سوژه جدیدچند روزی میشد که خانه ریدلها در تب و تاب ِ آماده شدن برای انجام کاری بود. همه مرگخواران چمدان به دست از این اتاق به آن اتاق میرفتند و وسایلشان را جمع میکردند.
- یاران ما! ما رو خسته کردین. دیگه کمکم داریم شوقمون به سفر رو از دست میدیم و به بالا آوردن چوبدستیمون برای کشتن تمایل پیدا میکنیم!
بلاتریکس که تا پیش از این مشغول عربده زدن سر مرگخواران بود ناگهان آرام گرفت و از آن لبخندهای معروفش زد.
- تا چند دقیقه دیگه همه جلوی شما حاضر و آماده میایستن!
و سرش را برگرداند و رو به مرگخواران ایستاد.
- تا چند دقیقه دیگه همه جلوی ارباب حاضر و آماده می ایستین!
اگر شما هم بودید، با شنیدن این نعره قطعا پیش از چند دقیقه جلوی اربابتان میایستادید. حتی، اگر محفلی میبودید و اربابی نمیداشتید.
پس بی آنکه انتظار دیگری از مرگخواران ِ آن جمع داشته باشیم، آنها را در خیلی کمتر از چند دقیقه جلوی لرد سیاه نظاره میکنیم.
- خب! حالا همگی دستتونو بزنین به این کیف ِ رمزتاز، تا سفرمونو شروع کنیم!
مرگخواران با هماهنگی چشمهایشان را بستند و دستشان را در یک لحظه به کیف زدند؛ اما اتفاقی نیفتاد.
- چی شد پس؟
- فکر کنم رمزتازه خراب شده! گبی این رمزتازای کوفتی رو نشور انقدر!
- چیزی نشده که، آپارات میکنیم! همه با هم بگین...
- سیب؟
گابریل چشمغرهای به رابستن رفت که دفترچهاش را گشوده و معصومانه نگاهش میکرد.
- نخیر! همه بگین پاریس!
مرگخواران چوبدستیهایشان را آماده کردند و یکصدا کلمه مذکور را گفتند؛ اما باز هم بینتیجه بود.
- خب چرا نمیشه؟
- یاران ما! مواظب دهانهاتون باشین. ما از انتظار بیهوده داریم علاقه خاصی به صاف کردن پیدا میکنیم!
سو که دست و پایش را گم کردهبود و میارسید لردسیاه تا چند دقیقه دیگر به اخراجکردن هم علاقمند شود گفت:
- از پودر پرواز استفاده میکنیم خب!
- اگه اونم کار نکرد چی؟
- فعلا بهش فکر نمیکنیم. ... هکتور، برو توی شومینه. الان پودر پرواز رو ریختم!
هکتور حتی ترسید مثل همیشه دیالوگ معروفش که" چرا همیشه من؟" بود را بگوید. پس بی حرف توی شومینه خودش را جا داد، اما باز هم به جای اینکه به سرعت منتقل شود سر جایش ایستادهبود.
همان لحظه کریس دواندوان با جغدی روی شانه به سمتشان آمد.
- بدبخت شدیم! شرکت حمل و نقل جادویی منفجر شده! همه راهها برای حمل و نقل بسته شدن!
ملت مرگخوار "وای بدبخت شدیم" ِ بلندی گفتند و سر جایشان افتادند؛ نگاهشان هم به لرد افتاد که با عصبانیت به ساعت نگاه میکرد و هر لحظه چوبدستیش را بالاتر میآورد.
- همهشون نه!
- چی؟ چی مونده؟
گابریل نفس عمیقی کشید و سر جایش ایستاد.
- وسایل حمل و نقل ماگلها!