فینال ↙
لیگالیون ↙
↘ کوییدیچ
↘ برتوانا
در برابر ↙
اوزما کاپا ↙

پست چهارم و آخر
آروم... خیلی آروم و آهسته... هیچی نیست! پیش پیش پیش پیش پیش پیش... الهی قربون اون چشمای ورقلمبیده باباقوریت بشم که تا الان کلی متن کوئیدیچی و حیوونای درنده و برنده و بازنده و مساوی کننده و خاک بر سر و سر بر خاک و گل و لا بر تن و پیچک و خزه و چمنی که سرو چمان من میل بهش نمیکنه و چرا اینگونه و گونههای مختلف دیگه و متنهای مختلف دیگه خونده و باهاشون روبهرو شده و حالا به من مرگ خیره شده.
بیا من سر نوازشی بر دستت بکشم چون پست آخره و یکم آروم کنم اوضاع رو برات. میدونم! میدونم عزیزم... میدونم! گابریل داره رماتیسم مینویسه و به رماتیسمای اوف و واویلای الستور اضافه کرده و ترزا هم به بهترین نحو داره تلاش میکنه که رماتیسم بنویسه و کلا پستای برتوانا اوف و واویلا شده و ای وای واقعا. میدونم. من حتی به خاطر گل روی شما خوانندگان عزیز دارم از سوژه کمی فاصله میگیرم. چه مرگ گل و خوبی هستم، نه؟
غصه نخوریا! پست من اصلا رماتیسم نداره. هیجان هم نداره. دیگه چیه این دنیا؟ میدونم! دلت از دنیا گرفته! شب تو مهتاب نداره! ولی خب ببخشید اصلا امکان نداره! چون امشب شب مهتابه و منم حبیبم رو میخوام. حتی طبیبم رو هم میخوام و خواب و بیدار و مست و هوشیار و محفلی و هافلی و مرگخوار و اسلیترین و وزارتی و گریفی و خاسگی و ریونی هم نداریم و برام مهم نیست. بالاخره من میرم سراغ حبیبم چون کلی باهاش کار دارم.
ولی خب... یکم منصف باشیم. یه مار از مرلین بیخبر گشنه که هفتهها بود هیچی نخورده بود و به دلیل اینکه چرا مارا برق ندارن که هر نیم ساعت یه بار بره، اعتصاب کرده بود و هفتهها بود که غذا نخورده بود و هرکس میگفت که این اعتصابت خیاره و چون غذا گیرت نیومده هیچی نخوردی، ماره میگرفت و طرف رو از چندین جهت جغرافیایی مارپیچش میکرد.
و بعد حتی میخواست بگیره یارو رو بخوره که ناگهان صدای شیرین یکی از دوبلور های عزیز که همیشه تداعیگر راز بقاست و همه حداقل یه بار تقلیدش کردن، پخش میشده.
- the azim and bi tar adab mar...
- مار عظیم و بیترادبی که بهدلیل کمبود غذا یک بندهی خدا را گرفته و میخورد. مارهای عظیم و بیترادب در اقصی نقاط دنیا یافت میشوند. این مارها معمولا در تلگرام، اینستاگرام، گروههای دوستانه و حتی خیابان میلولند و اکثر اوقات وقت ندارند. خودشون هم نمیدانند
چرا...مار عظیم و بیترادب که دید دستش داره رو میشه، افسردگی گرفت. مار عظیم و بیترادب از بچگی فوبیای جلوی دوربین رفتن داشت و میترسید که وقتی بره جلوی دوربین هول بشه و وقتی ازش میپرسن میخوای چیکاره بشی؟ بترسه و بهجای گفتن دکتر یا مهندس، بگه لاستیک فروش! و همین تفکر غلط مار رو از مجریگری شبکه خبر مارهای پر فیس و فساده انداخت.
البته اینا دلیل افسردگی مار ما نبود. دلیلش این بود که مار ما دستش رو شده بود. ولی چون دست نداشت دچار فرو پاشی روانی شد و استرس گرفت و فکرای جورواجور کرد و پنیک کرد و تصمیم گرفت به یه سفر درونی بره و یهو ADHD گرفت و یادش رفت بچههاشم باید ببره و سفر درونیش کلا سه ثانیه طول کشید و مار سومین دور برگردون رو پیچید و مارپیچوار به سمت بچههاش میره تا خونواده سه نفرهشون رو دوباره تکمیل کنه و نویسنده این سه تا سهای که به کار برد رو تصمیم گرفت تقدیم کنه به اتاق 333!
پس مار مادر و ماربچههاش به سمت جیمی نوترون بیچاره رفتن که بگیرنش و الکترونهاشو دونه دونه از توی سرش استخراج کنن. که البته باز اینجا صدای دوبلورمون پخش میشه.
- the azim and bi tar adab mars with the family...
- مارهای عظیم و بیترادب قربانی خود را وسط بازی کوئیدیچ به صورت خانوادگی گیر آورده و از موی آن که مانند شاخ است تا پاهایش به دور او،
میپیچند!و البته دقیقا پس از پخش صدای دوبلور اون گروه مستندسازمون که دنبال فیلم پر کردن از قبیلههای آدمخوار بودن، از اونطرف ماجرا درحال عبور بودن و فیلمبردارشون کشمکش بین مار و جیمی رو دید. این صحنه رو از چندتا آدم پومبا گومبا کن جذابتر دید و دوربین رو چرخوند که مرحله بلع جیمی بیچاره رو برداشت کنه.
مار عظیم و بیترادب، همینکه دید دوربین روشه، تمام تراماهای بچگی و افسردگیها و قسطها و بدهیهاش یادش اومدن و با فکر بهشون، تراماهای بیشتری دید و افسردهتر شد و قسطها و بدهیهای بیشتری بالا آورد و ترسید که ممنوع الخروج بشه پس بلافاصله از همهی شبکههای اجتماعی دیلیت اکانت کرد و پاسپورت گرفت و رفت کانادا.
گروه مستندساز هم که فرار مار رو دیدن، ناراحت شدن و قهر کردن و گذاشتن و رفتن که با پا درمیونی اهل محل و گروه آدمخوار و سانتورا و مارها و چندتا موجود دیگه که اصلا مال آمازون نبودن و معلوم نبود اینجا چیکار میکنن، راضی شدن که برگردن و البته مقدار زیادی شکلات و پشمک حاج عبدالله هم درخواست کردن که عبدالله بنده خدا، بهدلیل گرونی همه پشمهاش ریخته بود و به گروه مستندساز گفتن یهچیز دیگه درخواست کنن.
این وسط جیمی یهو یادش اومد که یهدونه کوافل داره که تازه بهدستش رسیده که باید مختصات یابی کنه و پرتابش کنه سمت دروازه برتوانا. پس بلافاصله دست به کار شد و کوافل رو توی دستگاه جا زد و عرض مختصات قبلی رو یکم جابهجا کرد، که کوافل رو به سمت دروازهی دیگه پرتاب کنه. همینکه کار تنظیم مختصات داشت مراحل آخرش طی میشد، صدایی از میون پرچینهای مارپیچ نقشجهان به گوش میرسه و ناگهان یه رتیلِ منجمد کن جادویی به سمت جیمی و دستگاهش جهش میکنه.
جیمی با دیدن رتیل از ترس به خودش میترسه. جیمی از بچگی از هرچی بندپا و هشتپا بود میترسید و کلی توی علم جست و خیز کرد که ببینه چهجوری میتونه با این موجودات کنار بیاد اما چیزی دستگیرش نشد.
- جیمی! چیکار داری میکنی پس؟ بزن گل رو دیگه...

جیمی اما نمیتونست بزنه گل رو دیگه. رتیلِ منجمد کن که به سمت دستگاه جیمی جهش کرده بود، روی دستگاهش فرود اومد و زد کل دم و دستگاه جیمی رو با تارهاش منجمد کرد. جیمی تمام بند و بساطش بههم ریخته بود و نمیدونست چطور باید درست کنه قضیه رو. حالا همه چشمهای تیم اوزما کاپا به جیمیای بود که نمیدونست چطور باید درست کنه قضیه رو. خیلی بده که همهی امیدت باشه یه نفر، که نمیدونه چطور باید درست کنه قضیه رو.
خلاصه که جیمی گیر کرده بود با یه دستگاه منجنیق کوافل پرتاب کن با مختصات منجمد و دوتا تیم منتظر و یه کوافل. پس جیمی تصمیم گرفت که نرسیدن بهتر از دیر رسیدنه، پس کوافل رو از میون چنگکهای دستگاه درآورد و با صدا بهدنبال آلنیس گشت.
- کجایی؟

- من همین دور و برا.

آلنیس وسط مسابقه شوخیش گرفته بود. اما جیمی حوصله شوخی نداشت و زیر لب و روی لب و بالا پایین سهچارتا چرت و پرت به آلنیس گفت و محتوای همهشون هم این بود که همه کاپیتان دارن، مام کاپیتان داریم. بله... بالاخره همه که کاپیتانشون مرگ نمیشه. بعضیا هم کاپیتانشون میشه آلنیس. که همه اعضای تیمش هم ازش رضایت دارن. باور نمیکنید، برید از جیمی بپرسین!
خلاصه که جیمی با اتکا به همون "من همین دور و برا"یی که از آلنیس شنیده بود، کوافل رو پرت کرد. کوافل دقیقا و بسیار بسیار دقیق طبق همون مختصاتی که جیمی پرتاب کرده بود رفت و رفت و رفت و... به آلنیس نرسید! چون جیمی قد کوتاه بود و خیلی زور و ضرب دستی هم نداشت که کوافل رو بلند پرتاب کنه پس نتیجتا کوافل همون بالای دیوارهی مارپیچ گیر میکنه.
حالا نه جیمی تونسته بود گل بزنه، نه کس دیگهای و کلا همه از گل زدن باز مونده بودن.
- جیمی چیکار کردی؟

- پرتش کردم دیگه...

کوافل گم شده بود. بلاجرا همینطور بیامان توی آسمون به پرواز در میاومدن و خبری هم از اسنیچ نبود. کل بازی این کوئیدیچ تبدیل شده بود به سر و کله زدن با چالشهای مارپیچ. سختترین چالش، چالش مرگ بود که البته خیلی هم برای مرگ چالش نبود، اما چون مرگ دنبال چالش بود پس چالش برای مرگ خیلی سخت شد. چالش مرگ درآوردن شاخهها و خارهای ریز از میون رداش بود. بالاخره ردای مرگ خیلی بلند بود و از هرجا که رد میشد، یه شاخه توی رداش گیر میکرد.
همینکه مرگ، از یکی از پیچهای مارپیچ پیچید، شهریار رو بالای سرش دید که شعر نویسان، از بالای سرش پرواز کرد و رد شد. مرگ همینطور که پرواز شهریار رو دنبال میکرد، چشمش به یه جسم گرد و قهوهای رنگ افتاد که بالای دیواره مارپیچ گیر کرده بود. مرگ با خودش فکر کرد و فهمید که "عه! این همون کوافل خودمون نیست که یه ملتی رو اسیر خودش کرده؟" و مثل اینکه بله! همون کوافل خودشون بود.
اما مرگ نمیتونست بره و به راحتی کوافل رو برداره. اگه میتونست بره و به راحتی کوافل رو برداره که از همون اول میرفت بالای مارپیچ و خیلی راحت همهجارو میگشت و گل میزد و پاسکاری میکرد و اصلا تف توی مارپیچ. پس مرگ با خودش فکر کرد و به یه نتیجهی خیلی خوب رسید.
- الــــــــــــــــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور!

با صدای فریاد بلند و نکره مرگ، یه سری پرنده و چرنده و کلاغ و زاغ و هیپوگریف و پیکسی و اژدها و خلاصه کلی موجود که بال و پر داشتن و میتونستن پرواز کنن، از میون مارپیچ به پرواز در اومدن. دیدن این صحنه خیلی تماشاگرا رو به وجد آورد و نتیجتا یه چند نفری روانه بیمارستان و قبرستون شدن و تا وقتی که الستور بیاد، مرگ درحال اسم تیک زدن بود.
- مــــــــــرگ!

- بیــــــــــــــا این ســــــــــــــــمـــــــــــــت!

دوباره خیل عظیمی از پرندگان مارپیچ بلند شدن. الستور حالا کمی صداش به مرگ نزدیکتر شده بود و خیلی واضحتر صدای هم رو میشنیدن. الستور بعد از اینکه از دستهی تنبلای مارپیچ، آدم خوارای مارپیچ، پیکسیهای شیطون و بازیگوش مارپیچ و حلزون های گنده و رقصان مارپیچ گذشته بود حالا به مرگ مارپیچ رسیده بود و در تلاش بود که ببینه مرگ در پرچین کناری باهاش چیکار داره؟
- مرگ، تو هم از مارپیچی که نقش جهان برامون درست کرده لذت میبری؟

- من تا وقتی که این ورزشگاه تعمیر نشه ازش لذت میبرم.

- منم ازش لذت میبرم. من من من! always من!

صدایی آشنا از فاصلهای نهچندان دور به گوش رسید. مشخص بود که گابریل هم در جریان مکالمهی مرگ و الستور قرار گرفته بود و رضایت خودش رو ابراز کرده بود. از سمت مکانی که گابریل درش قرار داشت، صدای یک دلفین هم به گوش الستور و مرگ رسید. بالاخره ترکیب آمازون، مارپیچ و نقش جهان میتونه ترکیب جذاب و پر از ویژگیهای جالب باشه.
گابریل جاروش رو رها کرده بود و سوار بر دلفین پرنده و آوازخون به اینور و اونور پرواز میکرد و همراه دلفین آواز میخوند و هر چند لحظه یکبار، به بلاجری که به سمتش حرکت میکرد ضربهای میزد و اون رو به هوا هدایت میکرد.
- الستور کوافل بالای پرچین مارپیچ گیر کرده...

- خب الان باید چیکار کنیم؟ اونیکه کوافل رو به بالای پرچین انداخته پیدا کنیم و سرب داغ بریزیم تو لباس زیرش؟

- مشخصا پیشنهاد جالبیه و خیلی سرگرمکننده میشه اگه انجامش بدیم. ولی نه... باید به بازی ادامه بدیم در هر صورت!

الستور از اینکه مرگ برای اولین بار از سرگرمی و چالش استقبال نکرده بود خیلی متعجب نشد. بالاخره حق با مرگ بود و بدون کوافل بازی کردن اصلا آپشن نبود. همینکه الستور و مرگ کنار پرچین بودن و بقیهی اعضای اوزما کاپا از این قضیه خبر نداشتن، خودش موقعیت خوبی برای مهاجمای تیمشون بود. پس عصاش رو به سایهش داد و سایهش هم از روی پرچین بالا رفت و عصا رو به زیر کوافل زد.
کوافل پرید و افتاد درست جلوی پای مرگ. مرگ کوافل رو برداشت و به اونطرف دیوار انداخت و به الستور پاس داد. الستور هم با چهرهای پوکر که فقط یه لبخند به روی صورتش بود، کوافل رو با سرعت پرت کرد و...
- یه امتیاز دیگه برای برتوانا! حالا برتوانا راه امتیازگیری رو پیدا کرده و هرچه سریعتر درحال امتیازگیریه. به نفع اوزما کاپاست که هرچه سریعتر عجله کنه و وقت رو هدر نده. چون اگه همینجور بخواد پیش بره مطمئنا...
- بچهها به دنبال اسنیچ بگردین! من و جیمی و هیتلر میریم که گل بزنیم... کجول و دمنتور برن به کمک شهریار. شهریار شعر نوشتن الان هیچ کمکی نمیکنه! حواستون رو کامل به اسنیچ طلایی بدین. سدریک تو هم که تازه به دروازه رسیدی، سعی کن بیدار بمونی و یهچیزی پیدا کنی که باهاش بتونی مسیر کوافل رو عوض کنی. توی این شرایط نمیشه به راحتی بین سه دروازه جابهجا شد... بازی رو جدی بگیرین!
آلنیس بعد قضیهی شوخی و جیمی نوترون و این قضایا تصمیم گرفته بود که خیلی جدی مسابقه رو پی بگیره. پس وقتی کوافل به دستش رسید، سریع با موقعیتیابی صدا به جیمی پاسش داد و از جیمی و هیتلر خواست که با پیوسته صدا زدن همدیگه، بتونن با صدا موقعیت همو بخونن. پیدا کردن موقعیت دروازهی برتوانا هم کار خیلی سختی نبود. دروازهی برتوانا درست روبروی دروازه خودشون قرار داشت و حالا که هیچچیز رو نمیدیدن، دونستن موقعیت همهچیز خیلی بهشون کمک کرده بود. البته فکر میکردن که موقعیت همهچیز رو میدونن...
- حالا هیتلر رو میبینیم که با میمونهای گوشت خوار درگیر شده. میمونها که فکر کردن کوافل، یه استیک آبداره، دارن سعی میکنن که استیک رو از هیتلر بگیرن.

چیز... یعنی کوافل رو!
مشخص بود که طولانی شدن مسابقه، گرسنگی رو به لی جردن غالب کرده بود و لی جردن مثل میمونها قائله رو به استیک باخته بود. بقیه تماشاگرها هم خیلی به نسبت لی جردن، وضعیت بهتری نداشتن. لرد و سالازار در یه گوشه شکماشونو میمالیدن. دوریا و گلرت در همون گوشه هر موجود چرنده و پرندهای که میدیدن رو بریون فرض میکردن. هکتور هم که درحال ساخت معجون ضد گرسنگی بود. آکی و دیزی نون خشک همراشون آورده بودن و چون چیزی نبود که لای نون بذارن و باهاش لقمه بگیرن، دیزی همون نون رو لای نون میذاشت و به آکی میداد و آکی هم میداد به سیریوس و سیریوس میداد به تام و تام به سیگنس و همینطور این بغلی بگیر ادامه پیدا میکرد تا اینکه لقمه افتاد روی زمین و خوراک چندتا مرغ ماهی خوار شد که یکیشون هی میگفت "tatakae!"
در همین حین که همه مشغول درگیری با گرسنگی بودن و هیتلر مشغول درگیری با میمونهای گوشت خوار و آلنیس مشغول درگیری با این فکر که چرا کوافل بهش نمیرسه و مرگ و الستور مشغول درگیری با اینکه کدوم موسیقی "Aggressive" تره و باید برای ورود به جهنم و اوپنینگش استفاده بشه و گابریل هم مشغول راضی کردن تسترال بود که چون آدمایی که مرده دیدن، میتونن تسترال رو ببینن دلیل نمیشه که تسترال بد باشه و جیمی و بید هم که اصلا اثری ازشون نبود و بید که به کنار، اما مرلین کنه باقی مارهای نقش جهان جیمی رو نبلعیده باشن!
هیتلر بالاخره موفق شد با نفوذ کلامش میمونارو شکست بده. البته نفوذ کلامش حداقل درصد تاثیر رو داشت و مسلسلی که هیتلر توی جورابش قایم کرده بود بسیار موثرتر بود و اعضای تیم اوزما کاپا بعدا باید بیان توضیح بدن که چطوری هیتلر مسلسل رو از حفاظت استادیوم رد کرده و باهاش وارد استادیوم شده. بههرحال مهم اینه که هیتلر خلاص شد و در اولین فرصت کوافل رو به آلنیس پاس داد. آلنیس بعد از گرفتن کوافل جیمی رو صدا زد.
- جیـــــــــــمــــــــــی!

- گیرم فعلا...
جیمی گیر بود و آلنیس پول نداشت که کمکش کنه و از گیری درش بیاره. کوافل رو هم نمیشه به آدمِ گیر داد، چون ممکنه ببره و کوافل رو بفروشه و بزنه به زخم زندگی. پس آلنیس تصمیم گرفت خودش ادامه بده و به دروازهی برتوانا نزدیکتر بشه.
در همین حین که آلنیس در تلاش بود که اولین گل بازی رو برای اوزما کاپا به ثمر برسونه، کجول و دمنتور و شهریار هرکدوم به دنبال اسنیچ بودن. تا الان به غیر از چندین باری که کجول یهچیز براق دیده بود و اشتباها فکر کرده بود که اسنیچه، برخورد نزدیکی با اسنیچ طلایی نداشتن و همین دیگه داشت کم کم ناامیدشون میکرد.
فورد هم که بوق زنان سعی میکرد الستور و مرگ رو پیدا کنه و خودش رو با اونا هماهنگ کنه. اما چون کمی گل و لای و لجن وارد بوقش شده بود، بوقش صدای ضعیفی پیدا کرده بود و همین فورد رو در اجرای خواستهش ناموفق کرده بود. اما فورد برعکس تیم سه نفره جستوجوگر اوزما کاپا ناامید نشد و همچنان در تلاش بود که بتونه یه صدایی از خودش در بیاره.
در اونسر اما، بین تماشاچیها اتفاقاتی درحال رخ دادن بود. سالازار اسلیترین کبیر که تاحالا سابقه نداشت چنین مسابقهی پر هیجان اما طولانیای رو شاهد باشه؛ پس طبیعتا آمادگی این طولانی بودن رو نداشت، اما اصلا و ابدا به روی خودش نیاورد. بالاخره سالازار بازی و ابهت و سیاست و پدر مادر و این حرفا... اما دیگه کمکم مشخص بود که داره کنترل رو از دست میده و حواسش پرت شد و ناگهان دو مار رو احضار کرد و به سمت زمین بازی فرستاد.
از اون طرف هکتور هم گرسنگی بهش فشار آورده بود و اینکه گرسنگی نمیذاشت با تمرکز کامل بشینه و معجون رو بسازه روی اعصابش رفته بود. بالاخره بهترین معجون ساز اعصار بودن نیاز به تمرکز حواس بسیار بالا و تسلط بر محیط و احساسات و امیال درونی و بیرونی و خارجی و داخلی بود و اینکه همیشه مجهز هم باشی، کاملا مهمه. هکتور هم همیشه مجهز بود و همه ابزار از پیچ گرفته تا پیچگوشتی همیشه توی جیبش بود. در نتیجه پیچ داخل جیب هکتور گرسنه، داخل پاتیل هکتور گرسنه افتاد و پاتیل معجون ضد گرسنگی هکتور گرسنه، قل خوران به سمت زمین بازی روانه شد.
اما از اونجا که هم سالازار کبیر بهدلیل وسعت مادی و مالی بسیار بالاشون، هم هکتور بزرگ بهدلیل نزدیکی و صمیمیتش با تیم برتوانا، در جایگاه ویآیپی قرار داشتن و جایگاه ویآیپی برتوانا خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بالا بود، اصلا هیچکس با چشم باباقوری یا غیر باباقوری نمیتونست اونارو ببینه و فاصله هم خیلی زیاد بود. پس نتیجتا خیلی خیلی طول میکشه که مارهای سالازار و پاتیل هکتور به زمین بازی برسن و کسی هم ندید که اونا اینارو فرستادن و حتی خود هکتور و سالازار هم بهدلیل گرسنگی نفهمیدن و فقط ما میفهمیم و صداشو در نیارین!
- آلنیس همچنان درحال پیشروی به سمت دروازهی برتواناست تا بلکه بتونه اولین گل اوزما کاپا رو به ثمر برسونه. بازی تا الان 40 هیچ به نفع برتواناست و وضعیت خیلی برای اوزما کاپا حیاتیه. اوه حالا آلنیس به دستهی دمنتورا رسیده.

آمازون پر از موجودات شناخته شده و شناخته نشدهس و طبیعتا انتظار دیدن هر نوع موجودی میره. دمنتورها هم موجوداتیان که امکان داره هرجایی دیده بشن و اصلا مشخص نشده که کجاها دیده میشن، پس طبیعتا میتونن توی آمازون دیده بشن. و بعد از سانتور، ایندفعه قرعه به نام دمنتور بود که بیاد آلنیس رو اذیت کنه.
آلنیس اما ریسک نکرد که کوافل به دست با دمنتورها روبرو بشه و یه ندا به جیمی داد که از روی صدای جیمی موقعیتیابی کنه، کوافل رو به جیمی بسپره و بعد با فراغ بال و دست خالی با دمنتورا روبرو بشه. که طبیعتا نمیتونه با دمنتورها روبرو بشه، پس با فراغ بال و دست خالی از دمنتورها فرار میکنه.
- جیــــــــــــمـــــــــــــــــی!

- بفرستش اینور آلنیس!
جیمی حالا با زره رباتیک و پیشرفته و خوف و خفنش آماده بود که کوافل رو بگیره. آلنیس بلافاصله کوافل رو به سمت جیمی پرت کرد و خودش از یه گوشه فرار کرد تا توسط دمنتورها ماچ و موچ کاری نشه. جیمی کوافل رو گرفت و بعد یه دکمه رو فشار داد و یهسری اعداد و کاراکترها روی صفحهی زره رباتیک نقش بست و زره بعد از محاسبه، کوافل رو به سمت پشت جیمی پرت کرد.
- عه! فکر کنم باز یهجا رو اشتباه کردم. وگرنه باید دروازه جلو باشه و پرت میشد جلو...
جیمی اشتباه کرده بود. اما زره رباتیکش نه! کوافل در هوا درحال اوج گیری بود، اما ناگهان با یکی از مرغهای ماهیخوار برخورد کرد و تغییر مسیر داد و با مسیر سهمی شکلی که طی کرد، رفت و رفت و رفت و رفت...
- گل! گل اول برای اوزما کاپا! جیمی نوترون با یه حرکت جالب و خلاقانه تونست اولین گل تیمش رو به ثمر برسونه!

جیمی حالا به خودش و محاسباتش و زرهش ایمان آورده بود. مرگ و الستور کمی احساس خطر کرده بودن و آماده شدن که امتیاز بعدی رو هم بگیرن. اما برخلاف دو تیم که تازه گرم شده بودن، تماشاگرا دیگه خیلی حوصلهشون سر رفته بود و میخواستن زودتر بازی تموم بشه. از اون طرف، مارهای سالازار و پاتیل هکتور دیگه کمکم نزدیک به زمین بازی شده بودن.
- حالا کوافل دست الستوره. مرگ صداش میزنه و چند لحظه بعد بهراحتی کوافل دست مرگه. مشخصا پاگیری فورد خیلی به خط هجومی برتوانا ضربه نزده و مرگ و الستور به خوبی تونستن از پس این شرایط بر بیان و خودشون رو پیدا کنن. مرگ و الستور به راحتی با پاسکاری پیش میرن. بازی جذاب شده...
- الستور! بشوتم یا میشوتی؟
- بشوت که خوب میشوتی!
مرگ بعد از اعلام شوت الستور کوافل رو دقیقا به سمت دروازهی وسط اوزما کاپا پرت کرد. اما سدریک که خواب بود، صدای پرواز سوت مانند کوافل رو به سمت حلقهی دروازه شنید، بیدار شد و بالشتش رو به سمت کوافل پرت کرد.
- دیگوری با یه حرکت آکروباتیک و خوابآورانه جلوی به ثمر رسیدن گل بعدی برتوانا رو گرفت. حالا همهچیز به غیر از نتیجه داره برابر و پایاپای پیش میره. ما که اصلا نمیخوایم این بازی تموم بشه.
جردن با گفتن جملهی آخر، مورد نکوهش اکثر تماشاگران قرار گرفت و انبوه گوجه و خیار و نون و پنیر بود که به سمت لی جردن روانه شد. جردن با دیدن گوجه و خیار و نون و پنیر، تعجب کرد که تماشاگرا از گرسنگی ناله میکنن و همونجا با گوجهها و خیارها و نون و پنیر برای خودش یه لقمهی نون پنیر گوجه خیار دست و پا کرد و نوش جان کرد.
کوافل بین هیتلر و جیمی داشت دست به دست میشد و اون وسط کجول و دمنتور هم به این نتیجه رسیده بودن که به دنبال اسنیچ رفتن دردی رو درمون نمیکنه. پس شهریار رو رها کردن و دوباره با چماقاشون به زیر بلاجرا میکوبیدن که شاید توی سر یکی از بازیکنا بخوره و به یه دردی بخورن. اتفاقا ضربهی کجول به یکی از بازیکنا خورد، اما چون اون بازیکن هیتلر بود کجول به هیچ دردی نخورد. ولی ایندفعه دیگه ناامید نشد و اتفاقا تصمیم گرفت یه بار توی زندگیش یه کار رو تا آخر دنبال کنه.
همهی بازیکنا درگیر بازی کردن کوئیدیچ بودن و بازی تازه گرم شده بود. اما هیچکدوم از تماشاگرا از این قضیه رضایت نداشتن و درخواست داشتن که بازی زودتر تموم بشه. طبیعتا شما هم اگه گرسنگی و تشنگی و کمبود رسیدن ویتامینای مختلف و البته ندیدن برنده یا بازنده بازی رو همزمان داشتین، شما هم همین احساسات درونتون مرور میشد و میخواستین زودتر برین یهجا بخوابین و بهجای پتو، خاک بریزین روی خودتون.
صحبت از پتو شد. پتوی بنده خدا که فقط نزدیک حلقهها باد از درونش رد میشد و چون خیلی پاره پوره شده بود نمیتونست چابکی قبلی خودش رو حفظ کنه و اینور و اونور بره، خیلی بیحال و بیانرژی پرچینها و دیوارههای روبروش رو تماشا میکرد و اونهم منتظر بود که این بازی هرچه زودتر تموم بشه. مثل باقی تماشاگرها و حتی بازیکنا.
اما پاتیل هکتور که درحال قل خوردن به سمت زمین بازی بود، خبر خوشی برای همه داشت و احتمالا تا چند لحظه دیگه مشخص میشد که چه خبری داره. پاتیل هکتور بعد از رسیدن به لبه مارپیچ، با برخورد به مانعی به هوا بلند شد و چرخید...
و چرخید...
و چرخید...
و چرخید...
و مانند سیبی که بندازی هوا، هزارتا چرخ میخوره که بیاد پایین، هزارتا چرخ خورد و سوژه همچنان معطل چرخ خوردن پاتیل هکتور بود. و وقتی که پایین اومد، درست به سمت جایی رفت که دهن نقش جهان قرار داشت. نقش جهان که تا الان خودش و مارپیچش رو سرپا نگهداشته بود، وقتی پاتیل هکتور وارد دهنش شد، تکون شدیدی خورد.
بعد از تکون شدیدی که نقش جهان به خودش داد، نور های سیاه و طلاییای به هوا بلند شدن و دسته های حیوونات جادویی نقش جهان رو توی خودشون محو کردن. ابتدا دمنتورها که با آلنیس درگیر بودن، بعد میمونهای گوشت خواری که باقی مونده بودن و از دست هیتلر و مسلسلش فرار کرده بودن و همینطور تا انتها دونه دونه همهی دستههای حیوونات جادویی مارپیچ رو خالی کردن.
شدت تکون های نقش جهان بیشتر و بیشتر شد و به جایی رسید که همهی نقش جهان داشت میلرزید و همه فکر کردن داره بندری میزنه و توی ذهناشون یاد دامبلدور افتادن و از اینکه خیلی وقت بود دامبل نداشتن غم و غصهشون گرفت و گریه کردن و ضجه زدن و چند نفر اون وسط خودشون رو کشتن.
ناگهان همراه با یکی از لرزشهای نقش جهان، دیوارهای مارپیچ داخل زمین فرو رفتن. تمام مارپیچ عظیم نقش جهان با لرزشهایی مهیب درحال پایین رفتن بود و تا لحظاتی بعد هیچ اثری از مارپیچ و دیوارهاش و موجوداتش نبود و فقط یه زمین بازی باقی مونده بود و دو تیم که میخواستن نتیجه بازیشون مشخص بشه و کلی مار که با پیچی که توی پاتیل هکتور رفته بود، پیچ شده بودن و مارپیچ شده بودن و... وینکی؟!
- وینکی... مثل اینکه توهم اومدی از هیجانای فینال بهرهمند بشی پس!

وینکی درحالیکه دو مسلسل داخل دستش رو به سمت بالا گرفته بود، رو به الستور به نشونه نفی کله تکون داد و یکی از مسلسلاش رو به سمت هیتلر نشونه گرفت.
- وینکی به این سبیل نصفهی صابون دوست، مسلسل کاملا خودکار و روغن خوردهی اصل آلمان داد. وینکی جن مسلسلشناس خوب؟!

و اینجا مشخص شد که چرا هیتلر با مسلسل داخل ورزشگاه بود و کسی نفهمیده بود. اما حالا که تمامی موانع برگزاری یه مسابقه جالب و جذاب و بهدور از هرگونه مانع و هیجانهای زیادی و پنیک آور و چرت و پرت و تهش معلوم نباشه که چی بشه و کپی برداری از فیلمهای اصغر آقا برداشته شده بود، وقتش بود که یه مسابقه عالی داشته باشن...
- خوب! حالا ما منتظریم که این مسابقهی هیجان انگیز دوباره استارت بخوره و برنده مشخص بشه! هممون منتظریم و چشم انتظاریم که این مسابقه ادامه پیدا کنه...

- نمیکنه!
هری درحالیکه لنگهی دمپاییش رو روانهی جردن میکرد، به سمت زمین بازی قدم برداشت. مشخص بود که هری هم مثل همه یا حتی بیشتر از همه، از این بازی طولانی خسته شده بود و میخواست که هرجور که شده و به هر قیمتی این مسابقه رو تموم کنه و جلوی ادامه پیدا کردنش رو بگیره.
هری به داخل زمین بازی که رسید، به جایی روی زمین و به سمت یک چوب خشک شده که تهش به اندازهی یه توپ گرد پر شده بود، قدم برداشت. هری باید برای تموم کردن این بازی یه بهونه پیدا میکرد که بازی تموم بشه، ولی نه بدون برنده.
- از اونجا که قوانین تعیین میکنه که برنده باید اسنیچ رو بگیره. پس برنده کسی نیست جز...

هری چوب خشک شده رو، که خیلی سبز بود و انگار چوب نبود از روی زمین برداشت. با دستش از قسمت انتهای چوب که به اندازهی یه توپ نسبتا کوچیک گرد شده بود، به ابتدای چوب کشید و توپ طلایی به داخل دستش افتاد.
- پیامبران مرگ!

تماشاگرا بلند شدن و با خوشحالی دست زدن. حتی دو تیم فینالیست هم بلند شدن و دست زدن. دیگه بالاخره قدرت و کسوت و این حرفا... بله! مسابقهای که نه پیروی از طبیعت و نه منطق و خوانشی داخلش دیده میشه، طبیعیه که به صورت طبیعی و منطقی تموم نشه و پایانش هیچ خوانشی نداشته باشه. پس تبریک به سه تیم و تشکر ازشون که بهترین لحظات رو توی این لیگ خلق کردن و کلی خاطرهی خوب ساختن. بالاخره همین تصویرای قشنگ میمونه دیگه!