پاریس ، ساعت 3 شب ! در حالی که سیریوس و یوآن جلوی برج ایفل نشسته بودن و هات داگی که با قیمت خون بابای مغازه دار خریده بودن رو میخوردن ، به ماگل ها نگاه میکردن که این وقت شب همچنان با هیجان با دوربین عکاسی غیر جادوییشون عکس از همدیگه میگرفتن.سیریوس تنه ای به یوآن زد و گفت:
-به به اونو نگاه کن ، میخوام برم بهش پیشنهاد بدم بیاد ساحره بشه.
-اون یکی رو نگاه کن به به این ماگل ها هم مورد های خوبی دارنا.
سیریوس از جاش بلند میشه و به طرف یکی از ساحره ها که در گوشه ای از خیابون وایستاده بود میره و در حالی که موهاش رو کمی عقب میزنه ، به دیوار تکیه میده و با عشوه همیشگیش میگه:
-عزیزم ، دوست داری جادو یاد بگیری بیایی با من تو دنیای جادویی زندگی کنی؟
-جادو؟ یعنی از این جادوهایی که میگی یه عدد از بین 1 تا 10 انتخاب کن و بعد تو حدس میزنی من چه عددی فکر میکردم؟
-هاا نه منظورم جادوی واقعیه ، از اینا که میتونی از یه تیکه سنگ طلا بسازی.
سیریوس چوب جادوش رو در آورد و به طرف تخته سنگی گرفت و با کمی تکون ، تخته سنگ تبدیل به انگشتر و گردنبند الماس شد. به محض اینکه سیریوس اومد انگشتر و گردنبند رو برداره ، دو نفر در کنارش ظاهر شدن و در حالی که یکیشون یقه یوآن رو گرفته بود ، نگاهی به سیریوس انداخت. ماگله (ماگل دختر
) از ترس پا با فرار گذاشت.
-شما دو نفر به جرم اجرای جادو ، جلوی ماگل ها دستگیر میشید.
-اه دوباره باید برم آزکابان به دیوانه سازها بوسه بزنم.
-
-منظورم این بود که دیوانه ساز ها به من بوسه میزنن.
-نه نگران نباش ، آزکابان نمیری این بار. واسه سر جفتتون گالیون های زیادی گذاشتن.
-هاا کی گذاشته ؟ مارو کجا میبرید ؟ شما کی ...
قبل از اینکه سیریوس بتونه حرفش رو تموم کنه ، هر چهار نفر غیب شدن و جلوی ساختمون بلند و وحشتناکی ظاهر شدن.در حالی که مثل تمام صحنه های وحشت آور بارون زیادی روی سرشون میریخت ، دو نفر غریبه دست سیریوس و یوآن رو گرفتن و به زور به طرف در ساختمون کشوندن و وارد شدن. حیاط ساختمون خلوت به نظر میرسید. چند باغچه نیمه کاره در وسط و حوض بدون آب در گوشه هاش وجود داشت.هر لحظه بر ترس و وحشت سیریوس و یوآن افزایش پیدا میکرد ، انگار سال ها بود که فردی زنده در این ساختمون زندگی نمیکرده.
سیریوس بالاخره به خودش میاد و در حالی که همچنان به زور داره کشیده میشه از یکی از افراد غریبه میپرسه :
-اینجا کجاست ؟ مارو کجا میبرید؟
-اسمش کشتارگاهه ، صبر کنی میبینی کجا میبریمتون.
----
نکته: سعی کردم سوژه رو یه ذره جمع کنم ، جوری که همه اعضا دوباره پیش همدیگه برگردن و همه گیر کنن تو کشتارگاه و نقشه فرار جدید بکشن. خیلی داشت پراکنده میشد به نظرم و سخت بود که بخوایم ادامه بدیم اونجوری.نفر بعدی میتونه از اینکه سیریوس و اینارو میندازن تو زندان پیش بقیه بچه ها بنویسه.