مورف با ترس و لرز شنل دمنتوری اش را محکم تر بدست گرفت و با هدایت آبرفورث راهی اتاقکی در انتهای طویله شد. با گام های لرزان وارد اتاقک گزینش شد. درب چوبی پشت سرش محکم بسته شد. چشمانش به آگهی تحت تعقیبی خورد که به دیوار اتاقک نصب شده بود. عکس دوران سربازی اش را چسبانده بودند. کمی خیالش راحت شد. چرا که در آن دوران مو داشت و الان موهایش ریخته بود...
«اسم ؟ پیشه؟ قصدت از دخول به بزستان؟
»
این را صدای رعب انگیزی بیان کرد که از یک گوشه اتاقک تاریک برخاسته بود. سایه ای تاریک با قدم های آرام به او نزدیک شد. زیر نور مشعلی چهره «غلام» رویت شد.
شعفی وصف ناپذیر در وجود مورفین زنده شد. روده هایش تحریک شدند، سیناپس هایش رقص عربی کردند. یک لحظه آمد تا غلام را در آغوش بگیرد و بگوید چقدر خوشحال است که زنده ست اما یادش آمد باید خونسردی اش را حفظ کند. نباید لو برود...
«ئم. شلام عرژ شد. من.. من دمنتور آیس هشتم. پدر و مادرم یادشون رفت نام خانوادگی روم بژارن... »
«چرا میخوای گله داری کنی؟ اون هم تو. یک دمنتور !»
«بد روژگاره دیگه ! توضیح دادم خدمت دفتر ریاشت...»
غلام با آمادگی کامل چوبدستی ای از داخل تنبان کردی اش بیرون کشید که بی شباهت به چوب شور نبود. تکانی به آن داد و در میان انوار آبی و سبز، پاترونوس خر شرک ظاهر شد...
«یا الله در بیار شنلت رو. فک کن من یه گرگم میخوام به گله ات حمله کنم... مانع من شو... منو ببوس ! »
مورفین دوباره شروع به لرزیدن کرد...
«آخه برادر مومن ! من لختم زیر این شنل ! من یه دمنتورم. مورد بی ناموسی پیش نیار. منکرات میاد ها. »
«زود باش ! دفاع کن هر جور میتونی. الان گله در خطره فرض کن. زود باش ! »
مورفین ابتدا از نگاهی اینجوری (
) تحویل دوربین و خوانندگان داد، سپس در حرکتی ناگهانی از میان پاترونوس غلام عبور کرد، با چندشناکی تمام لب های غلام را بوسید و غلام پخش زمین شد...
غلام با چشمانی گرد شده به مورفین خیره شد. اینقدر خرکیف شده بود که در هیچ جایش نمی گنجید ! غلام اولین بوسه عمرش را تجربه کرده بود...
«آقا دمنتور دمت گرم ! ایول ! الحق که دمنتور اصیلی ! اصن وقتی بوسیدی زانو هام شل شد، معده ام افتاد توی مغزم اصن. اصن عبور قهرمانانه ات از داخل پاترونوس خر من محشر بود !
»
غلام با شادمانی از روی کاه برخاست، به سمت میزش در نقطه ای معلوم دوید و حکمی را مهر زد و سریعا به مقابل مورفین برگشت...
«بیا بگیر آقای دمنتور آیس ! شما استخدامی. برات پاداش هم زدم حتی. با وجود شما اصلا بعیده گرگی بتونه به گله حمله کنه دیگه. شما به پاترونوس هم مقاومید حتی ! اصلا نگران جای خوابت هم نباش دمنتور جان ! هم اتاقیت کردم با جنیفر ! »
مورفین: «ای بابا ! خژالت زده کردید مارو. ای بابا ! خب ژنیفر خانوم شاید سختشون باشه با من توی یه اتاق زندگی کنن خب آخه ! من نمیخوام مژاحم شون بشم در هر صورت...یک آلونکی چیزی...مرسی...ای بابا »
غلام: « نه بابا ! این حرفا چیه دمنتور جان ! جنیفر هم از خودتونه. خیلی موجود با وقار و نجیبیه. روزی ده بار سواری میده به ارباب دامبلدور ! فقط شب موقع خواب ممکنه گاهی جفتک بنداز، یه مقدار پاهاش پر عضله ست. جدی نگیر. در آستانه خواستگاریه، عصبیه، اینه که یه کم بد خوابه.
»
و در حالیکه مورفین را به خارج اتاق گزینش هدایت می کرد، انتهای دیگر طویله، جایی که یک اصطبل کوچک قرار داشت را با انگشت اشاره اش نشان داد. بر سر در اصطبل سه در چهار، تابلویی چوبی دیده شد که با فونت "ایران نستعلیق" نام «جنیفر نجیب» روی آن درج شده بود...