هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام ایهاالناس
چرا پرونده ی کاآگاهان رو بستید . من هم میخواستم کار آگاه بشم . اما فقط دیر رسیدم . حتی اگه لازم بشه پشت اوتوبوس هم می دوم . حالا شغل دیگه ای نیست به ما بدین . زن و بچه منتظر روزی هستن . باید از یه جائی شکمشون رو سیر کنم یا نه .
فعلا .....
یاعلی


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۰:۰۸ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
خوب چهارتا کارگاه...ا ببخشيد :کارآگاه مشخص شدن همي از اين قرار:
زاخارياس اسميت
بورگين
بارتي
و نيوت
خوب مسئوليت اين گروه با ريموس لوپينه که خودش بنا به اهداف سري خودش اونارو تهيه کرده لذا ماموريت ها رو خودش مشخص ميکنه!و از حمايت کامل وزارتخونه برخورداره


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
تقاضا براي شغل كارآگاهي :
شب بود و اسمان آن شب گوياي رخ دادن اتفاقي بود كه تا چند دقيقه ديگر اتفاق مي افتاد ...
سر و رويش ضخمي بود و لباسي مندرس به تن داشت , در خياباني طويل قدم نهاد و بدون وقفه به سمت مسافرخانه اي حركت كرد كه در سمت چپ خيابان قرار داشت , روي تابلويي كه در كنار در سمت بالا نصب شده بود نوشته بود : پاتيل درز دار . در را باز كرد و فضا را خلوت ديد و يكراست به سمت پيشخواني حركت كرد كه شخصي با اندام لاغر و رداي مشكي و سري كچل پشت آن به خواب رفته بود . بر روي زنگ زد و مرد لاغر اندام با سرعت از جا پريد و با صدايي خسته گفت :
- سلام من تام هستم . به مهمانخانه پاتيل درزدار خوش اومد ي ... ي .
و خميازه اي كشيد و ادامه داد :
- غذا مي خواين يا اتاق يا هر دو ؟؟؟ چند وقت مي مونين ؟
مرد با آرامش گفت :
- اگر مي شه يه غذاي خوب و گرم با قيمت ارزان و يك اتاق كه در بضاعت من باشد به من بدهيد .
تام گفت :
- خب ... چقدر پول دارين ؟
مرد گفت :
- من ؟ من حدودا 20 گاليون دارم .
تام سر تاسش را خواراند و گفت :
- روي پيشخونو ببين . نوشته هر شب 15 گاليون . غذا هم ارزان ترينش 5/5 گاليون . پول شما كم ...
مرد با سرعت گفت :
- حاضرم كتم را به شما بدهم ولي به من جا بدين .
تام خنديد و گفت :
- بذار جملمو تموم كنم . چون امروز روز تولد منه . من حاضرم اتاق رو با قيمت 10 گاليون و غذا رو با قيمت 5 گاليون بهت بدم . حالا برو بشين تا برات غذا بيارم .
مرد كه راحت شده بود برگشت و به ميزها و صندلي ها نگاهي انداخت و به سمت نزديكترين ميز و صندلي حركت كرد و روي آن نشست ...
... حدود پنج دقيقه بعد تام با سيني بر روي هوا كه بر روي آن يك ليوان آب كدو حلوايي و يك بشقاب غذا بود از پشت پيشخوان پديدار شد گفت :
- جوان زود بخور كه ديگه بايد بخوابيم . راستي اسم تو چيه ؟
مرد نگاهي به غذا كرد و گفت :
- من ريموس لوپين هستم .
و شروع كرد به خوردن غذا ... به سمت پلكان چوبي زوار در رفته حركت كرد و به اتاق شماره 3 رسيد و در آن را باز كرد و وسايلش را در همان وردي گذاشت و در را بست . اتاقش زياد تميز نبود ولي تام به او گفته بود كه :
- مستخدم فردا آنجا را تميز خواهد كرد .
پرده هايش به رنگ سبز بود و تختش با هر حركت بر روي آن صداي :
- غيژ غيژ و ويژ ويژ !
مي داد . ديوارهايش هم ترك برداشته بودن . بر روي تخت دراز كشيد كه صدايي نامفهموم كه شبيه :
- آوداكاداورا !
بود را شنيد و از تختش با سرعت بلند شد و چوبدستيش را از روي ميز كهنه اي برداشت كه كنار تختش بود و با تمام نيرويي كه داشت مي دويد و از پلكان پايين مي رفت ... كه صحنه اي را ديد كه دو مرگخوار پشت پيشخوان ايستاده بودند و پولها را بر مي داشتند . چوبدستيش را تكاني داد و به سمت يكي از مرگخواران گرفت و فرياد زد :
- استيوپفاي !
مرگخوار اولي بيهوش و دومي از پولها دست كشيد و به سمت در رفت كه با دومين فرياد :
- استيوپفاي !
مواجه شد و بيهوش بر روي زمين افتاد . ريموس لوپين به سرعت نامه اي خطاب به بارتميوس كراوچ نوشت و آن دو را با ورد :
- موبيلياكورپوس !
طناب پيچ كرد و منتظر بارتيموس كراوچ و تيمش نشست .
... حدود يك ربع بعد بارتيموس كراوچ وارد مهمانخانه شد و گفت :
- كي اونا رو دستگير كرده ؟ اونا چي ...
و با صحنه دلخراش مرگ تام مواجه شد و حرفش را ادامه نداد . ريموس گفت :
- من اونا رو دستگير كردم .
بارتيموس گفت :
- افراد صحنه رو بررسي كنين و اون دو تا مرگخوار رو ببرين تا من بيام و ببينم بايد چي كار كنم . تو اسمت چيه ؟
ريموس گفت :
- من ريموس لوپينم .
بارتيموس گفت :
- مي توني فردا بياي وزارتخونه ؟ كارت دارم .
ريموس گفت :
- با كمال ميل .
------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد كه آخرش يك كم خز شد .
---------------------------------------------------همي تاييدي باشد که سر افراز باشي!


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۵:۴۶:۰۷
ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۶ ۰:۰۰:۱۴


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
تقاضا براي كارآگاهي :
سلام . مي خواستم كارآگاه بشوم . داستانم را مي زنم :
-----------------------------------------------------------------------------------------------
نيوت وارد وزارت سحر و جادو شد و يكراست به سمت دفتر كارآگاهان راهي شد . در راه چشمش به بارتي كراوچ (پدر) افتاد و با او خوش و بش كرد و به دري رسيد , در زد و بعد از شنيدن صداي :
- بفرماييد داخل !
وارد شد و با نزاكت گفت :
- سلام . من آمده ام كه ...
مردي حرف او را قطع كرد و گفت :
- خودم مي دونم . اومدي كه در دفتر كارآگاهان عضو بشي آره ؟؟؟
نيوت با خوشرويي گفت :
- بله . من همه ي مدارك تحصيليم را آورده ام . اگر مي خواهيد اين هم كارنامه ام :
عکس به دليل اينکه از کامپيوتر شخصيت گذاشته بودي و ديده نمي شد تو نت پاک شدو كارنامه را از كيف قهوه اي سوخته اي كه داشت بيرون كشيد و به دست مرد داد . مرد نگاهي به كارنامه انداخت و گفت :
- عاليه . همه ي دروست به غير از پرواز كوئيديچ كه فراتر از حد انتظار گرفته اي عالي هستن . خب حالا بنشين و اين فرم را پر كن .
نيوت روي صندلي تمام چرمي كه جلويش بود نشست و شروع كرد به پر ركدن :
نام : نيوت
نام خانوادگي : اسكمندر
و ....
حدود 10 دقيقه بعد فرم را بالا آورد و با نگاهي سريع آن را وارسي كرد وبه دستم مرد داد , مرد هم نگاهي به آن كرد و آن را در كشويي كه در سمت راست ميزش بود گذاشت و با سرعت گفت :
- خب نيوت پس 25 سالته . بگو ببينم در چه كارهايي مهارت داري ؟؟؟ از زندگي خودت صحبت كن .
نيوت گفت :
- خب من ... من در 25 سپتامبر 1982 به دنيا آمدم و در همان اوايل زندگي ( چند سال اول ) پدرم را از دست دادم , مادرم هم كه علاقه زيادي به پدرم داشت حدودا يك سال و نيم بعد از فوت پدرم از دنيا رفت و من هم كه پول زيادي نداشتم مجبور شدم با پاي پياده سفر كنم , آخه هيچ جايي را براي زندگي نداشتم . پس از 9 سالگي تا 17 سالگيم همينطور سفر مي كردم و در بين راه پولي از طريق كار جمع مي كردم تا اينكه , بالاخره پولم به حدي رسيد كه بتوانم به راتي زندگي بكنم . پس براي گذراندن زندگي به لندن بازگشتم . در لندن به خاطر تجرابي كه در راه در مورد حيوانات جادويي بدست آوردم كتابي با عنوان : موجودات جادويي و زيستگاه آنها را تأليف و به چاپ رساندم . اوايل كسي اين كتاب را نمي خريد ولي با كمي حوصله , تبليغ و كمك بعضي دوستان و آشنايان همچون آلبوس دامبلدور توانستم به هر خانواده در لندن يك كتاب بفروشم كه در نتيجه پول بسيار زيادي كسب كردم . بعد كمي براي تجربه در ميان موگل ها زندگي كردم كه حدودا تا همين 4 , 5 سال پيش بود و دوباره به خانه اي بازگشتم كه در آن بدنيا آمده بودم ... حدود يك ترم هم در هاگوارتز تدريس كردم , زيرا معلم آن درس به خاطر مريضي سختي كه داشت فوت كرده بود و من به خاطر كمك به دامبلدور عزيز رفتم و آن يك ترم را تدريس كردم . بعد مغازه اي در كوچه ديباگون زدم و در آن به عرضه وسايلي كه براي مهار و رام كردن و مراقبت از موجودات جادويي نياز بود پرداختم . و بالاخره متوجه شدم كه شما به استخدام جواناني مي پردازيد كه قصد دارند كارآگاه بشوند و من هم آمدم پيش شما .
مرد گفت :
- خب . تو چجوري از 9 سالگي تا 17 سالگي ماجراجويي مي كردي و مسافرت مي كردي ؟؟؟ مگه به مدرسه نمي رفتي ؟؟؟
نيوت لبخندي زد و گفت :
- ببخشيد يادم رفت اينجا رو توضيح بدم . من خانه اي نداشتم , پس در طي باز بودن هاگوارتز در آنجا درس بخوانم و در پايان كه تعطيل مي شديم به سفر بپردازم .
مرد از روي صندليش بلند شد و گفت :
- خب نيوت عزيز . من بايد برم به جايي . تو هم اگه ديگه كاري نداري مي توني بري .
نيوت كمي دستپاچه شد و با سرعت تمام بلند شدو گفت :
- ا ... نه . ممنون كه وقت گرانبهايتان را در خدمت من گذاشتيد . خداحافظ .
مرد در حالي كه به سمت در حركت مي كرد گفت :
- خداحافظ . و هر دو پس از خارج شدن از در به سمت مخالف يكديگر رفتند .
-----------------------------------------------------------------------------------------------
كالين جان , لطفا فاصله هايي كه توي پستم افتاده رو پاك نكن . بذار همينطوري بمونن , چون اگه اونا رو پاك كني پستم ناقص مي شه .
با تشكر
نيوت
هوووم پستت فضا سازي نداشت و فقط سرگذشتتو تعريف کرده بودي تاييد نشد


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۰:۴۶:۴۲
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۰:۴۹:۱۲
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۰:۵۲:۴۰
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۰:۵۴:۵۴
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۰:۵۶:۳۳
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۰:۵۷:۴۲
ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۱:۰۰:۴۷
ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۳:۰۴:۵۱


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
در خواست برای شغل کارآگاهی:
شب بود و در کوچه ی خلوت خیابان اصلی دهکده ی هاگزمید تنها صدایی که به گوش می رسید صدای هوهوی جغد پیری بود که بر درخت انتهای جاده نشسته بود. اما ناگهان با چند صدای تق خفیف 7 مرد با ردا های دو تکه ی سیاه و کلاهای بلند و لبه دار ظاهر شدند. آنها آرام به سوی خیابان فرعی رفتند.تنها منبع روشنایی خیابیان نور کافه هاگزهد بود. مردان سیاه پوش که کارآگاهان وزارتخانه بودند به طرف کافه رفتند. ه یکی از آنها با صدای آرام خطاب به بقیه گفت:
_گروه اول باید کوچه رو دور بزنن و در پشتی رو پوشش بدن احتال اینکه اون دو مجرم سعی کنن فرار کنن زیاده.
گروه دوم بامن می مونن و هر وقت گفتم از در جلو وارد می شیم.
گروه سوم شما وسائل رو آماده کنین اول باید یه دیدی تو بندازیم.
خب گروه اول شما دونفر برین سر پستتون .

دو نفر از آنها بر گشتند از کوچه ی کناری رفتند تا در پشتی رو پوشش بدن.گروه سوم وسیله ای را ظاهر کرد که شامل چند آینه و عدسی و مایعی غلیظ و سبز رنگ بود که جلوی عدسی ها قرار داشت.

یکی از کارآگهاهان گفت:
_منطقه با افسون ضد غیبو ظاهر شدن جادو شده؟
_آره گروه قبی قبل از ما این کار رو انجام دادند.

رئیس چشمش را به عدسی نزدیک کرد و آن را به سمت پنجره چرخاند.
_خب..خب ..خوبه..خوبه!
_چند نفر هستن ؟
_فقط یک نفر نه ..اون دو نفر دیگه کی هستن دیگه ...ا دارن به سمت در میان .قفلش کن!
_موبیلی کورپوس!
_پنجره ها..
_موبیلی کورپوس!
رئیس گروه:
_خب..حالا گیر افتادن ..پس اطلاعات جاسوسمون درست بود...هی از تو دستگاه ببین دارن چی کار می کنن؟
_ اونا در ها رو مسدود کردن .
_اه لعنتی ..
_باید به کراوچ اطلاع بدیم ..وقت کمه ...بونرز تو برو ..سریع
بونز سری تکان داد و ناپدید شد.
_گروه سوم نوبت شماست ...برنامه ی همیشگی....
***********
10 دقیقه بعد
کافه همچنان در محاصره بود.و بلاخره بعد از مدتی رئیس عملیات سر منطقه حاضر شد :بارتی کراوچ.
او که چند ساعت گذشته را سر ماموریت بود به محض رسیدن به وزارتخانه به انجا احضار شد.او به محض رسیدن بی هیچ درنگی دستور حمله داد.خود نیز جلوتر از همه داخل شد .کراوچ:
_هیچ راه فراری وجود نداره اگه نیاین به ضرر خودتون تموم میشه
_صدایی به گوش نرسید
_دستور بدین پنجره های طبقه ی بالا رو منفجر کنن!
چند ثانیه بعد صدای انفجاری از طبقه ی بالا به گوش رسید.و پشت سر آن صداهایی دیگر. مرگخوارها می خواستند از پنجره فرار کنند.کراوچ و همراهانش به سرعت بیرون رفتند.
مرگخوارها سعی داشتند حلقه ی محاصره را بشکافند .
کراوچ:
_استیوپفای!
مرگ خوار بر زمین افتاد.اما مرگ خواران دیگر نبوندند.کراوچ فریاد زد:
_پس بقیه کجان؟
یکی از کارآگاهان گفت:
_همون یک نفر بود
کراوچ مرگخوار را بر گرداند او مسئول کافه بود.ماموریت انجام شده بود .
_برین داخل رو بگردین

*********
همي تاييد شدي اي برادر به يک کارگاه ديگر هم نيازمنديو بشتابيد


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۲۳:۳۱:۱۱

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
در خواست برای شغل کار آگاهی:
تمام جامعه ی جادوگری در تکاپو بودند .دلیل این تکاپو و حرکت خبر جدیدی بود که آن روز صبح در مجله ی پیام امروز زده بودند.

{{تصویب لایحه ی تاسیس سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری(ساواج)) و
اعطای اختیارات تام به وزارت اطلاعات و امنیت




از همان روز صبح نامه های بسیاری برای اعنراض به وزارت خانه فرستاده شد دامبلدوربرای اعتراض به وزارت خانه موضوع را در ویزنگاموت مطرح کرد .کسی که پشت تصویب این لایحه بود کسی نبود جز بارتی کراوچ.

هفته ی اول تصویب لایحه روزگار سختی برای وزارت خانه بود.در طول یک هفته پرونده ی کارکنان وزارت سحر و جادو بر روی میز ها ریخته شد و تحت بررسی شدید توسط افراد مطیع بارتیموس کراوچ که اکنون از صاحب منصبان ساواج بود قرار گرفت.در این هفته تعداد زیادی از افرادچون
گینکزلی شکلبولت .آرتور ویزلی و .. به دلیل مضنون بودن در همکاری در انجمن هایی سری اخراج شدند. و در حرکتی باور نکردنی دو مرگ خوار توسط کارآگاهان ساواج دستگیر شدند . این خبر ها مردم را بهت زده کرده بود و بر سر دو راهی قرار داد.
********
در زندان آزکابان

چهار مرد بارداهای سیاه و دوتکه و کلاهای بلند و لبه دار به سمت زندان 211 می رفتند .در های زنگ زده ی زندان بالا می رفت و دیوانه ساز ها از راهرو فاصله می گرفتند. تا اینکه سر انجام درون زندان شماره ی 211 رفتند.

بارتی کراوچ(یکی از چهار مرد)
_ زندانی شماره ی 211 . اگوستوس روکوود.من رئیس دفتر کارآگاهان سازمان امنیت برای بازجویی تو به اینجا اومدم و تمام اختیارات رو دارم
.اگر نام 5 مرگخوار رو گفتی از اعدام عفو میشی .اگر اطلاعات مهمی درباره ی نقشه های لرد سیساه دادی سه سال از حبست کم میشه.
در غیر این صورت مامورین من روش های خودشون رو به کار می برند.

در آن هنگام فرد سیاهپوشی که کنار کراوچ بود چعبه ی کوچکی را باز کرد که پر از معجون راستی بود.در طرف دیگر فرد چوبدستی اش را به سوی او گرفته بود زیر لب گفت:
_طلسم شکنجه
ترس در چهره ی روکوود نمایان شد.شاید اگر او را در حین ماموریت در کوچهی ناکترن دستگیر نمی کردند وضع آسان تر بود.
بارتیموس گفت:
_پس کوچه ی ناکترن !هان!؟
************
کوچه ی ناکترن خوفناک در شب در آرامش بود که ناگهان صدای انفجاری
مهیب به گوش رسید.ویترینمغازه ی بورگین و یرکز از بین رفته بود و چنین مرد سیاه پوش به داخل آن هجوم بردند.
بورگین خمیده از رختخابش بلند شد و به طبقه ی پایین آمد

_چه خبر شده؟؟
مرد سیاه پوش با سرعت رو به او کرد .او از کار آگاهان ساواج بود.
در جلوی او کمد قدیمی قرار داشت که سال پیش ملفوی از درون آن بههاگوارتز رفته بود.
مرد سیاه پوش چوبش را به سمت او گرفت:
_ایمپریوس!
مرد بورگین را بر روی صندلی نشاند.
_این کمد رو کی اینجا آورد و کی؟
طلسم ایمپریوس از بین رفته بود.
_م...من...من ..اونو از یه آقای..
_خفه شو...فرد معجون رو بیار بریز تو دهنش
_نه..نه ...
مرد سیاه پوش معجون ر ا در دهان او ریخت:
_مرگخوار ها ..سال پیش اونا از طریق این کمد به هاگوارتزرفتن.
_مرگ خوار ها پیش تو میان ؟آره؟
_..آ..آره
مرد شنلپوشی از سمت راست :
_کافیه بقیه تو زندان...ایمپریوس!
***************
روزنامه ی پیام امروز:



دستگیری پنج مغازه دار در کوچه ی ناکترن

* تخریب در ناکترن: هفته ی گذشته وزارت اطلاعات و امنیت
دایره ی کار آگاهان اعلام کرد که فروشگاههای مزبور به
دلیل ارتباط با مرگخواران تخریب شدن

* آیا وزارت اطلاعات و امنیت جادوگری درست عمل می
کند؟
اي برادر آسلام اينجا محل کاريابي است همانا گر کار ميخواهي به پيش بيا، گر ميخواهي خبري در رابطه با وزارت خانه بزني آنگاه به تاپيک روزنامه وزارت يا راديو وزارت مراجعه بنما و گر دفعه ديگر چنان پستي ز تو ديدم آن را اسکرجيفاي خواهم نمود که همانا به گفته مرلين هر پست را جايي و مکاني و زماني است، باشد که آسلامي باشي!


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۲ ۱۱:۲۷:۴۹
ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۲ ۱۲:۳۸:۲۷


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۴:۳۹ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
وزارت سحر و جادو پيرو اعلاميه قبلي خويش به استخدام کارآگاه زبده مي پردازد:
1-تعداد کارآگاه هاي مورد نياز 4 نفر
2-براي انتخاب شدن بايد مدارک معتبر خود را که از هاگوارتز گرفته شده ارائه نماييد(پست به صورت رول زده شود و پست شما تاييد شود)
3- سپس 4 پست عالی از میان پست های تأیید شده، انتخاب و نویسنده آن 4 پست اعضای کاراگاهان خواهند شد.
پست های تأیید شده:
زاخاریاس اسمیت
بورگین

توجه کنید این پستها تأیید شدن و این 2 نفر هنوز از اعضای کاراگاهان به حساب نمی آیند

هم اکنون منتظر ياري سبزتان هستيم!
ستاد مبارزه با ولدمورت!!!!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۴ ۱۴:۳۰:۰۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۴ ۱۵:۱۲:۳۱

هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
درخواست عضویتدر دفتر کاراگاهان:

نام: زاخاریاس

نام خانوادگی: اسمیت

شهرت و لقب:زاخی دست طلا

تخصص: دستگیری مجرمان و مرگخواران

تحصیلات: فارغ التحصیل هاگوارتز در رشته ی کاراگاهی

طول چوبدستی: 13 اینچ

قد:190

وزن:72

شرح روش عملیاتی پرونده ی 0137

سوِژه: یک پسر 17 ساله ی جادوگر که مشکوک به این که تحت طلسم فرمان است پدر بزرگ و مادر بزرگش را گروگان گرفته و در خانه اش موضع گیری کرده:

ابتدا دستور محاصره ی خانه را می دهم در طی این مدت:
ابتدا پرونده های جنایی و سابقه ها را بررسی می کنم تا ببینم
که آیا این جادوگر 17 ساله پرونده یا سابقه ای از این جوان هست یا نه و در صورت وجود سابقه با کمی پرس و جوی محلی تحقیق می کنم که آیا این فرد در طی یکی دو روز اخیر رفتار عجیبی یا خاصی نداشته و کمی از خصوصیات فرد می پرسم واین که جسم یابی
بلده یا نه؟ و...

نتیجه گیری: ما با این تحقیقات می تونیم یه نتیجه گیری کلی کنیم
و در صورت مثبت بودن جواب با یه حمله ی گاز انبری سریع اما با احتیاط به خانه او را دستگیر و آماده ی یه بازپرسی حسابی می کنیم و با پرسیدن چند سوال مثلا تاریخ تولد یا اگر در صورت موجود مدارک ارتبط با ولدمورت او را تحت فشار قرار می دهیم تا کاملا از درستی مطلب مطلع شویم و در صورت ثابت شدن نبودن فرد تحت طلسم فرمان با او طبق قوانین رفتار میکنیم.
خب شرح عملیات:
من به همراه چند کاراگاه به سمت در حرکت می کنم و چند نفر هم به سوی در پشتی خونه می فرستم و چند نفر هم به سوی پنجره ها و راه های خروجی می فرستم و در صورت این که مدرک جسم یابی این پسر را یافتم و متوجه شدم که او جسم یابی بلده
با یه طلسم ضد جسم یابی خونه را جادو می کنم :
خب با اشاره ی من گروهان به داخل خونه میریزه من سریع به سمت هال حرکت می کنم و پسرک را دیدم که توجه ش به گروهی که از در پشتی آمه بود جلب شده بود
گفتم : پسر جون بدون در گیری مثل آدم چوب دستی تو تحویل بده و از خشونت بی خود جلو گیری کن .
او گفت : عمرا تحویل بدم.
گفتم تو محاصره شدی اگر من اشاره کنم 20 نفر یک جا می ریزند رو سرت پس مثل بچه ی آدم تسلیم شد
پسرک دو دل شده بود
من ادامه دادم: اگه تسلیم بشی از بار گناهانت خیلی کم کردی
پس بیا چوب دیتی تو تحویل بده
پسرک که انگار داشت با خود کلنجار می رفت قدم جلو آمد و چوبدستی اش را انداخت
گفتم :خوبه این شد یک چیزی
و آن پسر را دستگیر کردم.


ارادتمند شما
زاخاریاس اسمیت


خب بود اگه در قالب رول هم میبود بهتر میشد ولی به هر صورت
تأیید شد!!!!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۲۳:۰۵:۱۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۱۴:۲۶:۵۷

[i]


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
سلام . ببخشيد اگه من را در يه سازمان قرار بدهيد ممنون مي شوم . مثلا سازمان حفاظت از موجودات جادويي . يا سازمان ...
نام : نیوت اسکمندر
نام كامل : نيوتون ( نيوت ) آرتميس فيدو اسكمندر
نام با اسپل انگليسي : Newt Scamandar
نام پدر : نامعلوم
نام مادر : نامعلوم
جنسيت : مرد
سن : 110 ساله
گروه : گریفیندور
تاريخ تولد : 1897
چندمين فرزند خانواده : اولين
محل زندگي : دور دست
همسر : پورپينا ....
شغل : در سازمان ساماندهي و نطارت بر امور جادويي
علاقه مندي : موجودات جادويي
معرفي كوتاه ( شرح حال ) :
نيوت آرتميس فيدو اسكمندر در سال 1897 ديده به حهان گشود . او علاقه ي زيادي به جانوران افسانه اي و موجودات جادويي داشت و مادرش او را تشويق مي كرد . آقاي اسكمندر پس از فارغ و التحصيلي به استخدام وزارت سحر و جادو در آمد و در سازمان ساماندهي و نظارت بر امور موجودات جادويي مشغول به كار شد . او به تنهايي بنيانگذار ثبت اسامي گرگينه ها در سال 1947 بود و در زمينه ي تحريم و پرورش تجربي جانوران بوده است كه در سال 1965 تصويب شد . آقاي اسكمندر سفر هاي زيادي كرد و در طول اين سفر ها كتابي با عنوان << موجودات جادويي و زيستگاه آنها >> منتشر كرد . كه در سال اول مدرسه هاگوارتز تدريس مي شود . در سال 1979 به دريافت مدال مرلين درجه دو نايل آمد . او اكنون با همسرش پورپينا و نيزل هاي دست آموزش ( هاپي , ميلي و هاولر ) در دور دست زندگي مي كند .

نوشتم عضویت در کاراگاهان!
این پست رو پاک نمیکنم تا بقیه بفهمن اما مگه من نگفتم پست رول؟؟؟ این کجاش روله؟؟؟ معرفی شخصیت نگفتم که گفتم؟؟ در صورت مشاهده بلافاصله پاک خواهد شد


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۲۳:۰۱:۵۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۲۳:۱۷:۴۶


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
مردی با موهای بلند و مشکی و یک ردای سیاه و کلاه بی لبه ، در حالی که دستش را جلوی چشمش گرفته بود در اتاق باز جویی آه می کشید و با خود زمزمه می کرد.
_ آخه چرا اینقدر خلاف؟ برای چی؟ قتل؟سرقت؟تبهکاری؟بزهکاری؟واقعاً همه ی این ها حالا دست به دست هم دادن تا منو بندازن تو دامی که از همون اول برام نقششو می کشیدن؟ اون موقع حتی فکرشم نمی کردم.و حالا ...
قضیه از آنجا شروع شده بود که ماندانگاس فلیچر ، یک متهم که 13 سال سابقه زندان داشته و نیز به جرم های مختلفی در حال پیگرد قانونی توسط کارآگاهان بوده ، سرانجام هنگام سرقت یک طلا فروشی در کوچه دیاگون گیر توسط چند کارآگاه خبره گیر افتاده بود.
برای نیم ساعت ماندانگاس فقط در افکارش غبطه میخورد که ناگهان سوکت حاکم بر اتاق بازجویی توسط دری که به شدت باز شد شکست .
مردی با قد متوسط و کت فراک قهوه ای و موهای مجعد و سیه رنگی و یک پرونده آبی در زیر بغلش در آستانه در ظاهر شده و به ططرف صندلی مقابل متهم نشست و گفت : خوب آقای فلیچر ... بزارین خودمو معرفی کنم.منن ریموس لوپین ، کارآگاه ارشد وزارت سحر و جادو هستم.متاسفانه پرونده شما کت و کلفته که به هیچ وجه قابل برگشت نیست و با توجه به 13 سال زندانی که داشتید ولی باز هم آدم نشدید این بار مجازاتتون سنگین تر خواهد شد.پس بهتره خودتون به ما کمک کرده و همه چیز رو از ابتدا تا انتها برای ما تعریف کنید.این کار شما باعث میشه تا از مجازاتتون کم بشه.
ماندانگاس فلیچر آهی از سر نا امیدی کشید و با صدایی که خس خس می کرد خطاب به کارآگاه لوپین که دست به سینه مقابلش نشسته بود گفت : خوب مثل اینکه بالاخره بازی رو باختم!و به زرس قاطع که هیچ راهی هم برای انکار اجرامم نیست.پس چه بهتر که شما در مجازات من تخفیف قائل بشید.
و خودش را در صندلی جا انداخت تا داستانی طولانی رو شروع کنه.
_ من از وقتی که به دنیا اومدم پدر و مادری نداشتم و در آسایش گاه مشنگی بزرگ شدم و حتی نمی دانستم که رگ جادوگریی که از مادرم به من ارث رسیده در من وجود دارد.سر انجام وقتی به سن 10 سالگی رسیدم نامه ای از طرف هاگوارتز دریافت کردم که توش منو خونده بود.اول شک و ترید به خودم راه دادم ولی بعدش که به کوچه ای که در نامه ثبت شده بود و " دیاگون " نام داشت رفتم متوجه اصل موضوع شدم.
به هر حال به مدرسه رفته و در گروه هافلپاف عضو شدم. درسم از اول خیلی خوب بود و وقتی از هاگوارتز در رشته ی جادی سیاه فارغ التحصیل شدم متوجه شدم دوباره آواره خیابان ها شده ام.
نه سر پناهی داشتم و نه پولی .
سر انجام وقتی در خیابان های دیاگون مشغول گشتن دنبال یک تکه نان بودمپسری که تقریباً یکی دو سال از من بزرگتر بود و " بورگین " نام داشت جلوی مرا گرفت و گفت که می تواند در گروه او که دسته اوباش بورگین نام داشت عضو شوم و در عوض سرپناه و پولی داشته باشم.
همین اتفاق باعث شد تا از مسیر اصلی زندگیم جدا شوم و به جیب بری ادامه دهم.
گروه بورگین ، گروه خیلی کاملی از هر رذل و اوباش جوانی بود که در هر کاری ماهر بودند.سر انجام به من هم جیب بری را یاد داند تا در روز های تعطیل بتوانم در کوچه پس کوچه های دیاگون گبردم و جیب های افراد از همه جا بی خبر رو بزنم.
این کار رو به مدت شش ماه انجام دادم که در یک روز برفی و شلوغ جیب یک پیر مرد رو که خم شده بود تا کلاهش را از روی زمین بر دارد زدم ولی اون روز ، روز بد شانسی بود و یک مرد جوان و تنومند من رو گرفت و به اولین دفتر کار آگاهی برد.
چون پرونده ام خراب بود 13 سال زندام برایم تراشیدند و وقتی از زندان در آمدم همان کاسه و همان آشی که از زمان فارغ التحصیل
شدنم در هاگوارتز بود.
دوباره بی سرپناه گشتم که این بار به فکر مستقل بودن خودم و دزدی های سنگین تر افتادم.
پس کارم رو از غارت کردن خونه های دیاگون . و چیزی نگذشت که دزد ماهری شدم.
ولی قسمت مهم قضیه از جایی شروع شد که در یک شب در حالی که از یک خانه اعیانی دزدی می کردم یک نگهبان با دیدن من خواست با چوب دستش دیگر نگهبانان را خبر کند که با طلسم آواداکداوارا او را به قتل رساندم و به کوهستان فرار کردم.
به مدت چهار ماه در کوهستان نزدیک دیاگون به سر می بردم و شبانه از تک و توک مغازه ها چیزی برای خوردن می دزدیدم که ناگهان کوهستان ها محل اقامت دیاونه ساز ها شد پس از آنجا هم فرار کردم و در خیابان ها آواره شدم.
تا همین روز پیش که تصمیم گرفتم دوباره کارمو شروع کنم و این بار از یک جواهر فروشی.
ولی همون طور که می دونید جواهر فروش خیلی زود اقدام کرده و من دستگیر شدم.
این تمام خلاف هایی بود که من از فارغ التحصیل شدنم تا دیروز انجام دادم.
سر انجام ریموس سری به علامت تصدیق تکان داد و خطاب به نگهبانی غول پیکری که به تازگی در آستانه ی در پدیدار شده بود گفت : کار من با متهم تموم شد.
و رو به ماندانگاس که هم اکنون با چهره ای غمگین نشسته بود کرد و گفت : و در مجازات تو هم تخفیف قائل می شم. ممنون از کمکات.
و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد.
_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
دوستان این تمام چیزی بود که من تونستم بنویسم.
با تشکر.


تأیید شد!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۰ ۱۶:۳۶:۵۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.