wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1404 21:02
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 19:54
پست‌ها: 79
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
صابون

- همانطور که در پشت نظاره‌گر هستید، من جلوی یکی از معروف‌ترین کارخونه‌های صابون‌سازی جهان قرار دارم. ورود به این کارخونه کار آسونی نبود ولی با پیگیری‌های مستمر ممکن شد.

مستندساز روبه‌روی دوربین ایستاده بود و سخن می‌گفت. کارخانه‌ای که از آن سخن می‌گفت، "نازی سوپ" نام داشت. کارخانه‌ای توسط آلمانی‌ها ساخته شده بود و در عرض چند ماه صابون‌هایش معروف شده بود. یکی از دلایل این معروفیت جعبه‌ی این صابون‌ها بود. مانند دیگر جعبه‌ها نبود که نوشته‌ای مربوط به صابونِ داخل آن بنویسد. فقط روی آن اسم کارخانه زده شده بود و برای همین برای مردم سوال شده بود که محتویات این صابون‌ها چه چیزی می‌تواند باشد.

- بالاخره قراره از راز تولید این صابون پرده برداری بشه. صابونی که در عرض یک ماه تمام چین و چروک‌های پوست رو از بین می‌بره. چربی پوست رو متعادل می‌کنه و در عین حال خوراکی هم هست!

مستندساز همراه با فیلمبردار از وروردی رد شدند. افسری برای بازجویی بدنی آن‌ها آمد و وقتی از بی خطر بودن آن‌ها مطمئن شد، اجازه‌ی ورود به لابی کارخانه را صادر کرد. در لابی، اشنایدر، مدیر روابط عمومی کارخانه منتظرشان بود. وقتی نزدیک شدند، دست راست را بالا آورد و درود گفت. سپس با همان دست راست، راه را نشان داد.

- فعلا که به چیز عجیبی برنخوردیم. تا الآن مثل بقیه‌ی کارخانه‌ها بوده ولی خب لابی هیچوقت چیزی رو نشون نمی‌ده. اجازه بدین از اشنایدر بپرسم که داریم کجا می‌ریم... اشنایدر اولین مقصدمون ‌‌کجاست؟

اشنایدر به سمت دوربین دست راستش را بالا برد. درود گفت و ادامه داد:
- اولین قسمتی که قرار هست از اون دیدن کنیم، یکی از مهم‌ترین قسمت‌های این کارخونه‌س. بخش استخدام.

اشنایدر توضیح داد که دلیل اهمیت این بخش، جذب افراد دلسوز برای خدمت به مردم است.

چند راهرو را رد کردند تا به محل مورد نظر رسیدند.

- اوه! در بسته‌ است. این داخل مصاحبه‌ی کاری در حال انجامه. بنظرم زمان خوبیه و می‌تونین ازش تو مستندتون استفاده کنین.

در زدند و وارد شدند. اشنایدر دست راستش را بالا برد و افراد داخل هم این کار را تکرار کردند و به هم درود فرستادند. اشنایدر وضعیت را توضیح داد و مصاحبه کننده با خنده استقبال کرد.

- همونطور که شاهد هستین ما توی بخش استخدام کارخونه‌ی نازی سوپ هستیم. از شانس خوبمون یک نفر برای مصاحبه‌ی نهایی اینجاست و ما می‌تونیم نحوه‌ی گزینش کارکنان اینجا رو از نزدیک ببینیم. من ساکت می‌شم تا صدای مصاحبه به وضوح بهتون برسه.

دوربین چرخید و دو آدم بلوند و چشم آبی را که دو طرف یک میز نشسته بودند، نشان داد.

- خب پسرم، شما می‌خواین توی کدوم بخش استخدام بشین؟ جمع آوری مواد اولیه، بخش پخت و پز و یا توزیع؟
- علاقه‌ای به توزیع ندارم اما جمع آوری مواد اولیه رو خیلی دوست دارم. برای پخش پخت و پزم باید بگم سابقه‌ی کار با کوره رو دارم.
- عالی! حق می‌دم بهت. آلمانی‌ها زیاد با قسمت توزیع حال نمی‌کنن. بحث علاقه‌س دیگه. ما آلمانیا دوتا مورد اول رو بیشتر دوست داریم.

باهم خندیدند. خنده‌ای از ته دل.

- خب ببین پسرم! مسئله‌ی جمع‌آوری مسئله‌ی خیلی حساسیه. چون می‌دونی دیگه. مواد اولیه‌ی خوب فرار می‌کنن. مشکلی با این قضیه نداری؟
- نه! من بینی قوی‌ای دارم. بوی کثافتشون رو راحت تشخیص می‌دم.

خنده‌‌ی هردو بلندتر شد.

- خوبه! حس شوخ طبعی خیلی برای کار ما لازمه. روحیه همیشه باید بالا باشه. خب، دلیلی نمی‌بینم که استخدامت نکنم. فقط تا یک ماه اول باید به طور آزمایشی توی محیط کارخونه کار کنی. یک محوطه‌ای برای آموزش درست کردیم و توشون مواد اولیه رها می‌کنیم که بتونی جمع آوری کنی.
- خیلی عالیه! واقعا خوشحالم که من رو انتخاب کردین. ناامید نمی‌شین!

بلند شدند و دست راستشان را دراز کردند و درود فرستادند.

- پروسه‌ی عجیب و سریعی بود. من زیاد سر در نیاوردم ولی از استعداد مصاحبه کننده برای پیدا کردن آدم بدرد بخور، حیرت کردم.

اشنایدر آن‌ها را به قسمت بعدی و قسمت اصلی ماجرا راهنمایی کرد.

- اشنایدر به من گفت که داریم می‌ریم سراغ مواد اولیه، جایی که همه منتظرش بودیم. بنظر شما مواد اولیه‌ی این صابونا چی‌ان؟ منم مثل شما خیلی کنجکاوم که بدونم.

به دری دو لتی و فلزی رسیدند. رویش به آلمانی نوشته بود "ورود افراد متفرقه اکیدا ممنوع". اشنایدر با دست اشاره کرد که صبر کنند و خودش داخل رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بازگردد.
- خب! اجازه‌ی ورودتون صادر شده. می‌تونین وارد بشین. فقط گفتن که دوربین باید خاموش باشه. ولی می‌تونین صدا ضبط کنین.
- آخه این مستنده. نمی‌تونه تصویر نداشته باشه.
- وضعیت اینجوریه.

به ناچار دوربین را خاموش کردند. لباس سفید و تمیز پوشیدند. سربند برای اینکه مویشان نریزد زدند و وارد شدند.

مستند ساز ضبطش را بیرون آورد و شروع به ثبت وقایع کرد.
- در سمت راستم یک اتاق می‌بینم. روی درش علامت ورود ممنوع داره. از داخلش سر و صدای عجیبی میاد ولی خب پنجره‌ای نداره که ببینم داخلش چه خبره. از اون اتاق یه لوله اومده بیرون و سر اون لوله یه چیزی شبیه چرخ گوشت هست. احتمالا ماده‌ی سری رو توی اون اتاق درست می‌کنن و وارد خط تولید می‌کنن. از سر اون چرخ گوشت خمیری کرمی رنگ بیرون میاد و توی یک دیگ بزرگ می‌ریزه. توی دیگ یک همزن برقی بزرگ وجود داره که دائم داره کار می‌کنه. کارکنای اینجا به اون خمیر کرمی افزودنی‌هایی اضافه می‌کنن. یک سری گلبرگ، چند مدل گیاه و مواد شیمیایی می‌بینم. بنظر چیز عجیبی نیست. احتمالا همه چیز توی اون خمیر خلاصه می‌شه... بعد از دیگ، لوله‌ای خمیر همزده شده را به قالب های صابون می‌رسونه و اونا رو توی قالب‌های مخصوص صابون می‌ریزه. قالب مخصوص نازی سوپ. شکلش رو همه می‌شناسن. انگار حرف L در چهار جهت به هم وصل کنی... بعد از سفت شدن صابون رو توی کارتنشون می‌ذارن و تموم.

از آنجا خارج شدند.

- اشنایدر نمی‌شد توی اون اتاق ممنوعه رفت؟
- اون قسمت، بخش کوره و پخت و پزه. امضای این کارخونه اونجاست... نمی‌تونم اجازه‌ی ورودتون به اونجا بگیرم.

اشنایدر یک پک صابون هم به مستندساز و هم به فیلم بردار داد.
- این شامپو با رایحه‌ی جدیدمونه. اسمش رو گذاشتیم استخون سوخته. واقعا بوی خوبی داره!

بعد تشکرهای زیاد، اشنایدر آن‌ها را سمت درب خروجی کارخانه راهنمایی کرد.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در 1404/7/28 21:39:07
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 02:17
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 15:20
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
قدرت


مه صبحگاهی، مثل نفسی نیمه‌جان، از پنجره‌های بلند تالار ریونکلاو بالا می‌خزید و در هوای سنگین پیش از طلوع می‌رقصید. نور خاکستری، انگار از میان لایه‌ای از شیشه‌ی بخارگرفته عبور می‌کرد و همه‌چیز را بی‌جان و خنثی نشان می‌داد؛ میزهای چوبی با رد لکه‌های جوهر خشک، پرهای کلاغ روی زمین، و فنجان‌های چای ناتمام که از نیمه‌شب جا مانده بودند.

بوی جوهر خشک‌شده و عود سوزانده‌شده در هوا پخش بود، و صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، مانند نبض یک موجود قدیمی در تاریکی می‌تپید. پنجره‌ها با لایه‌ای از شبنم و مه پوشیده بودند، طوری که نور بیرون شبیه سایه‌ای لرزان از سپیده می‌نمود. حتی شعله‌های شمع‌ها، در برخورد با مه، حالت شیشه‌ای پیدا کرده بودند؛ انگار نور هم در حضور سیبل از حرکت بازمی‌ایستاد.

سیبل تریلانی، تنها موجود بیدار اتاق، روی یکی از صندلی‌های نزدیک به پنجره نشسته بود. پتو به دور شانه‌هایش پیچیده بود، اما نه برای گرما؛ برای سکوت. با چشمان نیمه‌باز به بیرون نگاه می‌کرد؛ جایی که برج‌های هاگوارتز در میان مه مثل سایه‌های کج و لرزان بالا می‌رفتند.

چهره‌اش در نور مبهم صبح، رنگ مرمر گرفته بود. موهای فرفری و نامرتبش از زیر پارچه‌ای که روی شانه‌اش انداخته بود بیرون زده بودند، و روی گونه‌هایش رگه‌هایی از خستگی دیده می‌شد، نه خستگی جسم، بلکه از جنسی دیگر. او همانند کسی می‌نمود که سال‌ها در سکوت به زمزمه‌هایی گوش داده که دیگران هرگز نشنیده‌اند.

چهره‌اش آرام بود، اما نگاهش نه. نگاه او چیزی را نمی‌دید؛ بلکه می‌سنجید، می‌کاوید، و می‌فهمید. چیزی در او تغییر کرده بود. دیگر پیش‌گویی اتفاقات آینده او را هیجان‌زده نمی‌کرد. دیگر از شنیدن صدای آن زمزمه‌های خاموش در ذهنش نمی‌ترسید. حالا، او از آن‌ها استفاده می‌کرد. با وسواس و دقت.

او آموخته بود که قدرت، فریاد نمی‌زند. قدرت در زمزمه‌های بی‌صدا شکل می‌گیرد، در لحظه‌ای که سکوت، از گفتن خطرناک‌تر می‌شود. هر کلمه برایش ابزاری بود، و هر نگاه، آزمایشی. حتی خواب‌هایش دیگر شخصی نبودند؛ به‌جای رویا، در آن‌ها آموزش می‌دید. ذهنش نه پناهگاه بود، نه شکنجه‌گاه؛ آزمایشگاهی بود که در آن، روح انسان‌ها را کالبدشکافی می‌کرد.

چای مقابلش هنوز داغ بود، اما بخارش به آرامی بالا می‌رفت، و در هر موج آن، سایه‌ای از چهره‌ی کسی دیده می‌شد. او می‌دانست هر بخار، هر خط، هر لرزش نور معنایی دارد. و امروز، چیزی درون آن تصویرها متفاوت بود. لب‌هایش به آرامی تکان خوردند. زمزمه‌ای، نه بلندتر از صدای نفس کشیدن، در فضا پیچید:
- امروز او خواهد فهمید.

در سکوت پس از آن جمله، حتی مه هم ایستاد. هوای اتاق، برای لحظه‌ای، به سنگینی یک قبر پر از راز شد. سیبل احساس کرد چیزی درون چای موج می‌زند؛ نه مایع، بلکه زمان. گویی آینده در بخار می‌جوشید.

او؛ یعنی «آلن ریوز»، پسر مغروری که همیشه به صداقت و منطق می‌بالید. کسی که با کلماتش ذهن‌ها را می‌بست، و حالا قرار بود خودش گرفتار ذهن باز سیبل شود. در نگاه سیبل، آلن نماد نوعی نظم بود، نظمی شکننده که پشت آن شک و ترس پنهان شده بود. او می‌دانست هر ذهنی، هرچقدر محکم، یک ترک کوچک دارد؛ کافی‌ست بدانی کجا باید انگشتت را بگذاری. و امروز، آلن قرار بود ترک خودش را پیدا کند.

در طول ماه‌های اخیر، سیبل تمرین کرده بود. نه با وردها، نه با چوب‌دستی. بلکه با فکر. با ریتم کلمات، با فاصله‌ی بین جملات، با مکث‌هایی که ذهن شنونده را در خلا نگه می‌داشت تا او در آن خلا، بذر یک فکر را بکارد. قدرت او در گفتن نبود؛ در سکوت میان گفتن‌ها بود.

اگر کسی از بیرون او را می‌دید، فقط دختری ساکت و آرام می‌دید که به نظر می‌آمد همیشه در حال فکر کردن است. اما در زیر آن سکوت، طوفانی از محاسبه و درک جریان داشت. او نفس‌های دیگران را می‌شمرد، لرزش پلک‌ها را می‌دید، و از تردیدهای کوچک، راه به درون می‌گشود. قدرتش مثل زهری لطیف بود؛ بی‌طعم، بی‌بو، اما ماندگار.

امروز روز امتحان بود. نه درسی از هاگوارتز، بلکه آزمونی برای خودش. او از جا برخاست، ردایش را صاف کرد و آرام از تالار خارج شد. پله‌های مارپیچ، با هر قدمش نفس می‌کشیدند. نور مشعل‌ها بر سنگ‌ها می‌لرزید و صدای گام‌هایش درون دیوارها طنین داشت، مثل قلبی که در قفسه‌ای سنگی می‌تپد.

در پایین برج، صدای پرهای کلاغی که از پنجره گذشت، سکوت را برید. بوی سنگ نم‌خورده و مشعل سوخته در فضا بود. او حس می‌کرد هاگوارتز، با تمام دیوارهایش، به تماشایش نشسته است. قلعه‌ای زنده، مشتاق و بی‌چهره. حتی سنگ‌ها هم به‌نوعی از او آگاه بودند.

در راهرو، صدای گروهی از شاگردان دیگر به گوش رسید. می‌خندیدند، با لحن‌هایی زنده و معمولی. سیبل بدون آن‌که نگاهشان کند، از کنارشان گذشت. یکی از آن‌ها لحظه‌ای در سکوت ایستاد، انگار چیزی نامرئی او را در جا میخکوب کرده باشد. بعد، بی‌دلیل لرزید. سیبل حتی لبخند هم نزد. چون فقط او می‌دانست.

ذهنش مثل آینه‌ای بود که در آن، انعکاس کوچک هر روحی را می‌دید. صدای فکرها مثل پچ‌پچ‌هایی در پس‌زمینه‌ی ذهنش می‌چرخیدند؛ اما او دیگر یاد گرفته بود چگونه آن‌ها را فیـلتر کند. هر صدای ضعیفی که از کنار گوشش می‌گذشت، نشانی از کنترل بود. او استاد سکوت شده بود، و سکوت، وفادارترین خدمتکار قدرت است.

وقتی به کلاس رسید، آلن ریوز پشت یکی از میزهای جلو نشسته بود. نگاهشان برای لحظه‌ای تلاقی کرد. آلن لبخند زد. لبخندی از نوع کسانی که فکر می‌کنند ذهن‌شان قلعه‌ای غیرقابل نفوذ است. اما قلعه‌ها همیشه دروازه دارند. فقط برای کسی که بداند باید از کجا وارد شود.

سیبل نشست، دفترش را باز کرد، و طوری که کسی متوجه نشود، چای گرمش را کنار دستش گذاشت. بخار آن به آرامی بالا رفت و با خطوط نامنظمی در هوا رقصید. او درون بخار، صحنه‌ای دید؛ نه واضح، نه کامل، اما کافی. آلن با دستان لرزان، میان جمع، حرفی می‌زد که نباید می‌زد. و سکوتی سنگین پس از آن.

بخار مثل موجود زنده‌ای در هوا می‌پیچید. لحظه‌ای، شکل دهان گشوده‌ی آلن را گرفت، لحظه‌ای بعد، محو شد. سیبل چشم‌هایش را نیمه بسته کرد، و در تاریکی پشت پلک‌ها، تصویر واضح‌تر شد؛ آلن در میان جمع، شکسته و تنها، محاصره‌شده توسط نگاه‌هایی که قضاوت می‌کردند. قدرت، همین بود؛ توان دیدن سقوط، پیش از آن‌که آغاز شود.

چشم‌های سیبل به نرمی بسته شدند. زمزمه‌ای کوتاه از لب‌هایش گذشت. نه ورد بود، نه طلسم. فقط کلمه بود. و قدرت، از همان‌جا آغاز شد.

کلمه مثل نخی نامرئی از دهانش بیرون خزید، از میان هوا گذشت، و درون ذهن آلن فرورفت. هیچ‌کس چیزی ندید، حتی خودش. اما جایی در ناخودآگاه او، فکری کاشته شد؛ بذر کوچکی از تردید. و تردید، همیشه از درون رشد می‌کند.

آلن در طول کلاس احساس عجیبی داشت. هر بار که استاد حرف می‌زد، تمرکزش از بین می‌رفت. ذهنش سمت چیزهایی که نمی‌خواست بهشان فکر کند، می‌رفت؛ ترس‌های قدیمی، خاطراتی که فراموششان کرده بود، صدای پدرش وقتی فریاد می‌زد.

عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست. قلمش لرزید و جوهر روی دفترش لکه انداخت. حرف‌های استاد در گوشش پیچ می‌خوردند، ولی معنا نداشتند؛ مثل واژه‌هایی از زبانی بیگانه. او حتی حس می‌کرد کسی در ذهنش زمزمه می‌کند، همان‌گونه که در کابوس‌ها صداها از فاصله‌ای بی‌زمان می‌آیند.

سیبل با چشمان نیمه‌باز او را نگاه می‌کرد. هیچ کاری نمی‌کرد. فقط می‌دید. و هرچه آلن بیشتر مقاومت می‌کرد، ذهنش بیشتر می‌لرزید.

در پایان کلاس، وقتی جمعیت پراکنده شد، او مانده بود و صدای نفس‌های کوتاهش. سیبل به آرامی به او نزدیک شد.
– خسته‌ای، نه؟

آلن با تردید نگاهش کرد.
- نه... فقط خوابم میاد.
– می‌دونی جالبه، بعضی خواب‌ها بیدارتر از واقعیتن.

سکوتی میان‌شان افتاد، سنگین و مرطوب. آلن احساس کرد کلماتش در گلو می‌خشکند. چشمان سیبل آرام بودند، اما عمقی داشتند که گویی هیچ بازتابی از نور را نمی‌پذیرفتند. انگار اگر زیاد به آن نگاه می‌کردی، خودت را درونش گم می‌کردی.

او این را گفت و از کنارش گذشت. در همان لحظه، چیزی در ذهن آلن فرو رفت. نه جمله، بلکه احساس دانستن. احساسی که تا شب دست از سرش برنداشت.

ساعت دوازده شب، وقتی تنها در تالار نشست، فهمید نمی‌تواند چیزی را از ذهنش بیرون بیندازد. چهره‌ی سیبل، صدایش، و جمله‌اش مثل حلقه‌ای بسته در ذهنش تکرار می‌شد. او دیگر نمی‌دانست کدام فکر از خودش است و کدام از اوست.

آتش در شومینه‌ی تالار می‌سوخت، اما گرمایش به او نمی‌رسید. شعله‌ها گاه به رنگ سبز درمی‌آمدند، گاه خاموش می‌شدند، و صدای چوب سوخته شبیه خنده‌های کوتاه می‌پیچید. آلن به آینه‌ی روبه‌رو نگاه کرد و دید سایه‌ای از پشت سرش گذشت؛ اما وقتی برگشت، هیچ‌کس نبود. فقط صدای خودش که زیر لب، همان جمله‌ی سیبل را تکرار می‌کرد: "بعضی خواب‌ها بیدارتر از واقعیتن..."

آن شب، سیبل در برج ریونکلاو روی تختش دراز کشیده بود. شمعی در کنار تخت می‌سوخت. شعله‌اش کوتاه اما پایدار بود. او دفترش را باز کرد و چیزی نوشت:

قدرت یعنی خاموش کردن صدای دیگران، بی‌آن‌که حتی یک کلمه گفته باشی.

جوهر سیاه از نوک قلم چکید و لکه‌ای گرد روی کاغذ ساخت، شبیه چشمی که در تاریکی باز شده باشد. سیبل نگاهش را از نوشته برنداشت؛ می‌دانست که فردا صبح، آلن دیگر همان آلن نخواهد بود. شاید فراموش کند چرا، اما اثر باقی می‌ماند؛ مثل رد سوختگی بر چوب.

سپس قلم را کنار گذاشت. در آینه‌ی روبه‌رو، تصویر خودش را دید؛ آرام، منظم، اما در چشمانش چیزی بود که دیگران هرگز نمی‌دیدند؛ سایه‌ای از آینده، که هنوز رخ نداده، اما منتظر است.

سیبل تریلانی لبخند زد. لبخندی که نه از رضایت بود و نه از غرور. فقط نشانه‌ای بود از آگاهی... و قدرت! او می‌دانست که از امروز، هیچ ذهنی در هاگوارتز دیگر کاملاا از آن خودش نخواهد بود.

و شعله‌ی شمع، بی‌صدا خاموش شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: شنبه 26 مهر 1404 00:27
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 00:10
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تکلیف جلسه دوم کلاس آموزش تاریکی:

- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!
- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!
- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!
- پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ، من عاشق پلنگم!

این انعکاس صدای تام و عروسکای کاکتوسش بود که از داخل گلخونه‌ شیشه‌ای هاگوارتز به گوش می‌رسید. پدر لردسیاه که فیلش یاد دوران خوش مجردی کرده بود، یدونه چوب‌شور بین انگشتاش گرفته بود و در حالی که گلدونای کاکتوسش براش موقع تکرار آهنگ قر می‌دادن، لیوان لیوان عرق خارمریم هورت می‌کشید. وقتی حسابی عرقارو هورت کشید، به خودش اومد و دید که ساعت از ۱۲ شب گذشته؛ پس مثل یه شوهر وظیفه‌شناس راه برگشت به تالار اسلیترین پیش زنش رو پیش گرفت.

از اونجایی که تام آدم بی‌جنبه‌ای هم بود و حسابی توی نوشیدن عرق خارمریم افراط کرده بود حین برگشت به تالار مدام تلوتلو می‌خورد و چشماش وا نمی‌شد. بالاخره با کلی بدبختی خودشو رسوند به قلعه و وقتی خواست به سمت سیاه‌چال و جایی که تالار اسلی توش مخفی بود بره به سرش زد قبلش گلاب به روتون یه دست به آبی بره. به هر حال این همه خارمریمی که خورده بودو که نمی‌تونست تا صبح با خودش نگه داره! تازه مرلینگاه‌های هاگوارتزم که با هر تالار خصوصی چند طبقه فاصله دارن پس پیش‌بینی بهتر از گرفتار بارندگی شدید شدن بود.

با کلی بدبختی پله‌هارو رفت بالا و خودشو رسوند به مرلینگاه میرتل گریان که یهو به خودش اومد دید ای‌بابا نامحرم توی مرلینگاهه که! خواست بره یه مرلینگاه دیگه که دید نامحرمی که باسیلیسک باشه داره براش چشمک می‌زنه و زبونشو هی بیرون و تو می‌بره.

خب شما جای تام بودین چیکار می‌کردین؟ البته اگر شما جای تام بودین احتمالا دیدن چشمک‌زدن باسیلیسک، آخرین کاری بود که توی زندگی‌تون انجام می‌دادین اما خب تام با وجود اینکه یه ماگل بود ولی بعد از این همه سال زندگی با اسلیترینی‌ها، انگار پادتن باسیلیسک توی بدنش ترشح شده بود؛ پس بدون اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره رفت توی بغل باسیلیسک و کمکش کرد پوستاشو دربیاره!
- دیگه وقتش بودا... نگفته بودی زیر اون پوست ماریت چه فلسایی قایم کردی شیطون!
- هیس هیس!
- هیس؟ نه بابا نگران نباش مروپ خبردار نمی‌شه. همه چی توی همین مرلینگاه بین ما دو نفر دفن می‌شه عزیزم. چشمای قرمزشو ببین! همیشه دلم بجای مروپ یه داف چشم رنگی مثل تورو می‌خواست!

خلاصه اون شب تام نه تنها کمک کرد باسیلیسک پوست‌شو بندازه بلکه با بخار مرلینگاه میرتل، منافذ پوست جدید مار رو باز کرد و بعد با کلی ماسک و ژل، منافذو پاکسازی و نرم‌کرد و تهشم با آب‌رسان منافذشو بست. خلاصه چنان فیشیال حق آخر هفته‌ای برای هیولای تالار اسرار انجام داد که باسیلیسک تا عمر داشت مشتری ثابتش شد. طبیعتاً هم فقط چون معتقد بود النظافت من‌ السالازار، تمام این خدماتو برای دختر سالازار انجام داد. تازه اونم به طور کاملاً رایگان!

روز بعد سالازار اسلیترین کبیر با آسانسور تالار اسرار اومد بالا بره صبحونه بخوره که دید باسیلیسک اونقدر از روتین پوستیش راضی بوده که تبدیل به چندتا باسیلیسک شده! طبیعتاً خیلی خوشحال نشد چون جا توی تالار اسرار برای چندتا مار غول پیکر یکم زیادی تنگ بود؛ پس رفت سراغ مروپ و گفت:
- دخترم، جمع کن این شوهرتو تا ما جمعش نکردیم!

از اونجایی که مروپ اصلا دلش نمی‌خواست مسئولیت جمع کردن شوهرش روی دوش جدبزرگوارش قرار بگیره، با ساطور رفت سراغ تام و اونو از گوشش گرفت و کشون‌کشون برد یه جای خلوت تا مثل یه زن و شوهر فرهیخته، مشکلات‌شونو با گفتگوی تمدن‌ها حل کنن.
- پس می‌ری برا باسیلیسک فیشیال انجام می‌دی!
- ببین ملکه قلبم، می‌دونی که من فقط قصدم کمک به پوستش بود. دیدم مثل پوست تو بلوری و هلویی نیست گفتم یه صفایی بهش بدم.

مروپ ساطورشو برد بالا که خودشم یه صفایی به تام بده و جبران زحماتش در حق باسیلیسک رو کنه که یهو در حالی که ساطور با مغز شوهرش چند سانتی‌متر بیشتر فاصله نداشت زد زیر گریه!
- اول سیسیلیا حالام باسیلیسک! مامان چیش از اینا کمتره که بجا دختر مردم برای زن خودت فیشیال انجام نمی‌دی؟
- دوتا سین!
- کوفت... جدی گفتم!
- خب منم جدی گفتم. یعنی غیر از اینکه واقعا اسمت دوتا "س" کم داره و من تایپم اسمای دوتا سین داره باید بگم پلنگم نیستی. یعنی اینکه تو تیپت مامانه و بوی پیازداغ می‌دی در حالی که من پلنگی‌تو دوست داشتم!

مروپ که کنجکاو شده بود و واقعا دلش می‌خواست مشکلات‌ خونوادگی‌شو حل کنه و کانون خونواده رو حسابی داغ و صمیمی نگه داره، نشست به توضیحات شوهرش خوب گوش داد و حتی تا جایی که تونست بادقت یادداشت‌برداری کرد.

روز بعد:

یک عدد لب گنده شبیه ماتحت مرغ که با صدای بلند، آدامس بادکنکی می‌جوید وارد تالار اسلیترین شد. دماغ زن اونقدر عمل شده بود که زیر لبش ناپدید شده بود. وقتی یکم جلوتر اومد از پشت لبا دوتا چشم با لنز یخی مثل اونایی که نایت‌کینگ توی چشمش داشت توسط اعضای وحشت‌زده تالار اسلیترین شناسایی شد. اسلیترینی‌ها که تا همین حدم به اندازه کافی وحشت کرده بودن، وقتی بقیه بدن زن رو دیدن جیغ‌زنان خودشونو کتک‌زدن تا بلکه از این کابوس وحشتناک بیدار بشن.

بدن زن مثل کوهان شتری بود که از وسط قاچ‌زده و یه تیکه رو نیم‌تنه بالایی و یه تیکه‌ رو نیم‌تنه پایینی قرار داده باشن؛ اون هر قدمی که برمی‌داشت صدای بادکنک هر آن در شرف ترکیدن می‌داد. وقتی به وسط تالار رسید پلکاشو بهم زد که باعث شد یه لحظه با مژه‌هاش یه متر پرواز کنه و دوباره به دلیل بادکنکاش با ملایمت روی زمین فرود بیاد. یه لباس پلنگی خیلی تنگ هم تنش بود با یه دم پلنگی دراز و از همه بدتر یه تل موی گوش پلنگی که حسابی به روح اسلیترینی‌ها سوهان می‌زد.
- دمیون گررررررررر! 🐆

بعد ادای این دیالوگ، زن که روزی مروپ نام داشت اما حالا اسمشو به سوسن تغییر داده بود، زوزه‌کشان دنبال‌ اسلیترینی‌ها کرد و اولین نفری که جلوتر از همه پا به فرار گذاشت، تام ریدل سینیور بود.

توی قیافه تام، غلط کردم خاصی دیده ‌می‌شد.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: جمعه 25 مهر 1404 20:08
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 21:58
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 513
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
قدرت:
صدای بارش باران که هم‌چون تازیانه‌ای بر سقف کلبه برخورد می‌کرد، تنها صدایی بود که بعد از ساعت‌ها سکوت، گوشش را نوازش می‌کرد. باران شدید و غرش آسمان با رعدهای گاه و بی‌گاهش، در آن موقعیت برای هرکسی بیشتر تشدید کننده‌ی احساس غم و وحشت می‌توانست باشد.

اما برای گابریلا این‌چنین نبود. دسته‌ی زیادی از احساسات به سختی قادر بودند راهی به درون او پیدا کنند. زیرا احساسات با برچسب‌گذاری بوجود می‌آیند. انتخاب این که چه چیز خوب تلقی می‌شود و چه چیز بد. به دنبال آن احساسات مثبت با خوبی‌ها و احساسات بد با بدی‌ها همراه می‌شوند. اما گابریلا درکی از خوبی و بدی نداشت. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت همیشه یک چیز بود.

لذت بردن در لحظه!

بنابراین فکری که در آن موقعیت ذهنش را مشغول کرده بود، این بود که حداقل کَر نشده است! چرا که علاوه بر دست و پایش که به صندلی بسته شده بود، دهانش را نیز بسته بودند و ساعت‌ها بود هیچ صدایی حتی از دوردست‌ها نیز شنیده نشده بود. در تاریکی مطلق تقریبا هیچ‌چیز نمی‌دید و بنابراین کوچک‌ترین ایده‌ای نداشت که کجا ممکن است باشد.

برداشتی که از این سکوت طولانی داشت این بود که در جنگل، شهر یا حتی نزدیکی یکی از این دو قرار ندارد و حالا باران نشانه‌ای دیگر برای او به همراه داشت: کلبه‌ی چوبی. روشنایی کوتاه‌مدتِ حاصل از رعد و برق نیز نشان می‌داد که دقیقا وسط کلبه و رو به در قرار گرفته است.

هرکس او را در آن‌جا به بند آویخته بود، احتمالا شناخت خوبی از شخصیتش داشت. صبر کردن جایی در ویژگی‌های شخصیتی گابریلا نداشت و این دقیقا چیزی بود که اسیرکننده‌اش حسابی از آن استفاده کرده بود. صبر گابریلا لبریز شده بود و با بی‌تابی می‌خواست بداند چه در انتظارش است.

براستی چه کسی جرات کرده است شاگرد سالازار که خونش در رگ‌هایش جاری است و برایش هم‌چون فرزند است را به بند بکشد؟

با آرام شدن بارانی که پیش از این برخوردش با کلبه هم‌چون شلیک گلوله می‌ماند، بالاخره در کلبه با صدای قیژی شروع به باز شدن می‌کند. مرد مطمئن می‌شود حتی در باز کردن در نیز به اندازه کافی تعلل داشته باشد تا گابریلا را بیش از پیش کلافه کند. بالاخره با باز شدن در و برقی که درست در زمان مناسب فضا را روشن می‌کند، پیکر قوی‌هیکل مردی در آستانه‌ی در نمایان می‌شود.

با ورود به کلبه و بسته شدن در با صدای مهیبی که از قصد محکم کوبیده شده بود، مرد طلسمی اجرا می‌کند که تمام رطوبت حاصل از بارش باران بر ردا و پیکرش در چشم بر هم زدنی خشک می‌شوند. گابریلا اگر توان سخن گفتن داشت، حتما در آن لحظه مرد را با آن طلسم کوچکش تحسین می‌کرد.

لذت!

شاید این تنها حسی بود که به سرعت در رگ‌های گابریلا جریان پیدا می‌کرد و مشوقی برای هر کاری که انجام می‌داد بود. علت تحسینش در آن موقعیت نیز همان حس بود. از نحوه‌ی بلند شدن قطرات آب از لباس و بدن مرد و سپس بخار شدنش در آسمان لذت برده بود.

مرد تکان دیگری به چوبدستی‌اش می‌دهد تا روشنایی اندکی بوجود آورد که به سختی محوطه‌ی میانی کلبه را روشن می‌کرد. حالا که به نظر می‌آمد کاملا آماده است تا تمام حواسش را به گروگانش اختصاص دهد، با قدم‌هایی آرام اما محکم به سمت گابریلا می‌رود و با رسیدن به یک قدمی‌اش از حرکت می‌ایستد. گابریلا در حالی که یکی از ابروهایش را بالا داده بود، به هیکل تنومند و قد بلند مرد نگاه می‌کند. انگار که مرد گروگان گابریلا باشد و گابریلا در حال برانداز کردن قربانی‌اش.

مرد پوزخندی می‌زند و به جلو خم می‌شود تا چشم‌هایش در یک راستا با صورت دختر قرار گیرند.
- باورم نمیشه هنوزم با چشمات جوری بهم زل زدی انگار تویی که در راس قدرت قرار داری!

هنوز؟

آیا این بدان معنا بود که پیش‌تر ملاقاتی با یکدیگر داشته‌اند؟ پس چرا گابریلا او را به یاد نمی‌آورد؟

هرچه که بود مرد قطعا اشتباه می‌کرد. زیرا گابریلا هیچ‌گاه توجهی به جاه و مقام نداشت تا قدرت را همانند او تعریف کند. برای او قدرت، در اختیارش از انجام هر آن‌چه که در آن لحظه از آن لذت می‌برد خلاصه شده بود و نه تسلط بر جهان یا حداقل کنترل کردن دسته‌ای از انسان‌ها. با این حساب معنای نگاهش چیزی نمی‌توانست باشد جز آن که حوصله‌ش سر رفته است و منتظر است با چیزی سرگرم شود.

مرد با حرکت تندی، برچسبی که بر دهان گابریلا زده بود را می‌کند که باعث می‌شود گابریلا برای لحظه‌ای چهره‌اش را در هم بکشد.

- اوه! خوبه. پس دردو حس می‌کنی!

گابریلا نمی‌دانست مرد از چه سخن می‌گوید. همه درد را احساس می‌کردند. حتی خون‌آشام‌هایی که زخم‌هایشان به سرعت التیام می‌یافت. اما گویا واکنش گابریلا باعث شده بود تا مرد انرژی تازه‌ای پیدا کند.

- این تمام چیزی بود که می‌خواستی بفهمی؟ خب فهمیدی. حالا می‌شه بازم کنی برم؟

مرد برای چند لحظه به چشمان گابریلا خیره می‌شود. انگار می‌خواست بداند او این سوال را به طور جدی مطرح کرده است یا تنها قصد دست انداختنش را داشته است. به نظر می‌آمد جدی باشد.
- آه واقعا بچه‌ای. معلومه که قرار نیست بذارم جایی بری! تو تا ابد با من گیر افتادی.

این واقعا چیزی نبود که مرد خیال آن را داشته باشد: حبس ابد! اما دوست داشت بداند گابریلا با شنیدن این حرف چه واکنشی نشان می‌دهد. گابریلا که از شنیدن "تا ابد" به فکر فرو رفته بود، متفکرانه می‌پرسد:
- تا ابد؟ من هفت سال تو جهنم زندگی کردم و شبیه به ابدیتی بود که پایانی براش نیست. ولی می‌بینی که، برگشتم زمین! پس به گمونم تموم شد نه؟

مرد که از گفتگو با گابریلا چیزی جز سردرگمی عایدش نشده بود، تصمیم می‌گیرد سر اصل مطلب برود بلکه گابریلا جدیت ماجرایی که در آن گیر افتاده بود را درک کند.
- بهت یه فرصت می‌دم. بهم خدمت کنی تا روزی لرد رو کنار بزنم و سلطه‌ی مرگخواران رو به دست بگیرم یا...

گابریلا فرصتی برای این که مرد "یا" را بیان کند نمی‌دهد و بلافاصله در حالی که چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند می‌گوید:
- همون "یا" رو انجام بده.

دستان مرد به صورت ناخودآگاه در هم مشت می‌شود. باورش نمی‌شد این دختر این‌قدر زبان‌نفهم باشد.
- اوه دختر کوچولو، مشخصه به خاطر این که سالازار همیشه تو جهنم محافظت بود، باور نداری که جادوگران قدرتمند دیگه‌ای هم وجود دارن که به سالازار خدمت نمی‌کنن و می‌تونن قدرتشونو روت پیاده کنن نه؟ و حالا دیگه تو جهنم نیستی تا کمکت کنه.

برقی حاصل از اطمینان در چشمان مرد ظاهر می‌شود.

- Meh. تا الان که فقط ضعف دیدم. به قول خودت یه بچه رو به بند کشیدی و داری گوشاشو با سخنرانیات آزار می‌دی. تا خونریزی نکرده بهتر نیست قدرتتو با یه دوئل نشون بدی؟ اگه ادعا داری؟

مرد شروع می‌کند به بلند خندیدن.
- همیشه این حرفا جوابه نه؟ ولی نه، برای من نه. قرار نیست حرفای کلیشه‌ای احساساتیم کنه و مانع استفاده از قدرتم بشه. اشتباه خیلی از کسایی که از اوج قدرت به فرش افتادن توجه به همین تفکرات مسخره بود. من می‌تونم هرکاری که می‌خوام باهات بکنم و تو هیچ‌کاری برای دفاع ازت بر نمیاد. این یعنی قدرت! قدرت یعنی کنترل همه چیو در دست داشته باشی و بدونی فردا و فرداهات چطور قراره رقم بخوره.

گابریلا که حوصله‌ی سخنرانی دیگری از جانب مرد را نداشت، سعی می‌کند تا جایی که دست و پای در بندش اجازه می‌دهد، به جلو خم شود.
- به نظر میاد یه چیزی رو در مورد من نمی‌دونی. بیا جلو تا بهت بگم.

گابریلا هرگز پیش از این از قدرت‌های پریزادی‌اش استفاده نکرده بود. در واقع اصلا موقعیتی پیش نیامده بود که حتی بخواهد به آن فکر کند. اما بالاخره او پریزاد بود و این یعنی همیشه می‌توانست برگ برنده‌ای برای هیپنوتیزم کردن مردها و وادار کردن آن‌ها به انجام کارهای احمقانه برای تحت تاثیر قرار دادنشان داشته باشد. چیزی که در آن لحظه شاید می‌توانست به کمکش بیاید. امتحانش ضرری نداشت.

اما مرد همان‌گونه که پیش‌تر نیز گفته بود، با شنیدن این حرف بیشتر محتاط می‌شود. او حاضر نبود هیچ‌کاری انجام دهد تا موضع برترش را از دست دهد و این حرف گابریلا، بیشتر شبیه زنگ خطری برایش می‌شود که بیشتر بخواهد فاصله‌اش را حفظ کند و سخن دیگری از گابریلا نشنود. پس تنها با تردید از همان نقطه‌ای که ایستاده بود پاسخ می‌دهد:
- تا الان مشکلی نداشتی همینطوری حرف بزنی. حالا چه چیزی تغییر کرده؟

پیش از این که گابریلا بخواهد پاسخی دهد، مرد تکه‌ای دیگر چسب را می‌کند و به دهان گابریلا می‌چسباند. گابریلا اگر می‌توانست، قطعا به مرد می‌گفت چقدر ضعیف است که هیچ ریسکی نمی‌پذیرد و اگر به این شکل ادامه دهد، قدرتش بدست نیامده هم‌چون شن در حالی که در تلاش است تا آن را حفظ کند، از میان دستانش می‌لغزد و بیرون می‌ریزد.

گابریلا که فرصتش را برای نقشه‌ی فراری که در ذهن ترسیم کرده بود از دست داده بود، چشم‌هایش را می‌بندد. او هنوز برگ برنده‌ی دیگری داشت.

درخواست کمک از سالازار.

سالازار بخشی از وجودش را برای همیشه درون گابریلا گذاشته بود تا بتوانند ارتباط لازم را با هم برقرار کنند و دلیل این که گابریلا زودتر به سالازار رو نیاورده بود این بود که کنجکاوی‌اش بر او غلبه کرده بود و می‌خواست بداند چه خبر است.

ولی حالا که فهمیده بود مرد دیوانه‌تر از آن است که از روش‌های معمول و مورد انتظار وارد عمل شود، احساس می‌کرد به سالازار نیاز دارد تا رهایی یابد. در چشم بر هم زدنی، صدایی که نه متعلق به مرد بود و نه گابریلا، توجه هر دو را به خود جلب می‌کند. طلسم ساده‌ای بود. اکسپلیارموس.

حالا مرد شاهد پرواز چوبدستی‌اش به نقطه‌ای تاریک بود. سالازار از تاریکی گوشه‌ی کلبه قدم به بیرون می‌گذارد در حالی که دو چوبدستی در دست داشت. چوبدستی مرد را با تکانی می‌شکند و سپس نگاهش مستقیما به سمت او برمی‌گردد که حالا به دیوار پشت سرش چسبیده بود. می‌دانست بدون چوبدستی‌اش قدرتی ندارد و دویدن به سوی در کلبه و فرار نیز، راهی با شکست حتمی است.

- این چیزی بود که ازش حرف می‌زدی نه؟ داشتن قدرت وقتی حتی فرصت مقابله به شخص نمی‌دی؟ الان چه احساسی داری؟ هنوزم فکر می‌کنی خیلی قدرتمندی؟ فکر می‌کنی اگه فرصتشو داشتی می‌تونستی منو شکست بدی و تو یه موقعیت ناعادلانه به زمین خوردی؟ این باور تو بود. و باور احمقانه‌ت باعث شکست زودهنگام‌ترت شد. زودهنگام، چون در هر صورت شانسی برای پیروزی مقابل من نداشتی. ولی حداقل تلاشتو کرده بودی نه؟ تا این که الان مثل یه موش کثیف کشته بشی.

سالازار بدون لحظه‌ای تردید، اشعه‌ی سبز رنگ چوبدستی‌اش را به سمت مرد هدایت می‌کند. همزمان نیز گابریلا را از بند آزاد می‌کند.

- از کجا می‌دونستی چی گفته بود؟
- امروز قرار بود بریم هاگزمید بستنی‌های مخصوص بخریم. وقتی خبریت نشد، زودتر جاتو بررسی کردم. مدت‌هاست تو سایه به دیوار تکیه دادم بودم و این مرد اینقد تو توهم قدرتش غرق شده بود که حتی متوجه حضورم نشد.

سالازار حتی لحظه‌ای زمان خرج نمی‌کند تا به حال او تاسف بخورد و بلافاصله اضافه می‌کند:
- دیگه بهتره بریم، مطمئنم اگه ما بخوایم شب هم بهمون بستنی می‌دن!

سالازار این حرف را به گونه‌ای نزده بود که فروشنده از روی لطف و مهربانی‌ کمکشان کند، بلکه می‌دانست تنها حضور قدرتمند خودش کافی است تا مخالفتی در این قضیه نبیند. سالازار قبل از آپارات نگاهی به گابریلا می‌اندازد.
- استفاده از قدرتای پریزادیت راهکار خوبی بود! شاید بتونیم یکم روش کار کنیم!

گابریلا لبخندی می‌زند و هر دو با صدای حاصل از انجام جادوی آپارات، ناپدید می‌شوند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مهر 1404 15:24
تاریخ عضویت: 1404/04/03
تولد نقش: 1404/04/04
آخرین ورود: شنبه 24 آبان 1404 14:57
پست‌ها: 10
آفلاین
همیشه بیشتر میخواست؛ توجه بیشتر، نمره‌ی بیشتر، فروش بیشتر و حتی قدرت بیشتر...
تمام تلاشش را می‌کرد اما هیچ‌گاه کافی نبود. می‌دانید که؟ دست بالای دست بسیار است. او به چندتا بالاتر آمدن راضی نبود؛ هلن میخواست بالاترین دست باشد. درست است که سخت بود ولی غیرممکن نبود. هیچ چیز غیر ممکن نیست.

آن روز هم یکی دیگر از روزهای طولانی زمستان بود. لباس سفید برف زمین را گرم کرده و سرما را به زمینیان می بخشید. هر جا را که نگاه میکردی کودکی در حال جنگ بود؛ هر چه گلوله های برفی ات بیشتر می‌بود قوی تر می‌شدی، بعضی ها از سرباز های کمکی برفی نیز استفاده کرده بودند و ارتش خود را تقویت کرده بودند. صدای فریاد همه‌ی شهر را پر کرده بود، در حالی که سکوت حاکم عمارت بزرگ داولیش شده بود.
اما هیچ حکومتی پایدار نیست؛ چرا که شورش او سکوت را در هم میشکند.

- کافی نیست! باید بهتر شه! اخه واقعا که!

هلن همراه با دوتن از کارمندان مغازه وارد عمارت می‌شوند. هلن یاقوتی با رگه های تیره در دست دارد؛ با تحقیر به آن نگاه میکند و پس از چند ثانیه از در همچنان باز پشت سرش به بیرون پرتاب می‌کند.
- برو پیداش کن و تصحیحش کن! گفتمش رگه هاش حلزونی شکل و مشکی باشه نه همون قرمز تیره!
- معذرت می‌خوام بانو، معذرت می‌خوام.

هلن رویش را به سمت کارمند بیچاره برمی‌گرداند.
- هی، اگه یه بار دیگه این کلمه رو شنیدم درجا اخراجت می‌کنم. معذرت خواهی؟ مسخرس! نه چیزیو درست می‌کنه نه جبران فرد مقابلو تضمین میکنه. فقط یه بهونه‌ست برای از زیر کار در رفتن. پس برای بخشیده شدن معذرت خواهی نکن، نشون بده لیاقت بخشیده شدنو داری، گرفتی؟
-چشم خانم.

هلن دوباره می‌چرخد به سوی کاناپه‌ی سبز گوشه سالن می‌رود. خطاب به کارمند دیگر می‌گوید:
- و تو، یه ماموریت برات دارم. میخوام برام یه جواهر خیلی کمیاب که نزدیک های کوه آتشفشانی پیدا می‌شه پیدا کنی و این طلسم رو روش آزمایش کنی.


برگه ای کوچک را به دستش می‌دهد.
- نتیجه این آزمایش خیلی برام مهمه؛ در حد مسئله مرگ و زندگی بدونش. اگه موفق بشیم میتونیم صنعت جادو و جواهرات و به مرحله اوج خودش برسونیم. پس اگه یک درصد هم شک داری که نمی‌تونی انجامش بدی همین الان بهم بگو، باشه؟

لرزه بر تن کارمند افتاد، رگه ای از عدم اطمینان در چشمانش دیده می‌شد؛ نشانه ای که هلن در کسری از ثانیه متوجه آن شد.
- اشکال نداره، می‌سپرمش به یکی دیگه...
- نه نه! انجامش می‌دم خانم. بهتون قول میدم.

هلن دوباره او را به دنبال نشانه‌ای برای اثبات عدم صلاحیت او گشت. کارمند زیرک هم که موضوع را فهمید به سرعت رویش را بازگردادند.
- خیلی کلکی، و این دقیقا همون چیزیه که میخوام. باشه، کار رو می‌دم دست خودت. ولی در صورتی که موفق نشدی...
- نگران نباشین، خودم عواقبشو می‌پذیرم.
- دیگه می‌تونین برین.

هلن حدود دو ساعت بعد را روی همان کاناپه و به تفکر برای راهکاری برای تبدیل سنگ به جواهرات گذراند. این که چگونه کارش را بهبود ببخشد، قدرمندتر باشد، اما چگونه باید این کار را می‌کرد؟
به سمت کتابخانه‌ی عمارت رفت؛ تمامی قفسه ها را گشت اما باز هم چیزی پیدا نکرد. سرش را بالا برد و چیزی عجیب دید. یک دریچه که بندی طلایی از آن آویزان بود. بالا رفت و نخ را کشید، دریچه پایین افتاد و راهی مخفی به سمت کتابخانه‌ای خاک خورده و تاریک باز شد.
- پس کتابای ممنوعه‌اتو اینجا قایم میکردی مادربزرگ؟! گفتم که، امکان نداره کنجکاو نشده باشی بخونیشون.

همه جای کتابخانه را تار های عنکبوت و گرد و خاک فراگرفته بود. بوی مرگ می آمد، هر کتاب آغشته بر جواهر تاریکی بود، جواهری که به قلبت نفوذ می‌کرد. سیاهی بر فضا حاکم شده بود؛ سیاه همچون قلبی که به آنجا پناه برده بود. قدرت می‌خواست، جلا می‌خواست، می‌خواست بهترین باشد. این امیدش بود، نوری در تاریکی قلبش.
در میان قفسه هایی پر از کتاب ساده‌ی خاکستری، کتابی جواهر نشان می‌درخشید. حس ششم قدرتمندش به او اطمینان می‌داد که این همین چیزیست که دنبالش می‌کشت. پس دستش را به سوی قفسه برد تا کتاب را بردارد که ناگهان...

- هوی! اینجا داری چیکار می‌کنی؟!

مادربزرگش امیلی بود. کسی که باعث شد از ترس تمرکزش را از دست داده، سرش گیج رفته و از ارتفاع بر زمین بیفتد. اما خب، امیلی زرنگ بود و توانست با طلسمی او را در هوا نگه دارد.
- چی‌کار میکنی دختر!؟ اخر کار دست خودت می‌دی...
- باشه، باشه فهمیدم... ولی تو چرا اینقدر زود بیدار شدی. یکشنبه‌ی برفی، شومینه‌ی روشن و سکوت...
- سکوت؟! وجود تو خودش مخالفه سکوته! حتی افکارتم بلند بلند میگی! تازشم ساعت دو‌ی بعد از ظهره.

چشمان هلن از وحشت گرد شد.
- دو؟! چطور ممکنه... وای، از همه کارام عقبم که!

سریع بلند شد و تعادلش را بدست آورد.
- بعدا صحبت میکنیم. الان باید برم سرکار، مواظب خودت باش!

سچس با عجله از کتابخانه و بعد عمارت خارج شد. درهمین هنگام امیلی در کتابخانه تنها گذاشته شده آهی کشید. در ذهنش سوالات و آشفتگی های زیادی بود: هلن چطور کتابخانه مخفی را پیدا کرد؟ چه چیزی برداشت؟ نکنه که....
اما جمله ای که بر زبان نوه اش هنگام خروج جاری شد را به یاد آورد :«بعدا صحبت میکنیم»
- بزار همین یه بار رو بهش اعتماد کنم و ببینم خودش میاد چیزی بگه، اگر هم نیومد...

ادامه جمله را بر زبان نیاورد و دوباره راهی اتاق خوابش شد.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مهر 1404 08:28
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: امروز ساعت 21:56
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
نیلوفر مرگ: مانیفست صورتی حاکمیت

تصویر تغییر اندازه داده شده


در سیاهی شب، هنگامی که مه‌ای سمی آسمان را بلعیده بود، جادوگری با پیراهنی صورتی از میان گورستان سایه‌ها سر برآورد. هیچ ناله‌ای به گوش نرسید، هیچ چشمی تهدید را ندید. شهری در خوابی مرگ‌آور فرو رفته بود، ناآگاه از اینکه این رنگ، این پارچه‌ی نفرین‌شده، زنجیری از تباهی بود که روح‌ها را به اعماق خود می‌کشید. با طلوع خونین سپیده، شهر دیگر جز خاکستر و سکوتی ابدی نبود.
برای اذهان خفته و چشمان کوری که جز پوسته‌ی فاسد ظواهر را نمی‌بینند، «پیراهن صورتی» چیزی نیست جز پارچه‌ای رنگین، بافته‌شده از تارهای مرگ. شاید در نگاه تنگ‌نظرانه‌شان، نمادی از ضعف یا ناتوانی خنده‌داری در درک عظمت قدرت سیاه باشد. اما برای آنان که با چشمانی سوزان به اعماق بی‌کران تاریکی نفوذ کرده‌اند، برای آنان که ریشه‌های قدرت را نه در غرش‌های بی‌حاصل نبردها، که در نجواهای شیطانی سکوت و سایه‌های گمشده می‌جویند، «پیراهن صورتی» یک فلسفه است؛ فلسفه‌ای چندلایه، غرق در تضادهای مرگبار که رازهای پنهان قدرت را با خنجری از ظرافت برملا می‌کند و تاج‌گذاری بی‌صدا و نفرت‌انگیز سایه‌ها را بر قلمرو متروکه‌ی ادراک اعلام می‌دارد. درگاهی است به چاهی بی‌حد از حاکمیت، جایی که حقیقت در لجن سیاه خود مدفون است.
این رنگ، طلسمی است از سکوت ابدی؛ نه طلسمی که با زور لب‌ها را می‌بندد و فریاد را در گلو خفه می‌کند، بلکه نیرویی کهن و نفرین‌شده که ذهن‌های پیچیده را به‌آرامی، بی‌آنکه بفهمند، به سوی تباهی می‌کشاند. در جهانی که قدرت با سیاهی مطلق، تیزی خون‌آلود شمشیرها، وزن خردکننده‌ی زره‌ها و تهدیدی عریان تعریف می‌شود، «پیراهن صورتی» ضدجادویی است که هر امید و پیش‌فرض را به خاکستر می‌نشاند. این نه ترفندی گذرا، که دانشی تاریک از شکنندگی ذهن‌های کور است؛ ذهنیتی که تنها آنچه در قفس باورهای پوسیده‌اش می‌گنجد می‌بیند و هر آنچه فراتر از آن است، با غروری کاذب نادیده می‌گیرد. این شکاف عمیق در ادراک، دروازه‌ای است که اربابان نامرئی و پلید از آن برای نفوذی بی‌صدا و تسلط ابدی بهره می‌جویند.
این ادعا که «استفاده‌ای نابخشودنی از سادگی روحی دیگر جادوگران است»، فریادی از نادانی است. حقیقت، بهره‌برداری بی‌رحمانه از جهل، کوری و پیش‌داوری‌های همگان است. هر تار و پود این جامه، همچون رشته‌های تارِ نفرین‌شده، شبکه‌ای از فریب ابدی می‌تند که بر چشم‌های غره‌ی خودستایان کشیده می‌شود. جادوگری که با خردی سیاه «پیراهن صورتی» بر تن می‌کند، دریافته است که جنگ واقعی، نبردی است که حریف تا لحظه‌ی مرگش از آن بی‌خبر می‌ماند. این رنگ، میدان نبردی بی‌انتها است؛ جایی که سلاح، نه قدرت جسمانی، که توهمات مسموم و پیش‌داوری‌های حریف است که او را به گور می‌برد.
این نه جادوی پنهان ساده، نه فریبی سطحی، بلکه جادوی تخدیر اراده‌هاست؛ نیرویی که روح را در باتلاق خود فرو می‌برد. وقتی حریف هویت تهدید را درنیابد، قدرت اندیشه و مقاومتش به خاکستر می‌نشیند. او به غریزه به دنبال نشانه‌های مرگ می‌گردد: رداهای تیره، زمزمه‌های شیطانی، چشمانی درنده. اما در برابر این طیف نفرین‌شده‌ی صورتی، ذهنش در فلجی ابدی فرو می‌رود. پرسشی بی‌ارزش زمزمه می‌کند: «چه کسی با این رنگ نفرت‌انگیز به میدان مرگ ما می‌آید؟» این تردید، خنجری است که قلب او را می‌شکافد. در این لحظه، تمرکز بر حقیقت از دست می‌رود و راه برای نفوذی بی‌رحمانه باز می‌شود. این نیرویی است نامرئی، هولناک‌تر از نفرین‌های هزارساله.
«اگر دریا عمیق و طوفانی است، باید کشتی‌های بهتری داشته باشیم، نه اینکه به خشکی عادت کنیم!» «پیراهن صورتی»، کشتی‌ای است در سیاهی مطلق؛ کشتی‌ای که بر امواج خشمگین ادراکات کور نمی‌لرزد، با بادهای قضاوت در نبرد نمی‌پیوندد، بلکه با خباثت، از زیر سطح مرگبار، به عمق‌های گمشده‌ی ذهن نفوذ می‌کند. این نه دفاع، که تهاجمی است خالص، بی‌رحمانه و ویرانگر بر روح و جسم حریف؛ هجومی بر باورهای پوسیده و چهارچوب‌های فکری‌ای که جادوگران دیگر در آن به بند کشیده شده‌اند.
هیچ‌کس نمی‌تواند سایه‌ای را اسیر کند. هیچ‌کس نمی‌تواند رنگی را به زنجیر بکشد. «پیراهن صورتی»، با منطقی رهایی‌بخش و مرگبار، شکست‌ناپذیری روحی را هدیه می‌دهد. حریف، در جهلی ابدی، نمی‌داند با چه می‌جنگد. او در نبردی بی‌پایان با توهمات خویش غرق می‌شود، با تعاریف پوچش از قدرت و واقعیت. چه دشمنی هولناک‌تر از سایه‌های مرگ‌آور درون؟ جنگی است که جز تسلیم به نیستی، برنده‌ای ندارد.
این تعادل نفرین‌شده است: ابزارهای قدرت در پشت پرده‌ای از فریب سیاه پنهان می‌شوند. جادوگرِ «پیراهن صورتی» آزادی خویش را در زنجیرهای تاریکی به دست می‌آورد و اراده‌ی حریف را در سکوتی مرگبار می‌رباید. او بهای دیده نشدن را می‌پردازد، اما پاداشش تاج‌گذاری بر ویرانه‌های قدرت مطلق است؛ حکمرانی نامرئی بر قلمروهای متروکه‌ی ذهن و روح. او قوانین را با دستکاری نقاط کور ادراکی می‌نویسد.
این نه جادوی سیاه سنتی، نه جادوی سفید متعارف، بلکه فلسفه‌ی حاکمیت ابدی است؛ فرمانی که به اذهان مسموم می‌فرماید: «تنها آنچه می‌پندارید، در گورستان حقیقت دفن است.» و در این توهم، قدرت اربابان تاریک، جاودانه و شکست‌ناپذیر می‌گردد.
این است قانون جاودانگی قدرت: پنهان در آشکارترین، قدرتمندترین در نادیده گرفته‌شده‌ترین.

افرادی که لایک کردند

Only Raven
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 مهر 1404 23:42
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 20:22
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
- نمی‌ خوای بدونی اون ور مرز قدرت چی هست؟

صدایی نیامد. معلوم بود که دختر قصد نداشت مکانش را لو بدهد. مرد هم این را خوب می دانست اما دلش می خواست با طعمه اش بازی کند و روح خود را با این کار جلا دهد. با اینکه به شیطان قول یک قربانی را داده بود، اما زمانی برای تحویل شاهکارش معین نکرده بود، برای همین وقت کشی می کرد تا بیشتر از انجام جنایت لذت ببرد.
و البته از لمس چیزی که همیشه در رؤیا می‌دید: قدرت...


فلش بک

هیچ‌کس در لحظه‌ی آغاز به نیت ویرانی نمی‌ زید. حتی اهریمن، روزی در تمنای نجات بوده است. اکثر مردم در ابتدا می‌ خواهند نجات دهند، کنترل کنند، نگذارند دیگران همان‌ طور که خودشان سقوط کردند، سقوط کنند. اما... از یک جایی به بعد ناگهان همه چیز تاریک تر می شود و سیاهی، انسان را به جشن قدرت طلبی دعوت می کند.

او هم از این قاعده مستثنی نبود. می خواست زندگی کند و نجات دهد ولی هیچکس زحماتش را ندید. مردم نجات دهنده ها و آدم های خوب قصه هایشان را فراموش می کردند. در نتیجه او تصمیم گرفت سراغ راه دیگری برود.
باران آرام می‌ بارید. البته نه آن باران شاعرانه‌ای که دل را نرم کند، بلکه از همان‌ هایی که انگار قطره‌ قطره‌اش با سم تردید آمیخته باشد. او میان کوچه های خلوت قدم می زد و به سوی میعادگاه می رفت. قرار ملاقاتی با شیطان داشت.

شاید شما این حقیقت را ندانید ولی اگر از عمق وجودتان شیطان را صدا کنید، او به دیدارتان می آید و زیر نور چراغ برق خرابه های لندن منتظر می ماند تا شما هم سر قرار برسید. بعد همانجا با شما پیمان می بندد. پیمانی خونینی که شکستنش بهای زیادی دارد. ولی اگر به آن عمل کنید چیزهای جالبی نصیبتان می شود.

- می خوام قدرتمند بشم.

مرد شنل پوش با صدایی رسا این را گفت و شیطان پوزخندی زد. افکاری وحشی درون سرش می دوید و از چشمانش شراره آتش می بارید. لب هایش را به آرامی از هم گشود:
- قدرت...

بعد با ولع هوا را درون ریه هایش کشید. آه قدرت... چه واژه‌ ی زیبایی!
همه از آن می‌ترسند، و با این‌ حال در هر نگاه، در هر دعای خاموش، تمنایش را فریاد می‌ زنند. هیچ‌ کس به قدرتمند عشق نمی‌ ورزد ولی از او حساب می‌ برد.

- میدونی که بهای سنگینی داره.
- میدونم.
- این یعنی مطمئنی؟
- این دفعه آره. می خوام تنها چیزی که ازم باقی میمونه یه فرد قدرتمند باشه.

مرد مصمم تر از قبل به شیطان خیره شد و شیطان قهقه ای مستانه زد. مجنون ها را دوست داشت.
داس تیزش را برداشت و با حرکتی سریع، چشم مرد را زخمی کرد. بعد بی تردید انگشتش را به خون آغشته نمود و روی کاغذ پوستی فشرد
- پس امضا شد. قرار داد میون من و تو.

مرد خواست نگاهی به قرار داد بیندازد اما وقتی سرش را بالا آورد، دیگر خبری از شیطان نبود. فقط خودش بود، در میانه‌ی خیابان، با دستی خون‌آلود و چشمی سوخته. از آن شب به بعد، هیچ‌وقت نفهمید که آن موجود واقعاً بیرون از او بود یا درونش.

پایان فلش بک


در آینه‌ ی کنار دیوار، بازتاب خودش را دید. موهای تیره و نگاه سرد و صورتی مانند مرده ها. اما خودش خوب می دانست که از درون درحال لبخند زدن است. سرش را کمی کج کرد، درست مثل حیوانی که بوی خون را شنیده باشد و بعد آهسته سمت کمد رفت و خیلی ناگهانی درش را گشود.
- دالی لوسی!

دختری که داخل کمد مچاله شده بود، جیغ نکشید. نگاهش ترسیده بود اما چوبدستی اش دقیقا قلب مرد را نشانه می رفت.
- برو عقب دیوید.

دیوید با نگاهش چوبدستی را دنبال کرد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد. هیچ چیز در دستانش نبود.
- هی من فقط اومدم با هم حرف بزنیم. نمی‌ خوای بدونی اون ور مرز قدرت چی هست؟

لوسی با عصبانیت چوبدستی را تکان داد و به دیوید اشاره کرد عقب تر برود. سال ها با هم روابط عاشقانه ای داشتند اما این چند مدت آخر دیوید بخاطر اینکه رئیسش او را بعد از تمام زحماتی که کشیده بود، از وزارتخانه اخراج کرده بود، چندان حال خوشی نداشت. بقیه جادوگران می گفتند شب ها را در میخانه های زیرزمینی می گذراند و کسی مکان دقیقش را نمی دانست.
تا آنکه یکهو آن شب سر و کله اش پیدا شده بود. آن هم با چشمی که زخم وحشتناکی رویش داشت.

- لوسی عزیزم آروم باش. من فقط اومدم باهات از چیزای فلسفی حرف بزنم.
- می خوای بدونی اونور قدرت تاریک چیه؟ اونور فقط نیستیه!
- بازم که اشتباه کردی... اونور آزادیه.

لبخند ترسناکی بر لبان دیوید نشست که باعث شد حالت تهوع به لوسی دست دهد. این مرد، معشوق دخترک نبود. فقط انعکاسی بود از آنچه که یک زمانی او را دوست داشت و لوسی این را خوب می فهمید.

- تو از درد فرار کردی! فکر کردی اگه همه‌ چیزو کنترل کنی، در امان می‌ مونی.
- من فقط نمی‌ خواستم دوباره شکست بخورم.
- دروغگو!

مرد نگاه بی تفاوتی به چشمان لوسی انداخت. مردمک چشمان دختر می ترسیدند ولی معلوم نبود از خشم است یا ترس. شانه ای بالا انداخت و زمزمه وار گفت:
- من دوستت دارم لوسی ولی تو حرفمو باور نمی کنی. اصلا مگه خودت همیشه نمی گفتی از مردی که قدرت رو درک کنه خوشت میاد؟
- منظورم قدرت عشق بود! این قدرت با اون چیزی که تو فکر می کنی فرق داره!

دیگر حوصله اش داشت سر می رفت. کشتن لوسی به آسانی له کردن سوسکی زیر پایش بود ولی دوست داشت به او بفهماند عشق نمی تواند هیچ غلطی کند. مگر در داستان های افسانه ای که پرنسس های لوس و بی خودش توسط شاهزاده های جذاب از دست موجودات اهریمنی نجات میابند و همه چیز همانگونه می شود که یک کودک پنچ ساله آرزوی شنیدنش را دارد. اما دنیای واقعی بی رحم است و عشق مسخره هیچ کاری برای نجات آدم ها نمی تواند بکند.

- لوسی اگه به قدرت عشق باور داری پس چرا چوبدستیتو گرفتی سمتم؟

نزدیک‌ تر شد و نفس داغش را آرام توی صورت دختر فوت کرد.
- مگه عاشقم نیستی عزیزم؟

باز جلوتر آمد. حالا فقط یک قدم فاصله داشتند. لوسی با تردید به تک چشم دیوید خیره شد. درونش اثری از زندگی نمی دید. با این حال... با این حال به جادو و قدرت عشق باور داشت. دیوید این را می دانست. می دانست لوسی کار درست را می کند و سراغ مزخرفاتی چون عشق می رود، برای همین بازی روانی اش را ادامه داد.
- چوبدستیتو بیار پایین عزیزم. از من نترس.

لحن مرد گوش نواز بود. لوسی نفس عمیقی کشید و عضلاتش را شل کرد. بعد خیلی آرام چوبدستی‌ اش را پایین آورد.
همین حرکت کافی بود که دیوید موقعیت حمله پیدا کند.

مرد با یک جهش درون کمد پرید و خنجر جواهر نشانش را درون قلب دخترک فرو کرد. لوسی حتی فرصت نکرد جیغ بزند.
دیوید به دستانش خیره شد. قدرت در سرانگشتانش می‌لرزید، وسوسه‌گر و مطیع.

صدایی درونش فریاد زد:
- نترس. ما یکی‌ ایم. من همونم که تو می‌ خواستی بشی، فقط صادق‌ تر.

نفسش را بیرون داد. باران شدت گرفت، و نور آخرین شمع خاموش شد. تاریکی بینشان را بلعید. خنجر در میان دو دستشان مانده بود مثل مرزی میان دو جهان. یک لحظه، فقط یک لحظه، نوری سیاه در فضا پیچید. وقتی سکوت برگشت، فقط یکی ایستاده بود. چهره‌اش همان بود. اما در نگاهش، دیگر هیچ تردیدی نبود. با آرامش چوبدستی دختر را از داخل کمد برداشت، لبخندی زد و زیر لب گفت:
- قدرت نجس نیست. فقط قیمت داره. و من پرداختش کردم.

و در جایی میان مرگ و زندگی، صدایی آرام خندید. صدای خودش، یا شیطان؟ کسی نمی‌دانست...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: یکشنبه 20 مهر 1404 01:32
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
شرح امتیازات


ریونکلاو:

گابریلا پرنتیس: 19
از جوابت به سوال اولمون و در نظر گرفتن کاربرد طلسم‌های نابخشودنی خیلی خوشمون اومد. شما ذات واقعی جادو رو درک کردی و بهمون نشون دادی اگرچه گاهی اوقات ظاهر جادوی ما خشنه، اما برای انجام کارهای سخت بهشون نیاز داریم. کارهای سختی که جزء جدایی ناپذیر جامعه هستند و انجامشون به روحی قوی و قدرتی پایدار نیاز داره.
رولت رو هم دوست داشتم. اگرچه جایی گیج شدم و نفهمیدم شصت پای کی رفت توی چشم کدوم و کدوم گرگینه‌ای این وسط قرمه سبزی خورده؟
که همین نشون میده یک روماتیسم درست نوشته شده. در حقیقت در آخر هر روماتیسم قشنگی خواننده باید از خودش بپرسه " من دقیقاً چی خوندم؟ چی شد؟" که ما از خودمون پرسیدم و کاملا درست بود ی شاید هم نبود؟... چی شد؟

گادفری میدهرست: 19
جواب سوال اول جالب بود. اینکه هم زمان برای جادو ماهیت دوگانه در نظر گرفتی جالبه. ما صریحاً به این اعتقاد داریم که قدرت و از جمله جادوی قدرتمند بهایی داره که باید پرداخته بشه. این بها رو هم جادوگر و هم کسی که تحت جادو قرار میگیره می پردازه و خیلی خوشحال شدیم که بهش توجه کردی.
رولت هم احساسی و خوب بود. اینکه با یک انتخاب سخت، بتونیم عزیزی رو از درد خلاص کنیم خیلی پیچیده است. انتخابیه که در مرز اخلاق قرار میگیره و بسته به نگاهمون میتونه در منطقه اخلاقی یا غیر اخلاقی باشه. تیکه قشنگ متن ات استفاده از چشمان خودت برای انجام جادو بود که باعث میشه رولت در ادامه سوال اول باشه و مثال مفهومی ازش رو نشون بده.

سیبل تریلانی: 20
در جواب سوال اول گل کاشتی. نه تنها جوابت درست بود، بلکه یک مرحله پیشرفته‌تر عمل کردی و یک تقسیم بندی جامع و جالب برای افسون‌ها ارائه دادی. نکته خیلی جالب در تقسیم بندیت تاثیر بر جمع و آینده بود که خیلی عمیق و حساب شده بود و به نظرم چیزیه که کمتر کسی بهش توجه میکنه. مهم اینکه یادمون نره که اگرچه جادو روی روحمون تاثیر داره میتونه مثل پژواک اثری بسیار بزرگ‌تر روی جمیع جادوگران داشته باشه. گاهی تغییرات بزرگ از یک تصمیم کوچک شروع میشن.
رولت رو هم خیلی دوست داشتم. دیدت جالب و خلاقانه بود. قشنگ اون چیزی که مد نظرمون بود رو نشون دادی. فردی با خرد جمعی و در عین حال خودمحور که از جادو برای قدرت خودش و جامعه‌اش استفاده میکنه. جادو در روح خودش و روح دیگران تجلی پیدا میکنه و دنیای خودش رو تعریف میکنه که قانون اصلیش تنها خودشه. قشنگ و کامل بود.

لیلی لونا پاتر:17
به نکته خوبی اشاره کردی. نیت افراد و اون کسی که جادو رو انجام میده خیلی مهمه و این مورد در دید و ذهن ما هم خیلی تاثیر داره. ممکنه ما یک جادوی بسیار قدرتمند و ویرانگر رو از جادوگر مشهور و به اصلاح سفید قبول کنیم و برای کارش دلیل بیاریم و پاک‌ترین جادوها از یک جادوگر پلید برامون غیرقابل قبول باشه.
در مورد تکلیف دوم جوابت یک نکته طلایی داشت و اون صداقت بود!
شما به ذات انسانی اشاره کردی که همیشه میتونه وسوسه بشه و اینکه آزادی بی حد و مرز شاید برای همه چیز خیلی خوب نباشه. فقط ای کاش بیشتر ادامه‌اش می‌دادی و موضوع رو از دید شخصیتت بیان می‌کردی.

اسلیترین:

مروپ گانت: 19
ما یک سوالی داریم مامانم... شما از دست ما ناراحت شدید؟ چون خیلی محو و نامشخص وسط کلمات و پست شما، احساس کردیم شاید و فقط شاید کمی ناراحت باشید. البته کلمه خاصی به ناراحتی شما اشاره نکرده بود، ما خودمان حدس زدیم. منبع هوش بشری هستیم. خلاصه اینکه ناراحت نباشید. احترام به والدین همیشه سرلوحه لوح‌های حوله‌های ماست.
از رول شما خوشمان آمد. خلاقانه بود و فکر نمی‌کردیم کسی جز دست مامانمان بتواند با نون و پنیر و سیرابی رولی بنویسد. ولی خدایی قبول کنید ترکیب سمی است. بیایید به دوران خوش هلو خوردن برگردیم و معده گوسفند را وارد لقمه ما نکنید. یک نمره هم برای سیرابی کم می‌کنیم اصلاً. مرسی. اه.

گلرت کوچولوی ما: 20
در جواب سوال اول، نکتهٔ جالب جمله آخر بود. افسون به روحمون نفوذ میکنه یا روحمون افسون رو در برمیگیره؟ نکته جالبیه که به ظرفیت افراد اشاره میکنه. جادو در جای درستی قرار داره ولی افراد ممکنه در جای درستی قرار نگرفته باشند. همون طور که قدرت میتونه هم زمان به شکوفایی برسه یا فاسد کنه، جادوهای خاص میتونن روح یک نفر رو تباه کنند. نکته طلایی بود.
در مورد هری پاترم نمی دونم چی بگم...
از اونجا که مامان ما همچی رو میسابه، ایشون رو هم سابیده و الان اینقدر صاف و صیقلی شده که داره مثل ماهی تو خونه ریدلها شنا میکنه. واقعاً الان میتونیم بگیم بیا خونمون یه هری پاتر داریم که داره لیز میخوره. قسمت لیز و صیقلی به کنار نمیدونیم چرا اینقدر سفید شده... خلاصه اینکه اگر هری اسلایمی سفید خواستید بدید بچه‌ای چیزی بازی کنه ما داریم. دستتون بخیر، شبتون درد نکنه.
البته بذارید بگیم که متوجه نکته دارک شدیم. فراتر از جادو، همه چیز میتونه ساده و مفید یا مخرب و پیچیده باشه. حتی وسیله ماگلی برا جادوگری که منطقاً باید قوی‌تر باشه میتونه کشنده باشه.

دلفی: 20
جواب اولت منو به فکر فرو برد. دید جمعی واقعاً وجود داره؟ چیزی که از نظر من واقعیته، برای دیگران هم هست؟
یاد یک قبیله آفریقایی افتادم که برای زیبای و به عنوان رسم حلقه‌های فلزی گردن دختران می‌بندند که گردنشون کشیده‌تر بشه. هرچه حلقه‌های فلزی بیشتر، زن زیباتر به نظر میرسه. اگرچه اجبار حلقه فلزی به دختر بچه‌ها، فشار به مهره‌های گردن و از فرم انداختن حالت طبیعی گردن از نظر ما ممکنه جنایت باشه، برای اونها این مساله اصلاً حالت بدی نداره و خانواده ها و خود دختران هم اصلاً احساس ظلم یا اجبار نمیکنن. این نشون میده چقدر دید مهمه.
رولت هم خیلی قشنگ بود. جنبه جالب و مفهمومی از شخصیت دلفی بیان کردی. اون دختر دو جادوگر قدرتمند ولی فرا انسانیه که احتمالاً هرگز ذات یک والد رو درک نکردن و نمی خواستن هم بکنن. بزرگ شدن در دامان چنین خانواده‌ای تبعات سنگینی داره. حالا این سوال پیش میاد که در صورت بد بودن دلفی کی مقصره؟ والدینش که بهش توجهی نکردن؟ خودش که آزاد بوده که بین خیر و شر انتخاب کنه؟ آیا واقعاً با ضربه‌های روحی که خورده میتونسته انتخابی هم کنه؟ جامعه اینجا قربانیه یا مسئول؟
سوالات عمیقی هستند که واقعاً جواب‌های سختی دارند.

هافلپاف:

هیبرنیوس مالکولم: 19

در جواب سوال اول فکر کنم به یینگ و یانگ اشاره کردی. اینکه سیاهی لازمه وجودی سفیدیه و سفیدی به خاطر سیاهیه که وجود داره و این دو مورد در تعادل با هم دنیا رو میچرخونن. ایده فلسفیه عجیبیه و اگر به این مبحث علاقه داری باید بگم فلاسفه زیادی در طول زمان باهاش موافق و مخالف بودن و علتهاشون خیلی جالب بوده و خب جنبه‌های الهی قضیه رو هم در نظر بگیری همه چیز به طرز خفنی پیچیده میشه.
رولت هم خیلی فلسفی بود. آقال تال در این پست تونست تعریف کامل یک انسان خاکستری رو به نمایش بذاره. انسانی که با اهداف سفید کارهای سیاه میکنه. شاید این یک کلیشه تکراری در بسیاری از شخصیت‌های منفی باشه ولی اگر به عمق فکر کنیم به نظرم هنوز درک نشده. اون آدم واقعاً خوبه؟ واقعاً بده؟ هدف وسیله رو توجیح میکنه؟ اگر هدف خیلی والا و بزرگ باشه چی؟ کی میتونیم مرزها رو رد کنیم؟
قسمت نیاز انسان به بدبختی و درد برای مایی که فلسفه دوست داریم جالب بود. شاید بدونی که فلاسفه ای وجود داشتن که مثل حیوانات زندگی کردن چون به نظرشون زجر لازم بوده... این یه ایده نسبتاً پرطرفداره. خیلی قشنگ عنوان کرده بودی.

رودریک سیتون: 19
در جواب سوال اولت کلمات "بهتر" و "خاکستری" جذاب بودند. این نشون میده کلمات چقدر قدرت دارند. اگر ما از همون اول فقط جادوی خاکستری یا فقط کلمه جادو رو داشتیم چقدر همه چیز بهتر می‌شد. به فرد یاد می‌دادیم که در موقعیت‌های مناسب چی بهتره و مناسب تره و مسلما همونطور که خودت گفتی این رو اضافه می‌کردیم که هیچ چیز "برتری" وجود نداره. گاهی یک چیز در یک موقعیت بهتره و در موقعیت دیگه بدتر.
رولت هم جالب بود. بوگارت عجیبی داری و خیلی خوب تونستی در این تکلیف ازش استفاده کنی. اینکه چیزی که برای تو منفی تلقی میشه چقدر برای بقیه افراد معمولی و حتی شادی آوره واقعاً تضاد جالبیه. برام مهم بود که اگرچه این حقیقت رو به طور کل در نظر گرفتی، باز هم دید خودتو تغییر ندادی که دلت میخواد تموم بادکنک ها از بین برن. صداقت خودش یه قدرته.

گریفیندور:

کوین کارتر: 18

در جواب اول به همون نکته کلاسمون اشاره کردی که ما هم روش تاکید داریم. اینکه قیافه یک طلسم و دید بقیه چقدر میتونن توی تقسیم بندی ذهنی ما تاثیر داشته باشن. به خصوص اینکه بچه هم باشیم.
در مورد رولت، دلمون برای کوین یک ذره سوخت. وقتی کم سن و سال هستیم درک ماهیت واقعی دنیا ممکنه خیلی پیچیده باشه و مفهمومی به نام مرگ چقدر ممکنه درک نشه و غمگین به نظر برسه. اگرچه همه مفاهیم هم با زیاد شدن سن ساده و قابل فهم نمیشن و خیلی از چیزها مثل همین مرگ تا ابد راز سر به مهر باقی میمونن و همیشه برامون سخت خواهد بود که بپذیریم که در زندگی ما لازم هستند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 00:12
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 22:04
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 75
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
می‌گویند: هیچ سیاهی همیشه سیاه و هیچ سفیدی همیشه سفید نبوده. لرد سیاه هم از این قائده مستثنا نیست. او از همان اول اولش هم لرد سیاه نبود. لرد که اصلا هیچ ... اما حتا سیاه هم نبود! تام بود، و سفید! او در یتیم خانه شهرت داشت به وسواس و تمیزی. یک صابون مراغه داشت، از این‌ها که شبیه آجرپاره‌ی ناقص‌الخلقه‌ی کتک خورده است! ننه مروپ روزی که برایش ساک می‌بست تا سیب گلاب مامان را راهی یتیم‌خانه کند، آن را از عطاری خریده و گذاشته بود لای بساط گل پسرش! تام هم از موی سر تا کف پاهایش را با همان می‌سابید و می‌شست. تام صابونش را از خود جدا نمی‌کرد. صبح و شب داشت سر و بدنش را صابون می‌زد ... حالا نزن کی بزن!

دامبلدور در دیداری که با او در یتیم‌خانه داشت در لحظات آخر به او گفت:

- تام ... هر چیزی یک حد تعادل داره! هیچ وقت این رو فراموش نکن پسر. حتا کارهای به ظاهر خوب هم نباید از این تعادل خارج بشن ...

- من .... منظورتون رو نفهمیدم قربان!

- ببین تام! من نمی‌گم خوبه که موهای سرت مثل ریش‌های من ژولیده و پر از شپش باشه ... اما کمتر صابون بزن لامصب!

اما تام انقدر زد که تمام موهای سرش ریخت. همین شد که وقتی تام نه دیگر چشم‌هایش - که هر روز با کف سوخته بود - چشم‌های سابق بود و نه یک تار مو بر سرش داشت، ناگهان حالش از هر چه صابون و کف و تمیزی بود به هم خورد و تصمیم گرفت دیگر سیاه باشد. پس صابون را ترک کرد و برای این که دیگر هوس به سرش نزند، یک جماعتی دور خودش جمع کرد و گفت همگی همیشه سر تا پا سیاه بپوشند که او دیگر هیچ سفیدی نبیند و یاد قدیم نکند! پس سرش به مرگخوارانش گرم شد. به یکی از آن‌ها خیلی بیشتر! آن‌قدر سرش به او گرم شد که عاقبت، دلفی!

قبل از آن اما در هاگوارتز هم او به سفیدی شهره بود. هم خوابگاهی‌هایش در اسلیترین شهادت می‌دادند که او را حتا شب هنگام و روی تخت و زیر پتو هم صابون به دست دیده‌اند! همین شد که وقتی تالار اسرار گشوده شد، همه به هاگرید چرک و کثیف شک کردند، نه تام تمیز و براق! از طرفی همین مساله هم بود که نمی‌گذاشت او به دختری نزدیک شود ... تام دلش نمی‌خواست کسی او را لمس کند مبادا کثیف بشود و مجبور شود دوباره خودش را بشورد. یک بار که تصادفا یک دختر او را لمس کرد، او سه شبانه روز در حمام ماند!

تام اما با وجود تغییر ظاهری، باطن و عقایدش همچنان سفید و برّاق مانده بود! او دلش می‌خواست تمام دنیا را با صابون بشوید و از لوث وجود خون‌های ناپاک و موش‌های کثیف خائن به اصالت پاک کند. او حتا نحوه‌ی این پاکسازی را طوری انتخاب کرده بود که باز هم در خدمت سفیدی قرار بگیرد: تولید صابون! طلسم سیاه باستانی که چربی جنازه مشنگ‌ها را استخراج و تبدیل به صابون می‌کرد.

آشنایی و دوستی با گلرت اما باز نقطه عطف دیگری در مسیر لرد سیاه بود. گلرت حکم رفیق بدی را داشت که در کنار ذغال خوب، بدل به ترکیبی خانمان برانداز می‌شود. برخورد این دو قطب همنام سیاهی، موجب انفجاری در ناخودآگاهشان داشت و فیل هر دو را به یاد هندستان انداخت؛ لرد سیاه و گلرت آخر هفته‌ها به صورت ناشناس می‌رفتند در یک جای دوردستی حمام عمومی و همدیگر را لیف می‌کشیدند!

- خوبه که دوباره صابون زدن رو شروع کردی ... برای حفظ قدرتت لازمه. هفته‌ای چند بار این کار رو می‌کنی؟

- هفته‌ای چند بار؟ اممم ... خوب ... 3 تا 4 بار در هفته. شاید 5.

- باید اون اعداد رو بفرستی بالا! اون اعداد توی این سطح اعداد مبتدی هستن! من خودم شخصا، حداقل، دو بار در روز حموم می‌رم! یک بار صبح بلافاصله بعد از ورزش صبحگاهی، و یک بار بلافاصله بعد از نهار.

- واقعا؟

اما لرد سیاه نمی‌دانست که او تنها یک بار نبوده که به صورت ناخواسته، قسمتی از روحش را جایی نهاده و جانپیچی ساخته. هری تنها یک مورد بود. اما پیش از او، این صابون لرد بود که در اثر مجاورت مداوم با لرد و انرژی درونی او، تبدیل به یک جانپیچ شده بود. حالا لرد سیاه که ترکش را شکسته و به سفیدی برگشته بود، این بار داشت ناخواسته جانپیچ خودش را نابود می‌کرد. بله ... لرد آن قدر به خودش صابون زد که صابون تمام شد. درست در همان لحظه، هری پاتر از چاهک حمام بیرون پرید! برای این که بدانیم هری آن جا چه می‌کرد، باید به قبل‌تر برگردیم. جایی که دابی به عنوان جن خانگی عمارت اربابی مالفوی، عادت به فضولی و سرک کشیدن داشت. از جمله در حمام! و از آن جا به راز لرد پی برده بود. او این موضوع را به هری اطلاع داده و هری از مدت‌ها قبل، در چاهک حمام کمین کرده بود برای لحظه‌ی تمام شدن صابون! پس شد آن چه شد! هری فریاد زد:

- اکسپلیارموس!

و لرد سیاه نابود شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: آموزش تاریکی
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 15:31
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
جلسه دوم


جلسه دوم کلاس لرد ولدمورت بود و جادوآموزان هنوز در شوک جلسه اول بودند. اما لرد ولدمورت کسی نبود که به ذهن‌های جوان و پویا آن‌ها فرصت برگشت به زنجیرهای کهنه ذهنی را بدهد. او جلوی کلاس ایستاد و این‌گونه جلسه دوم را آغاز کرد.

- خب… در جلسه قبل به شما گفتم که متفاوت فکر کنید. گفتم که جادوی سیاه و سفید واقعاً وجود ندارد. ما جادو را برای قدرت و حفاظت خودمان استفاده می‌کنیم و این چیزی نیست که سیاه مطرح شود.

سپس لبخند عجیبی زد و گفت:
- اما تاریخ به ما می‌گوید که افراد بسیاری در مقابل استفاده آزادانه از جادو ایستاده‌اند و اگر به داستان‌هایشان گوش کنیم، می‌بینیم… گاهی هم واقعاً حق داشتند! حالا به من بگویید! این با چیزی که من گفتم در تضاد نیست؟ اگر جادویی به نام سیاه وجود ندارد… اگر انتخاب قدرت چیز خوبی است… چرا این‌قدر در تاریخ جادوگران با آن مشکل داشتند؟

سکوتی برقرار شد و هیچ‌کس جواب نداد. لرد ادامه داد.

- جواب استفاده نادرست است. من شخصاً از کلمه «سوءاستفاده» خوشم نمی‌آید. بار معنایی درستی ندارد، اما به نظرم استفاده نادرست از جادو واقعاً وجود داشته است. همان‌طور که گفتم، بیایید بدون تعصب فکر کنیم. همان‌طور که می‌شود از شفابخشی برای کشتن بیماران استفاده کرد، جادوهای قدرتمند هم می‌توانند به صورت نادرست استفاده شوند… ولی آیا چون یک درمانگر یا پزشک بیمارش را کشته، دیگر استفاده از شفابخشی منع می‌شود؟ معلوم است که نه! اولاً چون همه می‌دانند شفابخشی و درمان بیماران مزیت‌های زیادی دارد و نکته مهم‌تر اینکه درمان به ذات خودش بد نیست و درمانگر ممکن است بد از آن استفاده کند.
اگر منطقی فکر کنیم، این در مورد جادو هم قابل اجراست. جادوی ما وسیله ماست. خود وسیله به خودی خود بد نیست و به کسی که از آن استفاده می‌کند بستگی دارد. پس قسمت‌های دارک جادو نباید بد تلقی شوند، این‌ها نماد قدرت هستند!
اما…
این نمادهای قدرت نباید دستمایه استفاده نادرست باشند. نباید برای خشونت بیش از حد یا تهدیدهای بی‌منطق استفاده شوند و برای همین هم برای استفاده از آن‌ها باید اول آن‌ها را بشناسیم، دلیل وجودی‌شان را درک کنیم و مسلماً برای استفاده از آن‌ها قانون داشته باشیم. نه اینکه به صورت کلی ممنوع شوند و افراد فقط دفاع از آن‌ها را یاد بگیرند! در حالی که خیلی مواقع دفاعی هم وجود ندارد!
اگر دریا عمیق و طوفانی است، باید کشتی‌های بهتری داشته باشیم نه اینکه به خشکی عادت کنیم!

دقت کنید که این به معنی عدم وجود آزادی نیست. شرط اول آزادی این است که فرد در تفکر واقعاً آزاد باشد، آزادانه تصمیم بگیرد و انتخاب کند… ولی باید بداند که در حینی که آزاد است، نمی‌تواند آزادی دیگران برای زندگی بی‌آزار و اذیت را تحت تأثیر قرار دهد. می‌تواند برای انتخاب‌های خودش آزاد باشد و با شناخت انتخاب کند. خودش چهارچوب‌های شخصی‌اش را بسازد و در قالب آن‌ها حرکت کند. لازمه‌اش این است که معنی انتخاب‌هایش را بداند و بهایی که باید برای آن‌ها بپردازد را قبول کند. مسلماً افرادی هستند که باز هم انتخاب‌های اشتباه دارند و حتی با وجود دانش، به انتخاب‌های مخرب روی می‌آورند. حتی این افراد هم در تصمیمشان آزاد هستند، ولی در آسیب رساندن به بقیه آزادی ندارند و اگر چنین کاری کنند، در مقابل قانون قرار می‌گیرند.

یک بحث عمیق وجود دارد که بشر از ابتدا با آن درگیر بوده است: اینکه چگونه با وجود اینکه آزادی داریم، با قانون از افراد مراقبت کنیم و همه جادوگران را در تعادل نگه داریم… این تعادل یک راز بزرگ است… برای همین هم جادوگران بزرگ تاریخ از هر دو جنبه جادو استفاده می‌کردند. ممکن بوده که مدیر مدرسه باشند که استفاده درست از جادو را آموزش می‌دهد، ولی در خفا برای کشتن به موقع پسربچه‌ای آماده می‌شدند. هم سفید و هم سیاه.
شما هم نباید از جادوهای قدرتمند بترسید یا از آن‌ها فرار کنید. باید یاد بگیرید درست استفاده کنید!

تکلیف این جلسه:


تکلیف این جلسه دارک‌نویسی درست و اصولی است. شما باید در قالب قوانین با یکی از موضوعات زیر یک پست دارک بنویسید:

• چوبدستی
• قدرت
• پیراهن صورتی
• پلنگ
• گلرت گرینوالد
• صابون
• پاییز

قوانین:

۱- تنها یک موضوع را انتخاب کنید. پست شما باید حداقل ۷۰۰ کلمه باشد. محدودیتی برای تعداد بیشتر کلمات ندارید. قالب پست می‌تواند جدی یا طنز باشد.

۲- دقت کنید. هدف این تکلیف استفاده مناسب از دارک‌نویسی و تمرین تعادل است. پست دارک شما می‌تواند طنز یا جدی باشد اما نباید مستهجن یا بیش از حد خشن باشد. برای این اعتدال ما تصمیم می‌گیریم و پست خارج از حدود امتیاز صفر می‌گیرد.

۳- اجباری به استفاده دقیق از کلمات نیست اما مضمون کلی پست باید نشان‌دهنده موضوع باشد.

۴- پست شما نباید ساختار روماتیسمی داشته باشد.

۵- پست‌های این تکلیف همگی نقد ما در مورد دارک‌نویسی را خواهند گرفت.

۶- خلاقیت داشته باشید و خودتان را محدود نکنید. در صورتی که دوست دارید می‌توانید از تصویر یا آهنگ هم برای کمک به متن خود استفاده کنید.

۷- پست شما نباید کپی یا الهام گرفته از پستهای قبلی سایت باشد. نمیتوانید از آنها در تکلیف استفاده کنید یا به آنها ارجاع بدهید.


موفق باشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟