هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۸
#48

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

سوژه جدید



تابلوی بانوی چاق کنار رفت و مردی با شنل گریفیندور که طراحی های سال اول تاسیس هاگوارتز را داشت، وارد تالار آرام و ساکت گریف شد. مرد به سمت مبل راحت مقابل شومینه رفت و روی آن ولو شد. دستی بر روی جیبش کرد و یک بسته کوچک از آن بیرون آورد. آن بسه هرچه بود یه وسیله ی مشنگی بود.

گودریک گریفندور که صورتش پر از ریش و مو شده بود، آخرین نخ از بسته سیگارش را بیرون آورد و با چوبدستی آتشی روشن کرد و مشغول استعمال دخانیات شد. سکوت تالار گریف بر وفق مراد او بود و او می توانست به راحتی سیگار بکشد. بیش از نصف دانش آموزان برای تعطیلات تابستانی به خانه رفته بودند و بقیه نیز در پارتی فرد و جرج ویزلی که امروز عصر در کنار دریاچه برگزار میشد حضور داشتند. شایعاتی رسیده بود که قرار است در این پارتی وای فای رایگان ارائه شود! ()


-------------


بیرون تالار


فنریر پله ها را دوتا یکی بالا می رفت و ملانی در تعقیب او با دشواری های بسیاری همراه بود.

- باورم نمیشه! مدیر قطعا از گروه امتیاز کم می کنه! آخه کی به آرتور ویزلی اجازه ورود به مدرسه رو داده اونم در حالی که یه اژدهای ایرلندی همراهش بود؟!

ملانی که گویی سرنخی یافته بود، گفت: « من شنیدم که اون با دربان مدرسه رفیقه! شاید اون راش داده »

فنریر در حالی که صدایش بلند و بلندتر میشد، گفت: « حالا هر چی! چرا آوردتش وسط پارتی؟! حالا که نصف جنگل رو آتیش زده و سه تا اسلایترینی رو هم سوزونده، باید چیکار کنیم؟ »

فنریر و ملانی به تابلوی بانوی چاق رسیدند و فنریز کلمه ی عبور را گفت! ملانی که پشت سر او وارد تالار میشد، گقت: «حالا خوبه که همه ی مدیرا و معلما تو مرخصین و کسی نفهمیده! »

فنریر برگشت و رو به ملانی گفت: « خب باشن! بالاخره که برمی گردن و می فهمن .... اژدها همینطور داره تو مدرسه اینور اونور میره »

ملانی: « خب ما باید جولوشو بگیریم! »

فنریر آهی کشید و به داخل تالار رهسپار شد.

- ملانی ... فکر می کنی چطوری می تونیم جلوی یه اژدها بالغ ایرلندی رو بگیریم؟! کی می تونه جولوشو ..... »

فنریر و ملانی با دیدن تصویر مقابل خود درجا خشکشان زد. گودریک گریفیندور آخرین پک را بر سیگارش زد و بعد در پی پیدا کردن سیگاری دیگر، دست بر جیبش برد اما دیگر سیگاری نمانده بود. او با عصبانیت پاکت سیگار را پرت کرد.

- لعنت! لعنت به این زندگی

گودریک از جایش بلند شد و به طرف تابلوی بانوی چاق رهسپار شد و چندان توجهی به فنریر و ملانی که با دیدن او خشکشان زده بود، نکرد.

- سلام گریفیا ... عصرتون بخیر ... خدافظ ....

گودریک قبل از اینکه به اولین پاگرد پله ها برسد ، یخ فنریر و ملانی آب نشده بود.

- گودریک گریفیندور؟! یعنی واقعا خودش بود؟!

- آره ملانی آره! .... و اون تنها کسیه که می تونه مارو از این مخمصه نجات بده!

فنریر به سرعت برگشت و دنبال گودریک گریفیندور رفت. گودریک در دومین پاگرد ایستاد و وارد یکی از تابلو ها بزرگ دیوار شرقی که نقاشی یکی از رهبران سیاسی دنیای ماگل ها بود، شد. فنریر و ملانی چندی بعد به آنجا رسیدند و به تابلو نگاهی کردن که نقاشی گاندی، رهبر هند بود.

ملانی گفت: « این تابلو به کجا ختم میشه؟! نمی دونستم اصلا یه میانبره! »

فنریر: « برام مهم نیست کجا میره اما باید به دنبال گودریک بریم » و وارد تابلو شد. ملانی نیز به دنبال او رفت.


-------------


بمبئی- بازار محلی

فنریر و ملانی خود را به یکباره داخل کمد یکی از مغازه های ادویه فروشی یافتند. بیرون آمدند و صاحب مغازه با دیدن آنها چند کلمه هندی گفت و آنها را از مغازه بیرون کرد. آنها در بازار شلوغ بمبئی شروع به گشتن به دنبال گودریک کردند و دیری نکشید که او را یافتند چراکه لباس های او توجه ماگل ها را به خودش جمع کرده و عده ی کثیری او را که در حال خرید سیگار از یک دستفروش بود، دوره کرده و نظاره می کردند.

فنریر جلو رفت و به شانه ی گودریک زد.

- سلام آقای گریفیندور! من ارشد فعلی گریفنیدور هستم، می خوام بگم دیدن شما اونم تو این روز فقط می تونه به معجزه باشه چراکه گریفیندور شدیدا به شما نیاز داره!

گودریک در حالی که با پول ماگلی هزینه یک بسته سیگار KENT را حساب می کرد، گفت: « برو پی کارت! من وقت برای اینکار ندارم! » فروشنده ی ماگلی که با دیدن شمشیر گنده ی گودریک شلوار خود را خیس کرده بود، پول را با اکراه از دست گودریک گرفت.

- ولی شما الگوی همه هستین! همه گریفیندوری ها دوست دارن مثل شما باشن اما شما یه سیگاری شدین و دوست ندارین به گریفیندور که در خطره کمک کنین؟! »

ملانی نیز خود را نزد گودریک رساند و گفت: «خواهش می کنم به ما کمک کنین، یه اژدها اومده مدرسه و داره خرابکاری می کنه، هیشکی نیست جولوشو بگیره! »

گودریک آه بلندی کشید و نگاهی به بسته سیگاری که در دستش بود کرد و گفت: « از دست شما زیر هزار ساله ها! همیشه مثل بچه ها رفتار می کنید! ..... باشه کمکتون می کنم اما بعدش باید راحتم بزارید تا سیگار بکشم! »


------------


حیاط مدرسه

گودریک به طرف اژدها که در حال آبتنی در دریاچه مدرسه بود، می رفت و فنریر و ملانی نیز پشت سر او با فاصله ای جلو می آمدند. گودریک شمشیر خود بیرون آورد و به یکباره پاهایش از زمین جدا شد و چنانچه که گویی به وسیله ی یک فنر پرت شده است ، به سمت اژدها پرید و قبل از آنکه اژدها حضور او را حس کند، سرش از بدنش جدا شد.

فنریر و ملانی به سمت دریاچه رفتند اما گودریک را در کنار جسد اژدها نیافتند.

ملانی: « اونجاست! داره سمت جنگل میره »

گودریک در حالی که سیگاری بر لب داشت ، با قدم های آهسته و خسته به سمت ناکجا آباد رهسپار بود. ملانی با دلسوزی گفت: « باورم نمیشه موسس گریفیندور به این روز افتاده! ناسلامتی اون شجاع ترین شجاع هاست و الان روزی سه پاکت سیگار می کشه »

فنریر گفت: « من شنیدم که اون 600 ساله که تنهاست و هیچ همدم و همنشینی نداره و به درد تنهایی مبتلا شده! »

ملایی که گویی فکری به ذهنش خطور کرده بود، گفت: « خب بهتره یه دوست دختر براش پیدا کنیم »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۳
#47

مالی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۶ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 42
آفلاین
نويل:بچه ها صبر کنيد....
رون تو ديگه چي مي گي؟
نويل :اين بالش شکسته.
رون:مگه مي شه؟؟
نويل :بابا مگه کوري خودت نگاه کن!!!
رون:هــــــــــــــــــــــــــــــان؟؟؟؟
وقتي الستور با ارنجش زد به من من افتادم رو زمين و ان بال ها رو ديدم.خيلي وحشتناکه!!!
رون:يعني ديگه نمي تونه پرواز کنه؟
نمي دونم!
رون:اخه شل مخ پريزاد مگه بدون بال هم پرواز مي کنند؟
نويل دست رون را کشيد و پيش بالهاي شکسته شده برد.
رون : اِ اين بالها مال کيه؟ من مي رم کوچه دياگون!
لي و تدي که از حرف رون تعجب کرده بودند گفتن:
براي چي کوچه دياگون مي رم اطلاعيه بزنم اين بالها براي کيه؟بياد ورشون داره دل مردم غش مي ره از ديدن اين صحنه دلخراش!
در همين لحظه صداي گريه ي دخترانه اي در بين جماعت پسر ظهور کرد.
الستور:خانم پريزاد براي چي گريه مي کنيد؟
پريزاد: اين بالها مال منه!
و شروع کرد به گفتن داستان


چهار چيز است كه قابل بازيابي نيست :
سنگ پس از پرتاب شدن
سخن پساز گفته شدن
فرصت پس از از دست رفتن
و زمان پس از سپري شدن

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده




پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#46

جفری هوپر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از شما بهترون!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 17
آفلاین
همان طور که جینی در حال حرف زدن بود، ناگهان هر هفت پسر با چوب دستی از عدم یه گلی، شکلاتی، خرس عروسکی، چیزی ظاهر کردن و به سرعت شروع به دویدن به سمت جینی کردن. جینی برای لحظه ای وحشت زده شده و سعی کرد فرار کنه که اول رون، بعد الستور، تدی و جیمز و ... بهش رسیدن و از او سبقت گرفتن. جینی که هنوز تو شوکه قضیه بود، دیدن دختر جوان و پری مری و ... از دور براش ابهام زدایی کرد. همه در حال دویدن به سمت دخترک بودن. دخترک هم بدون توجه به آنها دور خودش میچرخید انگار پشت سرش دنبال کسی یا چیزی میگشت.

رون: سل ... سل ... سل....
لی:خانم گمشدین؟
الستور: خودت گمشدی! این چه وضع صحبت با یه خانم متشخصه؟
تدی: خانم ... پریزاد باشن؟
شخص خانم که کمی از خجالت سرخ و سفید شده بود زمزنه وار گفت: از ... از کجا فهمیدین؟ من بال..
رون که هنوز در حال اتمام کلمه ی سلام بود حرفش رو قطع کرد: سل...سل...سل...
جیمز: خسته ای؟ ... شکلات میخوای؟ ...
تد: شکلات خودت بخور! ... ایشونم دسته کمی دیوانه ساز نداره! ... بخور برات خوبه! ... خانم شما اینا رو ول کنین بیاین من شمارو ببرم یه جایی که منظره ی فوق العاده ای داره. مخصوصا وقتی ماه کامله! ...

همه ی پسرا دور پریزاد حلقه زده بودن به جز نویل. او پشت سر آنها دائما بالا و پایین میپرید تا بتونه پریزاد رو بهتر ببنید که ناگهان با برخورد چشمش با آرنج الستور، نقش بر زمین شد. همین که اومد بلند شه، چشمش به دو تا بال که احتمالا متعلق به پریزاد بود افتاد. بال ها شکسته بودند و این افتادن یه پریزاد از آسمون(!) رو براشون توجیه میکرد.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳
#45

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 54
آفلاین
مات و مبهوت شده بودند . هر هفت پسر گریفیندوری به طرف، نگاه میکردند.
طوری که خشکشون زده بود.

یعنی ؛کی میتونست باشه؟؟*دختری جذاب و زیبا و . . . .*
بله.درست حدس زدین کسی نبود جز
***جینے ویزلے***
که به طرفشون می اومد.
رون،ازدیدن جینی متعجب شد و گفت:

-تو اینجا چی کار میکنی،جینی؟

جینی گفت:اولا، سلام!
دوما،خسته نباشین بچه های عزیز!
سوما،لابد یه کاری دارم دیگه اومدم واه .
هنوز نیومده و بدون سلام و احوالپرسی میگی:تواینجا چی کار میکنی؟

جینی،به اون هفت پسر نگاه کرد و اونها هم همینطور تو حیرت مونده بودند.
تدی و نویل،زیر گوشی اونم تو جمع یه چیزایی پچ پچ میکردند.گمون میکنم در مورد جینی بود! ازاونور هم لی جردن ، خشکش زده بود.

همه،ذوق کرده بودند که بالاخره ،یه روزی خواهر رون رو میبینند.
رون،ماجرای بازی رو واسش تعریف کرد.

جینی،مثه اینکه با برادرش کار واجبی داشته؛بهش گفت:

-من یه کاری باهات دارم،هرجا گشتم تو رو پیدانکردم که بالاخره اینجا دیدمت.لی لی و آلبوس و جیمز ازدیشب تاحالا لج کردن و میگن:دایی رون،باید به اینجا بیاد
من نمیدونم باهات چی کاردارن.



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#44

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
از كسي نميترسم...
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 114
آفلاین
سوژه ي جديد!

ساعت 12 - حياط هاگوارتز

اواخر فصل بهار بود و خورشيد پرتقال مانند، مثل اول هر سوژه اي، پرتوهاي طلايي رنگ خود را نثار سطح زمين ميكرد. صداي دلنشين گنجشك و بلبل ها از چهارگوش حياط شنيده ميشد. موسيقي آرام بخش زيبايي نيز در پس زمينه در حال پخش بود!

به جز شش هفت گريفيندوري هيچ موجود زنده ي ديگري در حياط نمي پلكيد. اعضاي تنبل ديگر گروه ها نيز هنوز در تخت خوابهاي گل گليشان خفتيده بودند(!؟). در گوشه اي از حياط، جيمز و تدي در حال تمرين پلي استايل جديدشان، جيمي تادا روي تره ور بودند. نويل بيچاره نيز بعد از هر تلاش ناموفق براي به چنگ آوردن وزغش از دست آن دو شريك جرم()، بيشتر از قبل به حالت هنگي نزديك ميشد.

آن دو بعد از رد و بدل كردن هر پاس، مدام اين جمله ي زير را به زبان مي آوردند:

- كي از همه چلمن تره؟

و نويل هم بطور ذاتي و غير ارادي مصرع دوم را مي سراييد:

- من! من! من! من!

كمي آنطرف تر، لارتن و لي جردن با صداي بلند در حال بحث و گفتگو در مورد اتفاقات اخير ميان دولت چكمه و با اونا بودند. صداي آن ها هر لحظه بالا و بالاتر ميرفت. مشاجره ي سيآسي خفن..! كنار آن دو نيز، رون و الستور زير سايه ي درخت چنار لميده و مشغول بلوتوث بازي جادويي بودند.

ناگهان لحظه ي تغيير جو سوژه فرا رسيد. آسمان با صفر تا صد باورنكردني اي خورشيد را با لقد انداخت سطل آشغال و ابرهاي تيره را جايگزين آن كرد. خورشيد و آسمان نگاه هايي معنا دار با يكديگر رد و بدل ميكردند. يك موسيقي ريتميك مكزيكي نيز جايگزين آهنگ آرامبخش قبلي شد.

تره ور از دست تدي ليز خورد و با كله خورد تو زمين و هم با خاك يكسان گشت و هم درجا ناك اوت گرديد. هر هفت پسر گريفيندوري مثل ماست خشكشان زده بود. به نقطه ي نامعلومي خيره شده بودند. حتي نويل نيز بيخيال وزغش شده و به ناكجا آباد چشم دوخته بود.

سرانجام انتظار ها به پايان رسيد و از دور شخصي بطور يهويي پديدار گشت. قد بلند.. با قدم هايي شيك و خاص.. جذاب.. زيبا.. جا دار.. مطمئن!

هر هفت گريفي:

---

روند سوژه: هر كدوم از اين هفت پسر قصد بدست آوردن دل طرف رو دارن و ميان اونا رقابتي نفس گير براي تصاحب طرف بوجود مياد!


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۲
#43

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
از كسي نميترسم...
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 114
آفلاین
خلاصه داستان

سيريوس بلك طي جرياني با دختري به نام "هلوتيكا" آشنا ميشه. هلوتيكا كه از مدرسه دورمشترانگ اومده بود توي گروه گريفيندور ميوفته. مدتي بعد سيريوس ميفهمه كه هلوتيكا يكي از بلك ها هست و اين موضوع باعث خوشحاليش ميشه. از طرفي پرسي كه بطور پنهاني اونارو ميديده هميشه براي سيريوس مزاحمت ايجاد كرده و باعث عصبانيت وي شده. تا اينكه يه روز كه سيريوس و دوستانش جيمز و لوپين با هلوتيكا گرم صحبت بودند، پرسي از راه ميرسه و به هلوتيكا ميگه كه يه پيغام از طرف دامبلدور داره.

ادامه داستان

هوا گرم و آفتابي بود. خورشيد پرتوهاي نوراني خود را روانه زمين ميكرد.
پرسي عرق پيشاني اش را با آستينش پاك كرد. سپس هر چهار نفر را از نظر گذراند و گفت:

-خانم هلوتيكا بلك. من يه پيغام از طرف پروفسور دامبلدور براي شما دارم.

هلوتيكا كه با تعجب او را بر انداز ميكرد پرسيد:

-چه پيغامي؟!

پرسي در حالي كه زير چشمي به سيريوس نگاه ميكرد گفت:

-بهتره خودتون بخونين.

او دست در جيب ردايش كرد و يك كاغذ پوستي مهر و موم شده را بيرون آورد. او به هلوتيكا نزديك شد و دستش را به سمت او دراز كرد. هلوتيكا در حالي كه به چشم هاي درخشان پرسي نگاه ميكرد نامه را از دست او قاپيد. او نگاهي به اطراف انداخت و پس از چند ثانيه مكاني خلوت يافت. او رو به سيريوس كرد و من من كنان گفت:

-اممم... آقاي بلك من...

او حرفش را قطع كرد و با سرعت از آنجا دور شد. سيريوس در حالي كه با اخم به او نگاه ميكرد فرياد زد:

-كجا ميري؟

اما هلوتيكا به او توجهي نداشت. سيريوس كه ميخواست به سمت او قدم بردارد ناگهان توسط لوپين متوقف شد. لوپين با نگاهي نصيحت آميز به او فهماند كه بايد هلوتيكا را تنها بگذارد. سيريوس آهي كشيد و به پرسي كه لبخندي كم رنگ بر لب داشت خيره شد.

هلوتيكا كه از آنان دور شده بود با دستاني لرزان نامه را باز كرد.
در نامه چنين نوشته شده بود:

دوشيزه بلك
من واقعا متأسفم. درسته كه كلاه گروهبندي شما را به گروه گريفيندور فرستاد. اما من به دلايلي صلاح ميدانم كه گروه اصلي شما گروهي نيست جز: اسلايترين!
اميدوارم كسي از اين موضوع بويي نبره.

ارادتمند شما:
آلبوس دامبلدور
مدير مدرسه علوم و فنون جادوگري هاگوارتز.

هلوتيكا از نامه چشم برداشت و سرش را كم كم بالا آورد و به جايي كه سيريوس، لوپين، جيمز و پرسي ايستاده بودند خيره شد. قلبش دوبرابر تندتر ميزد. گيج شده بود. احساس ميكرد پاهايش فلج شده اند. او به سيريوس علاقه داشت. دامبلدور چه منظور و قصدي از اين كار داشت؟؟ آيا به روابط آنها پي برده بود؟؟ گوشه اي از قلبش، او را وادار ميكرد نسبت به دامبلدور نفرت داشته باشد.
او نامه را در مشتش مچاله كرد و سپس با قدم هايي آهسته و سست به سمت آن چهار نفر خيز برداشت...

----------

فقط ميخواستم سوژه رو ادامه بدم و يه جورايي تاپيك رو احيا كنم. واسه همين زياد ننوشتم.


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۱
#42

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 154
آفلاین
سیریوس مدتی با دوستان خود حرف زد اما بعد از پنج دقیقه دوباره نگاهی به پرسی انداخت و وقتی که دید پرسی هم چنان همان جا نشسته است دلش برای او سوخت.بعد که کمی فکر کرد به خودش گفت که بهتر است که برم پهلوی پرسی و از آن بپرسم که چه اتفاقی افتاده است.اول کمی مردد ماند ولی بعد از چند دقیقه بلند شد و در حالی که ریموس،جیمز و هلوتیکا نگاهش میکردند به طرف پرسی رفت تا از آن بپرسد که چه اتفاقی افتاده است اما در بین راه متوجه شد که پرسی از جای خودش بلند شده و دارد به سمت هلوتیکا میرود.سیریوس با دیدن این صحنه دوباره خشمگین شد و با سرعت بسیار زیادی به سمت هلوتیکا دوید که زود تر از پرسی به هلوتیکا برسد اما وقتی که به هلوتیکا رسید متوجه شد که پرسی هیچ تلاشی برای زود تر رسیدن انجام نمیدهد.هلوتیکا که از کار های سیریوس متعجب شده بود به سیریوس گفت:
- اتفاقی افتاده است؟
سیریوس در حالی که چشم از پرسی بر نمیداشت گفت:
- نه.
و بعد از آن بلند شد و دوباره به سمت پرسی رفت تا از او بپرسد که چرا دوباره به آن جا آمده است.سیریوس وقتی به پرسی رسید با خشم گفت:
- چرا دوباره کنار ما می آیی؟
پرسی که همچنان سرش به سمت پایین بود گفت:
- پیغامی از طرف پروفسور دامبلدور برای دوشیزه بلک دارم.فکر نکنم شما دوشیزه بلک باشید!
سیروس که میخواست از خشم، چوبدستی خود را در بیاورد و هر بلایی که میتوانست سر پرسی بیاورد متوجه نگاه هلوتیکا به خود شد و از این کار دست کشید.پرسی سیریوس را دور زد و به سمت هلوتیکا رفت.هلوتیکا به محض این که پرسی را دید از سر جای خود بلند شد تا با او دست بدهد.پرسی پس از دست دادن با او سرش را زیر انداخت و با ناراحتی به هلوتیکا گفت:
- از طرف پروفسور دامبلدور خبر بدی برای شما دارم.
هلوتیکا با ناباوری به پرسی نگاه میکرد و منتظر بقیه حرف های پرسی بود.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده




تصویر کوچک شده











چوبدستی یاس کبود / بدبختی و فقر و رکود


Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۶:۳۲ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۱
#41

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
جیمز و ریموس وقتی فهمیدند هلو تیکا در دورمشترانگ درس می خوانده خیلی هیجان زده شدند و از او خواستند تا در باره ی آنجا برایشان بگوید .هلو تیکا با علاقه صحبت می کرد و از اینکه هم صحبتی هایی به این خوبی گیرش اومده بود خیلی خوشحال بود.
_خب،قلعه ی ما از این جا خیلی کوچیکتر بود اما حیاط خیلی بزرگی داشتیم.
_حالا شما این جا رو دوست دارید یا اونجا رو ؟
_راستش من اونجا دوست های خوبی داشتم اما اینجا رو خیلی دوست دارم و حتما اینجا هم دوستان خوبی خواهم داشت.
سیریوس همین طور که داشت به حرف های هلوتیکا گوش می داد به اطراف نگاه می کرد تا ببینه آیا مزاحمی این اطراف هست یا نه ناگهان با دیدن پرسی خشم در وجودش شعله ور شد با خودش فکر کرد مگه آدم چه قدر می تونه فضول باشه؟اما با دیدن قیافه ی نا راحت و سر به زیر پرسی که داشت به گوشه ای می رفت کمی از خشمش کم شد.اما از طرفی خبر نداشت که این نقشه ی پرسیه تا خود هلوتیکا ازش دعوت کنه تا پیش آنها بشینه.اون با خودش فکر کرده بود اگه درست رو به رو شون بشینم و قیافه ی ماتم زده ای به خود بگیرم حتما می یاد و ازم دعوت میکنه تا کنارشون بشینم.از طرفی سیریوس وقتی دید پرسی رفته و گوشه ای برای خودش نشسته خیالش راحت شد.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۱
#40

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 154
آفلاین
وقتی که سیریوس دلیل سنت شکنی را به هلوتیکا گفت او گفت:
- خیلی مسخره است که باید همه بلک ها در اسلیترین بیفتند.
- بله من هم با این نظر موافقم اما چه میشود کرد.
آن دو همان طور که به طرف حیاط میرفتند راجب پیشینه خود برای هم تعریف میکردند.هلوتیکا راجب مدرسه دورمشترانگ تعریف میکرد و میگفت که آن جا دوستان زیادی داشته است چون همه به بلک ها احترام میگذاشتند.سیریوس هم راجب دوستان خودش یعنی جیمز و ریموس حرف میزد و سعی داشت که هلوتیکا را جوری به آن ها معرفی کند که هلوتیکا هم از دوستان او خوشش آید.همان طور که سیریوس میخواست هلوتیکا گفت:
- عجب دوست های خوبی داری.دوست دارم هر چه زود تر با آن ها آشنا شوم.
- خب همین الان آن ها رو به رو یمان هستند اگر بخواهی میتوانم تو را به آن ها معرفی کنم.میخواهی؟
- حتما.
سیریوس هلوتیکا را به طرف جبمز و لوپین برد و به دوستانش اشاره کرد که سر به سر این دختر نگذارند.به خاطر این که این سه دوست همیشه سر به سر بچه های مدرسه میگذاشتند و این را سرگرمی خود میدانستند.بچه ها هم به حرف سیریوس گوش دادند و با خوش رویی از آن خانوم استقبال کردند و برای او زیر درختی جا درست کردند که او بنشیند.(البته این کار را با بلند کردن دو پسر از گروه اسلیترین انجام دادند!)
پس از این که هلوتیکا نشست سیریوس گفت:
- این ها دوستان من جیمز و ریموس هستند.بچه ها ایشون هم هلوتیکا بلک هستند که تازه به این مدرسه آ مده ان و در گروه خودمان هم افتادند.
هلوتیکا با جیمز و ریموس دست داد و گفت:
- خوشبختم.
- ما هم همین طور.
بعد چهار دوست با هم شروع به حرف زدن کردن.



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده




تصویر کوچک شده











چوبدستی یاس کبود / بدبختی و فقر و رکود


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۱
#39

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
_وای نه. آقای بلک من باید سریع خودمو به دفتر پروفسور دامبلدور برسونم.
_باشه . فکر نکنم خودتون راه رو بلد باشید . میرسونمتون.
هلوتیکا که از این پیشنهاد خوشش اومده بود همراه سیریوس به دفتر دامبلدور رفت.جلوی در سیریوس گفت :
من اینجا منتظرتون می مونم .
_ممنون.
هلوتیکا وارد دفتر دامبلدور شد .پس از یک ربع بیرون آمد و باچهره ای خوشحال پرسید:
آقای بلک شما در کدوم گروهید؟
_من؟ در گریفیندور.
_واقعا؟پس ما هم گروهی شدیم.
چند دقیقه طول کشید تا سیریوس منظور هلوتیکا رو فهمید.سپس با ناباوری گفت:
سپس با هلوتیکا به سمت تالار عمومی گریفیندور روانه شدند و در راه سیریوس به او توضیح داد که چرا او هم سنت شکند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.