wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: جمعه 18 مهر 1404 20:11
تاریخ عضویت: 1404/07/02
تولد نقش: 1404/07/05
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 17:19
پست‌ها: 14
آفلاین
گریندلوالد، با حالتی که بین دلسوزی برای مینو جون و ولع سیری‌ناپذیر برای ساندویچ‌های لاکرتیا گیر افتاده بود، قدمی به جلو برداشت.
-بلک

با صدایی که حالا رنگ استیصال به خود گرفته بود، گفت:
-مینو جان نمی‌تونه با معده‌ی خالی قرصشو بخوره.

هربار که "مینو جون" را به زبان می آوررد، لاکرتیا دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد و سعی می‌کرد نفس عمیق بکشد.گریندلوالد تقریباً داشت به ساندویچ‌های بسته‌بندی شده تعظیم می‌کرد. چشمان مشتاقش، که تا چند ثانیه پیش با دیدن هر چیزی که بوی کالباس می‌داد برق می‌زد، ناگهان روی بسته‌ی ساندویچ در دست لاکرتیا خیره ماند. بسته‌بندی پاره شده و کالباس‌های له که با حالتی دلخراش و ناامیدکننده از پلاستیک بیرون زده بودند.نگاهش به ساندویچ‌ها، گویی به معشوق از دست رفته‌اش، دوخته شده بود، با صدایی خفه و بغض الود زمزمه کرد:
-منو ببخش عشقم

مک‌گوناگال، که با هر لحظه گذر زمان، رنگ از چهره‌اش می‌پرید و دستش را محکم‌تر به معده‌اش فشار می‌داد، با چشمانی وزغ وار تر از همیشه، که حالا از درد و ضعف، بیشتر از هر موقع دیگری بیرون زده بودند، با صدایی لرزان گفت:
-نمی‌تونم... باید یه چیزی بخورم

گریندلوالد با یک چرخش سریع به سمت مک‌گوناگال برگشت. چشمانش را دور پارک چرخاند، به دنبال هر چیزی که بتواند مینروا را نجات دهد. و ناگهان چشمانش به پشمک‌های صورتی انتهای پارک افتاد.
-پشمک!

فریاد زد.
-الان خودم پشمک میشم برا... پشمک میارم برات

او با سرعت دیوانه‌واری به سمت انتهای پارک دوید. ردای مشکی‌اش در باد به اهتزاز درآمده بود وبا هر قدم، زمین زیر پایش می‌لرزید. به صف بلند بچه‌ها رسید و بدون توجه به اعتراضاتشان، صف را در هم شکست و نفس‌نفس‌زنان جلوی مرد فروشنده ایستاد.مرد فروشنده، که قامتی بلند داشت و موهایش رنگین‌کمانی از طیف‌های مختلف صورتی، آبی و بنفش بود، با تعجب به گریندلوالد خیره شد. گلرت،نفس‌زنان و بریده‌بریده گفت:
-پ... پشم...ک

فروشنده لبخند کج و معوجی تحویل داد:
-صورتیشو بدم، سفیدشو بدم؟ کدومو بدم؟

گلرت با چشمانی از حدقه درآمده به فروشنده خیره شد.
-یه صورتی خوبش

فروشنده، که عادت به چنین مشتریان پرهیجانی داشت، بی‌درنگ بزرگترین پشمک سفید را در دست گلرت گذاشت و گلرت با پشمک غول‌پیکر در دست، با همان سرعت دیوانه‌وار، به سمت مک‌گوناگال برگشت.هرماینی، که با همان حالت بازپرس گونه اش ناظر صحنه بود و تازه به لطف غرغرهای زیر لبی لاکرتیا از ماجرا باخبر شده بود، چشمانش گرد شد. با صدای نسبتاً بلندی که تمام پارک را برداشت، فریاد زد:
-واییی!یاااا خود مرلین! باورم نمی‌شه! پروفسور گریندلوالد، پروفسور مک‌گوناگال و پروفسور دامبلدور! چه مثلث عشقی جذابببی!

لاکرتیا احساس خفگی می‌کرد، به خیالش تمام اکسیژن پارک را گریفیندوری ها بلعیده بودند و هرگز چنین احساس محبوس شدنی را بین این تعداد گریفیندوری تجربه نکرده بود. تمام نقشه‌های حساب‌شده‌اش برای جلب توجه گریندلوالد به تریلانی، حالا نقش بر آب شده بود. با شنیدن "مثلث عشقی جذاب" ، دیگر طاقت نیاورد. زیر لب، خیلی یواش و با خشمی فروخورده زمزمه کرد:
-مثلث جورابی

امیلی، که درست کنار لاکرتیا نشسته بود، کلمه‌ی آخر را شنید. با چشمانی که از خشم و تعجب سرخ شده بودند، گفت:
-چی گفتی؟

لاکرتیا، که هم نقشه‌هایش بر باد رفته بود و هم ساندویچ عزیزش،چشمانش را با حالتی مخصوص به خودش درشت‌تر کرد و خیره شد به امیلی ، انگار می‌خواست تمام پارک بشنوند:
-گفتم مثلث جورابی!

امیلی، که از این توهین مستقیم به خودش، تمام گریفیندوری‌ها و حالا به روابطشان، حسابی عصبانی شده بود، از جایش برخاست و دست‌هایش را به کمر زد.
-مثلث جورابی؟ فکر می‌کنی با این حرفا چیزی تغییر می‌کنه؟ اینم از مصداق‌های بارز جذابیت گریفیندوریاس که هیچ‌کس نمی‌تونه در برابرش مقاومت کنه! حتی اسلیترینیا! ضمناً خیلی هم دلتون بخواد! حداقل اونقدر شجاعت داریم که احساساتمونو بروز بدیم، نه مثل بعضیا که فقط تو کتابا دنبال جوابن یا اون تریلانی بخت برگشته که پای یه فنجون قهوه میشنه تا ببینه کی از تنهایی در میاد

لاکرتیا که تقریباً برافروخته شده بود و چشم‌های سبزش داشتند از حدقه بیرون می‌زدند، با لحنی گزنده جواب داد:
-اگه فکر می‌کنی خیلی هات و جذابین و دوست دارین مینو جونتون،بزار بهتر بگم، جغد پیر گریفیندور از تنهایی در بیاد، بهتره برین سراغ همون پشمک متحرکتون، دامبلدور! البته معلومه چرا نمیرین، شجاعت پشمک تو ابراز احساسات کمتر از عقل تو کله‌ی گریفیندوریاست

همین که امیلی آمد دهان باز کند و جواب دندان‌شکنی بدهد، صدای کلافه‌ی و آشنایی حرفش را قطع کرد:
-شماها نمی‌تونید اندازه پت هاتون با هم کنار بیاین؟ لااقل اندازه اونا حرف همو بفهمین

صدایی که از پشت درخت بلوط آمد، هر سه نفر را به سکوت واداشت. همه برگشتند. صحنه‌ای که می‌دیدند، خودش بهترین جواب بود. ویلو، سنجاب بازیگوش امیلی، با نهایت لذت روی تاب چوبی کوچکی نشسته بود و پنی، گربه مشکی لاکرتیا، باهیجان و کنجکاوی تمام، تابش می‌داد. با پنجه‌های نرمش، به آرامی تاب را به جلو و عقب هل می‌داد و ویلو با هر حرکت تاب، جیغ‌های شادی سر می‌داد. کروکشنکس، گربه پشمالو و پرابهت هرماینی، کمی دورتر، با وقار تمام نشسته بود و با چشم‌های نافذ و عاقلانه‌اش، صحنه‌ی بازی این دو را زیر نظر داشت. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار موجودات متمدن‌تری از صاحبانشان هستند.سه حیوان، با تمام تفاوت‌های ذاتی‌شان با اشتیاق وصف‌ناپذیری مشغول بازی بودند؛ صحنه‌ای که تضاد فاحشی با آشفتگی و دعوای صاحبانشان داشت...
تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor
پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 19:30
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:12
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه: دابی، مأمور نامه‌رسانی بین مینو (مک‌گوناگل) و گریندل‌والد است؛ شایعات و نامه‌ها نشان می‌دهد که این دو رابطه‌ای مخفی را آغاز کرده‌اند. اما در این میان، لاکرتیا به‌صورت تصادفی از زبان دابی درباره‌ی این رابطه می‌شنود و در میان درگیری‌های جورابی و شیطنت‌های همیشگی دابی، ناخواسته از هاگوارتز به شهربازی جادویی «ویزاردلند» منتقل می‌شود. آنجا شاهد دیدار مینو و گریندل‌والد می‌شود و از حقیقت رابطه‌شان مطمئن. بااین‌حال، به‌دلیل تهدید لو رفتن رابطه خودش و یک جادوآموز گریفیندوری ناشناس، فعلاً تصمیم به سکوت می‌گیرد. دابی هم بالاخره موفق می‌شود جوراب‌هایش را بدزدد و فرار کند. حالا لاکرتیا در گوشه‌ای از پارک، همراه همان گریفیندوری، مشغول خوردن ساندویچ کالباس می‌شود... که ناگهان هرمیون از راه می‌رسد.

-----------
- بیا هرمیون، بیا بشین بغلمون. کالباس گرفتم از یه فروشنده‌ی ارمنی تو لندن، از این بهتر هیچ جا پیدا نمی‌کنی.

هرمیون اما با این حرف‌ها گول نمی‌خورد. شاید چون ساندویچ‌ها هنوز توی پلاستیک بودن و باز کردنشون کار حضرت سالازار بود، شاید هم چون اراده‌ی آهنینش اجازه نمی‌داد لب به چیزی بزنه که توی رژیم پروتئینی‌اش تعریف نشده بود. خلاصه، طبق معمول هرمیون که در تمام تاریخ جادوگری ثابت کرده بدون بازجویی از هیچ‌کس نمی‌گذره، شروع کرد به پرس‌وجو:

- شما اینجا چیکار می‌کنین؟
- ما اومدیم...
- تو چرا جوراب پات نیست لاکرتیا؟
- این دابی...
- چرا دابی تو هاگوارتز داشت گریه می‌کرد و سرش رو به دیوار می‌کوبید که نگهبان‌های سنگی فکر کردن دوباره جنگ شده؟
- آخه منو به زور...
- این گریفیندوری ناشناس بغلت کیه؟ چرا تو هاگوارتز نیست؟ نکنه از گروهمون امتیاز کم کنن؟
- این دوست منه...
- پس اون صدای مک‌گوناگل و گریندل‌والد از پشت سر چیه؟

لاکرتیا کلافه شد، گریفیندوری ناشناس کلافه شد، چمن‌های اطراف کلافه شدن، ساندویچ کالباس هم از بس توی پلاستیک حبس شده بود کلافه شد، مک‌گوناگل و گریندل‌والد که صدای بازجویی هرمیون قرار رومانتیک‌شان را بر باد داده بود هم کلافه شدن، و در نهایت شهربازی هم از این‌که هیچ‌کس آنجا بازی نمی‌کرد کلافه شد. خلاصه، کلافگی به حدی رسید که لاکرتیا فریاد زد:
- یه لحظه ساکت شو ببینم دارم چیکار می‌کنم!

و بعد با تمام قدرت پلاستیک ساندویچ را پاره کرد. اما شدت خشم و زورش باعث شد ساندویچ بیچاره از هم بپاشد و کالباس‌های خوشمزه به چهار جهت جهان پرتاب شوند. لاکرتیا به صحنه‌ی نابودی ناهارش خیره شد، سپس روی زمین نشست، با صدای بغض‌دار گفت:
- خیال همتون راحت شد؟ بالاخره رد دادم!

حالا همه باید از دل لاکرتیا در‌می‌آوردند، چون فقط او می‌دانست میان تمام این ماجراها، هیچ‌چیز دردناک‌تر از از‌دست‌دادن یک ساندویچ کالباس خوشمزه نیست.

افرادی که لایک کردند

Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 16:17
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
مینو جون و گلرت قدم‌زنون با هم دور و دورتر شدن تا اینکه بالاخره پشت چرخ و فلکی از جلوی چشمای لاکرتیا ناپدید شدن.

البته متاسفانه فقط از جلو چشمش نه از جلوی گوشش!

به نظر می‌رسید که اون پشت مشتا قرص آرتروز پانکراس مینروا توی بطری‌ای که در چوب‌پنبه‌‌ایش گیرکرده، مونده چون صداهایی که به گوش می‌رسید نشون می‌داد گلرت داره با تموم وجودش تلاش می‌کنه چوب‌پنبه رو از سر بطری جدا کنه.

لاکرتیا که دلش نمی‌خواست بیشتر از این به این تلاش سالمندانه گوش بده، پابرهنه راهشو کشید و به سمت سرسره شهربازی رفت تا بلکه بتونه روحیه خودشو روی سرسره تسکین بده. از پله‌های سرسره بالا رفت و همین که اومد سر بخوره بره پایین متوجه شد سرسره زیادی براش تنگه و الاناست که با کله توی زمین فرو بره اما مرلین رو شکر که با کله توی امیلی تایلر فرو رفت!
- اوه امیلی، متاسفم. چشمام ندید این سرسره چقدر کوچیکه و وقتی داشتی رد می‌شدی باهات برخورد کردم.
- عزیزم خب می‌تونستی قبل سوار شدن روی سرسره بری چشم‌پزشکی!

مشخص بود که این برخورد، حسابی باعث ناراحتی امیلی شده. حقم داشت، آخه سنجابش ویلو هم حتی در اثر این برخورد پرت شده بود روی درخت بلوط توی بغل پنی گربه لاکرتیا و حالا دیگه اونقدر با هم دوستای صمیمی‌ای شده بودن که از درخت پایین نمی‌اومدن.

- می‌خوای تا سنجابت قبول کنه از درخت پایین بیاد، زیر همین درخت بلوط یکم بشینیم؟

لاکرتیا یه بسته دوتایی ساندویچ از داخل جیبش بیرون آورد و با لبخند به امیلی نشون داد. توی شرایط ایجاد شده، پیشنهاد عالی‌ای برای گذروندن یه عصر پاییزی به نظر می‌رسید. وقتی با وجود بدخلقی امیلی روی چمنزار زیر درخت نشستن فقط یه مشکل کوچیک داشتن اونم این بود که بسته‌بندی ساندویچا زیادی سفت بود و در نتیجه نیاز به قیچی داشتن.

داشتن سعی می‌کردن مشکل قیچی‌شونو حل کنن که ناگهان یه گریفیندوری دیگه اومد بالا سرشون؛ اونم نه هر گریفیندوری‌ دیگه‌ای بلکه هرماینی گرنجر با کلی کتاب که هر آن خطر پرتاب یکی از کتابای قطورش به سمت‌شون وجود داشت.

- اوووو نه بابا... چشمم روشن لاکرتیا! قدیما ساندویچاتو با من می‌خوردی حالا مثل اینکه یکی بهتر پیدا کردی ساندویچاتو باهاش بخوری!

حالا غیر از بحران قیچی، دچار یه مشکل ساندویچی هم شده بودن. شاید باید هرماینی رو مجاب می‌کردن تا ساندویچ‌شونو باهاش تقسیم کنن. شاید حتی یکم تعریف در مورد کالباسای خوشمزه داخل ساندویچ می‌تونست باعث ترغیب هرماینی برای بهشون پیوستن بشه.

افرادی که لایک کردند

پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 12:45
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
گریندلوالد، با شنیدن صدای خودش که ناگهان به "اِ دانش‌آموز؟!" تبدیل شد، چنان وحشت‌زده شد که برای لحظه ای تمام دنیا دور سرش چرخید. مک‌گوناگال، با حالتی بین شوک و شرمندگی خشکش زده بود؛ انگار که ناگهان متوجه شده باشد در ملاءعام با لباس خواب راه می‌رفته!لاکرتیاهم از تعجب یک لحظه چشمانش را بست و دوباره باز کرد.

- Holy sh*t

زیر لب زمزمه کرد. نگاهش از مک‌گوناگال (که حالا در ذهنش به "جغد پیر گریفیندور" تغییر نام داده بود) به گلرت گریندلوالد افتاد که با تلاشی عبث، ژلاتوی صورتی را پشت سرش پنهان می‌کرد؛ تلاشی که مضحک‌تر از این بود که بخواهد یک فیل را در قفس قناری بگنجاند. اما دیگر دیر شده بود. تمام اجزای صورت لاکرتیا فریاد می‌زدند:

-دابی راست می‌گفت!اون واقعا با این پیرزن ...

وحالا تمام امیدش به اینکه گریندلوالد شیفته‌ی متانت و رمز و راز یک ریونکلاوی، در واقع، همان پروفسور تریلانی با آن نگاه‌های غیب‌بینانه‌ی گیج‌کننده‌اش، شود، مانند نقشه‌ای سوخته در باد، به هوا رفته بود.گلرت، با خیال کاملاً آسوده و صدایی که سعی می‌کرد بسیار عادی به نظر برسد، اما بیشتر شبیه به صدای کوبیدن دو پیت حلبی در هم بود، پرسید:

-دانش‌آموز! اینجا چکار می‌کنی

لاکرتیا، که حالا زبانش از شدت شوک و خشم، به سقف دهانش چسبیده بود، می‌خواست فریاد بزند: خود شما با مینو جونتون اینجا چیکار میکنید؟! ویزاردلند ملک پدری شماست، پروفسورِ عاشق‌پیشه؟!" اما به موقع به خود آمد و فهمید در چه موقعیت فاجعه‌باری قرار دارد. دهانش را باز کرد تا بگوید:

-من... راستش... دابـ...

که ناگهان، با یک صدای بلند گوش‌خراش، عنان از ناکجاآباد پیدایش شد! دقیقاً کنار پای لاکرتیا، مانند غول چراغ جادو از سطل آشغالِ خالی جوانه زد!
دابی، با چشمانی که از شدت خوشحالی برق می‌زدند و زبانی که تا نوک بینی‌اش بیرون آمده بود، بی‌مقدمه به سمت پای لاکرتیا خیز برداشت! او با چنان ولعی به سمت کفش راست لاکرتیا حمله‌ور شد که انگار سال‌ها در حسرت یک کفش خوش‌فرم و براق به سر برده بود! کفش را با دندان‌های نداشته اش از پایش کند و بدون ذره‌ای درنگ، با سرعت برق‌آسا به سمت جوراب مشکی پشمیِ لاکرتیا یورش برد!دستان چروکیده‌اش را دور مچ پای لاکرتیا چسباند و با تمام توان شروع به کشیدن کرد!
لاکرتیا، از شدت عصبانیت و شوکِ توأم با اهانت، دیگر تاب نیاورد. با یک حرکت ناگهانی و باخشم تمام، پایش را به حالت لگد زدن بالا آورد؛ لگدی که اگر به دابی می‌خورد، حتماً تا آن سوی مرزهای ویزاردلند پرتابش می‌کرد!

-هووووووووووووپ!

دابی، کفش و جوراب لاکرتیا را در دستانش محکم گرفته بود و با یک چرخش کمدی و مضحک، به هوا پرتاب شد! در حالی که داشت در هوا مثل یک فرفره می‌چرخید و چشمانش از خوشحالی به گرد ترین حالت ممکن رسیده بودند، با صدایی که از شدت ذوق به جیغی گوش‌خراش تبدیل شده بود، فریاد زد:

-گلرت قربان! مینو جون! دابی دوستون داشت! دابی جوراب رو گرفت! دابی یه جوراب بلک از بلک بانو گرفتتت

گلرت، که حالا با دیدن این صحنه، فرصت را غنیمت شمرده بود تا بیشتر از این ضایع نشود، با یک حرکت ناگهانی، ژلاتوی جنسینگ پلاس نوتلایی را به سمت سطل آشغالِ پرتاب شده‌ی دابی شلیک کرد!
لاکرتیا، با یک پای برهنه و قلبی که از خشم و شرمندگی در حال فوران بود، به خودش آمد.

-جورابم... کفشم...

چشمانش از شدت عصبانیت و البته کمی بغض، قرمز شده بود. به خیال خودش قربانی این رسوایی شده بود! او رو به مک‌گوناگال کرد و با صدایی که می‌لرزید، اما سعی داشت محکم باشد و تلخی آن در فضا پیچید، گفت:

-پروفسور! بیست امتیاز از ریونکلاو کم شد و به دابی اضافه شد! حالا هم جوراب و کفشم ازم کنده شد و به دابی اضافه شد! اگه به نظرتون کافیه، من برم

این جملات را با تأکیدی گزنده بر "اضافه شد" ادا کرد.تا مک‌گوناگال خواست جوابی بدهد که در شأن یک مدیر مدرسه و یک استاد باشد، گریندلوالد، که حالا رنگ به رویش برگشته بود و سعی می‌کرد خود را از این باتلاق بیرون بکشد، پرید وسط:

-دوشیزه بلک!شتر دیدی ندیدی

شیطنت در چشمان لاکرتیا برق زد؛ شیطنتی که با خشم آمیخته شده بود و از هر لبخندی خطرناک‌تر به نظر می‌رسید. لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:

-نگران نباشید پروفسور گریندلوالد! بعد از اینکه هاگوارتز رو در جریان گذاشتم، مطمئنا همگی با هم رازتونو نگه می‌داریم

او چرخی زد که برود، اما گریندلوالد، با یک حرکت ناگهانی، صدایش کرد:

-البته ما هم چندان بی‌خبر نیستیم بلک

لاکرتیا با تعجب برگشت. گریندلوالد با لبخند معنی‌داری ادامه داد:

-درسته!ما درباره‌ی روابط شما...با اون گریفیندوریِ هم‌گروهیِ مینو جون... بی‌خبر نیستیم

لاکرتیا برای لحظه‌ای رنگش پرید. تمام خون صورتش مثل یک فواره ناگهانی به سمت قلبش هجوم برد. تمام غرور و خشمش در یک آن تبدیل به شرمندگی شدیدی گشت که حتی دزدیده شدن جوراب و کفشش هم در مقابل آن هیچ نبود. چشمانش گرد شد و دهانش نیمه‌باز ماند، گویی که کلمات در گلویش گیر کرده بودند. حالا هاله‌ی قرمز رنگ دور مردمکش، به بیشترین حد ممکن رسیده بود؛ آنقدر که انگار داشتند از درون شعله‌ور می‌شدند.گلرت، که حالا با این ضربه‌ی نهایی، انتقام خود را از لاکرتیا گرفته بود، با یک لبخند پیروزمندانه به سمت مک‌گوناگال برگشت و با لحنی که از فرط آرامش، لاکرتیا را بیشتر می‌سوزاند، گفت:

-مینو جون، بیا بریم. وقت تنگه

و بدون اینکه حتی نیم‌نگاهی به لاکرتیایِ در حال انفجار بیندازد، با مینوی جون جونی اش پشت به او کردند و با قدم‌هایی سبک، در حالی که صدای خنده‌ی گریندلوالد در فضا می‌پیچید، از صحنه دور شدند.
و لاکرتیا مانده بود، با یک پای برهنه، یک کفش گم شده، یک جوراب به سرقت رفته و دنیایی از نقشه‌های درهم شکسته بر سرش آوار شده بود. حالا بیست امتیاز و یک جوراب کمتر داشت. و در پسِ همه ی آنها، صدای گلرت که با تمام وجود و از ته دلِ عاشق‌پیشه‌اش می‌خواند، از دور به گوش می‌رسید:

-ما که دعوا نداریم، با کسیم کار نداریم...

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/16 12:49:46
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/16 15:34:07
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/7/17 10:02:58
Only Raven
پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 08:15
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:58
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1514
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
اما لاکرتیا نمی‌دانست دابی همیشه این فن را می‌زند، از یک طرف محو می‌شود و یکباره از پشت سر حمله می‌کند. پس اینطور شد که عنان‌ازکف‌داده‌ترین موجود هاگوارتز (از این به بعد به اختصار "عنان") اجازه داد آن روی نمک‌نشناسش کنترل امور را به دست بگیرد و به سمت جوراب لاکرتیا حمله‌ور شد؛ اما پنی (گربه‌ی لاکرتیا) عنان را به مثابه شکاری دید که باید بکند. پس چنان خیزی برداشت و فنی رویش زد که عنان با سابقه‌ی شکار کردن بیش از 2000 بلاجر باورش نمی‌شد چنین فنی وجود داشته باشد. به سختی خودش را از میان دست و پای پِنی بیرون کشید و حالا که متوجه شده بود اگر بیش از این در تالار عمومی ریونکلاو بماند احتمالاً به دست لاکرتیا و گربه‌اش پاره‌پاره می‌شود، دوباره محو شد، اما قبل از ترک کامل مکان، یواشکی طلسم پورت‌کی جِنی را روی تاب اجرا کرد و رفت.

لاکرتیا چوبدستی‌اش را تکان داد و با افسونی که تازه در کلاس وردهای جادویی یاد گرفته بود، آثار مربای حال‌به‌هم‌زن را پاک کرد، دستی به سر پِنی کشید و دوباره سوار تاب شد تا در افکار خود غوطه‌ور شود.
وووووووووشششششششتتتتتت
اولین تابی که خورد، چشم بست و چشم باز کرد و خودش را وسط شهر بازی ویزاردلند دید!
لاکرتیا با خود گفت: اِ! اینجا دیگه کجاست؟!
صدای مک‌گوناگال از پشت سرش شنیده شد که جوابش را داد: شهر بازی دوشیزه بلک؛ می‌شه بدونم چرا وقتی هنوز تعطیلات هاگوارتز نرسیده خارج از هاگوارتز پرسه می‌زنید؟
لاکرتیا جواب داد: شهر چه بازی؟ من توی تالار عمومی گروه خودم بودم پروفسور. دابی اومد...
مک‌گوناگال نگذاشت توضیحاتش کامل شود: شما حق ندارید برای توجیه قانون‌شکنی خودتون به دابی اَنگ بزنید دوشیزه بلک! 20 امتیاز از ریونکلاو کم می‌شه و به دابی اضافه می‌شه.
لاکرتیا: اِممم... پروفسور اما اون هم ریونکلاوه‌ها...
تا مک‌گوناگال آمد جواب بدهد صدایی شترقق (slap) از پشت سرش بلند شد و از شوک زبانش را گاز گرفت.
یک نفر پشت سرش ایستاده بود و با نیش باز و حواس پرت داشت می‌گفت: «عشقم مینو جون بیا ژلاتوی جنسینگ پلاس با نوتلا گرفتم... اِ دانش‌آموز؟!»
گلرت گریندلوالد فوراً دستش را از پشت مک‌گوناگال که حالا لپ‌هایش از خجالت گُل انداخته بود پس کشید و ژلاتوی تقویتی که در دست دیگرش بود را پشت سرش قایم کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/7/15 8:39:08
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: شهربازی ویزاردلند!
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 21:35
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
سوژه جدید



لاکرتیا بلک، از نوادگان اصیل خاندان بلک، اما با روحیه و سرِشتی که کلاً قید اصالت و آداب را از بیخ زده بود، در کمال آرامش اعصاب و روان، وسط تالار عمومی ریونکلاو، مشغول تاب‌بازی بود. تابش هم از آن تاب‌های معمولی نبود؛ ارشد گروهشان، گابریلا، که ظاهراً بیکارتر از شاگردهای هاگرید در کلاس جانورشناسی بود، یک طناب کلفت و محکم را از تیرک اصلی سقف آویزان کرده بود و لاکرتیا، با کمال بی‌خیالی، روی آن نشسته بود و خودش را به چپ و راست پرتاب می‌کرد. شنلش مثل بال‌های خفاشی در حال پرواز معکوس به هوا می‌رفت و برمی‌گشت. او با لذت، فقط غرق در حرکت آونگی خودش بود و تنها صدایی که از دهانش خارج می‌شد، غرولندهای گاه و بیگاه رضایتمندانه‌ای بود که حتی پنی گربه‌اش را هم متقاعد می‌کرد برای چند لحظه غر زدنش را کنار بگذارد و فقط تماشا کند.

که ناگهان، عنان از کف‌داده‌ترین موجود هاگوارتز، همان جن‌خانگی معروف، با گوش‌های بزرگ خفاشی‌اش که حتی از بال‌های شنل لاکرتیا هم بیشتر به اطراف می‌پریدند، چشم‌های گشادش که از حدقه بیرون زده بودند و به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است مثل توپ پینگ‌پنگ به اطراف پرتاب شوند، و لباس کهنه‌ی مندرسش – که بوی تاریخچه‌ی نه‌چندان افتخارآمیز نظافت می‌داد – با یک بشکن خودش را به محل رساند. اما به جای درست و حسابی ظاهر شدن، با کله رفت توی دیوار! صدای تق مهیبی در تالار پیچید و حتی شیشه‌های نقاشی شده‌ی در اصلی سالن لرزیدند؛ لرزشی که انگار خود هاگوارتز هم برای دیدن نمایش دابی، از جای خود تکان خورده بود.

-دابی بد! دابی فضول! دابی باید خودشو تنبیه کرد!

این‌ها را با صدایی جیغ‌مانند می‌گفت، در حالی که سرش را محکم به دیوار می‌کوبید؛ کوبشی که اگر ادامه پیدا می‌کرد، احتمالاً دیوارها به دابی التماس می‌کردند که بس کند. بعد هم با یک حرکت نمایشی، شیشه‌ای مربا را از جیبش درآورد و شروع کرد به خوردن مربای گندیده.

-مربا بد بود! دابی باید مربای گندیده خورد! باید خودشو تنبیه کرد!

بوی ترشیدگی و تخمیر حاصل از مربا، آنچنان قوی بود که حتی عطر های گرانقیمت لاکرتیا در برابرش رنگ میباختند.
لاکرتیا، که حالا دیگربه حرکات موزون و ناموزون دابی عادت کرده بود، حتی یک تابش را هم قطع نکرد. سرش را به سمت دابی چرخاند و با همان بی‌تفاوتی مخصوص خودش که می‌توانست کارهای غیرعادی را عادی جلوه دهد، فقط گفت:

-مربات بدمزه‌تر از همیشه به نظر میاد

لاکرتیا پایش را کمی بیشتر فشار داد و تابش را تندتر کرد؛ انگار می‌خواست با نیروی گریز از مرکز، خودش را از این صحنه جدا کند و به مدار زمین وارد شود.دابی، در حالی که تکه‌های مربای گندیده از گوشه‌های دهانش سرازیر می‌شد و بوی ترشیدگی تالار را پر کرده بود، ناگهان کوبیدن به سرش را متوقف کرد. سرش را به سمت لاکرتیا بالا گرفت، چشمانش از ترس و هیجان (و شاید هم تأثیرات مربای گندیده) برق می‌زد و انگار در آنی یک تصمیم بزرگ در سرش جرقه زده بود، با صدایی که بیشتر شبیه جیغ یک خفاش بود، اما با حسی از اضطرار که نمی‌شد آن را نادیده گرفت، گفت:

فاجعه‌! فاجعه‌ای کثیف‌تر از جوراب‌هایی که دابی غنیمت... نههههه!... هدیه گرفت!

و بابت اینکه باز هم سوتی داده بود و گند زده بود، بقیه‌ی شیشه مربا را یک‌جا توی دهنش خالی کرد.

لاکرتیا یک تاب بلند زد و برگشت.

-چی از اونا کثیف‌تر و فاجعه‌بارتره؟

لاکرتیا با اخمی غلیظ و نگاهی تیز که حتی یک روح شیطانی را هم به فکر فرو می‌برد که آیا وقت اذیت کردن تمام شده یا نه، دوباره تابش را سرعت بخشید.دابی، با یک حرکت ناگهانی، شیشه‌ی مربا را محکم به زمین کوبید. تکه‌های شیشه به اطراف پاشیدند و صدای مهیب شکستن آن، حتی صدای جیغ‌های ماندریک را هم در گلخانه پروفسور اسپراوت خفه می‌کرد.
شروع کرد به جیغ و فریاد:

-دابی می‌دونست! دابی بو کشید! دابی در هوا بوی یک رسوایی بزرگ استشمام کرد! بوی گریندلوالد در حال عاشق شدن! بوی دامبلدور در حال چشمک زدن ب...! بوی مک‌گوناگال در حال لرزیدن از هیجان!

و بعد با یک حرکت نمایشی، به سمت خودش اشاره کرد:

- دابی نامه‌ها رو از دست گریندل قربان گرفت! دابی اونارو به مک‌گوناگالِ گیج رسوند! دابی... دابی پیک عشق بود!

چشمان لاکرتیا، که تا همین چند لحظه پیش در افق‌های بی‌خیالی پرواز می‌کرد، حالا با هر تاب خوردن، بیشتر گشاد می‌شدند. طناب صدای ناله سر می‌داد و شنلش به جای بال‌های خفاش، شبیه یک مگس بزرگ به پرواز در آمده بود. همینطور که تاب می‌خورد، ناخن‌های نسبتا بلند و تیزش را محکم روی دیوار سنگی نزدیکش کشید. صدای خش‌خش ناخن روی سنگ، بدنش را مورمور کرد و حس ناخوشایندی در وجودش پیچید. این فکر که گریندلوالد، عاشق شده باشد آن هم عاشق یک گریفیندوری از محفل ققنوس، آنقدر مشمئزکننده و غیرقابل باور بود که لاکرتیا هر لحظه تلاش می‌کرد این چرندیات را از سرش خارج کند.
در همین لحظه، چشمان از حدقه بیرون زده‌ی دابی، به جوراب‌های سیاه و پشمی لاکرتیا که از زیر ردایش پیدا بود، خیره شد. با صدایی آهسته‌تر و پر از التماس گفت:

-اگر بلک بانو خواست کنجکاویش برطرف شد و بیشتر دونست، باید جورابایی که به رنگ فامیلیش سیاه بود و الان پاش بود، به دابی داد

لاکرتیا این را که شنید رگ‌ وسط پیشانی اش برآمده شد.

-این چه خزعبلاتیه تحویلم میدی؟!

با فریادی که کل تالار را لرزاند، خودش را با چنان قدرتی از تاب پایین انداخت که طناب به شدت تاب خورد. با یک جهش برق‌آسا، دستش را به سمت دابی دراز کرد. درست در لحظه‌ای که می‌خواست ناخن‌هایش را به گردن دابی بفشارد و تمام جزئیات این رسوایی عاشقانه را از زیر زبانش بیرون بکشد، دابی ناگهان غیب شد! ناخن‌های لاکرتیا به جای گلوی دابی، محکم کف دست خودش فرود آمد و جای سرخی عمیقی از آن باقی ماند.

-لعنتی

این را با دندان‌های به هم فشرده زیر لب گفت و نگاهی خشمگینانه به اطراف انداخت؛ انگار دابی فقط یک روح سرگردان بود که برای چند لحظه خودش را به او نشان داده و بعد طبق معمول محو شده بود.

افرادی که لایک کردند

Only Raven
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!
ارسال شده در: دوشنبه 17 دی 1403 14:34
تاریخ عضویت: 1393/04/24
تولد نقش: 1393/04/28
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
چیزهای دیگه ای هم وجود داشت که نمی دانستند. جمعیت محفلی و مرگخوار به سمت ترن رفتند.

مسئول ترن هوایی مردی فاقد مو، با کلاهی گرد روی سرش و تکان های فراوان بود!
برای بعضی افراد پس کله ی این مسئول بسیار آشنا به نظر می رسید، ولی هر چی فکر می کردند نمیتونستن یادشون بیارن که ای پس کله رو کجا دیدند.

- به نظرم خیلی آشنا میاد، برای شماها آشنا نیست؟
- منم فکر میکنم این تیکت من رو یه جا دیدم!

تیکت من مورد نظر ولی بی توجه به همه ی این گفت و گوها که در پس سر آشناش صورت می گرفت، مشغول سوراخ کردم بلیت ها و سوار کردن جماعت محفلی و مرگخوار به ترن هوایی بود.

چیزی که ماجرا را عجیب تر می کرد چهره ی بیشتر افرادی بود که بعد از سوار شدن به ترن هوایی و قفل شدن کمربند ها، به آن تغییر می کرد. چهره ای وحشتزده و در تلاش برای باز کردن کمربند ها. که البته ممکن نبود. چون قفل کمربندها فقط با کلیدی که دست تیکت من بود باز می شد. به دلیل دور بودن ترن از محل چک کردن بلیت ها، کسی نمیتوانست صدای ملتی که سوار ترن شده بودند و حالا در حال بال بال زدن بودن را بشنود.

صف همینطور با نظم و ترتیب جلو می رفت و همه در حال سوار شدن بودند و البته هر لحظه داشت به تعداد بال بال زنندگان افزوده می شد.

در واقع چیزی که جماعت در صف نمیدونستند و جماعت سوار بر ترن میدونستند و باعث تفاوت بین آن ها می شد این بود که تیکت من کسی نبود جز هکتور دگورث گرنجر همراه با یک پاتیل از معجون هایش!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!
ارسال شده در: دوشنبه 10 دی 1403 23:09
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: امروز ساعت 00:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 81
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا و محفلیا به شهربازی‌ای پر از وسایل خطرناک رفتن. به خاطر رقابت با هم تصمیم می‌گیرن همه‌ی وسایل شهربازی رو امتحان کنن و شجاعتشونو به رخ هم بکشن. اول به تونلی می‌رن که توش یه بوگارته و باید تنهایی داخلش برن تا با ترساشون روبه‌‌رو بشن. حالا که لرد می‌خواد وارد تونل بشه بوگارت از بین می‌ره و مرگخوارا باید مسئولیت ترسوندنش رو به عهده بگیرن، ولی هیچ‌جوره موفق نمی‌شن.

ـــــــــــــــــــــ


- گابریل، چرا فکر کردی گاز گرفتن لرد تاریکی می‌تونه اونو بترسونه؟
- همه‌چیز می‌تونه لرد سیاه رو بترسونه اگه بخواد!

لرد ولدمورت از قسمت اول جمله‌ی گابریل، خوشش نیامد. منطقی نبود که همه‌چیز در دنیا او را بترساند. اصلا اگر مرگخوارها می‌توانستند او را بترسانند، چه بلایی بر سر ابهت ترسناک‌ترین و باابهت‌ترین جادوگر جهان می‌آمد؟
- خیر! هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌تونه ما رو بترسونه، حتی اگر اراده کنیم!

این بار، مشکل لرد با بخش دوم جمله‌ی خودش بود. اگر لرد تاریکی چیزی را اراده می‌کرد ولی اتفاق نمی‌افتاد، مرگخوارها دیگر اراده‌های او را جدی نمی‌گرفتند.
- ما اصلا دیگه هیچ حرفی با شما نداریم.

مرگخوارها گیج شده بودند.
- ارباب، الان باید چیکار کنیم؟
- ما می‌خوایم سراغ فعالیت بعدی بریم. شما باید ثابت کنید از محفلی‌ها شجاع‌تر هستید.

دلفی برای محفلی‌ها پشت چشمی نازک کرد.
- پدر عزیزم، اونا همین الان هم از میزان درگیریشون با من می‌ترسن!
- بابا ولمون کن دیگه!
- پس اعتراف می‌کنید که گرفته بودمتون؟

نزدیک بود محفلی‌ها اعلام شکست کنند تا از دست دلفی راحت شوند، که دوریا پیشنهاد جدیدی داد.
- من پیشنهاد می‌کنم بریم سراغ ترن هوایی. محفلی‌ها قطعا از ارتفاع و سرعت می‌ترسن و ما می‌تونیم خیلی راحت شکستشون بدیم!

به تریش قبای محفلی‌ها برخورد.
- ما بین خودمون خون‌آشام و بهترین بازیکنای کوییدیچ رو داریم. چرا فکر کردید سرعت و ارتفاع ارتش دامبلدور رو می‌ترسونه؟
- وقتی از اون بالا میزان ظلم و کثافتی که دنیا رو فرا گرفته ببینید، از ترس باعث می‌شید بارون هم بباره.

مرگخوارها و محفلی‌ها با چشمان ریز شده به یکدیگر زل زدند و بعد، به طرف ترن هوایی حرکت کردند.

تنها چیزی که نمی‌دانستند این بود که این ترن هوایی جادویی، فقط برای ترساندن ساخته شده بود. این یعنی اگر کسی سعی می‌کرد نترسد، هیجان را بالا می‌برد و کمربندش را باز می‌کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!
ارسال شده در: جمعه 2 شهریور 1403 16:51
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: یکشنبه 11 آبان 1404 15:12
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 240
شفادهنده
آفلاین
فکر جالب و جذابی به ذهن گابریل خطور کرد و دوباره بالا و پایین پرید.
- ارباب ارباب ارباب! من یه فکر جدید دارم! یه بار دیگه بیاین توی تونل!

الستور که احساس خطر کرد، در حالی که هنوز گابریل مشغول حرف زدن بود جلوی دهانش را گرفت از بین لبخندش گفت:
- اهم... ساکت شو گابریل... ارباب با کسی شوخی ندارن.

گابریل دست الستور را گاز گرفت و روی سرش پرید و چیزی در گوش او زمزمه کرد. الستور از زور درد لبخند گشاد تری زد و گفت:
- به نفعته این دفعه نقشت کار کنه گب...

لرد سیاه که حوصله‌اش خدشه‌دار شده بود، با عصبانیت گفت:
- ما منتظریم!
- ارباب یه زحمتی بکشین دوباره بیاین توی تونل... به دلیل مشکل فنی نشد شما رو بترسونیم.

لرد سیاه چشم غره‌ای به الستور رفت و سپس دوباره به ابتدای تونل بازگشت.
- ما در حال تشریف فرما شدن هستیم.

به محض این که لرد سیاه اولین قدم را برداشت، الستور گابریل را به سوی لرد پرتاب کرد و طبق نقشه، گابریل بازوی لرد را به شدت گاز گرفت!!!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
I burned my soul to light my own path
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 مرداد 1403 10:00
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 23:39
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
الستور و گابریل وارد تونل شدند و تقریبا تا وسط تونل پیش رفتند. بعد گابریل ایستاد و به سمت ورودی برگشت. لباسها و موهایش را مرتب کرد، دستهایش را به دو طرف باز کرد و آماده بغل کردن لرد شد.
الستور و سایه اش به هم نگاه کردند و الستور سرش را به نشانه تاسف تکان داد.

- میگم... جدا فکر نمیکنم یه بغل خیلی برای ارباب ترسناک باشه ها! میخوای یه کار دیگه بکنیم؟

گابریل لبخند زد و حتی دستهایش را بیشتر باز کرد.
- اگر به اندازه کافی محکم بغلشون کنم و یکم فشارشون بدم... مطمئنم که خیلی از محبتم میترسن!

- اخه ارباب خودشون منبع ترس ملتن! چرا باید از بغل کردن بترسن؟
- اینقدر غر نزن الستور! به جای حرف زدن بیا اینجا و تو هم ارباب رو بغل کن!

الستور میخواست جواب بدهد که سایه اش گوشه ی کت قرمزش را کشید و وقتی الستور به او نگاه کرد، ابرویی بالا انداخت و چشمک زد. بهر حال الستور و سایه با فیبر نوری به هم متصل بودند و افکار سایه بلافاصله به ذهن الستور رسید. سایه پیشنهاد داده بود که برای ترساندن لرد الستور او را بغل کند.

الستور از پیشنهاد سایه اش پوکر شد و فکر کرد:
- داری اشتباه میزنی داداش... گابریل میخواد ارباب رو بغل کنه! نه من!
بعد فکرش را به سمت سایه فرستاد.

سایه جواب داد:
- خوب نکته همینه! لرد از گابریل انتظار بغل داره ولی از تو نداره! حتما اینجوری جا میخوره و میترسه!
- نکته خوبی بود ها! چه فکرهایی داری شیطون!
- سایه اتم داداش!
- ولی بغل کردن رو دوست ندارم!
- به دیدن قیافه ترسیده لرد نمی ارزه؟


سایه و الستور لبخند خبیثانه ایی بهم زدند و سرشان را تکان دادند. بعد الستور جلو رفت و کنار گابریل ایستاد.
گابریل که دستش خسته شده بود، بدون آنکه چشمش را از ورودی تونل بردارد گفت:
- چی شد پشیمون شدی؟

الستور بیشتر لبخند زد و دندانهای تیزش را نشان داد.
- فهمیدم نقشه ات خیلی عالیه و بغل بهترینه!

قبل از اینکه گابریل جواب بدهد، صدای خش خشی از ابتدای تونل آمد که نشان می داد بلاخره لرد به تونل وارد شده است.
لرد در حینی که به محل ایستادن گابریل و الستور نزدیک میشد، صدایش را صاف کرد و گفت:
- امیدواریم که وحشتی متناسب با شکوه ما آمده کرده باشید! وگرنه هردوی شما را به بوگارت تونل تبدیل میکنیم!

لرد بلاخره به گابریل و الستور رسید و گابریل بلافاصله از ردای لرد آویزان شد و او را بغل کرد.
-ارباب! ما اینقدر بهتون محبت میکنیم که بترسین!

لرد چشمانش را چرخاند و دستش را روی کله گابریل گذاشت و او را به عقب هل داد که او را از خودش جدا کند.
- اگر برنامه ترساندنت همین باشد، همینجا تو را تبدیل به...

قبل از اینکه لرد جمله اش را کامل کند، الستور جلو رفت و او هم مانند گابریل، لرد را بغل کرد و با لحن محبت آمیزی گفت:
- من هم بغلتون میکنم ارباب که محبتتون تکمیل شه!

لرد که انتظار این حرکت را نداشت به تعجب به سمت الستور برگشت و با دیدن الستور که با آن لباس های قرمز و دندانهای تیز بغلش کرده بود و به او لبخند میزد، کاملا جا خورد. در یک ثانیه اول نقشه سایه موفقیت آمیز به نظر میرسید که لرد کله هردو آنها را گرفت و از خودش جدا کرد.

- فکر کرده اید با یک بغل ساده میتوانید ارباب تاریکی را بترسانید؟ ما برای شما یک لطیفه هستیم؟ برای یک بغل ما را اینقدر معطل کردید؟ برای این توهین، شما را به نیستی واصل میکنیم!

الستور و سایه الستور و گابریل بهم نگاه کردند. باید خودشان را نجات میدادند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟