همینطور که آستریکس و هرمیون آرسینوس را با برانکارد، به بیرون می بردند؛ گریفی ها آلکتو را دیدند که با چشمان پف کرده و لباس خواب گل منگولی، گوشه ای ایستاده.
- تو اینجا چی کار می کنی؟
- مگ صدای داد و بیداتون می ذاره که بخوابیم؟ اصن دارین چی کار می کنین؟
- داریم جرئت حقیقت بازی می کنیم.
- پس ما هم میایم.
گرفی ها برای آلکتو نیز جا باز کردند تا او هم جایی بشنید و بازی کند.
نوبت آبرفورث بود که بطری را بچرخاند. بطری چرخید و چرخید و چرخید. بطری ساعت ها چرخید. گویا اصلا قصد توقف نداشت و همانطور می خواست تا ابد بچرخد. بطری، بطری معمولی نبود. او بطری جادویی بود و دلش می خواست قدری این جادوگران بی رحم که هیچوقت قدر بطری های جادویی را نمی دانستند، اذیت کند.
بالاخره بطری پس از ساعت ها ایستگاه کردن جمعی از گریفیندوری ها، ایستاد.
-بالاخره وایساد!
- خب رو به روی آرتور و آلکتو! آرتور بپرس.
آرتور ویزلی، ویزلی بزرگ پس از تمیز کردن عینکش نگاهی به آلکتو که در خونسردترین حالت ممکن قرار داشت، انداخت.
- جرئت یا حقیقت آلکتو؟
آلکتو با لحن خونسردی جواب داد.
- خب معلومه جرئت دیگه!
آرتور برخلاف همیشه لبخند شیطانی بر لب داشت.
- خب خودت خواستی! حالا که جرئت رو گفتی، یه جمله بدون اینکه از اولش شخص جمع استفاده کنی بگو!
نگاه خونسرد آلکتو جایش را به نگاه نگرانی داد.
- نه ما نمی تونیم. ما خود بزرگ بینی مزمن داریم!
گریفی ها با شنیدن حرف های آلکتو، زبان به اعتراض گشودند.
- یعنی چی؟
- نمی شه آلکتو تو گفتی جرئت پس باید بهش عمل کنی!
آلکتو آب دهانش را به سختی فرو داد سپس دهانش را مقابل گریفی های مشتاق گشود.
- من ...من... شما رو نمی...بخشم!
گریفی ها فریاد شادی به سر دادند چون بالاخره جمله اول شخص مفرد از زبان آلکتو شنیده بودند اما، شادی آن ها زیاد طول نکشید، وقتی که ادوارد به آلکتو که بیهوش افتاده بود اشاره کرد.
- اوا! این چرا اینطور شد!