جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: شنبه 6 مهر 1392 00:06
تاریخ عضویت: 1386/11/06
تولد نقش: 1386/11/13
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 22:37
از: ت متنفرم غریبه نزدیک!
پست‌ها: 825
آفلاین
آغاز به کار مجدد باشگاه تفریحاتی وزارتخانه

توضیحات کامل در اطلاعیه ی شماره ی هشت گفته شد. ضمنا برای دوره های بعد لازم نیست سبک سوالات عین همین پست باشه و از تنوع و نوآوری و ابتکار بیش تر شدیدا استقبال میشه.


آورده اند که...

در روزگاران دور شیخنا و جدنا سالازار اسلیترینی بر حصیری نشسته و سر به جیب مراقبت فرو برده بود.
از قضا درویشی گودریک نام سوار بر جارویی لکنده پت پت کنان از کوی وی بگذشتی. سالازار چون گودریک را بدیدی، سر از جیب مراقبت بیرون کشیده و بر جاروی فول آپشن قوس قزح 721 هجری قمری خویش جهیدی و ویـــــــــــژ در پی گودریک روان شدی تا بدو رسیدی و پریدی و یخه ی گودریک بگرفتی و به دیفال چسباندی که بچه فوفول! از چه رو بی اجازه از کوی ما می گذری؟ ها؟ بدهم مریدان شقه ات کنند؟

درویش ترسان گشتی و گفتا: الامان یا شیخ! کوی ما را عُمّال امیر از بهر ایجاد شبکه ی شومینه ای خندق کنده اند و مرا چاره ای نبود جز اینکه عابر کوی شما گردم. حال امان ده و بگذار تا دنباله راه خویش گیرم.

شیخ را عجز و لابه ی گودریک کارگر نیوفتاد. پس کروشیویی در حلق درویش چپاندی که امحا و احشای آن بی نوا را به بندری زدن وادار کردی. فوقع ما وقع!

اکنون به هر چندتا از سوال های زیر که عشقتان می کشد پاسخ دهید:

1. شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟

2. چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟

3. نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.

4. با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.

کوکو - جامعه - آرنولد - امید - پیچ گوشتی - ماموت - استعمال - برگ - بحران - عقب

5. نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.


پیوند فایل:



jpg  (51.90 KB)
27009_5245ebabe6bb5.jpg 300X480 px
ویرایش شده توسط مورفین گانت در 1392/7/6 0:11:18

هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!
پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: دوشنبه 20 شهریور 1391 04:34
تاریخ عضویت: 1388/05/26
تولد نقش: 1396/10/25
آخرین ورود: جمعه 21 اردیبهشت 1397 20:57
از: در عقب، صندلی جلو!
پست‌ها: 1316
آفلاین
گراوپ یک پس گردنی حواله ویکتور کرد و گفت: گراوپ هیچ وقت نباخت! گراوپ همیشه برنده! حرف دهنت رو فهمید
ویکتور که پس گردنی بر تمام سطح بدنش وارد شده بود از روی زمین کنده شد و پس از عبور از دروازه ها در مکانی خارج استادیوم فرود آمد و پس از دقایقی که خود را دوباره به استادیوم رساند. بازیکنان سوار جارو شدند و تعداد کمی از آنان به هوا رفتند و عده دیگر که جارو را بر عکس گرفته بودند با مخ به زمین. ویکتور به صورت عملی تک تک آن ها را توجیه کرد و البته از توجیه کردن گراوپ گذشت.

پس از نیم ساعت کلنجار بالاخره همه آماده پرواز شدند تا یک بازی تمرینی انجام دهند ... ویکتور در سوت خود دمید و خواست بپرد که متوجه بیرون آمدن چوبدستی لودو از جیب ردایش شد و بار دیگر در سوت دمید و با لحنی که سعی میکرد مودبانه و تملق آمیز باشد گفت: جناب گل... چیزیه ... جناب وزیر! آیا در شان مقام والایی مثل شماست که خطر مصدومیت و احوالپرسی احتمالی تماشاچیان از ساحره های نزدیک خانواده رو بپذیرید و بیاید تو زمین؟ مقام شامخی مثل شما باید در پشت صحنه تیم فعال باشن که اگر تیم پیروز شد شما رو به عنوان رییس کادرفنی عامل پیروزی معرفی کنیم و اگر شکست ...
لودو با خشم میان حرف لودو پرید و گفت: شکست؟ پس تو اینجا چی کاره ای؟ تیم ما شکست نمیخوره چون اگر بخوره تو زندگیت شکست میخوری حالا دهنتو ببند چون من یه ایده ی خوب دارم! به نظرم بهتره من با یه ردای شیک بشینم رو نیمکت به عنوان سرمربی ... اینجوری کلاسش بیشتره
ویکتور قصد داشت اعتراض کند اما حتا قبل از این که گراوپ را ببیند از ترس این که نظر لودو عوض شود بیخیال شد و گفت: بسیار ایده ی خلاقانه ایه جناب وزیر

هنوز نیم ساعتی از شروع واقعی تمرین نگذشته بود که بازیکنان زخمیو خسته و درب و داغون که برای بار هزارم دچار سقوط شده بودند بریدند!

- هی لود! وقتی ما برنده ی از پیش تعیین شده ی بازی ها هستیم اصلا چه نیازی به تمرینه؟

- درسته! مخصوصا تمرین های بی هدف با این مربی بوقی، اصن من از اولم به مربی خارجی اعتقاد نداشتم مربی فقط مربی وطنی

- راس میگه! من که از فردا دیگه برای تمرین نمیام

- هی ویکتور! اینا راس میگن دیگه ... وقتی ما قراره همه بازیا ها رو برنده بشیم چه نیازیه به تمرین آخه مرد حسابی که وقت ما کارکنان شریف وزارتخونه رو گرفتی؟

- خوب مرد مومن وقتی اینا فرق کوافل و بلاجرو بلد نیستن من چجری تو هر بازی برندشون کنم؟ :vay;

- اگه همه بازیکنا مسی بودن که به تو نیازه نداشتیم! باید تمام شرایط رو طوری محیا کنی که قهرمانی ما تضمین بشه. فهمیدی؟

- بله

- خوبه! بچه ها تمرین تعطیله برین سر پستاتون

هیچی به هیچی!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 19 شهریور 1391 14:44
تاریخ عضویت: 1387/02/01
تولد نقش: 1387/05/07
آخرین ورود: چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 15:22
پست‌ها: 474
آفلاین
شب همان روز ، ویکتور در خانه اش نشسته بود و قهوه می نوشید که ناگهان کسی با مشت و لگد و سر به در کوبید. ویکتور ابتدا طوری به هوا پرید که باعث شد نیمی از قهوه اش به سقف بپاشد ، سپس با ترس چوبدستی اش را در دست گرفت و به طرف در رفت.

- کیـــه؟!

از پشت در صدایی نیامد ، دوباره شخص با مشت و لگد به در کوبید. ویکی با تردید و ترس در را باز کرد و ناگهان چهره اش به این و سپس به تبدیل شد!

پشت در کسی نبود ، جز وزیر اعظم! لودو با تعجب به ویکتور نگاه کرد. ویکتور که اشک از چشمانش جاری شده بود ، خود را جمع و جور کرد.

- تو چرا اینجوری شدی؟!

- چجوری شدم؟ باز میخوای وزیر رو به سخره بگیری مردک؟ بزنم شتکت کنم؟

ویکتور دوباره نگاهی به لودو کرد و خنده اش گرفت ; تی شرت بنفش گلدار ، شلوار آبی راه راه که گذاشته بودش توی جورابش ، و جورابش که تا زانوش بالا اومده بود! اما با دیدن لبخند ژکوند گراوپ ، خنده اش را قورت داد.

- خب حالا واسه چی اومدی اینجا؟ گل منگلی؟

- با من بودی گل منگلی؟! مرتیکه ی بوقی! امروز یادت رفت بگی تمرین بعدی چه روزیه! اومدم بپرسم و برم. میدونی که کلی کار دارم ، زود باید برم. عیال تو خونه کلی کار برامون تراشیده. باید ظرفا رو بشورم ، خونه رو جارو کنم...

شترق!!!

لودو با تعجب به در بسته شده نگاه میکنه و ادامه میده :

- آره خواهر داشتم میگفتم! باید یخ حوض بشکنم ، برم سر چاه واسه زن و بچه آب بیارم ، بچه رو بخوابونم ، تا صبح بالای سر عیال بشینم بادش بزنم ... عهه من چی دارم میگم؟

دوباره به در نگاه میکنه ، انگار تازه متوجه شده که ویکتور در را به هم زده ، داد میزنه : ویکی بوقی! چرا در رو بستی؟ نگفتی چه ساعتی بیایم؟

صدایی از درون خانه آمد که میگفت : فردا ساعت 9 بیاین. الآنم دیگه برو گمشو خوابم میاد! اه ...!

و دوباره صدای تق بلندی آمد که نشانگر بی اعصاب بودن صاحب صدا بود!

فردا - ساعت 9 - ورزشگاه

ویکی خمیازه ای کشید و منتظر شد تا بقیه بیایند. اولین نفر لودو بود با همان تیپ جذاب و خواستنیش! بقیه هم کم کم آمدند. اما ویکتور هر چه منتظر ماند اعضای تیم بلغارستان نیامدند... بالاخره ساعت 10 شد و ویکتور حدس زد آن ها از ترس نمی آیند. بنابراین سوتش را زد و گفت : همه گوش کنین! باید خودتون تمرین کنین! اعضای تیم مقابل امروز نمیان! زود باشین!

همه به یکدیگر نگاه کردند ، سپس با ترس و شک و تردید و اضطراب و غیره به لودو خیره شدند...

- چیه ؟! میترسین ببازین ؟



ویرایش شده توسط تری بوت در 1391/6/19 15:29:53
Only Raven!


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 19 شهریور 1391 12:59
تاریخ عضویت: 1390/04/08
تولد نقش: 1396/09/15
آخرین ورود: جمعه 6 دی 1398 08:09
پست‌ها: 1024
آفلاین
لودو با بی تفاوتی به ویکتور نگاه کرد و گفت : به کی ؟!

ویکتور کمی صاف تر ایستاد و گفت : به من !

_ خوب که چی ؟ هیچ کس نمی تونه از وزیر سحر و حادو شکایت کنه .

_ چرا می تونه ، همه ی این افراد می تونن و از لحاظ قانون شما هیچ کاری نمی تونین بکنین .

لودو فریاد زد : گراوپ !

ویکتور که رنگ و روی خودشو باخته بود گفت : چیزه ، غلط کردم ؛ هیچ کس نمی تونه از شما شکایت کنه . :worry:

_ می دونم . خوب تمریناتمون تموم شد ؟

ویکتور با عصبانیت گفت : نــه !

اما قیافه ی گراوپ عصبانی نظرشو عوض کرد و گفت : چرا تموم شده می تونین برین خونه .

سپس با ناراحتی به مردمی که از ارتفاع صد متری افتاده بودند نگاه کرد و گفت : شما برین درمانگاه .

چند ساعت بعد

ویکتور پس از کلی سر و کله زدن با بازیکنای کوییدیچ و فهموندن بهشون که لودو وزیره و می زنه از روی هستی محوشون می کنه برگشت خونه و در این فکر فرو رفت که چگونه مسابقاتو ادامه بده ، بدون این که مردم شورش کنن .
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)
پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: چهارشنبه 15 شهریور 1391 17:17
تاریخ عضویت: 1390/04/09
تولد نقش: 1396/06/23
آخرین ورود: چهارشنبه 1 شهریور 1396 17:08
از: سوسک سیاه به خاله خرسه
پست‌ها: 416
آفلاین
روز بعد-ساعت 5 صبح - مجموعه ورزشی وزارتخونه

ویکتور عجیب خوشحال بود. زیبا ترین ردای کوییدیچ خود را پوشیده بود و به طرز ناشیانه ای مو هایش را روغن دوچرخه زده بود خود را به زور ساعت بیدار کرده بود. چقدر منت بازیکنان تیم ملی بلغارستان را کشیده بود تا بیایند و در جلسات تمرینی شرکت کنند. با چه مکافاتی خود را به مجموعه ورزشی وزارتخونه رسونده بود. چه ساحره هایی که در رسیدن به ورزشگاه دست به سر کرده بود. کسانی که می توانستند در آینده خیلی بدرد بخورند
سرانجام بعد از کلی انتظار سران کشور از رختکن ورزشگاه در آمدند. سالازار شلوارکی صورتی با یه تیشرت ویکتور با دیدن آنها به سختی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. روفوس هم که خیلی راحت ملو با زیرپوش رکابی و زیرشلواری آمده بود. اما وزیر سحر و جادو، لودو بگمن، کاری کرد که دیگه ویکتور نتونست نخندد.

-

- مردیکه بگم گراوپ بیاد توجیهت کنه؟ مگه مرض داری ما رو کله سحر بیدار می کنی؟ چرا می خندی مردیکه؟ ببند نیشتو!

ویکتور که نمی توانست نگاهش را از شورت مامان دوز وزیر بردارد،گفت:
- جناب وزیر...ببخشیدا... شورتتونو روی شلوارتون پوشیدید

لودو که پس از یه مین تفکر به عمق فاجعه پی برد و سریع و باعجله به سمت رختکن رفت و مشغول تعویض شورت مامان دوز خود شد

ساعت 6 صبح - مجموعه ورزشی وزارتخانه


راوی هنوز در سوال بود که این وزیر این یه ساعت شورت عوض می کرد یا یه کارخونه شرت سازی راه مینداخت سر انجام وزیر از رختکن بیرون آمد. و همه چیز برای اولین تمرین، یعنی سرعت گرفتن رو جارو، آماده شد. همه ی سران کشور به علاوه ی تیم ملی بلغارستان در جای خود قرار گرفتند. ویدر کتور سوتی از ناکجا آباد ظاهر کرد و گفت:
- با سوت من بازی شروع میشه،... همه در جای خود!... یک... دو...

-سوووووووووووووت!

این صدای سوت دیکتاتور مردمی بود لودو خود بازی رو شروع کرد.چوبدستی اش رو در اورد و بقیه بازیکنان رو از روی جارو شوت کرد. سر انجام لودو با تلاش های بسیار و خستگی بسیار خط پایان رو رد کرد.

- ببین لودو، می خوای دیکتاتور بازی در بیاری، در بیار ولی هر کدوم از این بازیکنایی که الان از ارتفاع صد متری شوتشون کردی، می تونن شکایت کنن

Modir look at that ticket
I work out
Modir look at that ticket
I work out
When I go to "contact us", this is what I see
Modirs are in bed and they wont answer me
I got passion in my head and I ain’t afraid to show it

I’m ANGRY and I know it


تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: چهارشنبه 15 شهریور 1391 01:35
تاریخ عضویت: 1388/05/26
تولد نقش: 1396/10/25
آخرین ورود: جمعه 21 اردیبهشت 1397 20:57
از: در عقب، صندلی جلو!
پست‌ها: 1316
آفلاین
ویکتور پس از یک راز و نیاز سرپایی با هرمیون خداحافظی کرد و به سرعت آپارات کرد و خود را به خیابانی که ورودی وزارت در آن قرار داشت رساند. داخل مرلینگاه های مخصوص شد، رفت و در آخر را باز کرد و پس از عذرخواهی از زوج جوانی که آرامش و عشقولانه شان را زهرمار کرده بود در را بست و وارد مرلینگاه دیگری شد و روی خودش سیفون کشید تا وارد وزارتخانه شود و یکراست از لابلای جمعیت خود را به در آسانسور رساند و دکمه طبقه منفی یازده که محل واحد تربیت بدنی وزارتخانه بود را زد و سعی کرد تا رسیدن آسانسور بوی نافذ غولی که کنارش ایستاده بود و ویکتورِ قدبلند به زور تا خشتک او میرسید را تحمل کند اما خوب در آن فضای تنگ کار بسیار سخت و طاقت فرسایی بود و هنگامی که آسانسور به مقصد رسید علام حیاتی اش حدودا از بین رفته بود. در باز شد و بدن غول که فشرده شده بود مانند زه کمان عمل کرد و ویکتور را مانند تیر به بیرون پرتاب کرد و ویکتور پس از لحظاتی تجدید قوا و یک دور پر و خالی کردن کامل شش هایش وارد دفتر تربیت بدنی شد.

لودو که مشغول ور رفتن با تعداد زیادی کاغذ پوستی و پرونده روی میز بود ویکتور را دعوت به نشستن کرد. ویکتور نشست و گفت: خوب طبق سلسله برنامه هایی که بهتون تحویل داده بودم ابتدا ...
لودو با حرکت دست ویکتور را به سکوت دعوت کرد و سپس چند تا از برگه ها را دست او داد و گفت: تو نمیخواد فکر هیچیو بکنی، مسابقات تحت نظر ما به خوبی برگزار میشه و در پایان تیم بلورآزین که بسیار تیم لایق و شایسته ایه و پسرخاله من مدیر فنیشه و چن تا دیگه از بر و بچه ها هم که دنبال کار میگشتن تو همین تیم استخدام شدن، قهرمان میشه!
ویکتور در حین گوش کردن حرف های لودو نگاهی به فهرست تیم ها انداخت و دریافت که تیم قهرمان دارای ستاره پرسرعتی چون گراوپ به عنوان جست و جو گر و پیوز به عنوان گلر برخوردار است و علاوه بر بازیکنان بی نظیر نقطه قوتی به نام اسپانسر نیز دارد، کارخانه دستمال سازی اسکاور و وزارتخانه سحر و جادو به خوبی این تیم را تامین میکردند.

ویکتور پس از شنیدن حرف های لودو و مشاهده اوضاع تیم گفت: و اگه این تیم قهرمان نش ...
لودو وسط حرف او پرید و گفت: تو قهرمانش میکنی! ویکتور ادامه داد: نه منظورم اینه که اگه این کارو نکنم؟
لودو لبخند ملیحی زد و گفت: خوب تو از نون خوردن میوفتی چون اشخاص لایقی با سوابق فراوان در ارتش وزارت و هشت روز دفاع مقدس هاگوارتز کاندیدای سمت تو هستن! همین سالازار که اینجا نشسته رو میزاریم جات هم ریشش از تو بیشتره هم سن و سالش بیشتره هم کلی تجربه تو جنگ های مختلف داره از خلقت مرلین تا الان تو همه جنگ ها بوده!
ویکتور قصد داشت از ارتباط تجربه جنگ و سابقه ارتش با ریاست سازمان تربیت بدنی وزارت بپرسد اما از عواقبش ترسید و پس از قورت دادن آب دهنش با حرکت سر به لودو فهماند که شرایط را پذیرفته.
هیچی به هیچی!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: شنبه 11 شهریور 1391 17:33
تاریخ عضویت: 1391/04/10
تولد نقش: 1403/12/06
آخرین ورود: چهارشنبه 22 اسفند 1403 01:02
از: گیلیمت دراز تر نکن اون پاهاتا.
پست‌ها: 116
آفلاین
سوژه جدید

وزارت سحر و جادو: مردم باید تفریح داشته باشند.

ویکتور پس از دیدن تیتر خبر در مجله پیام امروز، آن را برداشت و ادامه خبر را خواند:

لودو بگمن، وزیر سحر و جادو، معتقد است که مردم نیاز به تفریح دارند. وی گفت: مردمان ما بسیار مشغله دارند. ما باید برای آنها تفریح درست کنیم تا خوشنودی آنها را فراهم نماییم. این وظیفه ماست.

وزیر سحر و جادو در ادامه حرفهایش گفته است که تصمیم گرفته شده، بازی کوییدیچی میان سران وزارت خانه صورت بگیرد. وزیر تاکید کرد که کلیه هزینه های بلیط مسابقات و دیگر چیز ها با خود وزارت خانه است. مسئول برگذاری این مسابقه نیز جناب ویکتور کرام می باشد. از بازیکنان تیم ها هنوز اطلاعاتی در دسترس نیست.


ویکتور پس از دیدن اسم خود در پیام امروز مجله را با آرامش به هوا پرتاب کرد و برای 5 دقیقه مشغول به انجام دادن بریک دَنس بود.

در همان حال که ویکتور در حال رقصیدن بود، جغدی برای ویکتور نامه ای رساند. ویکتور نامه را از جغد گرفت و مشغول خواندن آن شد:

با سلام خدمت به جناب ویکتور کرام

از شما دعوت میشود که هرچه زودتر برای هماهنگی مسابقه میان سران وزارت به وزارت خانه مراجعه نمایید.

سالازار اسلیترین، معاونت سحر و جادو
امضا نمی دم.
Re: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 22 خرداد 1390 23:41
تاریخ عضویت: 1390/03/04
تولد نقش: 1396/09/23
آخرین ورود: دوشنبه 29 بهمن 1397 09:51
از: این همه ریش خسته شدم!
پست‌ها: 317
آفلاین
بالاخره در این وانفسای امتحانات که از امروز شروع شد افتخار دادم پستی بنوازم
وای به حال کسی که غیرعادلانه داوری کند
وعده ی زندان قهوه خانه اولین مجازاتش است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- چی؟....من و ترس؟...دوباره یه مشت شعر گفتی بچه؟

- بابا....ارواح خاک مامان کندرا خواهش می کنم بی خیال شو..

-آلبوس...میشه دهنتو ببندی پسرم!...خنگ بابا...تو به قدرت من شک داری؟

- نه بابا جون ولی...

- ولی و زهر مار... دیگه داری عصبانیم می کنی....برو کنار الان اسممو میخونن...

- آقاجون...من به دلم بد افتاده....

- الهی باباپرسی قربونت بره عزیزم....هیچ اتفاق بدی نمی افته
نفر بعدی...پرس...چی؟ دبیرکل سازمان ملل....اینجا...تو مسابقه؟....

و پرسیوال با یک تک چرخ جانانه وارد شد در حالیکه ریش و دنباله ی شنلش با شکوه خاصی در اهتزاز بود.

هاله ای از شگفتی تمام جو ورزشگاه را فرا گرفته بود.

آلبوس در گوشه ی مانژ در حال جویدن ناخنهایش بود و لرزش محسوس زانوانش از دوردست قابل تشخیص بود.

پرسیوال موتور بزرگش را روی جک قرارداد و پیاده شد

لی جردن با ترس و لرز به آن پیکره ی بلند با ابهت نزدیک شد.و به رو به جمعیت گفت:

- م...م...ما مایلیم ا...از انگیزه ی جناب د...د....دبیرکل برای ش...شرکت در این مسابقه م...م...مطلع بشیم ...

و خیلی سریع میکروفون را به پرسیوال داد و از آن جا دور شد.
پیرمرد ترسناک با صدای بمش شروع به صحبت کرد:

- از مجری محترم متشکرم و از همگی بخاطر حضور در این مسابقه ی مفرح ممنونم....و اما انگیزه ی من از شرکت در این مسابقه،تشویق اقشار مختلف مردم به برنامه های فرهنگی تفریحی و اجتماعی است چرا که بر طبق آمارگیری انجام شده بسیاری از مردان و زنان ما بدلیل فشارهای روانی ناشی از کارهای روزانه دچار نوعی روزمرگی شده و قدم به قدم به سمت بیماری خطرناک افسردگی حرکت می کنند...

و این گونه بود که این مدیر شایسته به منبر رفت...

پس از پنجاه دقیقه و رساندن کاغذ های بسیار به دست پرسیوال برای تمام کردن سخنرانیش بالاخره این گونه به پایان رسید:

و بنیان های اجتماعی و فرهنگی جامعه بدلیل این رفتارهای ناسالم به خطر خواهد افتاد...از همگی شما متشکرم ...والسلام علیکم و رحمه المرلین و برکاته.

آلبوس سعی داشت با ضربات متعدد لی جردن را از خواب بیدار کند.

- لی...لی...جردن....بیدارشو....سخنرانی بابام تموم شد...لـــــی!

چی؟....چی شده؟...چه اتفاقی افتاد؟....اِ...تموم شد بالاخره!...
و میکروفون را تحویل گرفت و گفت:
خیلی ممنونیم از جناب دبیرکل با اظهارات خردمندانه شون....واقعا استفاده بردیم....و اما میرسیم به مسابقه...
با اشاره ی ناظر...موتور پرسیوال روشن میشه و در خط شروع قرار میگیره....
بله.....چراغ سبز شد و پرسیوال به حرکت در اومد
ببینید چه سرعتی گرفته!
از سکو بالا میره....
و چرخ زدنو ببینید...چه می کنه این پیر مرد.....

پرسیوال خود را از بدنه ی موتور جدا کرد به نحوی که گویی به پرواز در آمده بود..

نزدیک زمین پرسیوال و موتور همدیگر را باز یافتند و با کمال صحت و سلامت به زمین فرود آمدند.....

بـــــــــــــــــــــوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

محل فرودآمدن پرسیوال به طور کامل از بین رفت....چند لحظه طول کشید تا این حادثه هضم شد...
ف
ریاد تماشاگران و شرکت کنندگان به آسمان بلند شد...

دستان آلبوس را در هوا می دیدند که محکم بر سرش فرود می آمد...
- بابام.....بابام....نجاتش بدید.....تو رو مرلین یکی کمکش کنه...

صدای گریه و فریاد گوش همه را کر می کرد....

لی جردن دیوانه وار نعره می زد:
- دکتر....پرسیوال...انفجار....یکی کمک کنه....

و تمام شواهد از یک عملیات آنتاحاریک ترور علیه دبیرکل سازمان ملل خبر میداد....

و با نشستن گرد و غبار بر زمین ناله ی مردم بیشتر شد....هرچه بیشتر جلو می رفتند چیز های وحشتناک تری را می دیدند.
لکه های بزرگ خون
تکه های موتور پرسیوال
نیمه ای از پای کنده شده اش
و نیمه ی سر دبیرکل.....

آلبوس در گوشه ی زمین با شدت خاک بر سرش می ریخت و ناله و ضجه میزد.

هیچ کس سعی در آرام کردن او نداشت چرا که می دانستند داغ پدر دیدن آن هم به این نحو چقدر سخت است....

زمان گذشت

دنیا پیش روی خانواده ی دامبلدور تیره و تار شد

جامعه ی بین الملل جادوگری در سوگ از دست دادن پدرشان نشسته بودند

و اصل اتفاق مشخص شد....

و پیام امروز این گونه نوشت:

انا المرلین و انا الیه راجعون
پرسیوال دامبلدور....دبیرکل معزز سازمان ملل دیروز در مسابقات موتورسواری طی یک جریان و نقشه ی ترور به شاهادت رسید.دیوان دادگستری بین المللی با قوت بدنبال عاملان این حادثه است....و شما ای ملت بزرگوار برای آمرزش روح این مدیر دلسوز همه با هم دست به دعا بردارید .باشد که روح ایشان غریق رحمت مرلین قرار گیرد.....


8 امتیاز محاسبه شد!
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در 1390/3/22 23:56:48
ویرایش شده توسط رز ویزلی در 1390/3/23 12:47:40
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب
Re: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 22 خرداد 1390 20:15
تاریخ عضویت: 1390/01/11
آخرین ورود: شنبه 27 اردیبهشت 1393 07:08
از: رائیل
پست‌ها: 227
آفلاین
سال 1923...مسابقه ی بزرگ موتور سواری جوانان جادوگر.

خانوم ها و آقایان( لیلیز اند جنتل من ! ) و حالا بزرگ ترین مسابقه ی تاریخ موتور سواری بین جادوگران رده ی سنی 20 تا 40 سال برگزار خواهد شد !!! لازم به ذکر نیست که برنده ی این مسابقه 1000 گالیون برنده میشه

صدای تماشاچیان:
وااااای....جونم پول....جونم هیجان!

و اینک شرکت کنندگان این مسابقه:

پرسیوال دامبلدور ( که به گفته ی خودش با این پول میخواد بره خواستگاری:angel:) در رده ی 40 سال.

جاناتان اسملز ( که میخواد با این پول یه دست لیاس غواصی برا خودش دست و پاکنه)در رده ی 30 سال

و سومین و جوان ترین شرکت کننده یعنی آرکوس الیواندر خوش قیافه() که هنوز نمیدونه میخواد با این پول چی کار کنه....ماشاالله به دور اندیشی.

و حالا مسابقه شروع میشه...هر سه شرکت کننده در جایگاه حاضر میشن. مثل این که ریش پرسیوال لای چرخ موتور گیر کرده...مواظب باش پرسیوال جون.

تماشاچیان حاضر: هاهاهاها...هه هه هه هه.

پرسوال: مرض...ظهر مار....چند سال دیگه ریش مد میشه بعد بهتون نشون میدم کی به کی میخنده!

و حالا داور مسابقه چوبدستیشو بالامیبره و...1-2-3..نوار های سرخی از سر چوبدستی داور بیرون میاد .

جاناتان مثل فرفره حرکت میکنه و از دو شرکت کننده ی دیگه دور میشه اما...صبر کن ببینم اونجا چه خبره؟؟

الیواند: محاله...امکان نداره...کوچیکتری گفتن...بزرگ تری گفتن. اول شما بفرمایید.

پرسیوال: این حرفا چیه...من هنوز به خاطر اون زحمتی که کشیدیو چوبدستیمو تعمیر کردی بهت بده کارم...عمرا جلو تر از شما پامو بزارم.


جاناتان از اولین مانع میپره ولی .... حیف شد مثل این که فرود خوبی نداشت و سرش شیکست !

و حالا راه برای دو شرکت کننده ی دیگر هموار شد.


پرسیوال: ای بابا...آرکوس جان...فکر کنم یه کم تو کار گذاشتن تله زیاده روی کردی...سر بدبخت شیکست!

الیواندر: ولش کن بابا...نقشمون که یادت هست. اول تو میپری بعدش من میام و بعدش تو....


مثل این که بالاخره این دو دوست جدایی ناپذیر از هم جدا شدن !!!! پرسوال سرعت گرفت و از الیواندر جوان جلو زد. ولی مثل این که الیواندر هیچ تلاشی برای رسیدن به اون نمیکنه. یا ریش مرلین...من دارم چی میبینم؟؟!!
الیواندر چوبدستیشو دراورده و به سمت موتو نشونه گرفته!

- وینگاردیو لوی یوسا!


وای خدای من موتور پرسیوال همینجوری داره مره بالا تر...حالا نوبت پرسیواله که چوبدستیشو دراره:

-وینگاردیوم لوی یوسا !


چه هوشی! چه ذکاوتی! هر دو موتور در آسمان شناورند و پیشاپیش هم از همه ی مانع ها میگذرند.


هر دو موتور فرود میان. حالا نوبت امتیاز دهی داورانه به این دو جوان باهوش و با ذکاوت...مثل این که داوران هم مثل من شوکه شدن...

بله....آفرین به هردوتاشون!! هردوشون امتیاز 10 از 10 گرفتن....واقعا آفرین



حالا میریم و با هر دوتا برنده مصاحبه میکنیم ببینیم در چه حالن!

*************

گزارشگر: آقای الیواندر این فکر کی بود که مونور هم دیگه رو تو هوا شناور کنین؟
- در حقیقت فکر هر دومون بود

آیا این پول رو بین خودتون تقسیم میکنین آقای پرسیوال؟
- بلا شک...هر کدوممون 500 گالیون...محشر نیست؟

آقای الیواندر شما میخوایین با این پول چی کار کنین؟

- به احتمال بسار قوی مغازه ای تو کوچه دیاگون میخرم و به صنعت چوبدستی سازی مشغول میشم !

زهر مار درسته نه ظهر مار.
8 امتیاز محاسبه شد!
ویرایش شده توسط رز ویزلی در 1390/3/22 22:21:26
Re: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
ارسال شده در: یکشنبه 22 خرداد 1390 00:56
تاریخ عضویت: 1390/01/22
آخرین ورود: پنجشنبه 10 اسفند 1391 11:53
از: یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
پست‌ها: 121
آفلاین
_ بله! خانوم ها و آقایان!من لی جردن هستم و می خوام براتون از موتور سوار امشب بگم!!!!

]جرج ویزلی!!!


_ همانطور که مطلعید ایشون با موتور ارواح در مسابقه شرکت دارند!!بریم ببینیم که چه می کنند!!!تشویق لطفا!!!

جرج با آرامش لبخندی به جمعیت زد و همینطور لبخندی به برادرش فرد که در جایش مستقر شده بود،به نرمی سوار موتور ارواح دست سازشان شد و موتورو روشن کرد....

ققققژژژژژژژژژژ!!!!!!!!!!!

_ بله! جرج با یک حرکت سریع بالا می پره چه میکنه!!!

جرج چرخی در هوا زد و با پرتاب قورباغه شکلاتی جمعیت را به وجد آورد،

_ هههیییییییییییی!!!!!!!!!

_ جونم قورباغه!!!!آخ جون!!!

و همین حرکت باعث شد که جمعیت حواسش پرت شود و حالا نوبت فرد بود که وارد عمل شود...



ببببببببوووومممممممم!!!!!!!!ششششتتتتترررررررررقققققققققققق!!!!!!!!

ناگهان سالن منفجر شد!!!

_ آی! مامان کمک!!

_ چی شد؟ یهو مرگخوارا حمله کردن؟

_ نیگا کنید!!!!

دود غلیظ ایجاد شده در ورزشگاه کم کم خوابید ، از میان دودها دو پیکر مشخص شدند...

_ آره!!!اون زندس!اونم برادرشه!می گن تو شادی و غم ها همیشه شریک هم باشید!!حالا معنی برادری رو می فهمم!!!

فرد و جرج با صورتهایی سوخته بیرون آمدند،حضار که دیدند آنها سالمند با خوشحالی دست زدند و یکصدا دو برادر را تشویق کردند!!!

ویزلی!ویزلی!ویزلی!

دو برادر با اینکه هنوز گیج بودند اما وقتی تشویق جمعیت را دیدند تعظیم کردند و مظلومانه به سمت داوران برگشتند :angel:

داوران هم که به شور آمده بودند...

ناگهان صدای لی جردن بلند شد:_ خدای من!!هر سه داور ده دادند!!بی نظیره!!عالیه!!محشره! تا حالا همین چیزی سابقه نداشته!پس با این حساب فرد و جرج مشترکا....

جرج!!فرد!!!

صدای نعره مامان همه را ساکت کرد.

ااااااییییییییییی!!!!!!!!واییییییییییییی!!! ببین سر موتوری که آرتور تازه از مشنگا گرفته بودش، چی آوردن!!!؟؟؟؟؟

فرد و من نگاهی به هم کردیم برگشتیم که فرار کنیم...

بله بله؟؟؟!!!از کی تاحالا موتور درب وداغون مشنگا که تازه باباتون داشت جادوییش می کرد شده موتور ارواح!!وایسید ببینم بهتون میگم...

اما دیگه ما دو تا آنجا نبودیم،داشتیم با سرعت فراوان به سمت درب خروجی فرار می کردیم،که بدبختی مامان یه فکری به ذهنش زد...

پس موتور ارواح آره!!! بگیرید که اومد!!!!وینگاردیوم لویوسا!!!

اکه هی!! لعنت به این طلسم!!هر وقت ما میایم در ریم این طلسم گند می زنه تو کارمون...خب اینبارم مستثنا نبود، موتور با وزن حدودا سی تا ترول صاف افتاد رو ما...

من:

فرد:

و این بود پایان تلخ این ماجرای شیرین.

(کیف کردی عمو!؟نه حال کردی؟قدر مامان بزرگو بدون شیر زنیه واسه خودش...

_ جرج؟اصطبلو تمیز کزدی یا نه؟؟

_ بله!چشم!!! خوب ما دیگه باید بریم امیدوارم شاد باشی!)

با نهایت احترام عمو ویزلی!!

نامه می نویسی عمو؟
7امتیاز محاسبه شد.
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در 1390/3/22 0:58:55
ویرایش شده توسط رز ویزلی در 1390/3/22 15:24:43
یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �