بناگاه صدای آرام و وحشتناکی در فضا طنین افکن شد...همه از ترس سرجایشان ایستاده بودند فقط مرگخواران واقعی با خوشحالی میخندیدند و دورگه هارا قتل عام میکردند...ناگهان مردی ازجایش بلند شد و چوبدستی را بطرف لرد اریک اندرسن نشانه رفت:
-مرگخوار کثیف!!!
مرد قبل ازاینکه حرف دیگری بزند ناگهان فریادی کشید و بخار شد...هزاران سایه وحشتناک که چشمان سربدخواهشان میدرخشید از دیوارها بیرون ریختند و روی سرآدمها پریدند واز شیره جانشان تغذیه کردند:
-اندرسون خوبی؟
لرد اریک برگشت و هیبنی سرخپوش را پشت سرش دید که موهای بلند سفیدش در اثر حرکت سایه ها تکان میخورد:
-شارزاس...
شارزاس لبخندی زد و چوبدستی بلندش را بیرون آورد:
-خیلی دلم میخواهد بدانم درحال حاضر مشنگهارا کجا نگهداری میکنند!
-در زیرزمین!!!
دراکو از گوشه ای بیرون آمد درحالی که چشمانش از پیروزی برق میزد...سایه ها در تمام بیمارستان پخش شده بودند و انسانها و جادوگران هرلحظه روی زمین می افتادند...مرگخواران خوشحال بودند ازاینکه بیمارستان را فتح کرده بودند...شارزاس همراه سایه های قوی و نیرومندش در راهروها حرکت میکرد و هرلحظه انسانهای زیادی که سایه شده بودند به جمع سایه های او اضافه میشدند...از ورودی بیمارستان صداهایی بگوش میرسید انگار افرادی قصد وارد شدن داشتند:
-گروه ضربت رسید!!!
دراکو خنده بلندی کرد و چوبدستی اش را بطرف در گرفت:
-بگذار باهم بازی کنیم!
شارزاس چوبدستی اش را همراه دراکو بطرف در گرفت:
-شادوادارکن
نور سیاه و وحشتناکی از چوبدستی هردو خارج شد و بطرف در برخورد کرد...در لحظه ای درخشید و بعد باصدای بلندی ومنفجر شد...مرگخواران مشغول بررسی تمام نقاط بیمارستان بودند و هرلحظه نشانهای سیاه بیشتری به آسمان فرستاده میشد تاجایی که تمام راهروها و اتاقها بانور سبززیبایی شروع به درخشیدن کرد...شارزاس دستش رابا شنل سرخش پاک کرد و به سایه هایش دستور داد که همه بیمارستان رادرجستجوی آدم بگردند:
-جاسوس!!!
لارا یکی از آدمهایی راکه لباسی شبیه مرگخواران پوشیده بود روی زمین انداخت و همه دورش جمع شدند،گرچه او لباس مرگخواران را پوشیده بود ولی این لباس پاک هم نمیتوانست صورت زشت دورگه اش را پنهان کند:
-بمن رحم کنید!
دراکو خنده ای کرد و طلسم شنکجه را رویش اجرا کرد:
-بهتراست اورا نکشیم!!!
-چی میگی شارزاس؟او یک جاسوس است باید کشته شود...
-پس چه کسی برود به وزیر محترم اطلاع بدهد که باید تشریف بیاورد اینجا؟
همه سکوت کردند و بعد شارزاس طلسم فرمان راروی مرد اجرا کرد:
به وزارت خانه برو وبه وزیر احمقتان بگو اگر تا ساعت 10 امشب اینجا نباشد دیگر جادوگر سفیدی در دنیا وجود نخواهد داشت!!!
مرد مطیعانه بلند شد و ازدربیرون رفت و یکی از سایه ها هم دنبالش حرکت کرد:
-امیدوارم لردسیاه از کارمان راضی باشد!!!