wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 17:02
تاریخ عضویت: 1404/07/24
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 13 آبان 1404 18:30
پست‌ها: 5
آفلاین
زمان زیادی نیست که نامه‌ای برایم آمده است.
داشتم از ذوق میمردم در نامه نوشته بود :
دوشیزه هدر رِیبوش با افتخار ارض می‌کنم جای شما در مدرسه علوم و فنون هاگوارتز محفوظ است
برای خرید لوازم مورد نیاز به کوچه دیاگون بروید
و نامه‌ای که وسایل درونش نوشته شده بود
در روزنامه ها نوشته بود به پاتیل‌درزدار بروید با اتوبوس به آدرس گفته شده رفتم و دم در مغازه همه رد می‌شدن انگار اصلا اونجا وجود نداره فهمیدم مشنگ ها نمی‌بینند رفتم داخل یه کافه قدیمی و درب و داغون بود بهر حال رفتم سمت پیش خوان که یه یه زن عجیب روی صندلی نشسته بود
رفتم جلو
من: عصر بخیر خانم امید وارم وقت داشته باشید
من هدر هستم
اوه دخترم......... ناامید کننده است که تو طالعت
پیری وجود نداره عزیز(با دستش صورتم رو نوازش کرد) اون روز زود می‌رسه
خانم شما پیش‌گو هستید چه جالب ولی من قصد ندارم حالا حالا حا بمیرم😁
تو می‌خوای بری هاگوارتز درسته؟
بله🧐
می‌دونستم به دلیل اینکه من از نسل یک پیشگوی بسیار بزرگ هستم
اسم اون پشگوی بزرگ چیه ؟؟
در گذشته دفن شده است
اوه باشه
تو فکر می‌کنی من عجیبم
درسته من همچین فکری می‌کنم ولی از نظر من عجیب یعنی خاص و منحصر به فرد من آدمای خاصی دوست دارم و بسیار علاقه مند شدم با شما بیشتر آشنا بشم
خب من پرفسور تریلانی هستم معلم پیشگویی هاگوارتز حتما می‌خوای بری کوچه دیاگون
بله من می‌خوام برم کوچه دیاگون ولی نمی‌دونم کجاست
اون پشت یه اتاقه پر از بشکه نوشیدنی هستش اونجا ...... ولش کن بیا بهت نشون میدم
بلند شدیم و رفتیم به یه اتاق آجری پر از بشکه نوشیدنی چوب دستیشو درآورد و مثل صلیب رو دیوار کشید و با صحنه ای بسیار زیبا مواجه شدم دل تو دلم نبود اونجا پر از مغازه های جادوگران بود

استاد راهنمام گابریلا.پرنتیس

***
خیلی خوش‌حالم که سعی کردی به حرفام گوش بدی. پیشگویی جالب اما غم‌انگیزی بود!

تایید شد.

مرحله بعد: مشورت با استاد راهنمات در رابطه با شخصیتت و بعد معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/28 17:21:31
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 21 مهر 1404 14:09
تاریخ عضویت: 1404/06/25
تولد نقش: 1404/07/20
آخرین ورود: شنبه 17 آبان 1404 21:22
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 44
آفلاین
خیلی ترسیده بودم و کمی هم عجله داشتم همان تور که پدرم به ارامی دنبالم می امد جلوی کافه ایستادم روبه پدرم کردم پدرم گفت:منتظره چی هستی دعوت نامه؟
همانطور که از ترس انگشتانم را به هم گره می زدم گفتم:داشتم فکر می کردم.
پدرم مرا بغل کرد و گفت:در مورد چی فکر می کردی؟معلوم است که کمی ترسیدی نگران نباش من اینجام اتفاقی نمی افته!
کمی ارام شدم شق و رق ایستادم و خودم را در شیشه ای نگاه کردم و سر و وزم را وارسی کردم و با اطمینان وارد شدم پدرم:گفت من می رم کمی در اینجا می گردم تا ببینم که کسی را که راه کوچه را بلد باشه را پیدا می کنم یا نه؟
بعد مرا بوسید و رفت گوشه ای ایستادم در حالی که موهایم را می بافتم صدای بلند به گوشم رسید دابیه بد دابیه بد همانطور که سرش را می کوبید به دیوار از او پرسیدم:مشکلی پیش امده؟
با ترس سرش را بالا برد و گفت:نه نه مشششکلییی نیسل
انقدر ترسیده بود که به تت پت افتاده بود نیست را نیسل تلفظ کرد به او گفتم:اگر مشکلی نیست پس چرا سر خودت را به دیوار می کوبی و به تت پت افتادی؟
ارام نشست و گفت:اره مشکلی هست.
گفتم:چه مشکلی با من حرف بزن.
نشستم و گفت:دابی یک الف خانگی است خانم باید تا ابد به خانواده ای کار کنه تا زمانی که اربابش بهش لباس هدیه بده راستی یک دختر بچه توی پاتیل درزدار چیکار می کنه؟
گفتم:با پدرم امده ام قرار بود با هم یکی را پیدا کنیم تا راه کوچه ی دیاگون را به ما نشان بدهد.
دابی گفت:من می توانم راه را به تو نشان دهم.
گفتم:ممنون و به سمت دیوار اجری رفتیم با حرکاتی در کوچه ی دیاگون را باز کرد پدرم مرا دید و به سرعت پیشم امد باهم وارد شدیم و زمان ورود با دابی خداحافظی کردم و از او تشکر کردم و رفتم در حالی که حیرت زده به اطرافم نگاه می کردم پدرم گفت:فکر کنم یک دوست جدید به دونه من پیدا کردی؟
گفتم:شاید شاید.

***
دوست داشتم صحبت بیشتری بین لونا و دابی شکل بگیره، ولی چون تو همین مقدار هم مشخص بود کلیت شخصیت دابی دستت اومده، می‌تونی از این مرحله عبور کنی. فقط حواست باشه که جن‌های خونگی متفاوت از آدما حرف می‌زنن. مثلا دیالوگ "من می توانم راه را به تو نشان دهم." رو باید می‌نوشتی: "دابی تونست راه رو به بانو نشان داد."

تایید شد.

مرحله بعد: مشورت با استاد راهنمات در رابطه با شخصیتت و بعد معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/21 17:59:11
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/21 18:00:36
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 19 مهر 1404 15:27
تاریخ عضویت: 1404/06/21
تولد نقش: 1404/07/14
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:38
از: بارو(the Barrow)
پست‌ها: 13
آفلاین
از خونوادم خداحافظی کردم و وارد کافه قدیمی پاتیل درز‌دار شدم.
کافه کاملا تاریک بود و تنها توسط دو مشعلی که در دو طرف سالن روی دیوار آویخته شده بود روشن می‌شد.
بیشتر از این به ویژگی‌های سالن نگاهی نکردم و فقط چشم به یک میز دوخته بودم که مردی روی آن نشسته بود.

موهاش کاملاً سیاه بود، قد بلندی داشت و چشمهاش!
چشم‌هاش منو یاد چشم‌های ماری می‌انداخت که توی باغچه‌ی خونمون پیدا کرده بودم.
اونا کاملاً سبز بودن و کاملاً مرموز.

به سمتش حرکت کردم.
همه میزها خالی بود و فقط میز اون بود که یک مشتری پشتش نشسته بود، وگرنه اگه مشتری دیگری بود حتماً از اون کمک می‌خواستم.

جلوتر رفتم و بالای سرش ایستادم:
+سلام آقا؛ شما می‌دونید کوچه دیاگون کجاست و چطور می‌تونم واردش بشم؟

سرشو بالا آورد و گفت:
+ کوچه دیاگون؟
هوم؛ اما قبل اینکه بهت آدرس بدم می‌تونی بهم بگی که از کدوم خانواده جادوگری هستی؟

+ بله آقا؛ من رونالد ویزلی هستم.

+هوم ویزلی؛ از خانواده اصیلی هستی اما؛ خائن به اصل و نسب!

با کلمه آخرش رو که فریاد زد از جا پریدم و تقریباً از کمک گرفتن از اون پشیمون شدم که بلند شد و به سمت یه ساعت دیواری حرکت کرد.

ساعت دیواری شبیه کلبه بود اما وقتی جلوتر رفتم به جای عقربه‌ها و اجزای یه ساعت معمولی یه دایره رو دیدم که متونی رو روی اون نوشته بودن.

اون مرد به ساعت بیشتر نزدیک شد و گفت:
+ جلوتر برو؛ اسمتو بگو و جواب معما را با صدای بلند بگو.

قبل از اینکه بره سریع گفتم:
+ام، ام، ببخشید میشه اسمتون رو بدونم؟

با چهره‌ی جدیش و اخمای تو همش گفت:
+اسلیترین هستم؛ سالازار اسلیترین.

بعد گفتن این حرف سریع چرخید و ازم دور شد.

با استرس جلو رفتم و بلند رو به ساعت گفتم:
+رونالد بیلیوس ویزلی!

ساعت شروع کرد به درخشیدن و وقتی درخشیدنش تموم شد متنی روی آن ظاهر شده بود:
هرچه از من برداری بزرگتر می‌شوم.
من چیستم؟

این معما رو پدرم یه روز بهم داده بود؛ برای همین بی‌درنگ گفتم:
+چاله!

با صدای مهیبی ساعت شکافته شد و راهی که بلنداش تا سقف کافه می‌رسید باز شد.
با خوشحالی دویدم و وارد گذرگاه شدم.

***
رول نویسی‌ت خیلی بهتر شده و مشخصه که براش وقت گذاشتی، افرین.
تایید شد.

مرحله بعد: مشورت با استاد راهنمات در رابطه با شخصیتت و بعد معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط رونالد بیلیوس ویزلی در 1404/7/19 20:45:57
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/20 9:20:51
دلت برای مرده‌ها نسوزه؛ دلت برای زنده‌ها بسوزه و از همه بدتر؛ برای کسانی بسوزه که بدون عشق زنده‌اند.
پروفسور دامبلدور.
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 5 مهر 1404 20:21
تاریخ عضویت: 1404/07/02
تولد نقش: 1404/07/05
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
لندن، شهری که نفس‌های باستانی‌اش در هر کوچه و خیابان پیچیده بود، زیر چتر تابستان بی‌رمق خود، گویی در حالتی از رخوت به سر می‌برد. اما در کنج دنج کافه‌ی "پاتیل درزدار"، جایی که عطر کهنه‌ی مالت و پای سیب، با غبار طلایی معلق در پرتوهای زرین خورشید که از پنجره‌های کدر به درون می‌خزیدند، رقصی آرام را آغاز کرده بود، زمان با آهنگی متفاوت می‌گذشت. امیلی تایلر، با موهای بلند و مواج خرمایی‌اش که چون آبشاری از ابریشم بر شانه‌های ظریفش فروریخته بود و چشمان نافذ وکهربایی اش، پشت میزی چوبی، غرق در دنیای خویش بود. دستانش، که هنوز عطر جوهر کهن را از نامه‌ی هاگوارتز با خود داشتند، هرچند لحظه، سطرهای دعوتنامه را با وسواس خاصی لمس می‌کردند. نامه‌ای که با مهر و موم ارغوانی و نشانه‌ی پیچیده‌ی چهار حیوان اساطیری مزین شده بود؛ نه فقط یک کاغذ، که طنین یک سحر باستانی بود، وعده‌ی آینده‌ای ناشناخته و ورای هر تصور.

"تق تق!"

صدایی زیر و بم، از زیر میز، همچون سوزنی از جنس سکوت، پرده‌ی افکار امیلی را پاره کرد. سرش را به آرامی، با همان خستگی آشنایی که در هر حرکتش نمایان بود، خم کرد. آنجا، در سایه‌های دلنشین چوب کهنه، سنجابش ویلو، با موهای قهوه ای روشن که چون هاله‌ای از نور دور صورت بانمکش را گرفته بود و چشمانی به رنگ فندق‌های تازه، مشغول عملیاتی پر حرارت و البته بی‌امان بود. پنجه‌های ظریفش را، با حرارت یک کاوشگر گنج، به سمت یک بادام زمینی کوچک دراز می‌کرد که در شکاف باریک بین دو تکه چوب صندلی، خود را پنهان کرده بود. تلاشش، آنقدر بی‌وقفه و متمرکز بود که گویی جهان در گرو آزادی آن بادام است. امابادام، سرسخت‌تر از آن بود که به راحتی تسلیم شود.

امیلی، آهی کشید. این ویلو بود. همان ویلوی بی‌قرار که یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت و دائم در پی ماجراجویی‌های کوچک بود. چند دقیقه پیش، که در تعقیب یک صف مورچه در نزدیکی یک ساعت ایستاده‌ی قدیمی، مسیر خود را کج کرده بود، تا نزدیکی آن ساعت رفته بود و حالا هم این بادام. بالاخره، ویلو از زیر میز بیرون آمد. بادام را رها کرد و نگاهش به سمت همان صف مورچه‌ها برگشت که حالا کمی از مسیر اولیه خود منحرف شده بودند و به سمت پایه‌های چوبی همان ساعت ایستاده‌ی قدیمی می‌رفتند. کنجکاوی، همچون شعله‌ای سرکش، در چشمان کوچک ویلو فوران کرد.

-ویلو! لطفا...

امیلی با لحنی که ترکیبی از التماس و خستگی پنهان بود، زمزمه کرد.

-ویلوووو... نکن!

اما ویلو، آنقدر غرق در کشف جدیدش بود که گویی صدای امیلی، تنها نجواگری از باد بود؛ بی‌اثر، بی‌صدا. او با پنجه‌هایش، شروع به کاوش در صف مورچه‌ها کرد، که حالا در نزدیکی پایه‌ی ساعت، مسیر خود را گم کرده بودند. صف، برای لحظه‌ای از هم گسست، گویی نظمی باستانی به چالش کشیده شده بود.

امیلی دید که دیگر چاره‌ای نیست، به سرعت از جای خود بلند شد، قامتش کمی خم شد تا ویلو را بگیرد. دستش به آرامی به سمت سنجاب کوچک دراز شد. در همان لحظه، ویلو با چرخشی ناگهانی، یکی از پنجه‌های ظریفش را بر روی پایه‌ی چوبی همان ساعت ایستاده‌ی قدیمی کشید. خراشی سطحی، اما پر از معنا.

درست در همان لحظه‌ای که امیلی دستش را دراز کرده بود تا ویلو را از صحنه‌ی شلوغی دور کند، صدایی آرام، اما پر از اقتدار و مهربانی، از بالای سرش به گوش رسید:

-اشکالی نداره عزیزم. بذار کنجکاوی‌شو دنبال کنه.

امیلی، سرش را بالا آورد. در آنجا، با قامتی بلند و باوقار، و موهایی طلایی که چون آبشاری از نور بر شانه‌هایش فروریخته بود و چشمانی به رنگ آبی-سبز اعماق اقیانوس، هلگا هافلپاف ایستاده بود. لبخندی گرم و متفکرانه بر لبانش نشسته بود که گویی تمام خستگی و دغدغه‌ی جهان را می‌زدود. او با نگاهی سرشار از آرامش، به امیلی و سپس به ویلو خیره شد.

درست همان لحظه‌ای که ویلو پنجه‌اش را بر روی پایه‌ی ساعت کشیده بود، ناگهان بر روی صفحه‌ی بی‌جان همان ساعت ایستاده‌ی قدیمی، نمادی درخشید. جرقه‌ای سبز و مرموز، که گویی از اعماق زمان برمی‌خاست و با هر ضربان قلب، قوی‌تر می‌شد. این نماد، چیزی نبود جز لوگوی باستانی هاگوارتز، با چهار حیوان اساطیری که در هاله‌ای از نور سبز، به رقص درآمده بودند. این نشان، آرام و باشکوه، شروع به تپیدن کرد، گویی قلبی باستانی دوباره به کار افتاده بود. هلگا با وقار، به صفحه‌ی ساعت اشاره کرد.

-اینجا، نقطه‌ی شروعه.

امیلی، که هنوز در بهت و حیرت بود، به هلگا خیره شد.

_پروفسور هافلپاف... این... چیه؟

هلگا، با مهربانی دست امیلی را گرفت و او را کنار خودش نشاند، نگاهی به ویلو انداخت که حالا با چشمان گشاد شده، به نماد درخشان خیره شده بود و گاهی اوقات با پنجه‌هایش به آن اشاره می‌کرد.

-امیلی ، این ساعت یه دروازه س برای ورود به ابعاد دیگه و برای باز کردن دروازه کوچه دیاگون، به یه هماهنگی جادویی از اراده و کنجکاوی نیاز داره. کنجکاوی بی‌غل و غش ویلو، این ساعتو بیدار کرده.ببین!

امیلی، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، پرسید:

-ولی... اگه ویلو نبود... اگه اون این کارو نمی‌کرد... من چطور باید می‌فهمیدم؟ چطور باید... راهو پیدا می‌کردم؟

سوالی که در اعماق ذهن او می‌چرخید، حالا با نگاهی ملتمسانه از چشمانش فوران کرد.

هلگا لبخندی آرام زد. لبخندی که گویی رازهای هزاران سال را در خود داشت.

-سوال خوبیه، وارث تایلر.در حقیقت جادوگران واقعی، نیازی به راهنمایی‌های معمول ندارن. انرژی جادویی درونی شون، مثل یه قطب‌نمای پنهان، همیشه مسیر درستو نشون می‌ده. هر جادوگر، به شیوه‌ی خودش، راه ورود به دنیای جادو را پیدا می‌کنه. گاهی اوقات، از طریق یک اتفاق به ظاهر ساده، مثل یه صدای مرموز توی یه کتابخونه ی قدیمی، یا افتادن یه شیء جادویی تو دستاشون. گاهی هم، از طریق یه موجود کنجکاو و پر جنب و جوش، مثل ویلو.

او به ویلو نگاهی انداخت که حالا با ذوقی کودکانه، پنجه‌هایش را به سمت نماد هاگوارتز دراز کرده بود.

-این انرژی جادویی، همیشه در اطرافته، هر گوشه و کنار این جهان. وقتی تو به این کافه قدم گذاشتی، یه موج از انرژی قدرتمند و خام، همراه با تو به اینجا اومد. موجی که با دنیای ما پیوند عمیقی داره، اما هنوز بیدار نشده بود. حس کردم یه چیزی داره اتفاق میافته، به خاطر همین، اومدم تا اگه نیاز بود، راهنمایی‌ات کنم. ویلو، یه وسیله‌ شد برای آشکار شدن این جرقه‌ی جادویی. یه کاتالیزور، برای چیزی که درونت خفته بود.

امیلی با حیرت به هلگا گوش می‌داد. پس این تمام مدت در درون او بود؟ این حس مبهمی که همیشه همراهش بود، حالا معنا پیدا می‌کرد.

هلگا به لوگوی درخشان هاگوارتز اشاره کرد.

-اینجا، نقطه‌ی تلاقی اراده و واقعیت جادوییه. این ساعت، صفحه‌ی معمولی ای نداره، سه تا شیار عمیق داره که هر کدوم، نمایانگر سه بعد از جهان هستن : گذشته، حال و آینده.برای ورود به کوچه دیاگون، تو باید این سه بعد رو، توی همین لحظه متمرکز کنی. و برای این کار، به کمک ویلو و راهنمایی من نیاز داری.

امیلی به ویلو نگاه کرد که حالا با شور و هیجان به نماد درخشان نزدیک می‌شد.

-ویلو؟ولی اون فقط یه سنجابه.

-او نه حرف می‌زنه و نه می‌دونه چیکار میکنه، اما حضورش و شیطنتاش، همون جرقه‌ایه که این ساعتو بیدار می‌کنه. انرژی خالص ویلو، این ساعتو به جریان میندازه . بدون حضور اون، این ساعت هرگز بیدار نمی‌شد.

هلگا با لبخندی که حالا پر از رمز و راز بود، جواب داد.

-امیلی، حالا دستتو روی نماد هاگوارتز قرار بده. و ویلو... اونو هم کنار خودت نگه دار. حضورش کافیه و انرژی پاک کنجکاوش، این پیوندو محکم‌تر می‌کنه.

امیلی، دستش را به سمت نماد درخشان هاگوارتز دراز کرد. در وجودش، موجی از تردید و شگفتی در هم آمیخته بود، همچون تلاقی دو رودخانه‌ی عظیم. آیا این واقعیت داشت؟ آیا او واقعاً قرار بود به دنیایی دیگر قدم بگذارد؟ ذهنش پر بود از داستان‌های پریان و اسطوره‌ها، اما این بار، لمس سحر در نوک انگشتانش بود. لرزشی خفیف، اما پر معنا، در وجودش پیچید. نه از ترس، بلکه از حس کشفی عظیم. اما نگاه مصمم هلگا و چشمان کنجکاو ویلو، به او نیرویی تازه بخشید. او نه تنها یک دعوتنامه، بلکه یک وعده را در دست داشت. وعده‌ی یک زندگی نو، فراتر از مرزهای آشنای جهانش. با نفسی عمیق، و با جسارتی که از اعماق وجودش سرچشمه می‌گرفت، کف دستش را بر روی نماد درخشان هاگوارتز نهاد. گرمایی ملایم، همچون نبض یک قلب پنهان، از نماد به درون وجودش سرایت کرد و رگ‌هایش را با انرژی ناشناخته‌ای پر کرد. ویلو نیز، با هیجان، بالای سر امیلی ایستاده بود و پنجه‌های کوچکش را با وسواس، بر روی موهای او قرار داد. چشمان کوچک و درخشانش، تمام حرکات امیلی را زیر نظر داشت، گویی او نیز بخشی از این جادوی در حال وقوع بود.

هلگا به شیارهای ساعت اشاره کرد.

_حالا باید با تمرکز و اراده‌ی کامل، این عقربه‌های نورانی رو که از شیارها بیرون می‌ان، با دقت تنظیم کنی. برای رفتن به کوچه دیاگون، لازمه که اولین عقربه، که از شیار گذشته بیرون میاد رو روی عدد '3' بزاری. بعد، عقربه‌ی حال، که از شیار میانی نمایان می‌شه رو روی عدد '6' و در نهایت، عقربه‌ی آینده، که از شیار انتهایی ظاهر می‌شه ، باید روی عدد '9' تنظیم بشه. باید بدونی که این اعداد تصادفی نیستن ونمادی از هماهنگی جادویی برای گشایش معابرن و همچنین رمز عبورت به دنیای دیگه . و ویلو، در تمام این مدت باید کنارت باشه. حضور کنجکاوانه‌ی اون، این فرآیندو تسهیل می‌کنه.توی ذهنت، به اون مورچه‌ها فکر کن که ناپدید شدن...

امیلی چشمانش را بست. در ذهن خود، گذشته را با تمام خاطرات و آموخته‌هایش، حال را با تمام آگاهی و هوشیاری‌اش، و آینده را با تمام امیدها و انتظاراتش، در یک نقطه‌ی کانونی متمرکز کرد. گویی تمام تار و پود وجودش به یک نخ جادویی گره خورده بود، و انرژی‌هایش را برای لحظه‌ای سرنوشت‌ساز جمع می‌کرد. سپس، با دقت، عقربه‌های نورانی را که به آرامی از دل شیارها بیرون می‌آمدند، یکی پس از دیگری به جایگاه‌های تعیین شده چرخاند. ویلو نیز، با چشمان گشاد شده، به صفحه‌ی ساعت خیره شده بود و پنجه‌های کوچکش را با هیجان، به چند تار موی امیلی می کشید. امیلی با هر چرخش عقربه، به جادوی در حال وقوع، مهر تأیید می‌زد.

با چرخش آخرین عقربه به سمت عدد '9'، نماد هاگوارتز در مرکز ساعت با لرزشی عمیق و موزون، شروع به تپیدن کرد.لرزشی که انگار تار و پود زمان و مکان را از هم گسسته بود، و واقعیت را بازتعریف می‌کرد. در لحظه، صفحه‌ی ساعت ایستاده، با درخششی خیره‌کننده، ناگهان باز شد. نه یک شکاف عادی، بلکه یک چرخش آرام و باشکوه، که گویی درهای دنیایی دیگر را به روی جهانی کهن و فراموش‌شده گشوده بود.

سپس، با صدایی که بیشتر به کوبش قلب یک غول باستانی در اعماق زمین شبیه بود، یک تونل بی‌پایان پدیدار شد. تونلی از جنس کریستال‌های سبز درخشان، که با هر ضربان قلب، عمیق‌تر و طولانی‌تر می‌شد، گویی به سوی بی‌نهایت پیش می‌رفت. دیوارهای کریستالی، با نور خود، سایه‌هایی رقصان و وهم‌انگیز بر دیوارهای کافه می‌افکندند، و فضای آشنا را به مکانی مرموز تبدیل می‌کردند. از انتهای این تونل، بوی کاغذهای کهنه و جوهر جادو، با نوای آرام زمزمه‌ها، به گوش می‌رسید؛ زمزمه‌هایی که گویی از درون زمان، به سوی امیلی و ویلو می‌آمدند، و آن‌ها را به سوی خود فرا می‌خواندند.

امیلی تایلر، با چشمانش که حالا از شگفتی و هیجان می‌درخشیدند، به این معبر بی‌سابقه خیره شد.

-این... کوچه دیاگونه.

صدایش، بیشتر شبیه یک نجوا بود تا یک جمله؛ نجوایی از جهانی که اکنون، به واقعیت پیوسته بود...

***
بسیار زیبا بود!
تایید شد.

مرحله بعد: مشورت با استاد راهنمات در رابطه با شخصیتت و بعد معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط امیلی تایلر در 1404/7/5 22:12:43
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/6 19:40:04
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 17 شهریور 1404 13:50
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:40
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 77
آفلاین
_بالاخره رسیدم!

فریاد زنان این را گفتم و متوجه شدم توجه عده ی زیادی از ماگل ها را جلب کرده ام. مثل همیشه خیلی دستپاچه شدم و نزدیک بود زمین بخورم.
دختری با موهای بلند و قرمز و زیبا گفت: مواظب باش دختر، چقدر حواس پرتی!

شروع کردم بگویم که: من از شما کمک نخواستم...

که متوجه شدم. متوجه شدم که او کیست. باید همان اول که جغد برفی او را دیدم، می فهمیدم. او لی لی بود! لی لی پاتر کسی که می توانست کمکم کند. از شانسم شگفت زده شده بود. من باید به کوچه ی دیاگون می رفتم و لی لی می توانست مرا ببرد چون او از محل دقیق آجر های جادویی خبر داشت.

گفتم: متاسفم. عجله داشتم. من هرمیونم. هرمیون گرنجر. شما باید لی لی باشید درسته؟
_بله. از آشناییت خوشحال شدم. خداحافظ.

_صبر کن! من به کمکت احتیاج دارم. می خوام برم کوچه ی دیاگون. متاسفانه پودر پرواز هم ندارم. می دونی که چوبدستی هم ندارم.

_متاسفم. الان باید حتما برم جایی. تو پاتیل درزدار یه نفر پیدا میشه که کمکت کنه.

کم کم داشتم عصبانی می شدم. قبلا فکر می کردم خیلی دختر خوبی است. اما الان داشت روی مخم راه می رفت. راستش تصورم درباره ی لی لی این بود که از آنجایی که دختر درسخوانی هست، اگر با هم دوست بشویم خیلی با هم جور می شویم.

با عصبانیت گفتم: خیلی عذر می خوام، اما اگه یه کم فکر کنید متوجه می شید که...

جواب داد: باشه! شوخی کردم بابا! بیا بریم.

وارد پاتیل درزدار شدیم و به حیاط پشتی رفتیم. لیلی کیفش را باز کرد. از درون آن چوبدستی اش را بیرون کشید. بعد با الگوی خاصی به دیوار ته حیاط ضربه زد. دیوار باز شد.
قبل از این که به دنیای آن طرف دیوار قدم بگذارم، از او تشکر کردم که کمکم کرد: ازت ممنونم.

با خنده جواب داد: کاری نکردم، این دفعه واقعا از آشناییت خوشحال شدم. خداحافظ.

و به سوی دنیایی که شاید از دنیای ماگل ها زیبا تر بود، رفتم.

***

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/18 10:08:01
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 شهریور 1404 13:58
تاریخ عضویت: 1404/06/08
تولد نقش: 1404/06/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:10
پست‌ها: 25
آفلاین
هوای بارانی لندن و صدای پای ماگل های سر به هوا،هردو مواردی بودن که به طور معمول ترغیبم نمیکردند که از زادگاه زیبام و شطرنج بازی کردن با دوست کره سانتورم بیام اینجا اما چه میشه کرد مطمینم هاگوارتز ارزش اینارو داره
راهم رو بین عده ای از ماگل های خوشحال به خاطر برد تیمی به اسم ارسنال باز کردم راستش رو بخوایید از فوتبال بدم نمیاد و تا جایی که حماقت ماگل ها بهم اجازه بده سعی میکنم بازیاشونو ببینم البته تو اینکه نسخه ی بی ارزشه کوییدیچ هست شکی نیست
از جلوی مغازه های متعددی گذشتم تا به کوچه ای رسیدم
تنگ و نمناک بود،بنا به تصورم از پاتیل درزدار احتمال دادم که مقصدم همینجا باید باشه
رفم توی کوچه،بعد از دو یا سه قدم ناگهان زیر پام خالی شد و با صورت زمین خوردم
صدای خنده ای از پشتم شنیدم،خنده ای که به شدت سعی میکرد شرورانه باشد اما بلاهت در ان موج میزد
صدای نوجوانانه ی خروس نشان دیگری گفت:پسر کوچولو اگه دوست داری ننت بازم صورتتو ببینه دارو ندارتو بریز رو زمین و دمتو بذارو رو کلت و برو
با شنیدن این جمله خشم وجودم و ر بر گرفت،صورتم داغ شد،این توله ماگل کثافت با چه جرعتی اسم مادرم رو به زبون اورده بود
پسر دیگر که شبیه اورانگوتان کم مو بود با رکابی اش که حدس من از هدف او برای پوشیدن ان مشخص شدن ردی از ادامس خروسی ای بود که ان را تتو معرفی میکرد گفت:کثافت عجیب الخلقه ی قناص رنگ چشاتو برای ما تغییر نده و بعد گفتن این جمله به سرعت با مشتی به صورتم کوبید
با خشم گفتم:شما گند زاده های کثیف تقاص این کارتونو پس میدید
ان دو باهم گفتند: با ما بودی حرومی؟
بعد در حالی که چشم متورمم را نگه داشت بودم از پا بلندم کردند و به سمت سطل اشغال ته کوچه رفتند
اورانگوتان گفت:تو ام میشی سومیش،سومین قهرمان کوچولوی سطل خوابمون
با خودم گفتم چرا ته مایه ی قدرت جادوییم اینجا به نجاتم نمیاد،اصلا دوست نداشتم جلوی این دوتا شل مغز تحقیر بشم
تمرکز کردم، توی دلم کفتم خودتو نشونده یالا دیگه الان وقتشه وقتشه
خروس نشان در سطل را باز کرد اما خشکش زد و دهانش از تعجب باز ماند
اورانگوتان گفت:یالا دیگه پدی این کثافت منتظره
اما پدی عقب عقب رفت سکندری خورد و سپس شروع به دویدن کرد
اورانگوتان تا خواست سرش را برگرداند صحنه ی عجیبی را دید
مومیایی ساخته از اشغال با لبخند چندش اور
من رو ولکرد و اونم شروع به دویدن کرد بعد رفتن اون سطل اشغال به حالت عادیش برگشت و من غرور امیز از قدرت جادویی خودم از جا جستم
ناگهان هاله ی پیر مرد بلند قامتی با ریشی سفید و جامه ی یشمی از ابتدای کوچه پدیدار شد
اوه سلام جوزف
صدایش پخته و ارامش بخش بود،نزدیک که شد او را شناختم،پدرم از او بسیار تعریف ها میکرد،بله کسی نبود جز البوس دامبلدور
س س سلام اقا
او با نگاهی مهربانانه گفت:اوه جوزف من برای همراهیت اومده بودم میدونم که پدرت یکم ناخوش احواله واسه همین گفتم بیام وو هوم گردنبندت ترک خورده
با حرکت چوب دستی اش دوبار به ان زد
مانند روز اولش شد
بگذریم،جوزف فکر نمیکنم دیگه وقت داشته باشی که به پاتیل درزدار هم بری
اگه میشه همراه من بیا
با حرکت سر او را همراهی کردم
وقتی به انتهای کوچه رسیدیم
فضای تاریکی به سمت راست به رویمان باز شد، مختص البوس جون
دامبلدور با خنده گفت:من و این کوچه همیشه با هم شوخی داشتیم،البته گاهی تو صدا کردنم زیاده روی میکنه
خدارو شکر جلوی تو نکرد...خوب بگذریم،فکر کنم از اینجا به بعد خودت بتونی انجامش بدی
تو هاگوارتز میبینمت جوزف
و بعد کلاهش را در اورد و تا خواستم جواب خداحافظی اش را بدهم نا پدید شد.

***

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط جوزف وارنسکی در 1404/6/11 14:26:25
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/12 9:19:28
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 7 شهریور 1404 19:34
تاریخ عضویت: 1404/06/06
تولد نقش: 1404/06/07
آخرین ورود: جمعه 2 آبان 1404 10:03
پست‌ها: 28
آفلاین
هممم... فکر میکنم اینجاست.

رودریک به کافه ی قدیمی و رنگ و رو رفته ی مقابلش خیره میشه و برای اینکه شکش برطرف شه دوباره آدرسو چک میکنه.

چرا انقدر قدیمیه؟
مگه قرار نیست برم یه مدرسه ای که با جادو سروکار داره؟ پس چرا با جادو حداقل یکم به کافه نرسیدن؟
چرا اسمش پاتیل درزداره؟
اینجا دقیقا چجور جاییه؟
و ...

ذهن پسرک با سوال هایی که انتهایی براش تصور نمیکرد پر شده و بخاطر اینکه جواب هیچکدومو نمیدونه هرثانیه عصبی تر میشه. نفس عمیق میکشه و با خودش میگه:

"رودریک یازده سالت شده! مثل آدم برو توی کافه از هیچی هم نترس. حتما کسی اونجا هست که کمکت کنه."

قدماشو سریع ولی محکم برمیداره و بدون اینکه مکث کنه در کافه ی پاتیل درزدار رو باز میکنه و وارد میشه.بلافاصله گرمای عجیب خفه کننده ای به صورت رودریک حمله میکنه و حس میکنه که هوای توی کافه صدبرابر شرجی تر از خود لندنه! فکر نمیکرد که بتونه جایی شلوغ تر از خیابون های لندن پیدا کنه ولی انگار که اشتباه میکرد. نمی خواست توجه کسیو به خودش جلب کنه ولی صدای قژ قژ در رودریکو به هدفش نرسوند. سعی میکنه به نگاه های خیره ی بقیه اعتنایی نکنه و فقط کسی رو پیدا کنه که بتونه بهش کمک کنه.
به اطراف نگاهی میکنه و تا میاد خودشو سرزنش کنه که با نگاه های سرسری نمیتونه کسیو که دلش میخواد پیدا کنه، چشماش روی کسی قفل میشه که با همه فرق داشت. با اینکه روی صندلی نشسته بود ولی مشخص بود که چقدر آدم بلندیه...یکم زیادی بلند.
رودریک عزمشو جزم میکنه و آروم به طرف مرد قدبلند با موهای رنگین کمونی و چکمه های پاشنه بلند میره.جلوی میزی که مرد نشسته وایمیسته و صداشو صاف میکنه:

"آقا! من یه تازه واردم. میتونین به من کمک کنین که کوچه ی..."

رودریک تا می خواست که به نامه نگاه کنه و از اسم کوچه مطمئن بشه مرد از پشت میز بلند میشه و نوشیدنیشو کنار میذاره.

"کوچه ی دیاگون."

مرد به نامه ی توی دست رودریک نگاه میکنه و دنبال اسمش میگرده و وقتی پیداش کرد، با مهربونی به رودریک دست میده و خودشو معرفی میکنه:

"من آقای تالم رودریک سیتون. البته که آقای تال لقبمه! لقب خیلی قشنگیه مگه نه؟ ترجیح میدم همه منو اینطوری صدا کنن... البته جز دوستای نزدیکم.اونا منو به اسم صدا میکنن."

آقای تال دست رودریکو ول میکنه و اونو به سمت در آخر سالن هدایت میکنه.
رودریک وقتی که آقای تال ایستاده بود نمیتونست به صورتش نگاه کنه چون فکر میکرد که بیشتر از دو و نیم متر قدشه! بخاطر همین عقب تر راه میره که برای دیدن صورتش گردنش درد نگیره.
علاوه بر سوالایی که قبل اینکه بیاد تو کافه براش پیش اومده بود حالا کلی سوالم درباره ی آقای تال داشت. ولی می دونست الان وقت مناسبی برای پرسیدن سوالاش نیست.
آقای تال درو باز میکنه و وارد حیاط پشتی کافه میشه و رودریکم پشتش میاد تو و درو پشت سرش میبنده. تنگی اونجا حس عجیبی بهش میده و حس میکنه که شاید به لطف اینجا ممکنه ترس از جاهای بسته هم بگیره.

"میدونم داری فکر میکنی که چقدر تنگه و فضاش حتی خفه تر از تو کافست!ولی نگران نباش. جاییو قراره ببینی که همه ی اینارو با خودش میشوره میبره."

مکث میکنه که دنبال توضیح مناسب بگرده و بعد به رودریک لبخند میزنه.

"کسی نیست که از کوچه ی دیاگون بدش بیاد پسر. اونجا همه چی یکم.. فرق میکنه. نه فقط با دنیای مشنگا بلکه با هاگوارتزم خیلی فرق داره. میدونی.. انگار که اینجا زندگی جریان داره. میتونی هرچیزی که میخوای داشته باشی . چیزاییو ببینی که تا به حال توی عمرت ندیدی. چیزاییو بشنوی که تا حالا نشنیدی و البته که چیزاییو بخوری که تا حالا نخوردی! کوچه ی دیاگون توصیف کردنش سخته چون کلمه های درستی برای وصفش پیدا نمیشه. ولی خب تا وقتی با چشمای خودت نبینی نمیفهمی چی میگم."

آقای تال کلاه درازشو صاف میکنه و نزدیک یه دیواری میشه و به رودریک اشاره میکنه که بیاد کنار خودش بایسته. وقتی چوب دستیشو در میاره رودریک ناخودگاه محوش میشه و براش سوال میشه که چه کاری از دست اون چوب برمیاد تا اینکه وقتی آقای تال وردی میخونه جوابشو میگیره و به دیوار روبه روش خیره میشه که چجوری آجرها کنار میرن و جاشونو به یه کوچه ی عجیب که باید همون کوچه ی دیاگون باشه میدن. رودریک دستشو میبره تو و وقتی میبینه که دستش رد میشه جا میخوره و میره عقب.
آقای تال میخنده و دو بار به پشت رودریک میزنه.

"نگران نباش. فقط پشت من بیا و از کنارم تکون نخور."

وقتی آقای تال قدم برمیداره که بره جلو رودریک تنها سوالی که اونموقع داره رو میپرسه.

" من هیچی از وردتون نفهمیدم ولی بعد وردتون گفتین در کشاکش شجاعت و اصالت،در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو میزنند...فرزندان هلگا می درخشند! این یعنی چی؟ "

" شعار یکی از چهار تا گروه هاگوارتز به اسم هافلپافه رودریک! "

شعار بیشتر از اون چیزی که باید رودریک رو تحت تاثیر قرار میده و همون لحظه فهمید که به جواب سوالایی که توی ذهنش درباره ی آقای تال بود میرسه. چون ته دلش میدونه که میره به گروهی که آقای تال حضور داره...
لبخندی میزنه و پشت آقای تال وارد کوچه ی دیاگون میشه...

***

به آقای تال حسودیم شد.
تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/8 13:12:54
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 5 شهریور 1404 22:26
تاریخ عضویت: 1404/06/01
تولد نقش: 1404/06/04
آخرین ورود: پنجشنبه 27 شهریور 1404 18:01
پست‌ها: 4
آفلاین
کت و شلوار مشکی ای که تو تولد 9 سالگیم پوشیده بودمش رو تنم میکنم و کراوات مشکی ای رو هم جلوی آینه دور گردنم میبندم. بابا تازه گره زدن کراوات رو بهم یاد داده پس نیاز نیست ببرمش تا خودش گره اش بزنه. از این به بعد تو مدرسه خودم باید گره بزنم. با بابا فلیمونت از خونه درمیایم تا به کوچه دیاگون بریم؛ باید وسایلم رو بگیرم که تو مدرسه به مشکل نخورم. با وجود هوای ابری لندن و نم نم بارونی که تقریبا خیابون هارو خیس کرده، تصمیم گرفتیم مسیری رو با ماشین و باقی مسیر رو پیاده بریم. زیر نم نم بارون با همون کت و شلوار شیک تو تنم راه میرم و از حس قدم برداشتن کنار بابا احساس غرور میکنم. بعد یه مدت کوتاهی راه رفتن، دم در جایی که بابا بهش میگه پاتیل درزدار می ایستم و بعد از باز کردن در منتظرم بابا قبل من وارد شه که بجای داخل شدن شروع به صحبت میکنه.

- پسرم تو برو داخل من این اطراف یه کار کوچیک دارم. منتظر بمون تا بیام.

سرم و برای تایید حرفش بالا پایین میکنم و در سنگین ورودی رو هل میدم که بتونم از بین چهارچوب و در داخل شم. با باز شدن در و تنفس عمیق از دود سنگینی که از داخل نشات میگیره، به سرفه میوفتم و جلوی دهن و بینیم رو میگیرم. چشمام رو ریز میکنم و نگاه گذرایی به فضای تاریک داخل کافه میندازم. از تاریکی زیادی ک مشعل های اتیش روی پایه های چوبی گوشه های سالن میشکننش، فضایی که مه الود به نظر میرسه و ادمایی که یا سیگار بین انگشتاشون گرفتن یا شات، به خودم میلرزم. توجهم سمت خنده های بلند جمعی از مردا که دور پیشخوان ایستادن و بنظر با صاحب کافه صحبت میکنن جلب میشه. ادمایی ک ظاهر عجیب و غریبی نسبت به دنیای ماگل ها دارن و مطمئن نیستم دارن چیکار میکنن. مرموز و ترسناک. ولی درعین حال بعضیا صمیمی بنظر میرسن؟ قدمی سمت داخل برمیدارم و با صدای بسته شدن در پشت سرم از خیالاتم بابت جو این مکان بیرون میام. بوی عجیبی میاد. انگار ترکیب بوی دود و الکل و قهوه است. البته به بدی بوی شکلات لجنی برتی باتز نمیرسه. کم کم چشمام به نور عادت میکنه و میتونم چهره ی افراد رو ببینم. خب. صادق باشم اونقدرا هم ترسناک نیست. لبخندی از روی بیخیالی میزنم و شونه هام رو بالا میندازم و به دیوار کنار ورودی تکیه میدم.
با حس نزدیک شدن یکی از افراد خودم رو کمی جمع میکنم و سعی میکنم زیر چشمی حرکاتش رو دنبال کنم؛ شنل مشکی ای روی دوشش قرار داره که لباس های زیرش رو میپوشونه. پسر عجیبی به نظر میاد. شاید هم بزرگ تر از تصورم باشه و نشه پسر خطابش کرد. در هر صورت داره نزدیک میشه و من بیشتر ترس از این فضا رو حس میکنم. به محض قرار گرفتنش تو یک قدمیم متوجه موهای لخت پرکلاغیش میشم. چشم های سرد و به نظر بی روحی داره. دستش رو روی شونم میذاره و با لحنی که سعی میکنه مهربون به نظر بیاد زمزمه میکنه.

- گم شدی پسر خوب؟

با غرور خاصی که سعی میکنم ترسم رو پشتش پنهان کنم محکم تر از قبل وامیستم و جوابش رو میدم.

- نه. جادوگرا که گم نمیشن. منتظر بابامم.

نمیدونم چرا لب هاش رو روی هم فشار میده و لبخندی تحویل من میده. میخواست خندش رو قورت بده؟ شاید. ولی چیز خنده داری نگفتم که. سرش رو به آرومی حرکت میده و بعد دستش رو از روی شونم به پشت کتفم هدایت میکنه و به سمت دری که انتهای سالن قرار داره راهنماییم میکنه. اول سعی میکنم بدون حرکت بایستم ولی با بیشتر فشردن پشتم قدمی به جلو برمیدارم و به حرف هاش گوش میدم.

-اسم من تامِ. میتونی بهم اعتماد کنی و هرچیزی، هروقت که خواستی بهم بگی. الان هم حدس میزنم اومدی که بری کوچه دیاگون و وسایلت رو بگیری. پس این کمک کوچولو از من رو قبول کن. ولی یکی طلبت؛ منصفانه اس نه؟

با نگاه متعجبی سرم رو به سمتش برمیگردونم و بدون اینکه حرفی بزنم منتظر میمونم به حرف هاش ادامه بده.

-به نظرم پسر باهوش و با استعدادی میای. تو گروهمون یکی مثل تورو، همینقدر وفادار و محافظ، کم داریم. خوشحال میشم از همین سن وفاداریت رو به لرد ثابت کنی.

با دیدن پوزخندش کمی میترسم و نگاهم رو اطراف سالن میچرخونم که شاید بتونم بابا رو پیدا کنم. ولی هنوز نیومده؛ پس شاید سوالم رو باید ازش بپرسم.

-یعنی چی وفاداریم رو به لرد ثابت کنم؟ تو کدوم گروه آدم وفادار کم دارید؟

با خنده ای که واقعا به نظر زشت میومد و البته ترسناک، بین لب هاش فاصله میده که حرفی بزنه ولی انگار پشیمون میشه. با مکث کمی جمله ی دیگه ای رو با جدیت و لحن ترسناک تری میگه.

-الان همینقدر بدونی و من رو بشناسی کافیه. بعدا بیشتر متوجه میشی.

بعد تموم شدن حرفش هم جلوی دری متوقف میشه که زیر دستگیره اش چند تا دکمه قرار داره. نگاهی به دکمه ها میندازه و بعد سرش رو به سمت من میچرخونه که مطمئن بشه دارم میبینم. دکمه بالا سمت راست، پایین وسط و بالا سمت چپ رو به ترتیب فشار میده؛ چشمام با تغییر شکل دادن در گشاد میشن و با دهن نیمه بازی به در جدید نگاه میکنم که سنگینی دست کسی دیگه رو روی شونم احساس میکنم. سرم رو به اجبار به سمتش میچرخونم که بابا رو بالای سرم میبینم و باز هم از ترس اینکه چون با آدم غریبه ای صحبت کردم بابا بخواد عصبی بشه سریع فاصله ای که داشتیم رو از بین میبرم و بهش نزدیک میشم. نگاه پر از عصبانیتی که تو چشم های بابا بود رو فکر میکنم تا حالا ندیده بودم. ولی با خشم زیادی الان به پسر جلوش که البته شاید نشه گفت پسر و مرد باشه، نگاه میکنه که من به جای اون ترسیدم. اما اون فقط نگاه خنثی ای بهش میندازه و با اسم خطابش میکنه.

-پاتر.
-ریدل.

بابا هم دقیقا مثل خودش جوابش رو میده و من رو به سمت در هدایت میکنه. قدمی به جلو برمیدارم و در رو باز میکنم و وارد فضای جدید کوچه دیاگون میشم. بابا هم پشت سرم میاد و بعد از بسته شدن در پشت سرم، کنارم رو زانوش خم میشه و با نوازش کوتاهی رو موهام شروع به حرف زدن میکنه.

-هیچوقت نزدیک اون فرد هم نشو پسرم.

***

مثل این می‌مونه که انگار دارم دفترچه خاطرات بابامو می‌خونم
تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط جیمز پاتر در 1404/6/5 22:33:41
ویرایش شده توسط جیمز پاتر در 1404/6/5 23:05:21
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/5 23:12:43
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/5 23:14:30
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 5 شهریور 1404 11:13
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
لندن، در زیرِ شنلِ سیاه و سنگینِ شب، با نفسی عمیق، در سکوتِ مه‌آلودش فرو رفته بود. باران، نه از سرِ خشم، که با نوازشی ملایم و بی‌وقفه، بر سقف‌ها و پنجره‌ها می‌چکید، گویی زمزمه‌ای پنهانی با خود داشت. قطراتِ درشت، شیشه‌ی پنجره‌ها را می‌شستند و دنیا را در هاله‌ای از بخار و راز فرو می‌بردند. عمارت «بلک»، در قلبِ این شهرِ آرام اما پرهیاهو، رایحه‌ی عطرِ ماندگارِ تاریخ و قصه‌هایِ ناگفته را به آرامی در هوایِ مرطوبِ شب پراکنده بود. دیوارهایش، شاهدانِ خاموشِ سال‌ها راز و ماجرا، حالا گویی با هر قطره‌ی باران، جانی تازه می‌گرفتند. پیراهنِ حریرِ شبانه‌اش، در پناهِ کتابخانه‌ی وسیع و گرم، بوی دلنشینِ کاغذهای کهنه و مرکبِ تازه را به خود گرفته بود.
در این گوشه‌ی دنج و پرنور، جایی میانِ قفسه‌های چوبیِ بلند و در میانِ هزاران جلد کتاب، او بود. نورِ ملایمِ فانوسِ گازیِ کنارِ میز، بر صفحاتِ بازِ کتابش می‌تابید و غبارِ ریزِ معلق در هوا را به ذراتِ الماس‌گونه بدل می‌کرد. کتاب‌ها، با جلدهای چرمیِ نفیس و صفحاتِ زردشده‌شان، در سکوتِ باشکوه، او را احاطه کرده بودند.
ناگهان، از میانِ پرده‌های سنگینِ باران و تاریکیِ مطلقِ شب، هیبتی عظیم، با پرهایی به رنگِ شبِ بی‌ماه، ظاهر شد. یک جغدِ بزرگ، آرام و باشکوه، از لابه‌لای مهِ غلیظ و بارانِ تند، خود را به لبه‌ی پنجره رساند. لحظه‌ای بی‌صدا ایستاد، انگار از جنسِ خودِ سکوت بود، تنها قطراتِ باران از پرهایش می‌چکید. بعد، نامه را با وقارِ تمام، از منقارش رها کرد؛ نامه‌ای که وزنِ یک تقدیر را با خود داشت. سپس، انگار که تمامِ عمرش را برای همین لحظه تمرین کرده باشد، با یک سوتِ بی‌صدا و زمزمه‌ای سوت‌مانند، خودش را به سمتِ تاریکیِ مطلق کشید و در دلِ شبِ بارانی غیبش زد؛ محو شد، گویی هرگز وجود نداشته است...
«دوشیزه لاکرتیا بلک، بدین‌وسیله به اطلاع می‌رسانیم که شما در مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز پذیرفته شدید. مدرسه هاگوارتز در انتظار حضور شماست.»
برای چندمین بار بود که نامه را با چشمانِ مشتاق، از بر می‌کرد. انگار هر کلمه‌اش وعده‌ی دنیایی ناشناخته بود. از آن شبِ عجیب و غریب، چند روزی می‌گذشت؛ شبی که آن جغدِ باشکوه، تقدیرش را بر لبه‌ی پنجره‌اش رها کرد.
روزهای اخیر، شب‌هایش با قلمی در دست و کاغذهایی که بوی جوهر می‌دادند، به صبح می‌رسید. نامه‌ها را یکی پس از دیگری برای گابریلا می‌نوشت. هر کلمه، پرسشی بود از آن جهانِ ناشناخته و هر سطر، حسرتِ قدم گذاشتن در آنجا. از هاگوارتز می‌گفت، از سردرگمی‌اش در مورد «پاتیل درزدار» و «کوچه دیاگون». گابریلا، با هوشِ سرشار و روحِ کنجکاوش، با دقت و وسواسی مثال‌زدنی، هر بار پاسخ‌های مفصل و راهنمایی‌های دقیقی می‌فرستاد. آن‌قدر کامل که لاکرتیا می‌توانست تک‌تک جزئیات آن مکان‌های مرموز را در ذهنش بسازد، پیش از اینکه حتی یک قدم در آن‌ها بگذارد. هر نامه‌اش، دریچه‌ای بود به دنیایی که گابریلا پیش از او کشف کرده بود. وعده‌ی دیداری که مثل نورِ امیدی در تاریکیِ انزوایش می‌درخشید. و حالا، امروز موعود بود. امروز قرار بود او را برای اولین بار در «پاتیل درزدار» ملاقات کند و از آنجا، همراه هم، گام در کوچه دیاگون بگذارند. هیجانِ این انتظار، بندبند وجودش را به لرزه درآورده بود...
در نیمه‌تاریکیِ اتاق، دو یاقوتِ سبز، ناگهان درخشیدند. سرش را بالا آورد؛ پنه‌لوپه، گربه‌اش، نه با قدم، که با سایه‌ای از تاریکی بیرون آمد، و به نرمی، خودش را به ساق پایش مالید. «میو»ی کوتاهی کشید. انگار او هم این شورِ پنهان را در تار و پودِ عمارت حس کرده بود. پنجه‌های ظریفش، نرم و مطمئن، روی ساق پایش نشستند. او همیشه کنارش بود؛ نگهبانِ خاموشِ اسرار. همدمی که می‌دانست چیزی عظیم، چیزی که تاریکیِ عمارت را خواهد شکست، در شرف وقوع است. و حالا، لرزشِ ملایمِ پنجه‌هایش، گواه بر این بود که جادو، حتی پیش از دیدن، در هوا جاری‌ست.
خودش را در کوچه‌ای آرام و سنگفرش‌شده، زیرِ نورِ کم‌رمقِ چراغ‌های گازیِ خیابان، کنارِ دیواری کهن و باشکوه، یافت. «پاتیل درزدار». کافه پاتیل درزدار، در نگاه اول، تنها یک ساختمان کهنه و نامرتب در میان کوچه‌پس‌کوچه‌های لندن بود. اما حس پنهان پشت آن نمای فرسوده، بلافاصله خودش را به او نمایاند. پنی، توی بغلش، نه فقط لرزشِ بدن، که لرزشِ هوایِ سرشار از رمز و راز را حس می‌کرد. گوش‌هایش سیخ شده بودند، و بینیِ کوچک و خیسش، هر موجِ پنهانی از بو را ردیابی می‌کرد.
وارد شد. بوی عجیبی از مخلوط نوشیدنی‌های کهنه و بخار از همه‌جا به مشام می‌رسید. نورِ شومینه، رقصِ سایه‌هایی دلنشین را روی دیوارها می‌انداخت. جمعیت غریبی بود؛ چشمانی که بیش از حد برق می‌زدند، لباس‌هایی که به طرز عجیبی از مد افتاده بودند یا شاید هم هرگز مد نبودند.
چشمانش به نورِ کم عادت کرد. در میان همهمه، چشمش به موجودی افتاد که پشت پیشخوان، لیوان‌ها را پاک می‌کرد. قامتش خمیده بود و گوش‌هایش بیش از حد بزرگ. دابی! نامش در ذهنش طنین‌انداز شد.
به سمتِ پیشخوان رفت و پرسید: «سلام دابی، گابریلا کجاست؟»
دابی، با دیدنش، لبخند محوی زد. «سلام بلک بانو! دابی! دابی می‌دونست که شما میاین!» صدایش، کمی تندتر از حد معمول، اما پر از هیجان و خوش‌آمدگویی بود. با اشاره به گوشه‌ای دنج از کافه، نزدیکِ شومینه، گفت: «بانو پرنتیس... اوه، بانو پرنتیس! ایشون در حالِ صحبت درباره‌ی اینن که چطور دابی رو جنِ خونگیِ خودشون کنن!»
آنجا، هاله‌ای از موهای قرمزِ آتشین، مثلِ شعله‌ای از شور و زندگی، می‌درخشید. قلبش تندتر زد؛ تپشِ یک پرنده‌ی آزاد. پنی، از بغلش بیرون جهید، با یک جست‌وخیزِ آرام از میانِ هوایِ سحرآمیز، و نرم، خودش را به سمتِ آن هاله کشاند. گوش‌هایش به شدت سیخ شده بود و دمِ بلندش، با حرکاتی مرموز، در هوا به این سو و آن سو می‌رفت. او بویِ ماجراجویی را تعقیب می‌کرد.
گابریلا، پشت میزی چوبی، میانِ چند نفر نشسته و غرق صحبت بود. از برقِ چشمانش، حتی از این فاصله، شور و اشتیاق موج می‌زد؛ همان شور و اشتیاقی که از تک‌تک نامه‌هایش می‌تراوید و حالا در چهره‌اش به وضوح نمایان بود.
پنی، پیش از او، به سمتش حرکت کرد و با ناز، خودش را به پای او مالید. گابریلا، در میانِ کلامش، خم شد و با نوازشی آرام، به گربه‌اش خوش‌آمد گفت.
در میانِ آن جمع، برای چند لحظه، نگاهش در نگاه فردی گره خورد. چشمانی مرموز با نگاهی خاص، که از خاطری دور، آشنا می‌نمودند. لحظه‌ای تداعی شد، اما بعد، نگاهش را گرفت و به سمتِ گابریلا رفت.
«سلام گابریلا.»
گابریلا سرش را بلند کرد. چشمانِ درخشانش، از عمق بحث، به برقِ شناسایی او تبدیل شد. لبخند ملیحی بر روی لبش نشست. «لاکرتیا! بالاخره رسیدی! می‌دونستم که دقیقاً سر وقت میای!» صدایش، پر از سرزندگی و انرژی بود، همان‌طور که از نامه‌هایش انتظار می‌رفت.
گابریلا با لبخند به آن چند نفر نگاهی انداخت و با اشاره‌ای کوتاه، از آن‌ها خداحافظی کرد و سپس به سمت لاکرتیا آمد. پنی، با یک جهشِ چابک، روی پایش پرید. بوی چوب سوخته و گرمای آتش، توی این لحظه، آرامشی عمیق را به قلبش آورد.
لاکرتیا چشمکی زد و گفت: «فکر کنم الان یه نوشیدنی بهمون بچسبه.» گابریلا با خنده سر تکان داد و دابی، با همان شور و حرارت همیشگی، دو لیوان بخارآلود و خوش‌بو آورد. بویِ شیرین و عجیبِ نوشیدنی، مشامش را پر کرد.
گابریلا با شیطنت پرسید: «خب لاکرتیا، آماده‌ای؟» و نگاهی به پنی انداخت. «کوچه دیاگون منتظر مونه.»
با هیجانی که سعی توی کنترلش نداشت، سرش را تکان داد. «آماده‌تر از همیشه. فقط بگو چطور؟»
صدای خنده‌ی گابریلا، در فضای کافه پیچید. «خب، اینجاست که پاتیل درزدار راز خودش رو برملا می‌کنه.» او از روی صندلی بلند شد و با اشاره به فضایِ مرموزِ پشتِ کافه، به او فهماند که باید دنبالش برود. پنی، با یک جهشِ چابک، از روی پایش پرید و آن‌ها را دنبال کرد.
گابریلا، نه با لمسِ چیزی مادی، بلکه با حرکتی سیال و نامرئیِ عصایِ جادویی‌اش در هوا، به فضایی خالی، درست در انتهایِ کافه، جایی که به نظر می‌رسید تنها یک دیوارِ معمولی است، اشاره کرد. نوکِ عصا، نوری خیره‌کننده پخش کرد و در یک نقطه‌ی نامرئی در فضا متوقف شد. لحظه‌ای بعد، هوا به لرزه درآمد. نه با صدایی گوش‌خراش، بلکه با زمزمه‌ای عمیق و موزون، گویی که تار و پودِ واقعیت در حالِ کش آمدن است. حس خنکی مرموزی پوستش را نوازش کرد. شکافی باریک، از جنسِ نورِ محض، پدیدار شد؛ شکافی که از میانِ آن، بویی از ناشناخته‌ها و صدایِ دلنشینِ هیاهو به مشام می‌رسید؛ بویِ کتاب‌های تازه و نو، چوبِ سحرآمیز، و چیزی شیرین، شبیه به بویِ گل‌های تازه، که در هوایِ نمناکِ شب می‌رقصید. پنی، موهایش سیخ شده بود، نه از ترس، که از حسِ یک کشفِ بزرگ. چشمانِ سبزِ درخشانش، میخِ شکاف شده بود، گویی او هم جادو را با تمامِ سلول‌هایش حس می‌کرد.
«این راهیه که به کوچه دیاگون باز می‌شه،» گابریلا با چشمانی که حالا از برقِ کنجکاوی می‌درخشیدند، گفت. «اما برای اینکه کامل باز بشه، به کمی جادو نیاز داریم. جادویِ دوستی، و البته، یک دلیلِ مهم برای ورود.» او به نامه‌ی پذیرشِ هاگوارتز توی دستش اشاره کرد.
و بعد نگاهی عمیق به او انداخت، نگاهی که پر از اطمینان و دعوت بود، و بعدش دستش را به سمتش دراز کرد. «بیا لاکرتیا. این دروازه فقط با حضورِ کسانی که واقعاً متعلق به اون هستن، و دلیلی برای ورود دارن، کامل باز می‌شه.»
دستش را گرفت. حسِ گرمی و اعتماد، مثلِ جریانی از برقِ زندگی، در رگ‌هایش دوید.
به محض اینکه هر دوشان پا به آستانه‌ی شکاف گذاشتند، لحظه‌ای همه‌چیز ساکن شد. سپس، فضایِ خالی با سرعتی باورنکردنی به لرزه درآمد و شروع به باز شدن کرد، گویی جهانی ناپیدا در انتظارشان نفس می‌کشید. در نوری که از آن سویِ شکاف می‌تابید، تبدیل به گردابی از نور طلایی محو می‌شد. صداها بلندتر شدند، تبدیل به سمفونیِ زندگی، سمفونیِ صدها زمزمه و خنده و جیرینگ‌جیرینگِ سکه‌ها. نورِ بیشتری از ورایِ شکاف به داخلِ پاتیل درزدار تابید و بویِ تازه‌ای از کاغذ، مرکب، و شیرینی‌های جادویی توی فضا پخش شد؛ پنی، با یک جهشِ بلند، از میانِ پاهایشان رد شد. چشمانِ سبزِ درخشانش در نورِ طلاییِ شکاف می‌درخشید، گویی او، پیش از همه، رازِ کوچه را حس کرده بود. اولین موجودِ زنده‌ای که واردِ کوچه شد.
بادِ ملایمی از درونِ کوچه به صورتش خورد و موهایش را به رقص درآورد...

***

هدف این مرحله اینه که تازه وارد ها با باقی اعضای فعال سایت آشنا بشن و به نظرم شما این موضوع رو به خوبی توی پستت نشون دادی! و همین حالا هم از دوتا از اعضای فعال سایت توی پستت استفاده کردی. آفرین!

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/5 17:20:20
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/5 21:41:53
Only Raven
پاسخ: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 31 مرداد 1404 10:16
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/23
آخرین ورود: شنبه 10 آبان 1404 20:05
از: لندن
پست‌ها: 8
آفلاین
تقریبا یک هفنه از زماتی که جغد خانوادگیمان پکس نامه ی پذیرش سال جدیدم را آورده بود میگذشت .
اوایل سپتامبر بود و هوا به طرز بسیار عجیبی در لندن سرد و بارانی شده بود .

در خانواده ی قدیمی و با اصالتی مثل بلک انتظار همراهی برای خرید وسایل مورد نیاز در کوچه ی دیاگون تقریبا امری خودخواهانه محسوب می شد .
چرا که هر روز در این باره صحبت می شد * کوچه ی دیاگون به یاد ماندنی ترین جایی است که یک جادوگر می بیند *
مادرم هر صبح کذایی این جمله را تکرار می کرد به طوری که چشمانم عاجز و تنها گوش هایم به تنهایی می توانست مسیر این کوچه را بیاید .

امروز پنجم سپتامبر است .
هوا ابری و گاهی نم نم باران احساس می شود .
دستم را از پنجره ی اتاقم به سوی هوای تازه دراز میکنم .


دور میدان ایستاده ام و مغازه ی رنگ و رو رفته و کثیفی را از دور میبینم .
به سمت کافه راهی میشوم , قبل از اینکه سیلاب مرا با خود ببرد وارد کافه ی قدیمی میشوم .
با ورودم به کافه متوجه ی نگاه های خیره , رمز آلود و منفور افراد میشوم
نا خود آگاه سرم را پایین می اندازم
مطمئنا همه ی افراد حاظر در این جمع مرا می شناختند و البته خانواده ای که در دوران سیاهی رغبت زیادی نسبت به لرد سیاه از خود نشان می دادند .

نگاهم به سمت فردی چرخید که سرش را پایین انداخته بود .
ادم عجیبی به نظر می رسید و ظاهری شاید متفاوت .
قدی بلند شاید دو متر .

به سمت او روانه شدم و پاهایم زیر نگاه جادوگران دیگر سست و کرخت شده بود .

با صدایی که انگار از چاه می آمد شروع به صحبت کردم * ببخشید ؟ شما میدونید راه کوچه ی دیاگون از کجاست ؟*

با لبخندی اروم به سمتم برگشت
+ سلام ... البته که میدونم خانم ..... راستی اسمت چی بود ؟
_ من..من آندرومدا هستم
+ خوشبختم منم آقای تال هستم ... راستی میخوای بری کوچه ی دیاگون ؟

آروم سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم

آقای تال از روی صندلی بلند شد .
صدای کر کننده ی جیغ های صندلی تمامی نگاه ها را به سمت ما معطوف کرد .
آقای تال به آرامی مرا به سمت دری در انتهای راهرو راهنمایی کرد .

روبرویم جز چند تکه آجر چیز دیگری نمی دیدم .
با تعجب به او نگریستم .
که چوب دستی از آستین هایش در آورد و چند ضربه در کمال ناباوری به دیوار زد .

. با لبخندی به من نگاه کرد
+ به کوچه ی دیاگون خوش امدید.

***
تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در 1404/5/31 10:19:59
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/5/31 10:22:05
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟