هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳:۴۵ یکشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۳

هافلپاف

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۹:۳۱
از سیرازو
گروه:
هافلپاف
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
پیام: 333
آفلاین
همانند یک سفید اصیل می نویسم... در سیرازو!

*****


- آخ!

این کلمه، سالیان سال، تنها کلمه در لغتنامه ی سفید پوستان سیرازو بود. به گونه ای که حتی اسمشان را با استفاده از این کلمه انتخاب می‌کردند. ممکن است گیج شده باشید و نفهید منظورم چیست. قبول هم دارید. پس بگذارید برایتان مثالی بزنم تا روشن شوید. پدری در یک خانواده ی سفید پوست، اسمش "آخخ" بود و مادر آن خانوده نیز "آآخ" نام داشت. اسم بچه ی این دو، حاصل جمع اسم جفتشان بود. یعنی "آآآخخخ".
آن ها کلمه ای غیر از آخ نمی توانستند بگویند. در اصل، حق گفتن کلمه ای دیگر را نداشتند. چه نیاز بود بگویند؟ آنها آفریده شده بودند که خدمت کنند. رنگین پوست نباشی و اظهار نظر هم بکنی؟ چه غلطا چه اشتباها!

سفید های سیرازو، تنومند، پر سرعت و فرمانبردار بودند. تاریخ غنی ای نیز داشتند. اهرام رابعه ی رصم، برج ساندویچ و خیلی چیز های دیگر را ساخته بودند. البته کارگری‌اش با آن ها بود. عقلی نداشتند که همچین سازه های بزرگی را طراحی و مهندسی کنند. سفیدند خیر سرشان!

ولی خب در بیست سال اخیر اتفاق هایی افتاد که به سفید پوست ها اجازه ی اظهار نظر داد. البته خودشان خیال می کردند که اظهار نظر می کنند. در اصل همچنان از ارباب خودشان تبعیت می کردند ولی به نحوی دیگر. قبلا با شلاق این امر به وقوع می‌پیوست. حال با سیاست!
بزرگان رنگین پوست بعد از سال ها برده داری در جلسه ای دور هم جمع شدند. نتیجه این جلسه این بود که شاید دیگر نیاز نباشد که انقدر خود را به زحمت بیاندازند و شلاق به آن سنگینی را با خود حمل کنند که اگر نافرمانی ای دیدند از آن استفاده کنند. قبول کنید کار بسیار طاقت فرساییست! پس، از این اتفاق ها استفاده کردند. کلمات جدید به سفید ها آموختند. به برخی از آنها توانایی رهبری کردن و سخنرانی آموزش دادند تا مسیر جدیدی برای سفید پوست ها ایجاد کنند. در بالا هم گفتم. سفید ها عقلی برای فکر در سر نداشتند. پس خیال کردند که دارند قدرت می‌گیرند و شروع کردند به فعالیت های مختلف. از راهپیمایی بگیر تا رئیس جمهوری!

این چند سال اخیر شده بودند سوگولی فیلم های سینمایی در سیرازو! این نیز فکری از طرف رنگین پوستان بود. برای اینکه بتوانند قدرت سفید پوست ها را کنترل کنند این ترفند را برای تزریق کمی تنفر به مردم انجام دادند. اگر بخواهم مثالی برایتان بزنم، می توانم از فیلم " آبی دریایی" برایتان بگویم. اسم فیلم، آبی دریایی بود ولی نقش آبی دریایی را یک سفید پوست بازی کرد. انقدر این فیلم منفور شد که نگو. این ترفند به قدری جواب بود که حتی از سمت خود سفید ها تنفر احساس می‌شد. هرچی نباشد فکر می کردند الان جزو جامعه هستند و به آنها توهین شده.

راستش را بخواهید، هیچکس نمی داند که قرار است به کجا برسیم و در چه زمانی دوباره راهی جدید به این نژاد نشان داده خواهد شد. ولی هر اتفاقی افتاد مطمئن باشید که کار خودشونه که رنگین پوستی در آن دست داشته.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳:۵۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۱۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 40
آفلاین
کسی که با چشمان خودش ببیند تنها دوست صمیمی‌اش، یگانه عشقش را از او می‌رباید؛ دیگر هرگز نمی‌تواند زخم هایش را التیام بخشد یا بر آنها مرهم گذارد. به هر حال، جای زخم خیانت، از هر زخم دیگری عمیق تر است و دیرتر ترمیم می‌شود.

ریگولوس هم، زمانی با شور و شوق به سمت سالن عمومی گریفیندور می‌رفت تا نمره کامل امتحان معجون سازی‌اش را به سیریوس نشان دهد و برای بارتی کراوچ جونیور را با ملانی پریوت دید؛ ابتدا با خود اندیشید شاید فقط دارند صحبت می‌کنند،همچو دو دوست معمولی، همچو او و پاندورا. حتی وقتی با گوش خویش شنید که بارتی از دخترک موطلایی و چشم سیاه می‌خواهد با او به هاگزمید برود، باور نکرد.

نه، نباید فکر نادرستی به ذهنش راه می‌داد! احتمالا می‌خواستند مانند دو "دوست" معمولی، با هم به هاگزمید بروند. مگر همین دو هفته پیش، لی‌لی اونز و ریموس لوپین باهم نرفتند؟ هیچ رابطه عاشقانه‌ای هم بینشان نبود. یا مثلا خودش و پاندورا...

ناگهان جهان در درد و نیمه تاریکی خلاصه گشت و شد آن چه نباید می‌شد. بارتی به سمت ملانی خم شد و با لحنی که به شاهزاده های افسانه ها می‌مانست گفت:《عاشقتم، ملی کوچولوی عزیز.》

ناگهان با سرعتی سرسام آور به گذشته برگشت. دو ماه پیش، زمانی که تازه با بارتی کراوچ جونیور پر سر و صدا و بازیگوش صمیمی شده بود. به خاطر می‌آورد که در یک شب بارانی، در حالی که سالن عمومی خالی بود و هیچ کس به جز خودش و سوروس که روی مبلی نشسته بود و یادداشت های تاریخ جادوگری‌اش را مرور می‌کرد در آن به چشم نمی‌خورد.

ناگهان سوروس یادداشت هایش را کنار گذاشت و گفت:
- می‌دونی، به نظرم زیاد به بارتی اعتماد نکن... نه به اون، نه به هیچ کس... هیچ وقت رازهات رو به کسی نگو، بچه جون.

و ریگولوس در مقابل این نصیحت خیرخواهانه چه کرد؟ فقط با خشم گفت:
- تو فقط از این می‌سوزی که نه قیافه داری نه اخلاق و هیچ کس حاضر نیست باهات صمیمی بشه.

احتمالا از سر لجبازی با سوروس، همه رازهایش را به اولین دوست صمیمی‌ای که در طول زندگی‌اش یافته بود گفت، از علاقه پنهانی‌اش به ملانی پریوت تا آسیب هایی که از خانواده‌اش می‌دید.. و متوجه نمی‌شد سوروس همیشه از دور مراقبش است، با نگاه پدری که می‌بیند فرزندش در حال سقوط است و هیچ کاری از دست او بر نمی‌آید.

و اکنون، بارتی آنجا ایستاده بود و تمام رازهای ریگولوس را به ملانی می‌گفت و دخترک می‌خندید، از همان خنده هایی که ریگولوس عاشقشان بود، موهای طلایی‌اش در هوا تاب می‌خوردند و دندان های سفیدش، از پشت لبهای سرخ همچو لعلش دیده می‌شدند.

برگه امتحانش را انداخت. دیگر نمی‌توانست تحمل کند، باید به خوابگاهش می‌رفت؛ سرش را روی بالشتش می‌گذاشت و هق هق می‌گریست.

سوروس اسنیپ دوست داشتنی و خیرخواه! چگونه توانسته بود آن گونه به او پرخاش کند؟ پیش از پناه بردن به خوابگاه امن و گرمش، باید می‌یافتش و از او عذر می‌خواست.. ولی آیا می‌توانست ریگولوس را ببخشد؟ سوروس کسی نبود که به این راحتی از سر تقصیر کسی بگذرد.

خواست به سمت خوابگاه اسلیترین برود که سوروس را دید... پس او هم همه چیز را شنیده بود. وقتی به ریگولوس می‌نگریست، نگاهش حالتی از دلسوزی داشت، نه سرزنش، نه نفرت.

- م..متاسفم سوروس.. تو راست می‌گفتی.

سوروس به هیچ عنوان سرزنشش نکرد، در حالی که لایقش بود. داد و هوار به راه نینداخت و حتی نگفت "دیدی گفتم." یا "بالاخره سرت به سنگ خورد؟" فقط به آزامی به شانه‌اش زد.
- اونو ول کن. باید به کلاس بعدیت برسی.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۴ ۱۴:۳۴:۴۴

"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲:۵۴:۴۰ شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۱۸:۲۸
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1391 | خلاصه ها: 1
آفلاین
همانند یک سفید اصیل می‌نویسم!


روزی روزگاری، شهری زیبا در دنیای جادوگری وجود داشت که به نام زیبای "نگارستان" معروف بود. همانطور که به مردمان افغانستان می‌گفتند افغانی یا افغان، به مردمان نگارستان هم لقبی چسبانده بودند و پشت سر هم تکرار می‌کردند.

مردمانی بس پرزور و پرفایده بودند. ما سفیدهای اصیل نمی‌توانستیم از این فرصت بی‌نظیر بگذریم و در نتیجه تصمیم گرفتیم تعدادی از آنها را در کنار خود داشته باشیم تا اصالت و سفید بودنمان بهتر دیده شود. این شد که با عده‌ای از دوستان راهی سرزمینشان شدیم و تجارتی به راه انداختیم که بیا و ببین.

اولین جنس‌هایی که به جادوگران اروپا می‌فروختیم خوب از آب درآمدند و همین باعث شد کارمان رونق بگیرد. به خاطر دارم عکس یکی از مدل‌های اهل نگارستان را به دوست سفید خود نشان دادم. آن مدل در آن عکس داشت عینک آفتابی زیبایی که به چشم داشت را تبلیغ می‌کرد. برای اینکه قیمت دستم بیاید به دوست سفیدم گفتم قیمتش 10 گالیون می‌شود، برایت ارزش خرید دارد؟ او هم جواب داد بله، به نظرم سرمایه‌گذاری بسیار خوبی می‌شود. عینک هم فروشیست یا اشانتیون می‌دهید؟

آنجا بود که قیمت دستمان آمد و بقیه ماجرا هم که مشخص است.

خوشبختانه اهالی نگارستان دوران تازه‌ی خود را پذیرفتند و ما توانستیم هر روز اصالتمان را در چشم جهانیان فرو کنیم. بعد کم کم به سراغ مناطق دیگری هم رفتیم و بر هر کدام اسمی نهادیم. ما سفید خالص بودیم و بقیه رنگی. ما سفید اصیل بودیم و دیگران درجه دو و غیراصیل. زرد و سرخ و سیاه، همه زیر پرچم سفید بودند.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
تصویر کوچک شده
قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱:۵۴ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۱۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 40
آفلاین
- این چه طرز نوشتنه، بچه جون؟

سوروس اسنیپ، با وجود این که دو سال هم از ریگولوس بزرگ تر نبود، اصرار داشت او را "بچه" خطاب کند. کسی چه می دانست، شاید این هم از ابراز محبت های عجیب سوروس بود.

پسر بلندقد، چندجمله دیگر را خواند. با خواندن هر جمله، اخمهایش بیشتر در هم می رفتند، ولی در عین حال رضایتی در چشمانش پدیدار می شد که ریگولوس به راحتی می توانست آن را ببیند. مردم برایش مانند کتابهایی بودند که به راحتی می توانست آنها را بخواند، حتی آدمی که هرطور شده، نوشته های خویش را پنهان می کرد.
- چقدر ویرگول؟ چقدر ویرگول، بچه؟ بیست تا ویرگول تو یه پاراگراف! این چه وضعیه ریگولوس؟

شاید عجیب به نظر برسد، اما ریگولوس از شنیدن این انتقادات تند، اصلا دلگیر نشد. به هر حال، خودش وقتی اولین نوشته اش را برای سوروس برد، توضیح داده بود:
- والدینم فکر می کنن نوشتنم مطلقا به باد دادن جوهر و کاغذ پوستیه، سیریوس هم حوصله خوندن نوشته هام رو نداره، پاندورا هم فکر می کنه هر چی من می نویسم فوق العاده ست، بنابراین نمی تونه منتقد خوبی باشه.

بله، او انتقاد می خواست، نه نقل و نبات. هر زمان به خود جرئت می داد از نیش و کنایه های تند سوروس ناراحت شود، این را به خود یادآوری می کرد، به علاوه این که به خوبی آگاه بود که اگر سوروس واقعا از او خوشش نمی آمد، در اتاقش را به رویش می بست و هیچ جوره نمی گذاشت نزدیکش شود، همانطور که هروقت بارتی نزدیکش می شد، خودش را به خواب می زد و اگر حس می کرد نوشته هایش ارزش وقت گذاشتن ندارند، از همان ابتدا حاضر نمی شد آنها را نقد کنند. همانطور که وقتی بارتی نوشته هایش را نشانش داد، بسیار صریح گفت آنها مشتی "خزعبلات محض" هستند و هیچ امیدی به این که بهتر شوند وجود ندارد.

سوروس نوشته ها را به ریگولوس پس داد.
- اعتراف می کنم قلمت دیگه به اندازه قبل خام نیست. ولی بهتره بدونی اصلا درست نیست که هر کلمه جدیدی که یاد می گیری رو چپ و راست تو نوشته هات به کار ببری، در ضمن چیزای ساده رو هم زیادی شاعرانه می کنی. در کل، پیشرفت کردی، ولی برای این که بشه اسمتو گذاشت "نویسنده" باید خیلی تلاش کنی.

ریگولوس زیاد از این انتقادات ناراحت نشد... آنقدر سوروس اسنیپ را می شناخت که بداند هر چه بهتر بنویسد، بیشتر سختگیری می کند، زیرا امکان نداشت بتواند کسی را تحمل کند که می توانسته بهتر باشد، ولی از سر تنبلی یا بی دقتی، نبوده.


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۲۰ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۰:۲۶ جمعه ۵ بهمن ۱۴۰۳
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 37
آفلاین
حوالی ساعت سه شب بود. نور صفحه موبایلم تنها منبع روشنایی اتاق بود و هر لحظه خدا خدا میکردم یهو در اتاق باز نشه و پدر و مادر گرامی نفهمن که من نخوابیدم اون هم در حالی که فرداش امتحان داشتم. تازه پنج دقیقه بود که کتاب هری پاتر و تالار اسرار رو تموم کرده بودم و مثل تشنه ای در بیابان که دنبال آب باشه، منم لَه لَه میزدم برای پیدا کردن فایل کتاب سوم و خوندش!
باورش برای خودمم سخت بود، منی که تا دو روز پیش خبر نداشتم هری پاتر چیه وکیلوای چنده یهو دیوونه این کتاب شده باشم‌.
بگذریم!
چند ماه بعد درست بعد از تایید شدن شخصیت اولم "هلنا ریونکلاو لوس و تو مخ(شخصیت پردازی اولم افتضاح بود.)" انگار دنیا رو بهم داده بودن‌. واقعا حس میکردم بلیط هاگ رو دادن دست این بنده حقیر و قراره لونا لاگ وود (امیدوارم درست نوشته باشم.) دوباره رو خلق کنه و بره جلو بترکونه! از هلنا متاسفانه لونا در نیومد ولی دیزی! شخصیت دیزی واقعا برام نقطه اوجم داخل سایت بود، شاگرد اول هاگ شد، نفر دوم کویی شد، استاد شد، مدیر شد، ناظر ریون شد، باهاش مصاحبه شد، کلی دوست خوب پیدا کرد و... .
آکی هم اونقدر آبی ازش گرم نشد‌ فقط گردن گیر بود و دیزی رو گردن گرفت.

این همه روضه خوندم تا برسم به اینجا سخته ولی باید قبول کنم که اون بچه نوجوون پشت این شناسه دیگه بزرگ شد و غرق در دغدغه هاش شده. خیلی کم به سایت سر میزنه و می‌دونه حالا حالا درگیره! می‌دونه برمیگرده ولی کی برمیگرده رو مطمئن نیست. دلش برای اینجا تنگ نمیشه؟! چرا میشه ولی کاری نمی تونه بکنه. رفقاش رفتن، اون بچه نوجوون هم دیگه نیست و خب به طبع دیگه ذوق و انگیزه ای هم نیست.

جادوگران قشنگم ممنونم از تو و تمام اعضایی که باعث قشنگ تر ساخته شدن نووجونی من تو اون دوران لعنتی کرونا شدی!
به امید موفقیت بیشتر برای همتون!


تصویر کوچک شده

برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
قلم برداشتم و می‌نویسم. قلم؟ نوشتن؟ نه. در واقع موبایل برداشتم و تایپ می‌کنم. اما این بار برای کوییدیچ و هواداری نمی‌نویسم. این بار برای ایونت یا ادامه دادن داستانی که به نظرم جذاب آمده نمی‌نویسم. حتی به خاطر وظایفی که در دنیای واقعی دارم و باید برایشان چیزهایی بنویسم هم نمی‌نویسم. این بار... این بار برای خودم می‌نویسم. یا بهتر بگویم، برای خودش می‌نویسم!
هیچ وقت با توصیف احساسات مشکلی نداشتم اما اکنون، انگار کلمات توان توصیف حالم را ندارند. کلمات از ذهنم فرار می‌کنند و دور می‌شوند. و تنها کلمه‌ای که باقی می‌ماند یک چیز است، افسوس! افسوسی که هر سال همین مواقع به سراغم می‌آید و خواب را از چشمانم می‌گیرد. حالا شاید گرفتن خواب از چشمانم اغراق باشد، اما توان کار کردنم را می‌گیرد. تمرکزم را می‌گیرد. تمام زمانی که پشت میز می‌نشینم و به خطوط جزوه‌ها خیره می‌شوم، ذهنم در جای دیگری سیر می‌کند. جایی که افسوس از آنجا منشاء می‌گیرد.
چرا من آنجا نبودم؟ چرا نبودم تا نگذارم آن اتفاق بیفتد؟ هرچند حتی من به تنهایی هم نمی‌توانستم جلوی آنها را بگیرم. اما می‌توانستم باشم. می‌توانستم در کنارتان باشم و بخشی از بار سنگین رنج و تنهایی‌تان را من به دوش بکشم! می‌توانستم تسکینی باشم برای قلب شکسته‌تان! می‌توانستم فریادی باشم که هرگز زده نشد! می‌توانستم شمشیری باشم که کشیده نشد! من میتوانستم خیلی چیز‌ها باشم. می‌توانستم هر چیزی که شما می‌خواستید باشم. کاش فقط می‌توانستم باشم. کاش فقط بودم و مجبور نبودم هر ساله این بار افسوس را به دوش بکشم...


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۱۸ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۱۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 40
آفلاین
تنهایی"
شاید این کلمه، کابوس واقعی سیریوس بلک به شمار می‌آمد؛ اما چنان در تار و پود وجود برادر کوچکش، رگولوس ریشه دوانده بود که فقدانش برایش غیرطبیعی می‌نمود.
نه این که او به طور کامل طرد شده یا دوستی نداشته باشد، خودش ترجیح می‌داد کمتر با مردم مصاحبت کند. دلایل زیادی برای این دوری گزینی و انزوا داشت که خودش هم درست نمی‌دانست دلیل اصلی‌اش کدام است. می‌ترسید با به اصطلاح"چسبیدن" بیش از حد، آنان را آزار دهد و از خود براند و بحثهای احمقانه و سر و صداهایشان انزجارش را برمی‌انگیخت.

اما پاندورا معتقد بود مهم ترین دلیلش، چیز دیگریست. او به خوبی می‌دانست ریگولوس خود را در مقایسه با دیگران، مانند یک تکه حلبی می‌بیند که در میان نقره ها افتاده. شاید ادعا می‌کرد که سر و صداها و صحبتهای پوچ، منزجرش می‌کنند، ولی فی الواقع از "خودش" مشمئز بود.

ریگولوس گاهی حس می‌کرد حق با دوست صمیمی‌اش است. به هر حال، او خیلی خوب می‌توانست از درون مردم سر در بیاورد. حقیقت این بود که هرگاه ریگولوس می‌خواست به کسی نزدیک شود، صدایی موذی در ذهنش می‌گفت:"آخه تو چه سنخیتی با بارتی داری؟ اون یه بازیکن کوییدیچ حرفه‌ایه و تو حتی نمی‌تونی جارو رو تو دستت نگه داری."یا"تو رو چه به دوستی به دورکاس؟ ببین اون چه قشنگ می‌تونه حرف بزنه، در حالی که تو هر وقت می‌ری جلوی پنج شش نفر حرف بزنی به تته پته می‌افتی."

به هر دلیلی، ریگولوس بیشتر وقتش را در کتابخانه یا زیر درختان محوطه به تنهایی می‌گذراند و از این وضع چندان ناراضی نبود. فریادهای بچه ها، سرش را به درد می‌آوردند و باعث می‌شدند نتواند درس بخواند، مطالعه کند یا قطعات روحش را بر روی کاغذ بیاورد.

به جز برادرش، تنها پنج نفر در
هاگوارتز بودند که دوستشان داشت: دورکاس میدوز، ایوان و پاندورا روزیه، بارتی کراوچ جونیور و ریموس لوپین. او به تمام این افراد عشق می‌ورزید و با وجود سردی‌اش نسبت به سایر مردم،برای محبت این افراد حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد.


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۷:۱۰ یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
- معجون مرکب پیچیده؟... هومممم نمیدونم. شاید راه حل بهتری پیدا کردم...

با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی ایزابل مک دوگال هنوز بیدار بود. بانوی مرگخوار پشت میز خود نشسته و داشت به چیزی فکر می کرد. تنها منبع روشنایی اتاقش، شمع کوچکی بود که سوسو می زد. این شب بیداری ها جزئی از روتین زندگی اش شده بود.

شب هنگام و زیر نور شمع، بهترین زمانی بود که او می توانست در آرامش تمام به معشوقه اش فکر کند. عشق بین او و گادفری میدهرست یک عشق ممنوعه به حساب می آمد. تعداد کمی مرگخوار روی زمین بودند که عاشق محفلی ها شوند.
و همینطور تعداد کسانی که با ملاقات محفلی ها و مرگخواران موافقت کنند، چندان زیاد نبود. پس ایزابل باید راهی می یافت تا بدون اینکه کسی متوجه شود، به ملاقات گادفری برود.

البته...
البته شاید اگر کمی دست از فکر کردن بر می داشت و دنبال راه حل نمی گشت، متوجه این موضوع می شد که کسی مدت ها از لای در نیمه باز اتاقش، رفتار و حرکاتش را زیر نظر دارد. کسی که با دقت کردن به تغییر عادت ها و رفتارهای ایزابل، فهمیده بود که چقدر او گادفری میدهرست را دوست دارد.

کوین دنی کارتر کوچک چیز زیادی درمورد عشق بزرگترها نمی دانست. اما حس کرده بود اگر این رویه ادامه پیدا کند، ایزابل به کلی او را فراموش خواهد کرد.
مانند آن شب که فراموش کرده بود برای کوین قصه بخواند و او را به تخواب ببرد...


***



- اژ گادفری خوشم نمیاد.

خیلی ناگهانی و بدون هیچ مقدمه ای این کلمات از دهان کوین خارج شد. ایزابل با شنیدن این حرف تعجب کرد و ایستاد. در یک دستش پاکت خرید هایش بود و با آن یکی، دست کوین را گرفته بود تا در میان شلوغی گم نشود. روز آفتابی زیبایی بود و آنها برای خرید به بازار بزرگ لندن رفته بودند.

- کوین چیزی گفتی؟

کوین دستش را از درون دستان ایزابل بیرون کشید و به زمین چشم دوخت. سپس با صدایی آرام زمزمه کرد:
- من گادفری رو دوشت ندارم. ولی تو دوشتش داری.

ایزابل شوکه شد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت به غیر از این موضوع. فکر می کرد به خوبی توانسته عشق و علاقه اش به گادفری را پنهان کند ولی پی برد سخت در اشتباه بوده است. با نگرانی به کودک چشم دوخت.
- چرا از گادفری بدت میاد؟
- چون تو اونو بیشتر اژ من دوشت داری... مگه نه؟

دستان کوچک پسر بچه مشت شد. چیزی همانند یک تکه سیب راه گلویش را بست. از وقتی گادفری وارد زندگی ایزابل شده بود، ایزابل توجه کمتری به او نشان میداد. شب ها قبل از اینکه او به بخواب برود اتاق را ترک می کرد... عصر ها کمتر او را به پارک می برد... در طول روز زیاد به اتاقش سر نمی زد و با او بازی نمی کرد... حواسش به نقاشی هایی که از دونفرشان می کشید نبود و... و کلی دلیل دیگر که باعث شده بود کوین احساس تنهایی کند و نسبت به گادفری دید منفی داشته باشد.

- کوین کی همچین حرفی زده؟ معلومه که من هردوتونو دوست دارم.
- داری دروغ میگی! تو اونو بیشتر دوشت داری! اگه منو دوشت داشتی امروژ به جای اینکه بیایم برای تولد گادفری خرید کنیم منو می بردی پارک!

صدای فریاد کوین توجه چندین عابر را جلب کرد و باعث توقفشان شد. ایزابل در موقعیت مناسبی قرار نداشت. کوین از چیزی که به نظر می رسید باهوش تر بود و فهمیده بود او مشغول آماده سازی وسایل جشن تولد گادفری است. یک جشن تولد دونفره که کسی قرار نبود از آن باخبر شود.

- میخوای بری برای اون جشن بگیری. بعدشم میخوای منو ول کنی چون اونو دوشت داری!
- نه! اینطور نیست کوین!

کوین از فریاد ایزابل جا خورد. این اولین بار بود که ایزابل سرش فریاد می کشید آن هم میان جمعی از افراد غریبه. بغض پسر بچه ترکید و اشک هایش جاری شد. واقعا احساس می کرد که کسی دیگر دوستش ندارد. ایزابل با دیدن اشک های کوین دستپاچه شد. فوری روی زمین زانو زد تا هم قدش شود.

- من... متاسفم کوین... باید... هِی کجا داری میری؟

هنوز ایزابل حرفش را کامل نکرده بود که کوین شروع به دویدن کرد تا از او دور شود.
- دیگه دوشتت ندارم!

با تمام توانش می دوید و گاها به آدم های رو به رویش برخورد می کرد. فریاد های ایزابل که نامش را صدا می زد برایش اهمیت نداشت. میدانست که با وجود گادفری، او دیگر جایی در قلب ایزابل ندارد.
گادفری هم جذاب و خوشتیپ بود و هم یک خونآشام بسیار قوی. خوش اخلاق و دوست داشتنی هم بود و می توانست به راحتی قلب ساحره ها را تصاحب کنند.

این همه ویژگی خوب باعث حسادت کوین می شد. زیرا خودش فقط یک بچه بود و هیچ چیز خاصی نداشت که او را برای ایزابل جذاب کند. مطمئنا ایزابل به زودی ترکش می کرد و می رفت تا با گادفری زندگی کند. اشک جلوی چشمانش را گرفت و نتوانست جلویش را ببیند ولی باز هم به دویدن ادامه داد.

- کویــن مراقـــــــب بااااااااش!

صدای فریاد ایزابل با بوق ماشین قاطی شد و وقتی بچه سرش را بالا آورد خیلی برای فرار دیر شده بود. آخرین چیزی که کوین دید، نور چراغ های جلوی ماشینی بود که با سرعت به سمتش می آمد...


***


- سلام کوین. ببین برات چی آوردم!

با ورود تام ریدل به اتاق، کوین چشم از پنجره کوچک اتاقش گرفت به او خیره شد. درون دستان تام انواع اقسام خوراکی های رنگارنگ و دسته ای گل وجود داشت. از وقتی که با ماشین تصادف کرده و دست و پایش را گچ گرفته بودند، مرگخواران با هدایای مختلف به ملاقاتش می آمدند تا خوشحالش کنند.

تام ریدل بسته خوراکی ها را روی تخت گذاشت و خودش سراغ گلدان لب پنجره رفت تا گل هایش را تعویض کند. کوین تشکری بابت خوراکی ها نکرد. آن روزها کمتر با کسی حرف می زد. غم عجیبی بر چهره اش نشسته بود.
حال ایزابل هم بهتر از کوین نبود. او خود را مقصر بلایی که سر کوین آمده بود می دانست و احساس گناه می کرد. تمام وقت هایی که مرگخوار دیگری کنار پسربچه نبود، او کنارش می ماند و سعی می کرد لبخند را دوباره روی لبانش بیاورد. اما کوین هیچ واکنشی نشان نمیداد.

-کوین تو که ایزابل رو خیلی دوست داشتی. چرا اونطوری باهم دعوا کردین؟ سر چی؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

تام ریدل با نگاهی پدرانه به کوین خیره شده بود. او هم مانند دیگر مرگخواران از ماجرا خبر نداشت. اما حسی به او می گفت علیرغم اینکه کوین تمایلی به صحبت کردن ندارد، ولی حتما به سوالاتش پاسخ خواهد داد.

و حسش درست می گفت!

پسر بچه اول مِن و مِنی کرد و بعد آهسته جواب داد:
- من... بخاطر گادفری دعوامون شد... من بهش حشودی می کنم.
- دعوا سر گادفری؟ به خاطر حسادت؟ برای چی؟
- چون حشِ می کنم اژ وقتی که اون وارد ژندگی ایژا شده، ایژا منو دوشت نداره.

تام احساس کوین را درک می کرد. حسادتی کودکانه باعث اتفاق افتادن این ماجراها شده بود. اگر این حسادت از بین می رفت همه چیز درست می شد.

- کوین اول از همه بگو ببینم چقدر ایزابل رو دوست داری؟
- یه عالمه!
- پس با این وجود که میگی اینقدر برات مهمه از احساس خودت مطمئن نیستی یا از احساس ایزابل؟ میدونی که اونم خیلی دوستت داره. آدما به این راحتی کسایی که براشون عزیز هست رو کنار نمیذارن. حتی اگه فرد جدیدی وارد قلبشون بشه به این معنی نیست که جای قلبشون تنگ میشه و آدمای مهم دیگه رو فدا میکنن و کنار میذارن تا کل قلبشون رو فقط به یک نفر بدن.

کوین با تعجب به تام خیره شد. یعنی درست می گفت؟ درون قلب ایزابل هنوز جایی برای او وجود داشت؟ سوالش را با صدای بلند پرسید:
- یعنی من هنوژ تو قلب ایژابل جا دارم؟

تام ریدل به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
- درسته. هرچی بزرگ تر بشی میفهمی که آدمای دورمون با وجود اینکه فکر میکنیم کلی آدم دور و برشونه چقدر تنهان. اونم به خاطر اینکه اون ظاهری رو که اونا میخوان نشونمون بدن رو ما میبینیم و یوقتا با وجود اینکه حقیقت پشت اون ظاهر رو میفهمیم وانمود میکنیم که نمیدونیم.
- آخه چرا؟
- منم دلیلشو نمیدونم. شاید بخشیش به خاطر اینه اون ظاهر قدرتمندی که اون فرد نشنمون داده رو نمیخوایم پیش خودمون و بقیه خراب کنیم.

کوین گیج شده بود.
- ولی این موژوع چه ربطی به ایژا داره؟
- درباره ی ربطش به ایزابل منظورم این بود که اون از اون آدماست که قلب بزرگی داره و مطمئنم یه روز میفهمی که در حقیقت چقدر تنهاست.

تام با مهربانی دستی بر سر کوین کشید و مشغول نوازشش شد.
- کوین میدونی چقدر تنهایی غم انگیزه؟ مطمئنم تو با اون قلب قشنگت نمیخوای کسی که دوسش داری از تنهایی قلبش بشکنه. میدونم اون قدر شجاع و قوی هستی که تو همچین لحظاتی که کسی که برات عزیزه کلی دغدغه و فکر توی سرشه به جای نگران کردنش ازش حمایت میکنی. میدونی که اون به خاطر اتفاقی که برات افتاده چقدر خودشو سرزنش میکنه؟ من پیشنهادم اینه هر دو تون کمی بهم دیگه وقت بدین و سر فرصت دوباره درست درباره ی همه چی حرف بزنین. بدون عصبانیت و پیش داوری.

حرف های زیبای تام باعث شد که کوین متوجه حقیقت شود و از رفتاری که با ایزابل داشته خجالت بکشد. حتی حس بدی که نسبت به گادفری داشت هم فروکش کرده بود. او حالا می فهمید که تمام این مدت درمورد خوناشام محفلی اشتباه می کرده و او یک "قلب قاپ جدایی بنداز" نبوده است.

کوین باید برای جفتشان جبران می کرد. اما حالا که دست و پایش در گچ بود چه کار می توانست انجام دهد؟

- سلااام کوین! من اومدم روی گچ دستت نقاشی بکشم!

با ورود الستور و گابریل ناگهان جرقه ای در ذهن کوچکش زده شد.
- گابریل می شه تو و آل اِشتار بهم یه لطفی بکنین؟


چند روز بعد

- کوین میتونم بیام تو؟
- بله بیا!

ایزابل به آرامی دستگیره در را گرفت ولی سعی نکرد بازش کند. داخل سرش آشوب بود. نمی دانست بعد از مدت ها حرف نزدن با کوین، حالا چگونه می خواست احساساتش را به او بفهماند. آیا کوین همچنان نسبت به گادفری حس بدی داشت؟ آیا اینبار اجازه توضیح ماجرا را می داد؟ اصلا بعد از توضیح داستان، باز هم باید بین کودک بازیگوش و خونآشام محفلی یکی را انتخاب می کرد؟

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد فکرش را متمرکز و در را باز کند. با باز کردن در ناگهان متوجه اتاقی تزئین شده با بادکنک و کاغذ رنگی شد.

- این تژئینات اژ همون وشایلاییه که اون دفعه خریدی و بعد همه شونو ریختی دور. بانو مروپ موقع تفکیک ژباله پیداشون کرده بود. همه شالم و بدردبخور بودن برای همین اژشون برای تژئین اتاق اشتفاده کردم. گابریل کمکم کرد.

ایزابل با حیرت به اتاق نگاه می کرد. کوین با لباس های نسبتا رسمی وسط اتاق ایستاده و به عصایش تکیه زده بود. به کمک جادو حالش خیلی بهتر شده بود و به زودی می توانست مانند قبل راه برود. به پهنای صورتش می خندید.

- امیدورام هدیه ای رو که می خوای به گادفری بدی همراه خودت آورده باشی. به هر حال اون به ژودی می رشه.

ایزابل تازه متوجه کیک متوسطی شد که روی میز قرار داشت و شمع های رنگارنگ جادویی رویش با خوشحالی خاموش و روشن می شدند. زبان دختر بند آمده بود.

- نگران نباش آل اشتار اتاقو طلشم کرده. هیچ شِدایی بیرون نمیره. بعد ورود گادفری هم اتاق برای یه مدت اژ دَشترِش اونایی که بیرونن خارج میشه. هیچیکی نمیتونه جشنتون رو خراب کنه.
- کوین... من متاسفم بابت...

دست کوین بالا آمد و اجازه نداد ایزابل ادامه حرفش را بزند.
- منم مُقَشِر بودم. بیا اون ماجرا رو فراموش کنیم. ولی... میشه لطفا هیچ وقت منو فراموش نکنی؟

لبخند دلنشینی روی لب ها ایزابل نقش بست. بعد با تمام توان پسرک را در آغوش کشید.
- معلومه! من همیشه به یادت می مونم کوین.

حس امنیت و آرامش دوباره به وجود کوین برگشته بود. از اینکه ایزابل را شاد میدید خوشحال بود. از اینکه با تام حرف زده و راهنمایی گرفته بود، خوشحال بود. از اینکه گابریل و الستور برای تزئین اتاق کمکش کرده و قول داده بودند راز عشق ایزابل و گادفری را به کسی نگویند، خوشحال بود. از اینکه الستور قرار بود گادفری را با چشمان بسته به آنجا بیاورد، خوشحال بود.

- وقتشه!

گابریل سرش را از لای در اتاق داخل آورد و به ایزابل و کوین آماده باش داد. دقایقی بعد چهره الستور که مزین به لبخندی پهن تر از همیشه بود، در آستانه در نمایان شد. پشت سر او گادفری با چشمان و دستانی بسته ایستاده بود و سعی داشت از دست سایه الستور رهایی یابد.

- گرفتن یه محفلی بدون اینکه بخوای بهش آسیب بزنی چالش بر انگیز و سرگرم کنند بود. ولی شکنجه رو به خودتون می سپارم.

گادفری با شنیدن کلمه شکنجه از دهان الستور، حسابی ناراحت و عصبانی شد. به خودش قول داد بعدا به موقع حساب آن مرگخوار قرمز پوش را برسد. ولی فعلا باید روی فرار کردن تمرکز می کرد.

- پارچه رو از روی چشاش بردار.

به محض باز شدن چشمانش به سمت اولین نفری که نزدیکش بود یورش می برد و...

- تــولــدت مبـــــــــــــــــــارک!

شمع های روی کیکش را فوت می کرد؟


تولدت مبارک گادفری عزیز. الهی که همیشه تنت سالم، دلت شاد و لبت حسابی خندون باشه.


با تشکر از تام ریدل که موقع نوشتن خیلی کمکم کرد.





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
تمام احساسات را می شود به راحتی کنترل کرد، به جز احساساتی که در مورد افراد دیگر دارید. هرگز در اولین دیدار با کسی، نمی توانید پیش بینی کنید در سه ماه آینده، چه احساسی نسبت به او خواهید داشت. ممکن است چشمانتان را باز کنید و ببینید کسی که نمی خواستید از صد کیلومتری اش رد شوید، عزیزترین دوستتانش شده و با هم به کسی که حاضر بودید تمام زندگی اتان را بدهید تا فقط یک نیم نگاه به شما بیندازد بد و بیراه می گویید.

رزالین لینتون هم هرگز فکر نمی کرد در بیست سالگی، بهترین دوستش نه ادگار بونز، جوزفین همیلتون یا هر هافلپافی دیگر، بلکه پسر اسلیترینی لاغراندامی که سه سال از خودش کوچکتر بود باشد.

این که از کسی بپرسید چگونه با کسی دوست شده، مانند این است که بپرسید جامعه جادوگری چگونه شکل گرفته. نمی شود این فرایند را با یک یا چند جمله توضیح داد، اگر می خواهید بدانید یک رابطه دوستی "واقعا" چگونه شکل گرفته، نیاز به یک جفت گوش شنوا، دو سه ساعت وقت آزاد و اگر فرد موردنظر خیلی تودار باشد، یک پاتیل معجون راستی ناب و تر و تازه نیاز دارید.

رزالین در سی و هفت سالگی، خوب به خاطر می آورد چگونه با ریگولوس دوست شده، ولی نمی توانست آن را توضیح دهد.

اولین بار که او را دید، ساعت پنج بعد از ظهر یک روز آفتابی بود. به خاطر طلسمی که کراب به سویش شلیک کرده بود، در درمانگاه هاگوارتز به سر می برد و طبق معمول، وقتش را با کتاب هایش می گذراند که متوجه کشمشی میان دو نفر از پسران سال اولی شد که آنها را به قیافه می شناخت، اما هرگز با آنها هم کلام نشده بود. پسری که لاغر و ظریف اندام بود و موهای مشکی شبق مانند داشت می گفت:
- بارتی، چند بار بهت گفتم که من می تونم خودم به درمونگاه بیام نیازی نیست که...

پسر موبلوند وسط حرفش پرید. برخلاف پسر اول، صدایش بلند و پرهیجان بود.
- این چه حرفیه ریگی؟ ناسلامتی با هم رفیقیم دیگه.

رزالین می توانست حالتی تصنعی و آمیخته با اکراه و اجبار را در لبخند پسرک تشخیص دهد. به راحتی می شد فهمید میل چندانی به همراهی با بارتی ندارد.

پس از بستری شدن پسر، رزالین حتی یک کلمه هم با او حرف نزد، ولی از صحبت های مادام پامفری دستگیرش شد که نامش ریگولوس بلک است و به خاطر نوعی بیماری خودایمنی همیشه یک پایش در درمانگاه است و یک پایش در کلاسها. این را هم فهمید که معجون های درمانی آنطور که باید و شاید رویش اثر نمی کنند و همین مادام پامفری را به شدت شاکی کرده. همچنین دریافت مانند خودش بی نهایت به کتاب و کاغذ پوستی وابسته است.
، سز
رزالین به خودش قول داده بود تا زمانی که افراد خودشان به سمتش نیامده اند، سر حرف را با آنها باز نکند تا آزارشان ندهد، اما وقتی دید ریگولوس کیسه ای که بخش زیادی از تمام غذاهایی که به آنها داده شده بود را روانه سطل زباله می کند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
- به نظر می رسه می خوای خودتو نابود کنی.

ریگولوس اخم کمرنگی کرد. آنقدر کمرنگ که اگر تیزبینی رزالین در حد یک آدم معمولی بود، اصلا متوجهش نمی شد.
- فکر می کنم علاقه شدیدی به نجات دادن دیگران داری.
- و منم حس می کنم تو اختلال تغذیه داری.

ریگولوس سرخ شد. به نظر می رسید خودش هم از اختلال تغذیه ایش آگاه است، اما نمی خواهد دیگران آن را به رخش بکشند. در همین حین، رزالین توانست مقداری از نوشته های روی کاغذپوستی کنارش را بخواند."تنها لحظات زندگی ام که واقعا متعلق به منند، لحظاتی اند که می نویسم. کاغذهای پوستی قلب منند. جوهر خون من است."

قبل از این که ریگولوس فرصت کند کاغذها را پنهان کند، رزالین با لبخندی مادرانه گفت:
- خیلی خوب می نویسی.

ریگولوس با نوعی قدردانی خاص که فقط نویسنده ها درک می کنند، به رزالین خیره شد؛ و این آغاز یک دوستی بود. دوستی ای که فقط مرگ توانست بینشان جدایی بیندازد.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
پاتریشیا در جاده‌ی خاکی‌ای که از یک جنگل زیبا می‌گذشت، قدم می‌زد. درختان بلند در دو طرف جاده به چشم می‌خوردند و برگ‌های سبزشان مانند سایه‌بانی روی جنگل را پوشانده بودند. گل‌های رنگارنگ زیبایی زمین را پوشانده بودند و حیوانات کوچک اطراف‌شان می‌پلیکدند. پاتریشیا آرزو داشت جای آنها بود. آنها در جایی به این زیبایی زندگی می‌کردند.

پاتریشیا این جنگل را خوب می‌شناخت. این جنگل پشت خانه‌ی قرمز بود؛ وقتی پاتریشیا پنج سالش بود، او و مادرش بالای یکی از درخت‌های این جنگل یک خانه‌ی درختی ساختند و پاتریشیا تا وقتی که به هاگوارتز برود، همه‌ی کارهایش را آنجا می‌کرد. حتی تا سال چهارم هاگوارتز همه‌ی تکالیف تابستانش را آنجا انجام می‌داد، اما پس از مرگ مادرش دیگر به آنجا نرفته بود. اکنون پاتریشیا خودش را وادار کرده بود به آن خانه‌ی درختی سر بزند.

پاتریشیا به بزرگ‌ترین و پهن‌ترین درخت بید مجنون جنگل رسید؛ درختی زیبا با برگ‌های سبز آویزان که نردبانی ساخته‌شده از چوب و طناب از تنه‌اش بالا می‌رفت و به خانه‌ی درختی چوبی‌ای می‌رسید. این خانه‌ی درختی شیروانی داشت و پشت پنجره‌های بدون شیشه‌اش گل‌های رز بنفش و صورتی گذاشته بودند. پاتریشیا یادش آمد آن زمان‌ها مادرش یک آب‌پاش را جادو کرده بود تا هرهفته‌یک‌بار به گل‌ها آب بدهند. از نردبان بالا رفت و دریچه‌ی زیر خانه‌ی درختی را باز کرد. خودش را بالا کشید و سپس به اطراف نگاهی انداخت.

خانه‌ی درختی پر از گردوخاک و تار عنکبوت شده بود. فرش پشمی روی زمین کثیف و خاکی بود، میز تحریر و صندلی ساخته‌شده از چوب بلوط گوشه‌ی اتاق هم زیر لایه‌ی سنگینی از گردوخاک دفن شده بود. خوراکی‌های توی قفسه‌ها کلی کپک زده و خراب شده بودند. بااینکه آن خانه‌ی درختی خیلی کثیف شده بود، اما پاتریشیا هنوز هم دوستش داشت. این خانه، یادآور تک‌تک لحظات خوش پاتریشیا با مادرش بود؛ آن لحظاتی که دیگر قرار نبود تکرار شوند و فقط خاطره‌شان به جا مانده بود.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.