ضربه‌ی جانانه‌ای بهش می‌زنه. هدف دمنتور نقطه‌ای دوردست در سمت چپشه که فوردِ از سیل نجات پیدا کرده بوق‌بوق‌کنان جاشو برای هم‌تیمیاش لو می‌داد. بلاجر قبل از این که بخواد از آخرین دیواری عبور کنه که به فورد می‌رسه، با پرتاب لونه‌ی کلاغی از جانب بید کتک‌زدن منحرف می‌شه.

اگه جردن در حال گزارش دادن وقایع نبود، فورد کلا نمی‌فهمید که بلاجری تهدیدکنان نشونه‌ش گرفته بود. ولی حالا که بید به کمکش اومده بود، این‌بار بوقی به نشانه رضایت می‌زنه و کوافلو از بالا به سمت جایی که حدس می‌زنه مرگ باید باشه پرتاب می‌کنه.

اما فورد یک ماشین بود و هرچند معادلات و محاسبات زیادی برای ساخت بخشای مختلفش به کار رفته بود، ولی خودش هوش ریاضی چندانی نداشت و همین باعث می‌شه که مرگ به جای دریافت کوافل، شاهد عبور کوافل از بالای سرش در ارتفاع زیادی باشه.

- کوافل حالا به دست جیمی میفته. جیمی تو همین مدت با ابزاری که تو جنگل پیدا کرده، دستگاه پرتاب منجنیق... چیزه یعنی کوافل پرت‌کنی ساخته که به نظر میاد الان با ور رفتن به دکمه‌هاش داره مختصات دروازه برتوانا رو وارد می‌کنه و واو! کوافل با سرعتی برق‌آسا به سمت دروازه سمت چپ برتوانا می‌ره. دسته‌ای از لاشخورها کل حلقه دروازه رو پوشوندن و بنگ! کلی پر می‌بینم که تو هوا پخش شده. اما آیا کوافل از توی حلقه عبور کرده؟

با سقوط پرهای لاشخورهایی که مورد اصابت کوافل قرار گرفته بودن، فضا برای دیدن اون چه که رخ داده بود مهیا می‌شه و پتو رو می‌بینیم که با وجود زخم‌هایی که برداشته اما با قدرت از دروازه دفاع کرده و مانع گل‌زنی جیمی می‌شه. به نظر پتو کاملا به موقع موفق به یافتن یکی از سه حلقه‌ی دروازه‌ی تیمش و دفاع ازش شده.

- نگران نباشین بچه‌ها! اون فقط یه حلقه‌س. کوافلو برسونین بهم تا با دستگاهم دو دروازه دیگه رو کوافل‌بارون کنم.

اعضای تیم اوزما کاپا با شنیدن این حرف، بیش از پیش مصمم می‌شن تا کوافل رو به نحوی گیر بیارن و برای جیمی بفرستن. غافل از این که همون موقع یکی از مارها که هفته‌ها بود چیزی نخورده بود و خانواده‌ش گرسنه رها شده بودن، جیمی رو طعمه مناسبی برای سیر کردن شکم خودش و فرزندانش می‌بینه. پس دو بچه‌ش از یک سو و خودش از سوی دیگه جهشی به سمت جیمی می‌کنن...


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲:۱۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۶:۳۲
از ایستگاه رادیویی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 298
آفلاین
تصویر کوچک شده

فینال ↙

لیگالیون ↙

↘ کوییدیچ

↘ برتوانا

در برابر ↙

اوزما کاپا ↙

پست دوم


بازیکنای تیم برتوانا توی رختکن نشسته بودن کنار هم و از آخرین ساعات قبل از شروع مسابقه فینال علیه تیم اوزما کاپا لذت می‌بردن، در واقع تصمیم گرفته بودن کل قضیه ناتوانی ورزشگاه پیر و خسته‌شون در غیب کردن مارپیچ‌هاش رو فراموش کنن و به ورزشگاه هم گفته بودن همین کار رو بکنه که به خاطر حرص خوردن زیاد، پوستش خراب نشه. آفرین به اعضای تیم برتوانا!

لذت بردن برای تیم برتوانا، کاری عادی نبود، همون‌طور که اعضای تیمشون عادی نبودن.
یه گوشه رختکن، گابریل روی گردن الستور نشسته بود و الستور رو تک‌شاخش فرض می‌کرد.
یه گوشه دیگه شلنگ داشت خودشو پیچ می‌داد و سعی می‌کرد با جلب توجه، کاری کنه ملت باهاش شلنگ بزنن و ورزش کنن.
مرگ هم یه گوشه داشت روح ملتو تا قبل از ذره آخر ازشون می‌کشید بیرون و دوباره برمی‌گردوند داخلشون و هار هار می‌خندید. حقیقتا که کارهای Wholesome و زیبا و آفرین بهشون.

ترزا هم یه گوشه دیگه روی نیمکت نشسته بود و توی کتابی در مورد عجایب و مکان‌های دیدنی دنیا، برای تعطیلات بعد از لیگ کوییدیچ، محلی رو انتخاب می‌کرد. البته که گابریل هر بار که همراه الستور از کنارش رد می‌شد، گردنش رو کج می‌کرد تا بتونه عکسای کتاب رو ببینه. گابریل کنجکاو خووب.

گابریل و الستور برای پنجاه و چندمین دور داشتن داخل رختکن می‌چرخیدن و گابریل هم طبیعتا برای پنجاه و چندمین بار داشت دزدکی عکس‌های کتاب ترزا رو می‌دید که یک‌هو با کشیدن شاخ‌های الستور به سمت عقب، به طرز شدیدی الستور رو متوقف کرد و حتی تقریبا باعث به زمین خوردنش شد. البته که پتو و بید کتک زن برای جلوگیری از زمین خوردن الستور و گابریل سریع وارد عمل شدن، ولی چون زیادی وارد عمل شده بودن و آموزش کمک‌های اولیه هم ندیده بودن، موفق شدن به هم دیگه و به شاخ‌های الستور گره بخورن و همگی با هم ناله کنن و گابریل هم خیلی آروم و در سلامت کامل روی زمین فرود بیاد و براشون دست تکون بده و به سمت ترزا بره.
- ترزا؟ اون سبزیا چین که توی کتابت الان نگاه کردی؟

ترزا غافلگیر شد و سرش رو از روی کتاب بلند کرد تا به چشمای پر از رویای گابریل نگاه کنه. بعدش آروم کتاب رو ورق زد و به گابریل نشونش داد.
- جنگل‌های بارونی آمازون... پر از قبایل ابتدایی و مارهای سمی و خطرناک. ولی برای تعطیلات و ماجراجویی خیلی جای قشنگیه!
- منم جنگل بارونی پر از قبایل ابتدایی و مارهای سمی و خطرناک و ماجراجویی و تعطیلات رو خیلی دوست دارم ترزا! منم بیام؟ من من من!

البته که ترزا از هم‌نشینی گابریل راضی و خوشحال بود. اصلا مگه کسی می‌تونست از هم‌نشینی گابریل راضی نباشه؟ طبیعتا نه. در واقع حتی ورزشگاه نقش جهان هم از هم‌نشینی گابریل راضی بود و در اون لحظه هم با تک تک پیچ و مهره‌ها و اجزای سازنده‌ش داشت به صدای گابریل گوش می‌داد و زمانی که این حرف رو شنید، جایگاه‌های تماشاگراش رو تنگ کرد و از نداشتن چشم برای تنگ کردن، خلقش کمی تنگ شد و احساس کرد چیزی در درونش در حال جوشیدن یا حتی خاریدنه. نقش جهان کمی فکر کرد. اگه می‌تونست، دستاشو زیر چونه‌ش می‌ذاشت و چهره متفکرانه به خودش می‌گرفت و شاید حتی یک سخن بزرگان هم می‌گفت. ولی نتونست. اما این مهم نبود. به‌هرحال نقش جهان با نتونستن و حتی در حال تعمیر بودن ستاره شده بود. بنابراین، حس داخلش رو ناکافی بودن و حسادت تشخیص داد. حس‌هایی منفی و آسیب زننده که شاید اگه یک نفر مارپیچ‌هاش و تخته‌های جایگاه تماشاگراش رو نوازش می‌کرد و با حالتی ASMR طور بهش می‌گفت: "You're loved, you're perfect, you're needed"؛ این‌طوری نمی‌شد.

طبیعتا چون چنین حرفی تا حالا توی عمر ده ساله و در حال تعمیر بودنش بهش زده نشده‌بود، دیگه این‌طوری اصلا نتونست و تصمیم گرفت که یک آمازونی نشونشون بده که خود جنگل‌های آمازون جلوش شرمنده بشه. بنابراین، یه نفس عمیق کشید، و شروع کرد به زور زدن.
انقدر زور زد که چمن‌هاش زرد شدن و مارپیچ‌هاش از رنگ آجری قرمز - قهوه‌ایش تغییر رنگ دادن به سبز لجنی و بعدش بنفش و به صورت خطرناکی، سیاه که البته اگه کار به اون‌جا می‌رسید، پلیس آمریکا حتما برای خفه کردن ورزشگاه وارد عمل می‌شد.

ورزشگاه دست از زور زدن برداشت. مارپیچ‌هاش کاملا توی هم‌دیگه فرو رفته‌بودن و انواع مسیرهای پیچیده، عجیب و غریب و بی سر و ته رو درست کرده‌بودن. ولی هنوز یه چیزیش درست نبود. هنوز آمازون نبود. ولی این‌بار زور نزد. به‌نظر می‌رسید دوباره توی تعمیراتش، بخش زور زدنش رو درست کردن، ولی بخش تغییر قیافه‌ش رو خراب، حقیقتا که سوء مدیریت در ساخت و ساز.

نقش جهان هم که حسابی از کارهای بیهوده، به خصوص زور زدن بدش می‌اومد، تصمیم گرفت آپارات کردن رو امتحان کنه. پس یه نفس عمیق کشید، که هم خودش و هم کل زمین لرزید و حتی بازیکنای تیم برتوانا هم لرزیدن و افتادن روی زمین و ترسیدن. بعدشم کل ورزشگاه و هرچیزی که داخلش بود، با صدایی مثل رعد؛ غیب شد و زمین خالی رو پشت سرش به جا گذاشت.

ولی نقش جهان، برنامه خیلی مهیج‌تری توی فکرش داشت. اگه صرفا وسط آمازون ظاهر می‌شد که هم برای خودش، هم برای بقیه خیلی حوصله‌ سر بر می‌شد.

- بچه‌ها، الان کل ورزشگاه آپارات کرد به وسط آسمون؟

ترزا گفت، در حالی که خودش رو مثل گربه، با ناخن به دیوارهای رختکن چسبونده‌بود. البته که بقیه جوابی ندادن. به‌نظر می‌رسید موقع آپارات کردن، کف رختکنشون جا مونده بود. اتفاقی نگران کننده، ولی نه برای اعضای تیم برتوانا که همه‌شون حسابی زرنگ و آماده انواع موقعیت‌های ترسناک و ناجور بودن و سریع خودشون رو به سر و کول هم‌دیگه و به در و دیوار چسبونده‌بودن.
البته به جز پتو.
پتو خودش رو دور صورت شلنگ پیچونده‌بود و باعث کور شدن شلنگ شده‌بود و شلنگ هم که کور و ناراحت شده‌بود و حس می‌کرد به حریم خصوصیش بیش از حد وارد شدن، داشت حسابی آب و خون می‌پاشید تو سر و صورت بید کتک زن و البته که بید کتک زن در واقع داشت لذت می‌برد و حسابی سیر خون و سیر آب می‌شد. شاید این‌طوری تا مدت کوتاهی می‌تونست تمایلش به تیکه پاره کردن ملت با شاخه‌هاش رو کنترل کنه. شاید.

بعد نقش جهان، طوری که انگار داره نوشیدنی خوشمزه‌ای رو هورت می‌کشه، بلندترین و قوی‌ترین هورت کشیدن تاریخ رو روی کل جنگل‌های آمازون پیاده کرد. جنگل‌های آمازون و قبایل و کل موجوداتی که داخلشون زندگی می‌کردن، جیغ کشیدن و سعی کردن خودشون رو نجات بدن. تلاش‌های عبث.
ورزشگاه نقش جهان، همه‌شون رو کشید داخل خودش و بعدش کل کره زمین جیغ کشید و اکثریت جمعیت توی شهرهای بزرگ به خاطر آلودگی هوا و یهویی کم شدن اکسیژن، کشته‌شدن و جمعیت زمین نصف شد و ماگل‌ها به دوران عصر حجر برگشتن و زمینه برای حکومت جادوگرا و به بردگی گرفتن ماگل‌ها، فراهم شد. لرد سیاه و سالازار اسلیترین و گلرت گریندل‌والد هم انگشت به دهان شدن و حسابی ای بابا ای بابا شدن که چرا همچین چیزی به فکر خودشون نرسیده.

ورزشگاه عظیم که کل جنگل‌های آمازون و هر چی داخلشون زندگی می‌کرد رو هورت کشیده‌بود، آروغ بلندی زد که کل دنیا رو یک‌بار دیگه لرزوند و سه تا سونامی توی ژاپن ایجاد کرد که البته ژاپن هم سریع از انرژیش برق تولید کرد و کلی انیمه جدید.

بالاخره، ورزشگاه نقش جهان که حسابی سیر و پر شده‌بود، روی زمین بیابونی فرود اومد. یه تکون آروم به خودش داد، و تمام وجودش پر از درخت‌های عظیم‌الجثه و باستانی و آمازونی شد، همراه با کلی قبایل آدم‌خوار، انواع و اقسام مارها و گیاهان آدم‌خوار و سمی و سانتورهای وحشی و... باز هم آدم‌خوار، البته که همراه با هزاران مورد دیگه که شاید اونا به جای آدم، چیزهای دیگه‌ای رو می‌خوردن. رشد گیاها و درختا انقدر شدید و قوی و سریع بود که هر اثری از مارپیچ زیبا و آجری رو محو کردن و خودشون کاملا جایگزینش شدن و مارپیچی به شدت پیچ در پیچ از درخت و گیاه و جنگل به وجود آوردن و مادر طبیعت شخصا ایستاده تشویقشون کرد.

اعضای تیم برتوانا، تصمیم گرفتن تا یه مدتی برای حفظ امنیت و جونشون، توی همون حالت آویزون به در و دیوار رختکن باقی بمونن. اما هری که توی جایگاه گزارشگر خوابیده‌بود و انگشت شست لی جردن هم توی حلقش بود، بالاخره تصمیم گرفت از خواب بیدار بشه، چون سوزش زخمش بهش می‌گفت که یک ساعت تا شروع مسابقه فینال کوییدیچ بین برتوانا و اوزما کاپا باقی‌مونده. زخم باهوش و خوووب حقیقتا.

هری یک نگاه به اطرافش که با خزه و درخت و جنگل پوشیده شده‌بود انداخت. فکر کرد که هنوز خوابه. بنابراین شست لی رو که حسابی مزه نمکی عجیبی داشت، از دهنش خارج کرد، چشماش رو مالید، و یه سیلی به زخمش زد. طبیعتا زخمش هم با یه درد شدید، انگار که لرد سیاه با لگد زده تو صورتش، بهش سیلی زد. اون‌جا بود که هری فهمید اصلا داره خواب نمی‌بینه و بلند شد مثل تارزان، انگار که داره می‌ره رون و چو و گابریل رو از زیر دریاچه توی مرحله دوم جام آتش نجات بده، از روی شاخه درخت‌ها پرید و جهید تا خودش رو به رختکن تیم برتوانا برسونه و یقه‌شونو بگیره.

در حین حرکت، متوجه شد که زیر پاش، روی زمین جنگل که از رنگ‌های سبز و قهوه‌ای پوشیده‌شده، یه تیم مستندسازی که حسابی گیج شدن، دارن همراه دوربین‌هاشون و کوله‌پشتی‌های سنگینشون از دست یه عده آدم‌خوار که "اونگا بونگا" کنان افتادن دنبالشون، فرار می‌کنن. هری اهمیتی نداد. حوصله نداشت به خاطر استفاده از جادو جلوی ماگل‌ها، دوباره نامه رسمی از وزارت سحر و جادو دریافت کنه و از هاگوارتز اخراج بشه.

هری بالاخره خودش رو به رختکن تیم برتوانا در انتهای ورزشگاه رسوند. کم کم صدای آپارات شدن تماشاگرا با پورت‌کی و انواع روش‌های رسیدن به ورزشگاه رو می‌شنید و حس می‌کرد قلبش اومده توی زخمش. با لگد، در رختکن رو باز کرد و وارد شد و بدون این‌که حتی به اعضای تیم نگاه کنه یا منتظر حرفی باشه، شروع کرد به نعره زدن. درسش رو به خوبی از تابلوی مامانِ سیریوس یاد گرفته‌بود به‌هرحال.
- شما مادر سیریوسا باز چه غلطی کردید که ورزشگاه شده جنگل آمازون؟ یعنی یه روز نمیشه تنهاتون گذاشت، همه‌تون یه مشت بوقیِ بوق‌زادهِ بوق کله...

هری چشماش رو باز کرد و به وضعیت اعضای تیم نگاه کرد که از ورود ناگهانی و نعره‌های هری شوکه شده‌بودن و ریخته‌بودن روی زمین و به هم گره خورده‌بودن و تمام لباس‌ها و ردای کوییدیچشون با برگ و گل پوشیده‌شده‌بود.

- الان چه غلطی کنم من از دست شماها؟!

اعضای تیم برتوانا همه با هم دستاشون رو تکون دادن و شونه بالا انداختن. به‌هرحال این‌بار، شاید تنها باری بود که به صورت عمدی گندی بالا نیاورده بودن. هری که با هر صدای پاق ناشی از آپارات تماشاگرا، یک‌دور از جاش می‌پرید، با قدم‌های تند طول رختکن رو می‌پیمود و دنبال راه حل بود. اعضای تیم برتوانا هم که نمی‌دونستن چی‌کار کنن و البته نمی‌خواستن هم زیاد جلوی چشم هری باشن، تصمیم گرفتن به تبعیت ازش، در کنارش تند تند قدم بزنن.
و بعد ناگهان هری با صدای لی جردن، دوباره از جاش پرید و سریع از رختکن خارج شد.

- تماشاگرای عزیز! بالاخره زمان شروع مسابقه فینال لیگالیون کوییدیچ شده! باز هم بنده، لی جردن، بهترین گزارشگر کوییدیچ دنیا در خدمتتون هستم! همون‌طور که می‌بینید... نوپ. نمی‌بینید. ولی احتمالا الان بازیکنای هر دو تیم در دو انتهای زمین... نه... زمین نیست که... جنگل مارپیچی در واقع؛ هستن و نمی‌تونن هم از توش بگذرن که با هم دست بدن. داور هم احتمالا اون وسطه و توپ‌ها رو ول کرده، البته که صدای سوتش رو از بین صداهای جنگل و اونگا بونگا و سانتورهایی که دارن به زبون خودشون بهمون فحش میدن، نمی‌شنویم. ولی احتمالا باید همین‌طوری باشه دیگه.

در جواب لی، تماشاگرا که از دیدن مارپیچ‌های تو در توی آمازونی ورزشگاه، دل و روده‌شون که به صورت عادی مثل مار به هم پیچیده بود، فرو ریخت و شدیدا دچار دل‌پیچه شده بودن، حسابی هو کردن و به فدراسیون و روح پدر و مادر هری و نحوه تربیت عمو ورنون و خاله پتونیا، فحش دادن. تماشاگرا اومده بودن بازی کوییدیچ ببینن، نه جنگل و مارپیچ. در نتیجه این وضعیت اصلا براشون خوشایند نبود. شاید حتی پیچ آور بود. اونم از نوع ماریش.

هری که مغزش حسابی به کار افتاده بود و داشت به صورت ناسالمی، ناخن‌هاش رو می‌جوید، تلاش کرد به فحش‌هایی که از سمت تماشاگرا می‌شنوه بی توجهی کنه که لامپی به شکل صاعقه بالای سرش روشن شد.

هری وقتش رو برای نگاه کردن یا حتی توضیح دادن به لی تلف نکرد، با پرش بلندی خودش رو روی نوک یکی از درختا انداخت و صاعقه روشن شده بالای سرش رو برداشت و با نوک چوبدستیش بهش ضربه‌ای زد و بعدش مثل پرنده‌ای که می‌خواد از قفس رهاش کنه، پرتابش کرد.

لامپ صاعقه‌ای که حسابی برگزیده و زرنگ بود، از بین شاخه‌های درختا و نیزه‌های آدم‌خوارا و انواع گیاها و مارهایی که می‌خواستن گازش بگیرن تا اونا هم برگزیده‌بشن، رد شد و رفت توی آسمون و با خورشید و ماه و فلک بای بای کرد و انقدر رفت تا رسید به هاگوارتز؛ چند ثانیه جلوی برج و باروهاش توقف کرد و با شمردن پنجره‌ها و مشاهده جهت تابش نور خورشید، تونست با شکستن پنجره کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، وارد کلاس بشه و باعث از جا پریدن پروفسور مودی که داشت طلسم‌های نابخشودنی رو بدون concent به سال اولی‌ها نشون می‌داد بشه و طلسم مرگ پروفسور مودی از عنکبوت روی میزش خطا بره و از پنجره شکسته بیرون بره و به طور اتفاقی برخورد کنه به یه گابلین مست توی کافه سه دسته جارو و باعث شروع چندصدمین شورش گابلین‌ها بشه و پروفسور بینز حسابی برای این‌که می‌تونه مطالب جدید رو به کسل کننده‌ترین شکل توی کلاس تاریخ جادوگری درس بده، جشن بگیره.

پروفسور مودی بعد از اینکه حسابی سر کل دانش آموزا داد و بیداد کرد و هر کدوم رو یک‌بار به مرگخوار بودن متهم کرد و قسمت تیکه پاره شده دماغش رو به همه‌شون نشون داد تا حسابی دچار PTSD بشن، بالاخره با نوک چوبدستیش، ضربه ملایمی به صاعقه طلایی زد. صاعقه هم که منتظر همین بود، سریع شروع به صحبت کرد:
- پروفسور مودی... وزارت سحر و جادو سقوط کرده... وزیر سحر و جادو کشته... عه نه. خط رو خط شد. نیاز به یه محموله سریع و فوری و بزرگ از چشم‌های جادویی داریم توی ورزشگاه نقش جهان، بله، خوب می‌دونم که از ده سال قبل قاچاق چشم‌های جادویی رو شروع کردی و بعدش با خیال راحت از کاراگاهی بازنشسته شدی. الان هم بیا که لازمت داریم. ماچ به چشم جادوییت، هری.

پروفسور مودی لب پایینیش که حسابی زخمی بود رو لیسید و بعدش تمام دانش‌آموزا رو با طلسم بدن بند، سر جاشون متوقف کرد. مودی استادی بود به شدت دارای وجدان کاری و اگر به طور کامل به دانش آموزاش، آموزش نمی‌داد، شب راحت خوابش نمی‌برد. و البته کارش هم قرار نبود زیاد طول بکشه. صرفا می‌خواست بره تا ورزشگاه کوییدیچ اون سر دنیا، کلی چشم جادویی رو که تا حالا هم امتحان نشده‌بودن و از کارکردشون مطمئن نبود رو بچپونه توی چشم و چال ملت و بعدشم برگرده و کلاس رو ادامه بده.

روش مورد ترجیح مودی برای مسافرت، جاروسواری بود. معمولا موقع آپارات کردن، چشم جادوییش، یا پای چوبیش، یا حتی بخش‌های باقی‌مونده دماغش که با چسب رازی به صورتش وصل شده‌بودن، جا می‌موندن. اما در اون زمان وقت تنگ بود و به همین دلیل صاعقه هری، مثل صندلی خودش رو زیر نشیمنگاه مودی انداخت و با صدای ویژ مانندی همراه مودی از یکی از پنجره‌های سالم کلاس خارج شد، صرفا برای آسیب زدن به مدرسه به خاطر کل آسیب‌های روانی که هاگوارتز در دوران تحصیل به هری زده‌بود.

اون‌طرف توی ورزشگاه، اوضاع برای دو تیم اوزما کاپا و برتوانا اصلا جالب نبود.

- بله الان دیدیم که کوافل از بالای درختای مارپیچ عبور کرد، اصلا ایده‌ای ندارم که کدوم تیم مالک کوافله یا اصلا به کی پاس دادن، حتی ایده‌ای ندارم امتیازا چند چندن. فقط می‌دونم که معده‌م حسابی مثل مار داره به هم می‌پیچه و شاید بهتر بود قارچایی که کف جایگاه به شکل مارپیچ رشد کردن رو نمی‌خوردم.

توی مارپیچ جنگلی آمازونی، کوییدیچ با قدرت و هیجان تمام در جریان بود. تا حالا مرگ سه بار به دیوارهای درخت‌پوش مارپیچ برخورد کرده‌بود. تا حالا بلاجرها چندبار از توی دیوارهای مارپیچ رد شده‌بودن و خورده بودن تو سر و صورت ریموس. و البته تا حالا چهارتا قبیله به دنبال شکار الستور بودن چون فکر می‌کردن یه گوزن سلطنتیه و با خوردن گوشتش تبدیل به خدا میشن.

البته که الستور توسط فورد آقای ویزلی که کوافل رو لای پنجره صندلی سمت راننده‌ش نگه داشته‌بود، نجات پیدا کرد. فورد آقای ویزلی تنها موجود غیر بومی بود که به دلیل سال‌ها زندگی توی جنگل ممنوع کنار هاگوارتز، اون‌جا رو مثل خونه دومش می‌دید و داشت حسابی کیف می‌کرد و در حالی که با کاپوتش با کوافل رو پایی می‌زد، آدم‌خوارهارو مجبور به سجده به خودش کرده بود. حقیقتا که آفرین به آقای ویزلی با این فورد تربیت کردنش.

- و بله، این رو دیگه همه‌مون دیدیم که کجول هات تلاش کرد اوج بگیره و از بالای دیوارهای مارپیچ جنگلی آمازونی خارج بشه ولی انگار به یه دیوار نامرئی برخورد کرد و صرفا نوک جاروش کج شد و دماغش صاف و از بوته‌های روی سرش خربزه در اومد. ای بابا ای بابا.

هری هیچ تلاشی برای جلوگیری از چرت و پرت گویی لی نکرد. در واقع تمام توجهش به افق بود و داشت صاعقه‌ش رو که مودی رو حمل می‌کرد، می‌دید که با سرعت زیادی نزدیک می‌شه.

مودی با صدای "تامپ" توی جایگاه گزارشگر و درست جلوی هری فرود اومد. چشم جادوییش با سرعت سرسام آوری تو حدقه می‌چرخید. هنوز از نحوه سفر و فرودش به خودش نیومده بود که دید یقه‌ش توسط هری گرفته‌ شده و چشم‌های جادویی رنگ و وارنگش دارن از توی یقه و گوش‌ها و دماغ و جیب‌های رداش خارج می‌شن و بدون این‌که بهداشتی بشن، توی چشم و چال و گوش و دماغ و دهن ملت قرار می‌گیرن.

پروفسور مودی حس پیروزی داشت. از اول دوران جوانیش قصد داشت کارخونه تولید چشم جادویی احداث کنه و انقدر چشم جادویی تولید کنه که همه جادوگرای دنیا به این فناوری مجهز بشن. و حالا رویاش به واقعیت بدل شده‌بود. اصلا هم مهم نبود که بدن یه عده، پیوند عضو رو پس می‌زد و ملت داشتن از جایی که چشم وارد شده‌بود، انواع مایعات به رنگ‌های زرد و سبز رو خارج می‌کردن.

تنها چیز مهم این بود که الان دیگه هر کسی که توی ورزشگاه بود، به جز بازیکنا، یه چشم جادویی داشت که دیوانه‌وار توی حدقه می‌چرخید و با کیفیت 4K می‌تونستن بازی رو تماشا کنن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹:۵۹ یکشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
تصویر کوچک شده

فینال ↙

لیگالیون ↙

↘ کوییدیچ

↘ برتوانا

در برابر ↙

اوزما کاپا ↙

پست اول


مسابقه فینال لیگالیون کوییدیچ نزدیک می‌شد و شور و شوقی کل جامعه جادوگریو در بر گرفته بود. هوادارا کلوپای هواداری برای تیمشون تشکیل داده بودن و محصولات هواداری برای جذب بیشتر هوادار و اعلام حمایت عمیق‌تر و بیشتر از تیم محبوبشون درست می‌کردن. هرجا توی خیابونا و کوچه‌های جادویی راه می‌رفتی، جادوگرا و ساحره‌هایی رو می‌دیدی که تیشرت‌ها و رداهای هواداری با عکس بازیکنا یا شعارای مختلف پوشیده بودن. بعضیا از فقط پوشیدن تیشرت فراتر رفته بودن و دم آلنیس به پشتشون وصل کرده بودن، یا شاخ‌ها و گوشای الستور رو روی سرشون گذاشته بودن. شاید کسایی که شنل مشکی بپوشن در حالت عادی هم وجود داشته باشن ولی قبل از فینال کوییدیچ هر شنل مشکی‌ای هواداری از مرگ یا دمنتور بود. متاسفانه هیچ کس هم آخرش متوجه نمی‌شد که طرف هوادار مرگ بود یا دمنتور! حتی توی خیابونای ماگلی هم هر از چند افرادی دیده می‌شدن که لباسی با شعار "برتوانا برترینه!" یا "کاپ مال اوزما کاپاس!" پوشیده بودن که به سرعت توسط وزارت‌خونه تو گونی می‌رفتن و بعد در مکان‌های جادویی، بعد از کلی بغل و بوس و دلجویی، دوباره آزاد می‌شدن. بالاخره دولت دوستی و دوپامین و این حرفا نمی‌تونه بیشتر از چند دقیقه کسیو تو گونی نگه داره!

از اون طرف تیما هم بیکار ننشسته بودن و شب و روز تمرین می‌کردن. ترزا همه‌ی کلاساشو برای تمرینا کنسل کرده بود. پتو خشکشویی و فورد کارواش رفته بودن که حسابی تمیز باشن و بدرخشن. شلنگ هم با دیدن این کار پتو و فورد تصمیم گرفت یه تغییر اساسی به خودش بده و دیگه یه شلنگ پلاستیکی دستشویی نباشه! برای همین به مغازه شلنگ‌فروشی رفت و بدن قدیمیشو با یه جدید عوض کرد. حالا دیگه یه شلنگ دستشویی پلاستیکی نبود، بلکه یه شلنگ دستشویی استیل و براق بود! بید هم که می‌خواست برای مسابقه حسابی قوی بشه، کلی کود انرژی‌زا مصرف کرده بود و حتی یه بار تا مرز اوردوز رفت!

شاید فکر کنین نزدیک شدن فینال کوییدیچ روی دنیای ماگلا هیچ اثری نداشته ولی سخت در اشتباهین. بین تمام اخبار‌های ماگلی یه خبر جدید وجود داشت، کم شدن بلایای طبیعی و نرخ مرگ و میر! خب وقتی یکی از دو تیم فینالیست برتوانا باشه و الستور و مرگ هم از اعضای تیم باشن و سخت مشغول تمرین باشن، معلومه که الستور دیگه آتیش نمی‌سوزونه و مرگ هم سراغ ملت نمی‌ره و بلایایی که ماگلا فکر می‌کنن طبیعیه ولی زیر سر الستور بوده و نرخ مرگ و میر کم می‌شه! البته فکر نکنین یه وقت مرلینی نکرده مرگ در انجام وظایفش کوتاهی می‌کرد، نه! خدا مرگو احضار کرده بود و مرگ رفته بود بالا و یه صحبت ریزی با خدا کرده بود و خدا هم چون دوست داشت یکی از کارمندای خوب و وظیفه‌شناسش کاپ کوییدیچو بگیره پس گفته بود فعلا مرگ و میر کمتر بشه که مرگ بتونه بیشتر روی تمرین و هدایت تیمش تمرکز کنه.

تیم برتوانا به خاطر تمرینای فشرده تصمیم گرفته بودن به صورت موقتی تو ورزشگاه سکونت کنن و...

چی؟ آهان گابریل؟ گابریلو نگفتم؟ خب گابریل همون گابریل همیشگی بود! خوشحال می‌رفت، خوشحال میومد، چماقشو تو تمرینا بغل می‌کرد و خلاصه همونی بود که بود!

بله، داشتم خدمتتون می‌فرمودم که تیم برتوانا تصمیم گرفته بودن توی ورزشگاه سکونت کنن. گفتم که شب و روز تمرین می‌کردن! فکر کردین اغراق می‌کنم؟ خیر! کاملا واقعی عرض کردم! مرگ یه برنا‌مه‌ی فشرده‌ی حسابی چیده بود برای تیم. از ۷ صبح تا ۱۲ شب که تازه بیدار باشو از ۶ می‌زد که تا ۷ صبحانه خورده باشن و راس ۷ تمرینو شروع کنن. فقط اون وسط یه ساعت وقت نهار، یه ساعت شام و یه ساعتم جلسه تیمی داشتن، همین! البته که مرگ بعد از چیدن این برنامه با یه سخنرانی طولانی و مفصل از سمت ترزا با موضوع "اهمیت خواب در رشد کودکان" مواجه شده بود و چون کلا حال و حوصله بحث نداشت، گابریل زودتر تمرینش تموم می‌شد و می‌خوابید.

از وضعیت توی رختکن که نگم براتون! احتمالا بید خوش‌شانس‌ترین عضو تیم بود که ترجیح می‌داد بیرون بخوابه. گابریل روی نیکمت‌ رختکن می‌خوابید. ترزا هم برای این که یه وقت اگه گابریل قل خورد و از روی نیکمت افتاد چیزیش نشه، دور تا دور نیمکت رو بالش چیده بود. ترزا و شلنگ هم پتو رو روی زمین کنار نیمکت پهن می‌کردن و روش می‌خوابیدن. خب این سمت رختکن درواقع سمت خوب و مرتب و تمیز رختکن بود. ولی اون یکی سمت نه! اون سمت با وجود فورد، الستور و مرگ مثل خوابگاه پسرا و طوری بود که انگار زلزله اومده! لباسا و جارو‌ها و کلا همه‌ی وسایلشون پخش و پلا بود و ترزا هم دائم سرشون غر می‌زد که یکم مرتب‌تر باشن. موقع خواب نصف فضا رو فورد اشغال می‌کرد و الستور و مرگ هم کنارش می‌خوابیدن. شب اول با هر تکونی که الستور توی خواب می‌خورد، صدای دزدگیر فورد در میومد. شاید براتون سوال باشه که چرا فقط شب اول؟ چون شب اول وقتی صدای فورد برای بار چهارم در اومد و همه رو بیدار کرد، ترزا که دیگه عصبی شده بود به سمت فورد رفت و دزدگیرشو کند و با یه طلسم پودرش کرد. و اینجوری شد که فورد دیگه صدا نداد و بقیه تونستن بخوابن!

غذا درست کردنم داستان خودشو داشت. بالاخره اعضای غیر چیز تیم باید یه چیزی می‌خوردن! ترزا، الستور و مرگ کار تدارک غذا رو بین خودشون تقسیم کرده بودن. به این صورت که یه روز درمیون کار پختن غذا با ترزا بود و روزای بین نوبت ترزا، یه روز مرگ بود و یه روز الستور. یعنی درواقع کار ترزا دو برابر مرگ و الستور بود ولی اونا حتی به زیاد بودن کار ترزا هم رحم نمی‌کردن و غذا رو دستکاری می‌کردن و می‌گفتن که آشپزی ترزا خیلی افتضاحه. ترزا واقعا آشپزیش بد نبود، فقط یادش می‌رفت به برنجش نمک بزنه! ولی مرگ هر بار که از کنار قابلمه‌ی غذای ترزا رد می‌شد، یکم از گرد مرگ می‌ریخت توش و غذا رو تلخ می‌کرد. از اون طرف الستور هم هر چی به دستش می‌رسید به غذا اضافه می‌کرد. از انواع ادویه و فلفل گرفته تا قارچای مختلف جنگلی و غیر جنگلی و سمی و غیر سمی. خلاصه که این دو بزرگوار اینقدر غذا رو دستکاری می‌کردن که حتی یه وقتایی دیگه قابل خوردن نبود و مجبور می‌شدن از بیرون غذا بگیرن!

روزایی که الستور غذا درست می‌کرد این طوری فاجعه نبود ولی یه طور دیگه‌ای فاجعه بود. بالاخره اون از جهنم اومده بود و همه چیو خیلی تند و آتیشی دوست داشت. به جز غذاهاش که خیلی خیلی خیلی خیلی تند بودن، الستور حتی به خامه و کره و مربای صبحانه‌ی همه هم فلفل می‌زد. متاسفانه خوردن چایی، نسکافه، شربت و کلا هر نوشیدنی‌ای غیر از آب هم جواب نمی‌داد چون الستور توی اونا هم فلفل می‌زد!

احتمالا روزایی که مرگ آشپزی می‌کرد نسبت به بقیه بهتر بود. تنها مشکلی که آشپزی مرگ داشت این بود که همه‌ش تخم‌مرغ درست می‌کرد. تخم‌‌‌مرغ عسلی، نیمرو، آب‌پز، بخارپز، خام و خلاصه که هر طوری که بشه یه تخم‌مرغ رو درست کرد، درست می‌کرد.
- تخم‌مرغ پروتئین داره؛ باید بخورین جون بگیرین!

وقتی کاپیتان یه تیم که از قضا مرگ هم هست اینو بگه مگه کسی می‌تونه اون روز چیزی غیر از تخم‌مرغ هم بخوره؟!

شب‌ها و روزها به همین صورت برای اعضای تیم برتوانا می‌گذشت و خوشبختانه همه‌شون همچنان با اون برنامه‌ی تغذیه‌ای زنده بودن. البته به جز مرگ! خب مرگ مرگ بود. یه نفر که نمی‌تونه همزمان هم مرگ باشه هم زنده!

بله مدتی گذشت. در این مدت همینجور هی تمرین کردن. تو جلسات تیمی درباره استراتژی‌ها حرف زدن. یه وقتایی اگه کسی شب بلند می‌شد برای رفتن به دستشویی و بر اثر این که باید تو اون سرمای هوا تا اون سمت ورزشگاه می‌رفت پشیمون نمی‌شد، ممکن بود مرگ رو ببینه که نشسته و مشغول برنامه‌ریزی استراتژی‌های بازیه. ممکنه اولش برای هر کسی تعجب‌آور باشه که مگه مرگ نمی‌خوابه؟ چجوری می‌تونه هم صبح تا شب تمرین کنه هم شب تا صبح بیدار بمونه و استراتژی بچینه؟ خب جواب اینه که زنده‌ها به خواب نیاز دارن. و همونطور که کمی قبل‌تر هم گفتم، مرگ مرگه نه زنده و نیازی به خواب نداره. صرفا بعضی وقتا خوشش میاد بخوابه، نه این که نیازی داشته باشه!

مرگ طی این شب بیداری‌ها و ساعت‌ها تفکر در سکوت و آرامش شب، به یک استراتژی خیلی خفن رسیده بود و آماده بود که توی جلسه‌ی تیمی اون شب ازش رونمایی کنه.
- تو این بازی از تکنیک بوووووق استفاده می‌کنیم!
- کاپیتان رو صدات صدای بوق اومد متوجه نشدم. می‌شه اسمشو یه دور دیگه بگی؟
- بوووووق!
- مرگ یه دور دیگه بگو! صدای بوقت خیلی قشنگه!

الستور داشت مرگو مسخره می‌کرد و مرگ نمی‌دونست چرا نویسنده صدای بوق می‌ذاره رو حرفش. پس تصمیم گرفت نویسنده رو مخاطب قرار بده!
- چرا صدای بوق می‌ذاری؟
- چون نمی‌خوام اون کلمه‌ی منحوسو بگی! نهایتا می‌تونم بوقشو برات کمتر کنم.

مرگ چاره‌ای جز قبول کردن نداشت چون اینجا قدرت دست نویسنده‌ است! یوهاهاها!

- قراره از تکنیک بوق...آ...بوق...یچ استفاده کنیم!
- آهان فهمیدم مارپیچ!
- مارپیچ! مارپیچ! من مارپیچ دوست دارم! من من من!

منظور مرگ درواقع مارپیچ نبود. منظور مرگ چیز بود... اممممم... خب گفتنش سخته... یعنی نمی‌خوام بگمش. خب اگه قرار بود گفته بشه که رو حرف مرگ بوق نمی‌ذاشتم! آخه کی برمی‌داره اسم رو ترجمه می‌کنه؟! باشه حالا... ولی فقط یه بار می‌گما! مرگ می‌خواست بگه "جانپیچ" که بر اثر صدای بوق‌ها بقیه به مارپیچ رسیدن!

نه ولی واقعا یکی بیاد برا من شفاف‌سازی کنه! هورکراکس به این خوبی! به این قشنگی! آخه برا چی باید بیاد ترجمه‌ش کنه؟! الان اصلا این یعنی چی؟ یعنی مثلا لرد می‌خواد هورکراکس درست کنه دل‌پیچه می‌گیره و حس می‌کنه جونش داره تو هم می‌پیچه؟ یا نکنه لرد عطسه می‌کنه و جون بغل‌دستیش نصف می‌شه و هورکراکس می‌شه؟ نه آخه مرلینی این چه ترجمه‌ایه؟! بعد اصلا چرا مرگ باید از این ترجمه‌ی بووووووق استفاده کنه؟! خودم نمی‌خواستم رو اون بوق بذارم ولی مثل این که قوانین سایت روش بوق گذاشت! بذارین در همین لحظه و در همین تریبون مراتب تشکراتمو از زوپس و زوپس‌نشینان اعلام بدارم که خودشونم توی تاپیکاشون به جهت پاسداشت زبان فارسی و جلوگیری از حضور امید جلوداریان که بیاد و بگه که "چرا از کلمات انگلیسی استفاده می‌کنین؟"، از ترجمه‌ی اسم‌ها استفاده می‌کنن! موبایلم داره زنگ می‌زنه یه لحظه...

خب بله امید جلوداریان تماس گرفتن گفتن تریبون نه، جایگاه! پس مجددا از همین "جایگاه" مراتب تشکرمو اعلام می‌کنم!

خب داشتم می‌گفتم که جماعت برتوانایی فکر کردن مرگ می‌گه مارپیچ و به همین جهت هر کدوم طبق برداشت خودشون شروع به انجام کارهای مارپیچی یا ساختن مارپیچ کردن. مرگ هم که دید چه صحنه‌ی جالبیه و چقدر تماشا کردنش سرگرم کننده‌س، این یه بارو استثناء تصمیم گرفته بود به جای تخم‌مرغ خیار بخوره و از خرت خرت کردن خیارش و نگاه کردن تیمش نهایت لذتو ببره! بعد از این که یکمی خرت خرت کنان خیار خورد و توصیه کرد که همه به جای چیپس خیار بخورن چون سالم‌تره، تصمیم گرفت خودشم به جمع مارپیچ‌سازان بپیونده و یه حرکتی بزنه تا بیشتر سرگرم بشه.

شب بود. شب‌تر شد. بعد کم‌کم شبش کم شد و آفتاب طلوع کرد. بعد روز شد. روزتر شد. بعد روزترتر شد و ظهر شد. بعد دوباره یواش یواش داشت شب می‌شد و شبش شبی بود که شب قبل مسابقه بود و کار مارپیچ‌ها تقریبا تموم بود. با این که من اصلا نمی‌دونم چرا و چی‌ شد و اصلا هدف چی بود و این مارپیچا رو کجا ساختن و این حرفا، ولی براتون تعریف می‌کنم که بی‌بهره نمونین!

اولین نفری که به محض شنیدن کلمه مارپیچ یه حرکتی زد، گابریل بود. حتی کلام هنوز منعقد نشده بود که همه دیدن گابریل یه سطل فلزی بزرگ گذاشته رو زمین و داره یه مار بخت برگشته‌ای رو که معلوم نبود از کجا گیرش آورده، بالای سطل به حالتی که لباسو می‌چلونن، می‌پیچونه! مار بدبخت هم دهنش دوبرابر حالت عادی باز شده بود و سعی می‌کرد جیغ بزنه ولی نمی‌تونست! و در همین حین مایع درخشان و گابریل پسندی از مار چکه چکه توی سطل می‌چکید. گابریل در اون یه روز این کارو با تعدادی از مارهایی که معلوم نبود از کجا گیرشون آورده انجام داد و سطلش رو پر از اون مایع گابریل پسند کرد و اسم مایعش رو هم "مارپیچ درخشان" گذاشت.

شلنگ در نگاه اول به این حقیقت پی برد که خودش چقدر شبیه ماره. در نگاه دوم دید که کلمه‌ی مارپیچ دو بخش داره، مار و پیچ. بعد از تلفیق این دو نگاه به این نتیجه رسید که پس اگه خودش خوب و درست پیچ بخوره می‌تونه یه مارپیچ عالی بشه! اول یه دور ملوانی خودشو گره زد. بعد دید خوشش نمیاد و پاپیونیش کرد. داشت فکر می‌کرد کدوم گره بیشتر بهش میاد و تو همین فکرا بود و داشت یکم بیشتر به خودش پیچ می‌داد که یهو چشمش به گابریل افتاد که داشت مارو می‌پیچوند و ازش عصاره استخراج می‌کرد. شنلگ با دیدن این صحنه چنان وحشت کرد که به خودش گره خورد و در تاریکی‌های گوشه‌ی رختکن قایم شد.

الستور درحال اتمام درست کردن یه مارپیچ با شاخ گوزن بود. دیوارای مارپیچش رو از شاخ گوزن درست کرده بود و توی مارپیچش مثل جهنم گرم بود و هر از گاهی هم از وسط حفره‌ها بین شاخا آتیش بیرون می‌زد. الستور کلی حواسش بود که وقتی خودش یا سایه‌ش دارن شاخ گوزنا رو می‌کنن یه وقت گابریل متوجه نشه که در این مورد چون گابریل به شدت مشغول پیچوندن مارها بود، شانس آوردن. سایه الستورم حقیقتا معلوم نبود که داره کمک می‌کنه یا خرابکاری‌. از اون طرف می‌رفت شاخ برای الستور جمع می‌کرد ولی از طرف دیگه وقتی الستور با کلی دقت شاخا رو روی هم چیده بود، یکی از شاخا رو از زیرش بیرون می‌کشید و کل ساخته‌ی الستور فرو می‌ریخت. بعد هم الستور کلی سایه‌شو دعوا می‌کرد که از این کارای بد نکنه ولی سایه‌ گوشش بدهکار این حرفا نبود.

خلاصه با هر سختی که بود، الستور مارپیچش رو ساخت و کاملا از مارپیچی که ساخته بود رضایت داشت، ولی بید نه! بید برگای مارپیچی و فر خورده روی خودش رشد داده بود و می‌گفت حرارت مارپیچ الستور باعث می‌شه فر‌های قشنگ برگاش وز بشه و زیباییشو از دست بده. برای همین داشت تلاششو می‌کرد تا مارپیچ الستورو داغون کنه. البته الستورم از اونور بیکار ننشسته بود و با حفاظی آتیشی از مارپیچش محافظ می‌کرد.

پتو تا وقتی که آتیش الستور باهاش تماس پیدا نمی‌کرد مشکلی نداشت. حتی ازش استقبال هم می‌کرد! چون داشت با ظرافت و زیبایی طرحای مارپیچ روی خودش می‌کشید و گرمای آتیش الستور باعث می‌شد نقاشیش زودتر خشک بشه. همزمان با این نقاشی کشیدنش، دور یه میله هم پیچ خورده بود و داشت حرکات نمایشی مارپیچی با میله تمرین می‌کرد.

مرگ هم مارپیچ خودشو ساخته بود. توی مارپیچ مرگ تاریک بود و با فواصل طولانی چراغ‌هایی قرار داشت که پت پت می‌کرد. از زمین و دیوار و سقف مارپیچش یه عالمه داس تیز بیرون زده بود و اگه کسی باهاش برخورد می‌کرد در بهترین حالت فقط دچار قطع عضو می‌شد. یه سری کاغذ هم به چشم می‌خورد که روشون اسم قربانی‌های مرگو نوشته بود. همه جا خون پاشیده بود و حتی بعضی از کاغذا اینقدر خونی بودن که نمی‌شد اسم روشو خوند. از عمق مارپیچ مرگ صدای جیغ‌های گوشخراش افرادی که تیکه تیکه می‌شدن شنیده می‌شد. هیچ کس جرئت نداشت پاشو حتی نزدیک مارپیچ مرگ بذاره!

از این فضای دارک که بیرون بیایم، ترزا وسط رختکن نشسته بود و دور و برش پر از کاغذ بود و داشت یه حرکت مارپیچی خفن‌انگیزناک برای فورد و الستور و مرگ طراحی می‌کرد که وسطش یهو صدای پت پت فورد توجه اعضای تیمو به خودش جلب کرد. وقتی به سمت فورد برگشتن دیدن داره می‌لرزه و ازش دود سیاه بیرون میاد. فورد با دیدن مارپیچای بقیه تصمیم گرفته بود مارپیچ درست کنه و زده بود همه‌ی سیما و لوله‌هاشو به هم پیچ داده بود و خب... در مرز انفجار بود!

- همه برین بیرون!

به دنبال فریاد ترزا همه خودشون و مارپیچاشونو برداشتن و سریع از رختکن بیرون دویدن. بیرون رختکن با چیزی رو‌به‌رو شدن که باعث شد مارپیچای همه‌شون بریزه! تازه بید که هم برگاش ریخت هم مارپیچاش! خوشبختانه فورد هم بر اثر ریختن مارپیچاش گره‌ سیما و لوله‌هاش باز شد و منفجر نشد. البته که شاید ترزا خیلی هم بدش نمیومد که فورد بترکه و خودش جاش تو فینال بازی کنه!

راستی یادم رفت بگم چی بود که موجب ریختن مارپیچای بقیه شد! اعضای تیم وقتی که از رختکن بیرون رفتن با دیوار‌های خیلی بزرگ و بلندی با نمای آجری روبه‌رو شدن. بالاخره نقش جهان ورزشگاه بافهم و بااحساسی بود و وقتی دید که همه دارن مارپیچ درست می‌کنن تصمیم گرفت که اونم یه مارپیچ بزرگ و جذاب برای تیمش درست کنه. برای همین یه سرچی تو نت کرد و... بله! نقش جهان هوشمنده و به نت هم وصله! مشکلی دارین؟! ناراحتین برین ورزشگاه خودتونو هوشمند کنین!

خلاصه که نقش جهان چون می‌خواست مارپیچش از نظر بصری خیلی جذاب باشه، تو اینترنت گشت و گشت تا این که به یه چیزی به اسم مارپیچ طلایی رسید. اسمش که جذاب بود! طلایی! پس بیشتر مطالعه کرد و فهمید که این مارپیچ بر اساس دنباله‌ی فیبوناچی که ...۱،۱،۲،۳،۵،۸،۱۳،۲۱ هست طراحی شده و یه نسبتی به اسم نسبت طلایی وجود داره که باعث می‌شه همه چی چشم‌نوازتر بشه. برای همین تصمیم گرفت مارپیچش رو مثل مارپیچ طلایی که شبیه صدف حلزون هم بود و نقش جهان هم حلزونا رو دوست داشت بسازه. پس یه مارپیچ از زمین اومد بیرون. و بعد یه مارپیچ دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه. و همینجور مارپیچا یکی از دل دیگری بیرون میومدن و درنهایت کل زمین بازی رو مارپیچی غول پیکر و زیبا پر کرد. مارپیچی که دیواراش چندین برابر از بید بلندتر بود و نمای آجری داشت.

- این چه وضعیه؟! چجوری اینجوری کوییدیچ بازی کنیم آخه؟!
- اینو درستش کن!

نقش جهان که حسابی برای درست کردن مارپیچش زحمت کشیده بود و اصلا دلش نمی‌خواست که مارپیچ جذابش رو خراب کنه، تصمیم گرفت خودشو به نشنیدن بزنه و مثل یه ورزشگاه معمولی ناشنوا رفتار کنه.

- خودتو به نشنیدن نزن و اینا رو غیب کن!

نه! مثل این که نقش جهان نمی‌تونست وانمود کنه نمی‌شنوه و بقیه هم باور کنن پس تصمیم گرفت به حرف تیم گوش بده و مثل یه ورزشگاه خوب مارپیچاشو برداره. پس تلاش کرد. بازم تلاش کرد. بیشتر تلاش کرد. ولی انگار یه چیزی درست نبود! ولی نقش جهان نمی‌خواست تیمو ناامید کنه پس بازم تلاش کرد. آسمونش پر از ابرای سیاه شد و زمینش شروع به لرزیدن کرد و از جایگاه تماشاچیاش دود سیاه بلند شد. نقش جهان نمی‌تونست مارپیچاشو برداره!

- فکر کنم باز زوپسش دچار مشکل شده و تعمیرش تموم نشده دوباره تعمیر لازمه...

همینطور بود. نقش جهان نمی‌تونست مارپیچاشو برداره. پس آهی از سر تاسف کشید. اعضای تیم هم وقتی دیدن کاری از دستشون برنمیاد آهی کشیدن و تصمیم گرفتن به رختکن برگردن.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۴۰:۱۵ دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۸:۳۹
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 155
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور هشتم و پایانی (فینال) مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی چهاردهم


سوژه: مارپیچ!
زمانبندی: از دوشنبه 10 دی ماه ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 جمعه 28 دی ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - اوزما کاپا (مهمان)
جاروی تیم مهمان: پاک جاروی 11 و جاروی نیمبوس 3هزار (جایزه پنهان) - منع یکی از بازیکنان تیم رقیب برای شرکت در مسابقه و امکان شرکت کردن ذخیره تیم.
جاروی تیم میزبان: جاروی پیکان‌نقره‌ای و جاروی شهاب 290 (جایزه پنهان) - خنثی کردن حذف یکی از بازیکنان تیم و اجبار به طنز بودن سوژه برای هر دو تیم.
جایگاه هواداران: اردوی جزایر جاوایی، ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۲۴:۱۹ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۸:۳۹
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 155
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی یازدهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و اوزما کاپا.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ جمعه 23 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.