هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱

جیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۴۵ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
- لعنت به اون لوگان که تو فیلم خودش مرد و سطح هر داستانی رو که یکی نَمیره آورد پایین، حالا ما رو باش که تو یه مدرسه گیر افتادیم!

می‌دانید، انصافاً حرص بد است، سیگار و مشروب هم همین‌طور، فقط جان آدمی‌زاد است که پنجاه پنجاه است.
اگر در یک داستان یا فیلمی فردی را ببینید که سیگار می‌کشد یا مشروب می‌نوشد، پیف‌پیفی می‌کنید و بعد هم به سراغ نان و پنیر خودتان می‌روید. اما اگر کسی بمیرد، جای آنکه جلوی چشمان کودک دلبندتان را بگیرید که نبیند، شیوه‌ی کشتار آن فرد را با خود تمرین می‌کنید تا آن را به‌طور کامل یاد بگیرید. بعضاً هم زیر لب به کارگردان فحش می‌دهید، نه به‌خاطر آنکه شخصیتی را کشته‌است، به این خاطر که شیوه‌ی مرگی فجیع‌تر و هولناک‌تر را به نمایش نگذاشته‌است تا شما بیاموزید و فردا پس‌فردا در خیابان‌ها با جَو حق‌گو به مردم چشم‌غره بروید و دفترچه شیوه‌های «قتل پونی کوچولو، اسب نازنازو» خودتان را به نمایش بگذارید. انصافاً کارگردان فلان فلان شده‌ای است.
به داستان خودمان برگردیم...

- بس کن نویسنده‌ی عوضی، انقدر زر می‌زنی که نمی‌ذاری بریم کپه مرگمونو بذاریم، گروه‌بندی بشیم یا نه آخر سر؟

آه، بله. متاسفانه جیمز چندان حال و هوایش خوش نیست، فروش فیلم‌های دسته دویش از یک دلار به نیم سنت کاهش یافته‌است. آن استودیوی فلان شده هم روانشناس ندارد که کمی از شدت این درد جان‌کاه بکاهد، بخصوص برای این کانادایی بی‌اعصاب...

- دهن آشغال کثیفتو ببند عوضی!

لطفاً ساکت شو، جیمز. خب، داستان از جایی شروع شد که جیمز در صحنه فیلم‌برداری، پایش به یک مدرسه‌ی علوم و فنون...

- خفه بابا! بگو یه مدرسه جادو جمبلی!

بله، همان که گفت...

"فلش بک - چندین ساعت قبل"

- من دست خدا برای اجرای عدالتم!
- خدا فقط یه دست داره، اونم انتقامه. من اون انتقامم!
- هی، پسر تو خیلی دارکی، مطمئنی از دی‌سی یونیورس نیستی؟
- کـــات!

تیم کات، کارگردان معروف، غرغرو و کات‌دهنده، به سمت جیمز و جاش بروکلی رفت.
- معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟
- هی با توئه تانوس. یالا جوابش رو بده، بازیگر دسته دوی عوضی!
- نه، من با توئم جیمز.
- اوه، عزیزم. من می‌دونستم تو عاشق منی. اوه، عشقم بیا بوست بدم.
- لطفا دهنتو ببند جیمز و انقدر چرت و پرت نگو. باور کن اگه اونجایی که لوگان زد تو رو کشت، تو فیلمش نبود، استودیو یک‌صدم هم برا تو فیلم نمی‌ساخت. اَه.
- با احساسات من بازی می‌کنی، آشغال؟ به من خیانت می‌کنی، عوضی؟

تیم کات، از وسط صحنه‌ی فیلم‌برداری که یک دستشویی توالت در وسط یک جنگل بود، به پشت دوربین خودش رفت.

جیمز اعصاب نداشت. او نمی‌خواست این خیانت را تحمل کند، تازه آن هم از سوی کارگردان او و آن لوگان. او باید می‌رفت و به همگان اثبات می‌کرد که جیمز قابل خیانت نیست!
- لعنت به همتون! من می‌رم تا لذت ببرم از زندگیم بدون همه‌ی شما عوضی‌های خائن!

جیمز از سوی صحنه‌ی فیلم برداری، به سمت ناکجا آباد قدم برداشت.
او عصبانی بود و برایش اهمیت نداشت که کجا برود.
او همین‌طور قدم بر‌می‌داشت، تا اینکه با سر به یک کپه‌ی ریش برخورد و با ما تحتش بر روی زمین فرود آمد.
- لعنت بر ریش، لوگان و هر کی که این دو تا رو دوست داره! تو از کجا پیدات شد کپه ریش شپشو؟
- آه، عزیزم؟

جیمز سرش را به بالا برگرداند. آن صدا برایش آشنا بود. آن صدا همان صدایی بود، کلاسیوس، رفیقِ کرومیِ جیمز، او را به پیش آن برده‌بود تا کمی به جیمز مشاوره بدهد و این بد دهنی او را درمان کند. این همان کسی بود که جیمز با تفنگ ساچمه‌ای اش او را مورد هدف قرار داده‌بود و متاسفانه تیری را در دماغش رها کرده‌بود. آری، او پروفسور ایکس بود.
- پروفسور ایکسِ... ریشو؟
- اوه، نه عزیزم. من آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور، مدیر مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز هستم و مایلم تا استعداد‌های جادویی تو رو پرورش بدم. حالا یه بغل میدی؟

پروفسور دامبلدور، پس از آنکه در بغلی سریع، فوری، انقلابی تمام قولنج‌های جیمز را شکست، دست او را گرفت تا با یکدیگر به مدرسه‌اش بروند.

"پایان فلش بک"


جیمز هم‌اکنون در پشت میز‌های هاگوارتز، با چهره‌ای بغ کرده، به در نگاه می‌کند، دریچه نیز آه می‌کشد.

- دهنتو می‌بندی یا ببندم برات نویسنده!
- جیمز... مزدور. بیا اینجا. نوبت گروه بندی‌ته!

جیمز از جایش بلند شد و سلانه‌سلانه به سمت صندلی چوبی‌ای که کلاه بر روی آن قرار داشت رفت و بر روی صندلی نشست. لحظه‌ای بعد کلاه گروه‌بندی بر سر جیمزی که به هر احدی که آنجا بود فحش و بد و بیراه می‌گفت، نشست.

کلاه شروع به صحبت کرد.
- بد دهن، زشت، اُزگَل، بدبین، احمق. فقط هلگا تو رو قبول می‌کنه، تازه اونم با شرط و شروط!
- می‌شه دهن ناپیدات رو ببندی و کارتو بکنی؟
- هافلپاف!

جیمز کلاه را بر روی زمین پرتاب می‌کند و سپس به سمت میز هافلپافی‌ها می‌رود.
حتی آن‌ها هم از ورود او به گروهشان خوشحال نشده‌بودند!


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۳ ۲۲:۱۲:۰۷

او نیست با خودش،

او رفته با صدایش اما،

خواندن نمی تواند.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱

هلن مونرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۴۴:۰۹ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسی

از شدت استرس آروم و قرار نداشتم.در دلم غوغایی به پا بود.نفس عمیقی کشیدم سعی کردم ریتم‌نفس های نامرتبم رو آروم کنم.
همهمه بالا گرفته بود.هرکدام از دانش آموزان حرفی می‌زدند،هرکس از گروهی که می‌خواست درون آن بیوفتد حرف می‌زد.
ولی من...
فقط گوشه ای ایستاده بودم و با ناخن هایم دستانم رو زخمی‌ میکردم.
برام مهم نبود که در چه گروهی میوفتم،فقط امیدوار بودم کسی نفهمد من چقدر از این مکان میترسم.
در سراسر سالن میز های غذایی چیده شده بود و بچه ها با شوق منتظر هم گروهی جدیدشون بودند.
زن مسنی جلو اومد و روی سکو قرار گرفت.ردای سبز رنگی تنش بود و از چشم هایش معلوم بود که انسان منضبط و سختگیری است.
زن چشم هایش را بین جادوآموزان گردوند و شروع به صحبت کرد:
-من پروسفور‌مک گوناگال هستم.امیدوارم روز خوبی رو سپری کرده باشید.سکوت رو رعایت کنید و با خوندن اسمتون تک به تک بیاید و روی صندلی بنشینید،منتظر تقدیرتون باشید.
بعد نامه‌ی پوستیی از شخصی گرفت و شروع به خواندن اسم ها کرد.
بچه ها تک به تک از بین جمعیت بیرون می‌رفتند و روی صندلی می‌نشستند.کلاه سخنگویی روی سر آنها می‌نشست و بعد اسم گروه را فریاد میزد.
خنده دار است.
من از جادو میترسم و الان در مدرسه ای هستم که قرار است علوم و فنون آن را بهم یاد بدهند.در خانه ی ما هیچکس از جادو چیزی نمی‌دانست.طبیعی بود!
و حالا من...
-هلن هفلی
با شنیدن اسمم به خودم آمدم.نفس عمیقی کشیدم و به خودم اطمینان دادم.
روی صندلی نشستم و کلاه روی سرم قرار گرفت.
-هومم..ذهن خوبی داری ریونکلاو مناسبته.ولی..ترس رو توی وجودت حس میکنم.بهترین جا برای تو
ثانیه ای مکت کرد و فریاد زد:
-اسلایترین
با ترس چند لحضه خشکم زد.
راجب اون گروه شنیده بودم،واقعا باید..
بعد از آن دست پروفسور مک گوناگال رو پشتم حس کردم.
-تو به اون گروه تعلق داری.

توصیف هات خوب بود. فقط مشکلاتی درمورد فاصله ها و علائم نگارشی داشتی.
به طور مثال:

_ اسلایترین!

خشکم زد.

برای علائم نگارشی هم بعد هر کاما یا نقطه حتما کلمه بعدشو فاصله بده.
برای فعلا
:
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۹ ۲۱:۴۴:۱۱

𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۰:۱۰:۳۰ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
از جغد دانی هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 8
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312368

شارلوت تمام عمرش برای این لحظه برنامه ریزی کرده بود. لحظه ای مهم، حساس و استرس زا برای هر بچه ی 10 ساله ای... البته هر بچه ای که نه، هر بچه ای با توانایی جادوگری!
با این فکر لبخند کمرنگی بر روی لبان شارلوت نشست... درسته، او یک جادوگر بود! او به خوبی لحظه ی مهم زندگیش را به یاد داشت؛ روزی که مثلا تولدش بود و به همراه پدر و مادر و برادر کوچک اعصاب خورد کنش... حتی فکرش باعث میشد که شارلوت عصبانی بشود و با چهره ای اخمالو محکم پایش را به زمین بکوبد و باعث بشود نگاه های کنجکاو بچه های سال اولی دور و برش را که در یک صف ایستاده بودند به سمت خودش جذب کند.
_شارلوت اروم باش... شارلوت چیزی نیست... تو الان اینجایی مگه نه ؟ خونسردیتو حفظ کن و نذار همین اول کاری اینجاهم تورو عجیب و غریب بشناسن..._ به هر حال شارلوت تسلط زیادی بر روی کنترل اعصابش داشت و سریع خودش را جمع و جور کرد و یه لبخند زورکی به سمت آن چشم هایی که قصد سوراخ کردنش راداشتند زد و جایش را در صف تنظیم کرد.
خب... شارلوت کجا بود؟ اها، بله... آنها در آشپزخانه نشسته و درحال برنامه ریزی برای رفتن به خانه ی دایی ریک دیوانه ی به اصطلاح دانشمند بودند... آه... چرا از بین این همه ادم، این جور ادمهای احمق و رومخی باید خانواده ی شارلوت باشند ؟ شارلوت هیچ جوابی برای این سوال تکراریی که همیشه از خودش میپرسید نداشت. همانطور صحبت میکردند و برنامه های احماقانه ی شان را بدون اینکه یادشان باشد ان روز تولد دخترشان است، میچیدند... حتی یاداوری بغضی که ان لحظه در جمع خانواده اش داشت قلبش را به درد می اورد... اما در یک لحظه زندگیش از این رو به ان رو شد! لبهای شارلوت به وضوح نیشخند عمیقی زدند... ورود ناگهانی مردی پر ابهت با ردای نسکافه ای، چشم های اسیایی و عینک مستطیلی ابی خاصش... اوه خدا شارلوت از همان لحظه ی اول که ان مرد را دید و فکر میکرد تروریست است و تا وقتی که فهمید ان مرد یکی از پروفسور های هاگوارتز، مدرسه ی علوم و فنون جادوگری ست، میشد گفت یک جورایی عاشق شده بود... قلبش به قدری سریع میزد به طوری که هر لحظه میترسید همه بفهمند که او دارد به چه چیزهایی فکر میکند... ولی مگر کسی میتواند ذهن فرد دیگری را بخواند ؟ اوه خب البته که نه، شارلوت از این مطمئن بود... اگرچه در ان لحظه اصلا متوجه نگاه های مرد چشم بادومی که کمی انطرف تر برای هدایت بچه ها انتخاب شده بود، نشده بود.
و اینطوری بود که شارلوت (و خانواده ی شارلوت) فهمیدند که او یک جادوگر است (بی نهایت تر عجیب و غریب تر است) و الان او در همان قلعه ی ارزو هایش ایستاده بود و در یک صف برای مشخص شدن گروهی که باید در ادامه ی سال های پیش رویش در ان درس بخواند، انتظار میکشید... قبل از امدن به اینجا او به طور کامل هر اطلاعاتی که از هاگوارتز و دنیای جادوگری میتوانست به دست بیاورد، مطالعه کرده بود و حتی از کل کتاب های سال تحصیلیش سه دور روخوانی کرده بود و منتظر یک امتحان سخت بود، ولی خب واقعا با دیدن یک کلاه که فقط باید بر روی سرش بگذارد و گروهش را مشخص کند، نا امید شده بود.
- مورین، شارلوت !
با شنیدن صدای مردی که اسم او را صدا میزد یک دفعه به خودش امد و بعد از یک نفس عمیق و حفظ -به قول مادرش- شأن زنانه، با قدم هایی مطمئن به سمت کلاه رفت و تلاش کرد نگاه های سنگین بچه هایی که دور میز های مختلف نشسته بودند و نگاه های انالیز گر استاد ها را نادیده بگیرد. صبر کنید... استاد ها ؟! تمام استاد ها ؟! یک لحظه قلب شارلوت از تپش افتاد و از نظر بقیه شاید یک ثانیه مکث کرد و بعد به حرکش ادامه داد اما در مغز شارلوت یک شوک عصبی هزار ثانیه ای اتفاق افتاد... اما شارلوت باید ارامشش را حفظ کند... مگه نه ؟
خب... مدت تاثیر این جمله فقط یک لحظه بود... تا وقتی که شارلوت تازه متوجه شد مردی که کنارکلاه قاضی ایستاده است و اسم بچه ها را میخواند همان مرد چشم بادومی اسیایی است... اوه خدا! چرا شارلوت متوجه نشده بود؟ در ظاهر که مرد به لبخند ها و رفتار های عصبی شارلوت اهمیتی نداده بود و با لبخند کلاه را بر روی سرش گذاشته بود، اما در دل شارلوت غوغا بود...
و کی میتوانست این را متوجه بشود؟ قطعا کلاه قاضی که میتوانست...
+ خب خب... شارلوت ؟ هوممم... بهتره افکارتو مرتب کنی...
اگر شارلوت توانایی اب شدن را داشت، قطعا همان لحظه این کار را انجام میداد.
+ واو چه منظم! ذهن تحلیل گر... هومم هوممم... و همینطور فوق العاده باهوش و خب -
شارلوت با استرس وسط افکار کلاه پرید : عجیب و غریب ؟!
+ نه... خاص !
قبل از اینکه شارلوت بتواند نظری بدهد، صدای فریاد ریونکلاو کلاه در گوشش اکو شد و باور کنید اگر به شما بگویم که او مثل زامبی ها حرکت میکرد و احمقانه لبخند میزد، اغراق نکردم...
در حالی که متوجه نشده بود چطوری به سمت میز و بچه های دیگر امده و نشسته است، مدام این جمله در ذهنش اکو میشد : اوه، منم تو گروه همون مَرده ام؟

خیلی زیبا نوشتی بودی و از توصیف هات هم لذت بسیاری بردم. به امید اینکه پیشرفت بیشتری بکنی.
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۴ ۱۱:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۴ ۱۱:۳۸:۳۹
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۴ ۱۱:۳۹:۱۲





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۲۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

abbasganjali85@gmail.com


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۰۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۸:۵۴ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
بااسترس کلاهو حس میکردم ارزو بود برم گریفندور کنار هرمیون از همون اول خوشم اومد ازش

•~•~•~•~•~•~•


سلام دوست عزیز!
در حقیقت پستت خیلی کوتاه بود و تصویری رو هم براش انتخاب نکرده بود.
مراحل زیر رو به ترتیب انجام بده تا بتونی وارد ایفای نقش بشی.


1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش.
2. شرکت در تاپیک کارگاه داستان نویسی. (مرتبط با یکی از تصاویر کارگاه)
3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی.
4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.




پس فعلا

تایید نشد.


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۱۸:۵۷:۵۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۵:۱۳:۰۲ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از Number 4- Privat Drive
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 5


با استرس زیاد از قطار پیاد شم میدونستم تا چند دقیقه دیگه گروهبندی میشم .
سوار قایق ها شدیم و از روی دریاچه رو شدیم .
به در ورودی رسیدیم که مجسمه دو گراز در کنار در بود .
از پله ها بالا رفتیم . پیر زنی با موهای میشی در حالی که یک طومار در دستش بود که به نظر اسامی دانش آموزان بود ، وارد شد و گفت :
- شما تا چند دقیقه بعد گروهبندی خواهید شد . در چهار گروه گریفندور ، هافلپاف ، ریونکلاو و اسلایترین . در زمانی که در هاگوارتز هستید گروه شا حکم خانواده شما رو داره . شما با همگروهیتون در سالن عمومی وقت میگذرونید ، با اونا درس میخونید و ..... . هر کار مثبتی که بکنید به امتیاز گروهتون اضافه می کنید و سرپیچی از مقررات باعث کم شدن امتیاز گروهتون میشه .
وارد سرسرای بزگ شدیم . عجب عظمتی . سقف زیبایی داشت که تصویر آسمان رو منعکس می کرد که دربارش تو کتاب تاریخه هاگوارتز خونده بودم . پنچ میز بزرگ در سرسرا بود که چهارتاش مربوط به گروه ها و پنجمی مربوط به استادان میشد .
جلوی میز استادان که رسیدیم یک چهار پایه کوچک بود که کلاه کثیف و پاره ای روی آن قرار داشت .
آن پیرزن گفت :
-زمانی که اسم شما رو خوندم روی این صندلی میشینین . کلاه شما رو گروه بندی می کنه .
با تمام وجود آرزو کردم که در اسلیترین نیفتم . چون تمام جادوگران سیاه مثل ولدمور توی اون گروه بودن
زمانی که اسم 7 نفر رو خوند نوبت من شد .....
روی صندلی نشستم و کلاه روی سرم قرار گرفت .
با تمام وجودم دعا می کردم که توی اسلیترین نیفتم و کلاه هم به این موضوع پی برده بود .
- خیلی سخته ، تو خیلی شجاع و مهربونی و خیلی درسخون اما تورو تو کدوم گروه بذارم ؟ اممممم ...... باید بیشتر فکر کنم .
دو دقیقه گذشت ......
با خودم فکر کردم نکنه که الان کلاه بگه اشتباهی پیش اومده و باید برگردم خونه ؟
اما امکان نداشت ..... حتی فکر کردن بهش هم عذاب آور بود
تا اینکه سرانجام کلاه لب به سخن گشود :
- گریفندور !
سرتاسر وجودم رو شادی گرفت دقیقا همون طوری که می خواستم . با شادی به سمت میز گریفندور دویدم و به جمعیتی که داشتن تشویقم می کردن پیوستم ...........



سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی!
در کل داستانت خیلی قشنگ بود.
ولی یه سری اشکالات داشت که البته با فعالیت و نقد گرفتن تو سایت حل می شه.
ولی از این به بعد هر وقت پستتو نوشتی یه بار دوباره بخونش تا یه وقت غلط املایی نداشته باشه.
ولی به هر حال خوب نوشته بودی.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۷ ۰:۰۸:۴۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۷ ۰:۰۹:۳۶



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱

سوزان بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۷ شنبه ۴ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۰۹ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 14
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسی

دیری نگذشت که جمعیت انبوهی از جادو آموزان پر شور پشت سر خانم میانسالی با موهای طلایی که ردایی به رنگ سبز یشمی به تن داشت به طرف سرسرا حرکت می کردند ، امیلی نمیتوانست تا لحظه گروه بندی صبر کند... انگار که در دلش غوغایی بود و نمیدانست چه سرنوشتی در پیش خواهد داشت ،
دخترک در همین افکار بود که ناگهان جمعیت پشت درب عظیم و با شکوهی از حرکت ایستادند ، هیچ صدایی از کسی بلند نمیشد وهمه به چهره خانم مسن چشم دوخته بودند ، پیرزن نگاهی به چهره ورشور جادو آموزان انداخت ، گلویش را صاف کرد و با صدایی بلند و رسا گفت :

+ من پروفسور مک گونگال هستم! و قرار هست امسال تدریس یکی از دروس شما در هاگوارتز رو برعهده داشته باشم، و اما الان ما وارد سرسرا میشیم و ازتون خواهش میکنم که منظم و به ترتیب پشت سر من وارد سالن بشید.

پس از اتمام سخن پروفسور در عظیم سرسرا روی پاشنه چرخید و باز شد و جادو آموزان متابق گفته پروفسور به ترطیب وارد سرسرا شدند امیلی حیرت زده سرش را این طرف و آنطرف میچرخاند و سعی میکرد همه چیز را از نظر بگذراند ، فظای سرسرا پر از شمغ های طلایی بود که در هوا معلق بودند و سر تا سر سرسرا را روشن کرده بودند ، سقف سرسرا به گونه ای بود که انگار تمام زیبایی های آسمان شب را در آن جا داده باشند و چهار میز بلند بالا که جادو آموزانی که معلوم بود از امیلی بزرگ تر هستند دور آن نشسته بودند و پرشور گرم صحبت بودند ، میز زیبا و با شکوهی نیز در انتهای سرسرا قرار داشت که اساتید و پروفسور ها دور آن نشسته بودند و به جادوآموزان تازه وارد چشم دوخته بودند ، پیر مرد قد بلندی با ریش های بلند و موهای طلایی رنگ و ردایی قرمز از جای برخواست و شروع به سخنرانی کرد و به جادو آموزان تازه وارد خوش آدمد گفت ، روبه روی چشمان منتظر جادوآوزان کلاه قدیمی و نخ نمایی بر روی چهارپایه چوبی قرار داشت امیلی با کنجکاوی به کلاه نگاه میکرد ناگهان با زربه آهسته ای که به بازویش خورد از افکارش بیرون آمد ، پسرکی با موهای مشکی و موج دار کنارش ایستاده بود پسرک که به نظر می آمد حسابی نگران گروه بندی است رو به امیلی کرد و گفت :

_ به نظرت توی کدوم گروه می افتی؟! من خیلی دلم میخواد گریفیندوری بشم ! میدونی شجاعت گریفیندوری ها قرن ها زبانزد جادوگران بوده!

امیلی لبخندی ب پسرک زد وگفت :

+ اما برای من فرقی نداره من فقط دلم میخواد بهترین باشم همین!

_ ولی من اگه گریفیندوی نشم احتمالا برادر بزرگترم حسابی مسخرم میکنه.

+ خب خداروشکر که من برادر بزرگ تری ندارم

پ سپس هردو لبخند زدند و به ادامه سخنان پروفسور دامبلدور گوش دادند ، پس از اتمام سخنرانی پروفسور مک گونگال با کاغذ پوستی که در دست داشت روبه روی جادو آموزان ایستاد و گفت :

+ لطفا اسم هرکس رو که گفتم جلو بیاد و روی صندلی بنشینه ،
ریگولوس بلک !

پسرکی که کنار امیلی ایستاده بود با دستپاچگی به طرف صندلی رفت و پروفسور کلاه قدیمی را روی سرش قرار داد به محض تماس کلاه با موهای پسرک یکی از قسمت های تا خورده کلاه شکافته شد و کلاه فریاد زد :

_ گریفیندور

و صدای دست زدن و تشویق جادو آموزان گروه گریفیندور در فضای سرسرا پیچید پسرک با خوشحالی از روی چهارپایه برخواست و به طرف میز گریفیندوری ها حرکت کرد ، دیری نگذشت که نوبت به امیلی رسید...
دخترک با خونسردی به طرف چهارپایه رفت پروفسور کلاه را روی سر دخترک قرار داد ، کلاه تقریبا تا چشمان او را پوشانده بود صدایی در سرش پیچید :

_ کلت خوب کار میکنه بچه جون ، اما خانواده اصیلی داری ، اما هوش و ذکاوتت رو نمیشه دست کم گرفت...
ریونکلاو!!!

صدای دست های جادو آموزان ریونکلاوی به گوش میرسید و دخترک با غرور از روی چهارپایه برخواست و ب امید آغاز موفقیت هایش، به طرف میز گروه ریونکلاو قدم برداشت.



مثل این که سوء تفاهم شده بود. به هر حال داستان خوبی بود و مطمئنا...

تایید شد.

مرحله بعدم که خودتون رفتین!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۷ ۲۰:۴۷:۰۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۷ ۲۰:۴۷:۲۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۲ ۰:۰۴:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱ تیر ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
مـاگـل
پیام: 33
آفلاین
[تصویر شماره 4
امروز به همراه پروفسور تریلانی کلاس پیشگویی داشتیم.
پروفسور تریلانی به سمت میز ها می رفت و فنجان دانش آموزان که تفاله های چای ته لیوان شکل های مختلف ایجاد کرده بود رو نگاه میکرد سپس به سمت میز هری و رون رفت و به هری نگاه کرد.
+پسر جان فنجونت رو بده به من ،اوه پسر بیچاره آینده تاریکی داری !

زنگ خورد و من به سمت کتابخانه حرکت کردم.

یک هفته تا تعطیلات کریسمس مانده بود و در راه رو های قلعه صدای همهمه و هیجان دانش آموزان برای دیدن خانواده هایشان را میتوانست شنید .

وارد کتابخانه شدم و توجه ام به قفسه ای که کتاب ها با نظم و ترتیب خاصی چیده شده بودند جلب شد.
چشمم به کتاب تاریخچه هاگواتز خورد و کتاب رو از قفسه بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم.

ناگهان با کشیده شدن کتاب از دستم به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کی کتاب رو از دستم کشیده و صورت مالفوی رو دیدم.
به مالفوی نگاه کردم ،
+کتاب ام رو پس بده
-اوه ببین کی این حرف رو میزنه نکنه بابا جونت کتاب های کتابخانه رو خریده ؟
سپس به همراه کراب و گویل زد زیر خنده ،
از عصبانیت دوست داشتم صورتش رو با مشت هام له کنم اون میخواست عصبانیم کنه پس منم گفتم
+شنیدم نوچه اسنیپ شدی!
خنده مالفوی قطع شد .
-تو چی گفتی من نوچه اون نیستم ،
سپس چوبدستیش رو از رداش بیرون آورد اما قبل از اینکه بخواد حرکتی کنه چوبدستیش به سمت انتهای راه رو پرت شد
ادامه دارد ..........

آفرین فرزندم
ایندفعه خیلی خیلی بهتر شد.
خوبه که داستان رو از خودت نوشتی و به اتفاقای کتاب اکتفا نکردی.
به نکاتی هم که گفتم دقت کردی و اصلاحشون کردی.

به ایفای نقش خوش اومدی.
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۳۳:۵۱
ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۳۴:۳۷
ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۳۸:۴۹
ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۴۰:۵۵
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۸:۳۷:۳۱

Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
تصویر شماره ی 6 کارگاه نویسندگی

مرسی بابت اینکه اشکلاتم رو گفتی">
امیدوارم این بهتر باشه
.
.
به قیافه ی غمگین پدرم خیره بودم
+میدونم درکش برات سخته ولی..اون فدا شد..یا بهتره بگم اون با شجاعت مرد
درکش برام سخته؟..
دستش رو روی شونه م قرار داد
+البته شاید برای پسری مثل تو مهم نباشه که..
دستش رو به شدت پس زدم
-مهم نباشه؟..
+من فقط
اون چطور میتونست انقدر ریلکس راجب این موضوع حرف بزنه؟
عصبی از کاراش فریاد کشیدم
-کاش به جای اون تو میمردی.
ازش فاصله گرفتم به سمت راهرو دویدم پشت سرم صداش رو میشنیدم
کلاهم رو روی سرم گذاشتم و از خدا متشکر بودم که اون کلاه کل صورتم رو میپوشونه
انگشت هایی که نشونم میدادن رو میدیدم
دستم رو جلوی چشمام نگه داشتم
سرعتم رو بیشتر کردم تا اینکه محکم به یکی از بچه ها برخورد کردم
سرم رو بالا آوردم با دیدن عینکش و چشمای ابیش حدس اینکه اون هریه برام سخت نبود
به آیسو و رون کنارش نگاه کردم
عجیب بود که هرمیون نیومده بود البته میشد فهمید که اون الان داره سعی میکنه ورد جدیدی یاد بگیره تا روی رون اجرا کنه..
هری با چشمای متعجب دستم رو گرفت و بلندم کرد
+هی..خوبی؟
دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
-به تو ربطی نداره پاتر
سریع ازش فاصله گرفتم
صدای غرولند رون کاملا شنیده میشد..
شاید منم به همچین دوستایی نیاز داشتم..؟
صدای آیسو رو از پشت سرم میشنیدم
تقلا میکرد تا بهم برسه
نه..
نباید وایسم
نباید بهم برسه
به سمت دستشویی رفتم
به لبه های روشویی چنگ زدم اشک هایم روی گونه هام جاری بود
مزه ی شوری اشک هام رو زیر لبم حس میکردم
مشت محکمی به روشویی زدم
-من لعنتی نمیخواستم اینجوری بشه..
به آینه نگاه کردم
چنگ محکمی به موهام زدم
نفسم به سختی بالا میومد
به سینم مشت میزنم تا بتونم درست نفس بکشم
از خودم متنفرم از وجود داشتنم از زنذگی کردنم از..تمام دنیا متنفرم
+چی شده مالفوی..
با شنیدن صدای لرزان دختری سرم رو برگردوندم
دخترک اشکش رو از گوشه ی چشمش پاک کرد و متعجب به دراکو خیره شد
با ناراحتی از لبه ی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم
زیر لب غریدم
-همیشه از روح ها متنفر بودم
+چی شده که مالفوی مغرور حاظر شده رو همچین جای کثیفی بشینه؟
دخترک گفت چشم غره ای نثار دراکو کرد
پاهامو جمع کردم و در آغوش گرفتم
با صدای لرزان لب زدم:
-حوصله ندارم میرتل
مرتل نفس بریده ای کشید گفت :
+فکر کردی من دوست دارم بیای تو حریم شخصی من و..
با صدای در جملش نصفه موند
+هی دراکو..اونجایی؟
از صداش میشد فهمید آیسوئه
لبخند دردناکی زدم گفتم:
-تنهام بزار
صدای تقه کوچیکی بهم فهموند اونم روی زمین نشست
+قضیه ی مادرتو شنیدم..و شاید بتونیم
با خشم فریاد زدم
-بزرگترین کمکی که میتونی بهم بکنی اینه که تنهام بزاری
آیسو آهی از سر ناراحتی کشید و سرشو به در تکیه داد
+مادرت زن خوبی بود..و من ایمان دارم پسرش هم پسر خوبیه
با بهت سرم رو بالا آوردم
انگار یه چیزی توی قلبم تکون خورده بود..

.
.
.
_ادامه دارد_


سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی!
خوشحالم که می‌بینم به حرفام گوش کردی و نکاتی که گفتم رو داری تلاش می‌کنی رعایت کنی.
اما با این حال مشکلاتی داری که با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن حل میشن.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Aysu در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۴ ۲۲:۵۲:۰۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۴ ۲۳:۱۱:۱۸

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۰۴:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
چوب دستی رو دوباره توی دستم فشردم
نمام شجاعتم رو حمع کردم گفتم:
-آیسو..آیسو پاتر
مرد عصبی سری تکون داد و درحالی که داشت عرض اتاق رو طی میکرد کلمات نامفهومی رو زمزه میکرد
+محض رضای خدا شما نمیتونید جند ساعت هیچ کاری نکنید؟..خدای من
در تالار به شدت باز شد
مرد جوانی وارد اتاق شد..عرق کرده بود این باعث میشد موهاش به پیشونیش بچسبه
به نظر میومد ریشش تازه در اومده
عینکش دایره ایش رو عقب تر داد و با دستش به ما اشاره کرد
*برید بیرون..همین حالا
به همراه لیلی و جورج بیرون رفتیم
به در بزرگ و با عطمت تالار خیره شده بودیم
بچه ها ما رو با انگشت نشون میدادن و رد میشدن
محض رضای خدا..حتی خنده هاشونم قابل شنیدن بود..اون لعنتیا کلاس دیگه ای ندارن؟
سه تا سال اولی که توی مدرسه مرتبا ترد میشن
لیلی بخاطر اسلیترین بودنش
جورج از هاف پاف بخاطر لباسای پاره اش (شاید بخاطر اینکه به جای راه پله شومینه رو انتخاب کرد:)
و من..
بخاطر پاتر بودنم..بخاطر نداشتن خانواده ی درست حسابی
بخاطر اینکه سر یه موضوع مسخره با دوستای صمیمیم قهر کردم
حس تنهایی بدی دارم
هنری..جیمز کودوم گوری موندین عوضیا
سرم رو به در تکیه داد
حتی از این فاصله میتونستم صدای داد هاشونو بشنوم..
.
.

-ادامه دارد-

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
چیزی که بیشتر از همه توی داستانت جلب توجه می‌کنه عجله‌ست... این عجله باعث شده از خیلی صحنه‌ها بپری و خواننده نتونه درست با نوشته‌ت ارتباط برقرار کنه. صرف نظر از این هم، با علائم نگارشی بیشتر دوست باش. از ویرگول، نقطه و سایرین توی جاهایی که نیازن استفاده کن تا لحنِ مورد نظرت رو به خواننده نشون بدی.

به نکاتی که گفتم توجه کن و داستان‌های تایید شده رو یه نگاهی بنداز و بعد، دوباره پیشمون برگرد.
تایید نشد.




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۴ ۵:۴۵:۲۳

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱

Shoko


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۰ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
از جایی دور دست
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
درحالی که هاگرید رو به دنبال قایق هایی که ما رو به سمت قلعه می‌برن دنبال کردم، لبم رو گاز گرفتم.
«حالا چهار نفر سوار این قایق بشن!» هاگرید شروع کرد، درحالی که یه نفر تقریباً سقوط کرد و سعی کرد سوار قایق بشه، مکث کرد.
درحالی که هلن و لیلی رو به سمت یه قایق دنبال می‌کردم، شونه‌ای بالا انداختم و کنار سال اولی دیگه‌ای که خودش رو آملیا که معرفی کرده بود نشستم.
آملیا به ما سه نفر نگاه کرد و قایق به سمت جلو حرکت کرد. هاگرید وقتی فهمید همه سر جای خودشون هستن، شروع به حرکت کرد.
«شما هم دیدید چیزی زیر آب حرکت کرد؟» هلن پرسید و به آب‌های تاریک زیر قایق نگاه کرد.
«احتمالاً ماهی مرکب بزرگ بوده، ظاهراً اسلایترین‌ها می‌تونن اونا رو بعضی وقتا از تالارشون ببینن!» آملیا توضیح داد و باعث شد ابروهام از تعجب بالا بره.
«مگه خواهرت هافلپافی نبود؟»
«اره هست، اما بچه‌های اسلایترین بهش گفتن!»
وقتی قلعه‌ی بزرگ هاگواتز رو دیدیم، هر چهار نفرمون کاملاً تعجب کرده بودیم.
چراغ‌های طلایی سوسو می‌زدن و دیوارهای سنگی قلعه رو روشن می‌کردن، وقتی که هر چهار نفرمون شوکه شده بودیم، هاگرید به‌خاطر واکنشمون شروع کرد به لبخند زدن.
-----
همهی سال اولیها، وقتی به اسکله رسیدیم، از قایق پایین اومیدم و به سمت دری رفتیم که کسی اونجا منتظرمون بود.
«سال اولی‌ها، پروفسور مک‌گناگال.»
«ممنونم هاگرید. از طریق این در وارد مراسمی می‌شید که توی گروه‌هاتون گروه‌بندی می‌شید.» پرفسور مک‌گناگال شروع کرد، همه مون رو داخل یه اتاق برد، من رو یاد کلاس‌های درس انداخت.
«بگذارید ببینم سالن بزرگ براتون آماده است یا نه.» توضیح داد و از اتاق خارج شد.
«گرونه‌ها...» شنیدم که سال اولی‌های دیگه زمزمه می‌کردن، درحال بحث درمورد این بودن که توی چه گروهی قرار میگیرن قبل از اینکه کسی جیغ بکشه.
«اون چی بود؟»
«اوه، سال اولی‌های کمی هستن!» یکی از روح‌های قلعه که بالای سرمون معلق بود با تمسخر گفت.
«هی! سال اولی‌ها رو ول کن وگرنه به بارون خونین میگم که داری اذیتشون می‌کنی.» آدمی که اونم به‌نظر میومد یه روحه، با حرفش باعث شد اون یکی روح به طرز عجیبی غیب بشه.
«سر نیکلاس دی میمسی پورپینگتون، در خدمتتون هستم. روح ساکن برج گریفیندور. امیدوارم تعدادی گریفیندوری خوب ببینم تا بهمون کمک کنه جام خونه‌ها رو از اسلایترین بگیریم. اگه اسلایترین دوباره امسال ببره، طاقت دیدن چهره‌ی بارون خونین رو ندارم...»
همه ساکت شدیم و با برگشتن پرفسور مک‌گناگال، روح‌ها ناپدید شدن.
«همه چی آماده‌است، بیاید دنبالم.»
-----
وقتی بین جمعیت سال اولی‌ها به سمت در قدم می‌زدیم، احساس می‌کردم آکروبات بازها توی شکمم دارن نمایش اجرا می‌کنن.
نمی‌دونستم چی در انتظارمه، اما انتظار نداشتم اتاق بزرگی با شمع‌های آویزون، ابرها به‌جای سقف و چهار میز بزرگ که برای هر خونه‌ای که آملیا درباره‌شون حرف میزد روبه‌رو بشم.
آملیا، من و هلن رو با خودش کشید و بهم چهارپایه‌ای رو که کلاه‌گروه‌بندی روش بود نشون داد.
می‌تونستم حس کنم که مردم بهم نگاه می‌کنن، اما می‌دونستم خواهرم که بین جمعیت اونجاست بهم کمک می‌کنه آروم باشم.
«وقتی اسماتون رو صدا زدم جلو میاید، کلاه گروه‌بندی رو روی سرتون می‌گذارم و توی گروه‌هاتون گروه‌بندی میشید.» پروفسور مک‌گناگال توضیح داد و طومار توی دستش رو باز کرد و با اون یکی دستش کلاه رو گرفت.
«جونز، آملیا.»
وقتی اسم رو شناختم اخم کردم، چشمم به آملیا افتاد که وقتی جلوتر می‌رفت، گوشاش قرمز شده بودن، کلاه حالا روی سرش بود و گوشای قرمز شده‌اش رو می‌پوشوند.
«هافلپاف!»
لبخند آملیا من رو یاد گربه‌ی چشایر انداخت. پروفسور کلاه رو از روی سرش برداشت و به سمت میز هافلپاف رفت.
اون لحظه چشمام به خواهرم افتاد، موهاش هنوز همون‌جوری صورتی بود، اما اون فقط بهم چشمک زد و با اشاره بهم گفت حواسم به جلو باشه. وقتی دوباره به جلو توجه کردم اسم جدیدی رو صدا زدن.
«ویلسون، جورجیانا»
اون قد بلند و صورت بی‌حوصله‌ای داشت که باعث میشد با خودم فکر کنم که واقعاً دلش میخواد اینجا باشه یا نه.
«اسلایترین!»
«راجر، ویلیام.»
«ریونکلاو!»
«دیگوری، سدریک.»
«هافلپاف!»
«تایلر، هلن.»
دیدم که هلن به سمت چهارپایه می‌ره، رنگ صورتش پریده بود و قیافه‌ای مصممی داشت که هیچ وقت ندیده بودم.
«اسلایترین!»
از شوک نمی‌تونستم کاری کنم. همه‌ی اسلایترین ها بد نبوده، بلآخره مامانمم هم جزو اونا بود.
«کاپر، آدرین.»
«اسلایترین!»
«جوردن، آلیشیا.»
«گریفیندور!»
«هلنا، رابینز!»
وقتی فهمیدم اسمم رو صدا زدن، خونم سرد شد، چون مدت طولانی‌ای منتظر بودم که اسمم رو بگن.
نشنیدم که خواهرم با خودش زمزمه می‌کرد.
«بیا روی...»
دیگو نگاهی به خواهرش انداخت درحالی که آملیا داشت منو نگاه می‌کرد، همون‌طور که روی اون چهارپایه با کلاه روی سرم نشسته بودم از استرس تکون خوردم. پارچه کلاه اذیتم می‌کرد، هرچی نباشه مال ۹۹۳ سال بعد از میلاد بوده.
کلاه تقریباً روی چشمام رو پوشوندهربود، اما می‌تونستم نگاه‌های خواهرم رو حس بکنم.
«هوم...ذهن درگیری داری دختر جوان.»
«چرا تعجب می‌کنی دختر؟ خب این من بودم که گفتم، کلاه‌گروهبندی...حالا میخوای توی کدوم گروه باش؟ ذهن خیلی درگیری داره، تو مثل خواهر، پدر و مادرت هم نیستی...هوم...متوجه شدم.»
«ریونکلاو!»
وقتی با عجله بلند شدم، می‌تونستم صدای تشویق رو از میز ریونکلاو بشنوم، کنار یه دختر سال اولی نشستم درحالی که ویلیام راجر رو‌به‌روم نشسته بود.
«ویزلی، فرد.»
«گریفیندور!»
«ویزلی، جورج.»
«گریفیندور!»
-----
وقتی پروفسور دامبلدور داشت کلمات مهم رو می‌گفت، همه ساکت بودن.
«بگذارید جشن رو شروع کنیم!»
با ظاهر شدن بشقاب‌هایی با غذاهای مختلف، چشمام گشاد شد و مردم شروع کردن به صحبت با همدیگه و خوردن غذا.
«حالت خوبه؟» از دختر کنارت پرسیدم و بستی خوردن رو متوقف کردم تا نگاهش کنم.
«من قرار نیست اینجا باشم، من قراره اسلایترین باشم، تموم خانواده من اسلایترین هستن.» دختر شروع کرد و یه تیکه نون برداشت.
«چطور به این نتیجه رسیدی؟» به‌خاطر گیج شدن سرم رو به کنار خم کردم.
«من یه پارکر هستم. یه خانواده اصیل‌زاده با توقع...» دختر با اخم صحبت می‌کرد چون فامیلیشون رو نمی‌شناختم.
«خب، خانواده مادرم توقعات زیادی داشتن، اما اون با رسم اینکه با کسی که انتخاب میکنن باید ازدواج کنی مخالفت کرد و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد...» با خودم زمزمه کردم و قاشق بستی رو توی دهنم بردم تا ساکت باشم.
«متاسفم، من هیچ وقت اسمت رو نفهمیدم. اسمت چیه؟» دختر سوال کرد و باعث شد بستی توی گلوم بپره.
«هلنا.»
«ماریا پارکر.»
«رابینز. هلنا رابینز.»
وقتی غذاها ناپدید شدن، دو نفری مکث کردیم، سال اولی‌ها دنبال پرفکت‌ها میرفتن.
«ریونکلاو، دنبال من بیاید!»
«حدس می‌زنیم بهتره بریم...»
«آره، بیا بریم ماریا.»

سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی!
اولین نکته ای که باید بگم اینه که، توی پست قبلی‌ت راهنمایی ایت کردم و خب بعد از پاک کردن ویرایشم پستم رو پاک کردی.
این کار غلطه به دو دلیل، اول که من نمی‌تونم بسنجم پیشرفتت رو نسبت به قبل، و دوم اینکه کسایی که می‌خوان بعد از تو هم پست بزنن نمی‌تونن از راهنمایی های اون ویرایش استفاده کنن و این جوری هم خودت ضرر می‌کنی، هم باقی.
در مورد پستت هم بگم که بیشتر ایرادات پست قبلیت رو حل کردی. ولی هنوز یه سری ایراد ریز داری که با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن حل میشن.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱ ۱۸:۲۲:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.