جیمز هم با اخم روی مبل راحتی میشینه و به خواب میره..
چند روز بعد
--------
دامبلدور (که ما نفهمیدیم مرد بالاخره یا زندس؟) تمهیدات جدیدی به کار برده بود و محفل از نظرها پنهان بود.
شب - کنار محفل
صدای هوشتی شنیده میشه..
لارا به همراه شارزاس ظاهر شده بودند.
شارزاس با لبخند گفت: پس این محفلشون اینجاس... جای باصفاییه.. منو یاد کوچه اصغرچپه کن با اون ...
لارا: هییسسسس... لرد گفته اول باید آروم و بی سروصدا بریم...
آنها آرام آرام به طرف جایی که باید در محفل باشد حرکت میکنند.
صدای ضبطی از یکی از خانه های همسایه که چراغش روشن است شنیده میشود
- تو خودت نمره بیستی تو خودت نمره بیستی تو خود نمره بیستی تو مث هیشکسی نیستی..
لارا گفت: اه اه... شعر صد سال پیش...
صدا قطع شد.. سایه های زیادی از جلوی پنجره طبقه بالایی رد میشدند.. ناگهان صدای پومب پومب پومب به گوش رسید
- یس! دیس ایز دی جی علیگیتور! ایتز ترکت ترکت!!!
لارا و شارزاس با تعجب به هم نگاه میکنن
- این ماگلا هم دنیایی دارن.. بیژامه پارتیه؟
شارزاس گفت: وای اگه سایه هام بودن.. یه شام حسابی میخوردن... حالا چجوری باید بریم تو محفل؟...
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که جیمز دمپایی به دست از وسط دیوار بیرون پرید:
- د آخه نامردا! نصف شب چه وقت بیجامه پارتیه؟ اکس پارتی راه میندازین واسه من؟
آسایش نذاشتین برامون
با تمام توان دمپایی رو به سمت پنجره پرتاب میکنه.. ظاهرا از حضور لارا و شارزاس بی اطلاعه...
- الان زنگ میزنم وزارت 110 ماشین بفرستن..
میپره داخل..
لارا: حالا وقتشه برو!
و هر دو به داخل محفل میروند (توجه کنید که نامرئی هستند)
شارزاس دم گوش لارا زمزمه میکند: سام و دراکو و نیروهای ویژه در راهن... مرگخوارا به زودی اینجارو محاصره میکنن.. لرد قول دادن خودشونم یه سر بزنن.
[b][size=medium]اÙÙÛ٠جادÙگر در تÙ
اÙ
Û Ø¯Ùرا٠Ùا ک٠تÙاÙسØ