درحالی که هاگرید رو به دنبال قایق هایی که ما رو به سمت قلعه میبرن دنبال کردم، لبم رو گاز گرفتم.
«حالا چهار نفر سوار این قایق بشن!» هاگرید شروع کرد، درحالی که یه نفر تقریباً سقوط کرد و سعی کرد سوار قایق بشه، مکث کرد.
درحالی که هلن و لیلی رو به سمت یه قایق دنبال میکردم، شونهای بالا انداختم و کنار سال اولی دیگهای که خودش رو آملیا که معرفی کرده بود نشستم.
آملیا به ما سه نفر نگاه کرد و قایق به سمت جلو حرکت کرد. هاگرید وقتی فهمید همه سر جای خودشون هستن، شروع به حرکت کرد.
«شما هم دیدید چیزی زیر آب حرکت کرد؟» هلن پرسید و به آبهای تاریک زیر قایق نگاه کرد.
«احتمالاً ماهی مرکب بزرگ بوده، ظاهراً اسلایترینها میتونن اونا رو بعضی وقتا از تالارشون ببینن!» آملیا توضیح داد و باعث شد ابروهام از تعجب بالا بره.
«مگه خواهرت هافلپافی نبود؟»
«اره هست، اما بچههای اسلایترین بهش گفتن!»
وقتی قلعهی بزرگ هاگواتز رو دیدیم، هر چهار نفرمون کاملاً تعجب کرده بودیم.
چراغهای طلایی سوسو میزدن و دیوارهای سنگی قلعه رو روشن میکردن، وقتی که هر چهار نفرمون شوکه شده بودیم، هاگرید بهخاطر واکنشمون شروع کرد به لبخند زدن.
-----
همهی سال اولیها، وقتی به اسکله رسیدیم، از قایق پایین اومیدم و به سمت دری رفتیم که کسی اونجا منتظرمون بود.
«سال اولیها، پروفسور مکگناگال.»
«ممنونم هاگرید. از طریق این در وارد مراسمی میشید که توی گروههاتون گروهبندی میشید.» پرفسور مکگناگال شروع کرد، همه مون رو داخل یه اتاق برد، من رو یاد کلاسهای درس انداخت.
«بگذارید ببینم سالن بزرگ براتون آماده است یا نه.» توضیح داد و از اتاق خارج شد.
«گرونهها...» شنیدم که سال اولیهای دیگه زمزمه میکردن، درحال بحث درمورد این بودن که توی چه گروهی قرار میگیرن قبل از اینکه کسی جیغ بکشه.
«اون چی بود؟»
«اوه، سال اولیهای کمی هستن!» یکی از روحهای قلعه که بالای سرمون معلق بود با تمسخر گفت.
«هی! سال اولیها رو ول کن وگرنه به بارون خونین میگم که داری اذیتشون میکنی.» آدمی که اونم بهنظر میومد یه روحه، با حرفش باعث شد اون یکی روح به طرز عجیبی غیب بشه.
«سر نیکلاس دی میمسی پورپینگتون، در خدمتتون هستم. روح ساکن برج گریفیندور. امیدوارم تعدادی گریفیندوری خوب ببینم تا بهمون کمک کنه جام خونهها رو از اسلایترین بگیریم. اگه اسلایترین دوباره امسال ببره، طاقت دیدن چهرهی بارون خونین رو ندارم...»
همه ساکت شدیم و با برگشتن پرفسور مکگناگال، روحها ناپدید شدن.
«همه چی آمادهاست، بیاید دنبالم.»
-----
وقتی بین جمعیت سال اولیها به سمت در قدم میزدیم، احساس میکردم آکروبات بازها توی شکمم دارن نمایش اجرا میکنن.
نمیدونستم چی در انتظارمه، اما انتظار نداشتم اتاق بزرگی با شمعهای آویزون، ابرها بهجای سقف و چهار میز بزرگ که برای هر خونهای که آملیا دربارهشون حرف میزد روبهرو بشم.
آملیا، من و هلن رو با خودش کشید و بهم چهارپایهای رو که کلاهگروهبندی روش بود نشون داد.
میتونستم حس کنم که مردم بهم نگاه میکنن، اما میدونستم خواهرم که بین جمعیت اونجاست بهم کمک میکنه آروم باشم.
«وقتی اسماتون رو صدا زدم جلو میاید، کلاه گروهبندی رو روی سرتون میگذارم و توی گروههاتون گروهبندی میشید.» پروفسور مکگناگال توضیح داد و طومار توی دستش رو باز کرد و با اون یکی دستش کلاه رو گرفت.
«جونز، آملیا.»
وقتی اسم رو شناختم اخم کردم، چشمم به آملیا افتاد که وقتی جلوتر میرفت، گوشاش قرمز شده بودن، کلاه حالا روی سرش بود و گوشای قرمز شدهاش رو میپوشوند.
«هافلپاف!»
لبخند آملیا من رو یاد گربهی چشایر انداخت. پروفسور کلاه رو از روی سرش برداشت و به سمت میز هافلپاف رفت.
اون لحظه چشمام به خواهرم افتاد، موهاش هنوز همونجوری صورتی بود، اما اون فقط بهم چشمک زد و با اشاره بهم گفت حواسم به جلو باشه. وقتی دوباره به جلو توجه کردم اسم جدیدی رو صدا زدن.
«ویلسون، جورجیانا»
اون قد بلند و صورت بیحوصلهای داشت که باعث میشد با خودم فکر کنم که واقعاً دلش میخواد اینجا باشه یا نه.
«اسلایترین!»
«راجر، ویلیام.»
«ریونکلاو!»
«دیگوری، سدریک.»
«هافلپاف!»
«تایلر، هلن.»
دیدم که هلن به سمت چهارپایه میره، رنگ صورتش پریده بود و قیافهای مصممی داشت که هیچ وقت ندیده بودم.
«اسلایترین!»
از شوک نمیتونستم کاری کنم. همهی اسلایترین ها بد نبوده، بلآخره مامانمم هم جزو اونا بود.
«کاپر، آدرین.»
«اسلایترین!»
«جوردن، آلیشیا.»
«گریفیندور!»
«هلنا، رابینز!»
وقتی فهمیدم اسمم رو صدا زدن، خونم سرد شد، چون مدت طولانیای منتظر بودم که اسمم رو بگن.
نشنیدم که خواهرم با خودش زمزمه میکرد.
«بیا روی...»
دیگو نگاهی به خواهرش انداخت درحالی که آملیا داشت منو نگاه میکرد، همونطور که روی اون چهارپایه با کلاه روی سرم نشسته بودم از استرس تکون خوردم. پارچه کلاه اذیتم میکرد، هرچی نباشه مال ۹۹۳ سال بعد از میلاد بوده.
کلاه تقریباً روی چشمام رو پوشوندهربود، اما میتونستم نگاههای خواهرم رو حس بکنم.
«هوم...ذهن درگیری داری دختر جوان.»
«چرا تعجب میکنی دختر؟ خب این من بودم که گفتم، کلاهگروهبندی...حالا میخوای توی کدوم گروه باش؟ ذهن خیلی درگیری داره، تو مثل خواهر، پدر و مادرت هم نیستی...هوم...متوجه شدم.»
«ریونکلاو!»
وقتی با عجله بلند شدم، میتونستم صدای تشویق رو از میز ریونکلاو بشنوم، کنار یه دختر سال اولی نشستم درحالی که ویلیام راجر روبهروم نشسته بود.
«ویزلی، فرد.»
«گریفیندور!»
«ویزلی، جورج.»
«گریفیندور!»
-----
وقتی پروفسور دامبلدور داشت کلمات مهم رو میگفت، همه ساکت بودن.
«بگذارید جشن رو شروع کنیم!»
با ظاهر شدن بشقابهایی با غذاهای مختلف، چشمام گشاد شد و مردم شروع کردن به صحبت با همدیگه و خوردن غذا.
«حالت خوبه؟» از دختر کنارت پرسیدم و بستی خوردن رو متوقف کردم تا نگاهش کنم.
«من قرار نیست اینجا باشم، من قراره اسلایترین باشم، تموم خانواده من اسلایترین هستن.» دختر شروع کرد و یه تیکه نون برداشت.
«چطور به این نتیجه رسیدی؟» بهخاطر گیج شدن سرم رو به کنار خم کردم.
«من یه پارکر هستم. یه خانواده اصیلزاده با توقع...» دختر با اخم صحبت میکرد چون فامیلیشون رو نمیشناختم.
«خب، خانواده مادرم توقعات زیادی داشتن، اما اون با رسم اینکه با کسی که انتخاب میکنن باید ازدواج کنی مخالفت کرد و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد...» با خودم زمزمه کردم و قاشق بستی رو توی دهنم بردم تا ساکت باشم.
«متاسفم، من هیچ وقت اسمت رو نفهمیدم. اسمت چیه؟» دختر سوال کرد و باعث شد بستی توی گلوم بپره.
«هلنا.»
«ماریا پارکر.»
«رابینز. هلنا رابینز.»
وقتی غذاها ناپدید شدن، دو نفری مکث کردیم، سال اولیها دنبال پرفکتها میرفتن.
«ریونکلاو، دنبال من بیاید!»
«حدس میزنیم بهتره بریم...»
«آره، بیا بریم ماریا.»
سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی!
اولین نکته ای که باید بگم اینه که، توی پست قبلیت راهنمایی ایت کردم و خب بعد از پاک کردن ویرایشم پستم رو پاک کردی.
این کار غلطه به دو دلیل، اول که من نمیتونم بسنجم پیشرفتت رو نسبت به قبل، و دوم اینکه کسایی که میخوان بعد از تو هم پست بزنن نمیتونن از راهنمایی های اون ویرایش استفاده کنن و این جوری هم خودت ضرر میکنی، هم باقی.
در مورد پستت هم بگم که بیشتر ایرادات پست قبلیت رو حل کردی. ولی هنوز یه سری ایراد ریز داری که با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن حل میشن.
پس!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی