گریندلوالد، با شنیدن صدای خودش که ناگهان به "اِ دانشآموز؟!" تبدیل شد، چنان وحشتزده شد که برای لحظه ای تمام دنیا دور سرش چرخید. مکگوناگال، با حالتی بین شوک و شرمندگی خشکش زده بود؛ انگار که ناگهان متوجه شده باشد در ملاءعام با لباس خواب راه میرفته!لاکرتیاهم از تعجب یک لحظه چشمانش را بست و دوباره باز کرد.
-

Holy sh*t
زیر لب زمزمه کرد. نگاهش از مکگوناگال (که حالا در ذهنش به "جغد پیر گریفیندور" تغییر نام داده بود) به گلرت گریندلوالد افتاد که با تلاشی عبث، ژلاتوی صورتی را پشت سرش پنهان میکرد؛ تلاشی که مضحکتر از این بود که بخواهد یک فیل را در قفس قناری بگنجاند. اما دیگر دیر شده بود. تمام اجزای صورت لاکرتیا فریاد میزدند:
-دابی راست میگفت!اون واقعا با این پیرزن ...
وحالا تمام امیدش به اینکه گریندلوالد شیفتهی متانت و رمز و راز یک ریونکلاوی، در واقع، همان پروفسور تریلانی با آن نگاههای غیببینانهی گیجکنندهاش، شود، مانند نقشهای سوخته در باد، به هوا رفته بود.گلرت، با خیال کاملاً آسوده و صدایی که سعی میکرد بسیار عادی به نظر برسد، اما بیشتر شبیه به صدای کوبیدن دو پیت حلبی در هم بود، پرسید:
-دانشآموز! اینجا چکار میکنی
لاکرتیا، که حالا زبانش از شدت شوک و خشم، به سقف دهانش چسبیده بود، میخواست فریاد بزند: خود شما با مینو جونتون اینجا چیکار میکنید؟! ویزاردلند ملک پدری شماست، پروفسورِ عاشقپیشه؟!" اما به موقع به خود آمد و فهمید در چه موقعیت فاجعهباری قرار دارد. دهانش را باز کرد تا بگوید:
-من... راستش... دابـ...
که ناگهان، با یک صدای بلند گوشخراش، عنان از ناکجاآباد پیدایش شد! دقیقاً کنار پای لاکرتیا، مانند غول چراغ جادو از سطل آشغالِ خالی جوانه زد!
دابی، با چشمانی که از شدت خوشحالی برق میزدند و زبانی که تا نوک بینیاش بیرون آمده بود، بیمقدمه به سمت پای لاکرتیا خیز برداشت! او با چنان ولعی به سمت کفش راست لاکرتیا حملهور شد که انگار سالها در حسرت یک کفش خوشفرم و براق به سر برده بود! کفش را با دندانهای نداشته اش از پایش کند و بدون ذرهای درنگ، با سرعت برقآسا به سمت جوراب مشکی پشمیِ لاکرتیا یورش برد!دستان چروکیدهاش را دور مچ پای لاکرتیا چسباند و با تمام توان شروع به کشیدن کرد!
لاکرتیا، از شدت عصبانیت و شوکِ توأم با اهانت، دیگر تاب نیاورد. با یک حرکت ناگهانی و باخشم تمام، پایش را به حالت لگد زدن بالا آورد؛ لگدی که اگر به دابی میخورد، حتماً تا آن سوی مرزهای ویزاردلند پرتابش میکرد!
-هووووووووووووپ!
دابی، کفش و جوراب لاکرتیا را در دستانش محکم گرفته بود و با یک چرخش کمدی و مضحک، به هوا پرتاب شد! در حالی که داشت در هوا مثل یک فرفره میچرخید و چشمانش از خوشحالی به گرد ترین حالت ممکن رسیده بودند، با صدایی که از شدت ذوق به جیغی گوشخراش تبدیل شده بود، فریاد زد:
-گلرت قربان! مینو جون! دابی دوستون داشت! دابی جوراب رو گرفت! دابی یه جوراب بلک از بلک بانو گرفتتت
گلرت، که حالا با دیدن این صحنه، فرصت را غنیمت شمرده بود تا بیشتر از این ضایع نشود، با یک حرکت ناگهانی، ژلاتوی جنسینگ پلاس نوتلایی را به سمت سطل آشغالِ پرتاب شدهی دابی شلیک کرد!
لاکرتیا، با یک پای برهنه و قلبی که از خشم و شرمندگی در حال فوران بود، به خودش آمد.
-جورابم... کفشم...
چشمانش از شدت عصبانیت و البته کمی بغض، قرمز شده بود. به خیال خودش قربانی این رسوایی شده بود! او رو به مکگوناگال کرد و با صدایی که میلرزید، اما سعی داشت محکم باشد و تلخی آن در فضا پیچید، گفت:
-پروفسور! بیست امتیاز از ریونکلاو کم شد و به دابی اضافه شد! حالا هم جوراب و کفشم ازم کنده شد و به دابی اضافه شد! اگه به نظرتون کافیه، من برم
این جملات را با تأکیدی گزنده بر "اضافه شد" ادا کرد.تا مکگوناگال خواست جوابی بدهد که در شأن یک مدیر مدرسه و یک استاد باشد، گریندلوالد، که حالا رنگ به رویش برگشته بود و سعی میکرد خود را از این باتلاق بیرون بکشد، پرید وسط:
-دوشیزه بلک!شتر دیدی ندیدی
شیطنت در چشمان لاکرتیا برق زد؛ شیطنتی که با خشم آمیخته شده بود و از هر لبخندی خطرناکتر به نظر میرسید. لبخند دنداننمایی زد و گفت:
-نگران نباشید پروفسور گریندلوالد! بعد از اینکه هاگوارتز رو در جریان گذاشتم، مطمئنا همگی با هم رازتونو نگه میداریم
او چرخی زد که برود، اما گریندلوالد، با یک حرکت ناگهانی، صدایش کرد:
-البته ما هم چندان بیخبر نیستیم بلک
لاکرتیا با تعجب برگشت. گریندلوالد با لبخند معنیداری ادامه داد:
-درسته!ما دربارهی روابط شما...با اون گریفیندوریِ همگروهیِ مینو جون... بیخبر نیستیم
لاکرتیا برای لحظهای رنگش پرید. تمام خون صورتش مثل یک فواره ناگهانی به سمت قلبش هجوم برد. تمام غرور و خشمش در یک آن تبدیل به شرمندگی شدیدی گشت که حتی دزدیده شدن جوراب و کفشش هم در مقابل آن هیچ نبود. چشمانش گرد شد و دهانش نیمهباز ماند، گویی که کلمات در گلویش گیر کرده بودند. حالا هالهی قرمز رنگ دور مردمکش، به بیشترین حد ممکن رسیده بود؛ آنقدر که انگار داشتند از درون شعلهور میشدند.گلرت، که حالا با این ضربهی نهایی، انتقام خود را از لاکرتیا گرفته بود، با یک لبخند پیروزمندانه به سمت مکگوناگال برگشت و با لحنی که از فرط آرامش، لاکرتیا را بیشتر میسوزاند، گفت:
-مینو جون، بیا بریم. وقت تنگه
و بدون اینکه حتی نیمنگاهی به لاکرتیایِ در حال انفجار بیندازد، با مینوی جون جونی اش پشت به او کردند و با قدمهایی سبک، در حالی که صدای خندهی گریندلوالد در فضا میپیچید، از صحنه دور شدند.
و لاکرتیا مانده بود، با یک پای برهنه، یک کفش گم شده، یک جوراب به سرقت رفته و دنیایی از نقشههای درهم شکسته بر سرش آوار شده بود. حالا بیست امتیاز و یک جوراب کمتر داشت. و در پسِ همه ی آنها، صدای گلرت که با تمام وجود و از ته دلِ عاشقپیشهاش میخواند، از دور به گوش میرسید:
-ما که دعوا نداریم، با کسیم کار نداریم...