که حرکت سریع روی دیوار های برج نظر او را به خود جلب کرد ...
هری زمانی که با دقت بیشتری به اطراف خود چشم دوخت متوجه حرکت سایه ای شد، سایه که در برابر نور یک مشعل سرخ ایجاد شده بود، هری بیشتر از لحظات دیگر ترس را در وجود خود احساس کرد، چرا که برای ایجاد آن سایه که شبیه زنی با موهای بلند بود، هیچ جسمی در مقابل خود نمی دید .
سایه زن پس از چرخی که روی دیوارها زد، در دیوار مقابل هری آرام گرفت، ولی موهایش در نسیمی که در آن برج نمی وزید به آرامی تکان می خورد و زمانی که هری احساس کرد سایه زن بزرگتر می شود، هراسان چوب دستی اش را به سمت دیوار مقابلش گرفت.
سایه زن ناگهان با این حرکت او متوقف شده و پس از آنکه شکاف روشنی در صورتش ایجاد شد، صدای خنده ی شیطانی و بلندی در میان دیوارهای بسته برج پیچید ... صدایی که لرزه بر اندام هری انداخت
هری درمانده فریاد زد: چی - تو کی هستی ؟
اما تنها پاسخی که گرفت بازتاب صدای خود و خنده های بلندی بود که به گوش می رسید.
هری سراسیمه برای یافتن راه فرار به سمت راست خود نگاه کرد، ولی با تعجب دیوار سنگی در برابر خود دید که لحظاتی قبل آنجا نبود ... راه باز گشت بسته بود و او نا امیدانه به سمت چپ برگشت که جسد خونین با حالت آرزومند به او چشم دوخته و در حالی که به نظر میرسید برای نزدیک شدنش لحظه شماری میکند، با صدای خفه ای ناله میکرد.
هری به سایه زن نگاه کرد و بار دیگر عاجزانه فریاد زد: تو کی هستی ؟
این بار سایه به او نزدیک شد و هری با نزدیک شدن او دست سرد و استخوانی را بر روی شانه اش احساس کرد که استخوان هایش را می فشرد و لحظه ای بعد او با تجربه ی حس آشنایی که گویی از میان تونلی تنگ و تاریک عبور میکند، غیب شد ...
هری با احساس درد شدیدی در سمت راست خود، متوجه شد از فاصله ی بلندی روی زمین افتاده، او در حالی که از سرما می لرزید و در اثر نور خیره کننده آن مکان چشمان خود را تنگ کرده بود، از روی زمین بر خاست، پس از مدتی که چشمانش به نور اتاق سنگی عادت کرد در مقابل خود زنی را دید که پشت به او ایستاده بود.
زن یکدست سفید پوشیده و موهای بلند سفیدی نیز داشت که بدون وجود هیچ نسیمی به آرامی تکان میخورد، هری با توجه به ظاهر او با خود فکر کرد بی شک سایه ای که لحظاتی قبل بر روی دیوارها دید، سایه همین زن بود، او در حالی چوبدستی اش را محکم در دست می فشرد بار دیگر تکرار کرد: شما ... شما کی هستی ؟
زن با این حرف او به آرامی برگشت و هری با دیدن چهره ی سفید و بی روح او که کاسه چشمانش تهی بود و بینی اش چیزی جز دو خط کوچک بر سطح صاف صورتش نبود، نفسش را در سینه حبس کرد و هراسان عقب رفت و با تلنگری بر زمین افتاد.
زن با صدای بی روحی گفت: من ...
..........................................................................
خب من متاسفم که نتونستم از طنز دلخواه شما تو نوشته ام استفاده کنم، چرا به نظرم جایی که سعی می کنیم ترس و تعلیق خام و خالص ایجاد کنیم، از عنصر طنز کمتر و یا اصلا استفاده نکنیم، بهتره
ولی با این حال شما میتونید، بقیه این نوشته رو شاد و ترسناک بکنید !
در ضمن فکر می کنم تو روشنایی هم بشه ترس ایجاد کرد ... هر چند شک دارم خودم تونسته باشم چنین کاری رو بکنم
...................................................
آفرین.....یکی از بهترین پست های این تاپیک بود...بعضی وقت ها فکر میکنم نمایشنامه های شما رو خانم رولینگ تالیف و خانم گنجی برگردان کرده شما هم کپی پیست کریدن ...خوب به عنوان یه خوانده از 10 امتیاز بهش 9 امتیاز میدم ....آفرین..ولی میشد برای اکشن کردن نمایشنامه به جایه دیالوگ((شما کی هستی)) برای بار دوم یا سوم از یه وردی یا طلسم هری استفاده میکرد......اون قسمت آخرش که زن برگشت وهری صورت اون رو دید خیلی خوب بود و همچنین انعکاس صدای هری و خنده.