- من یه پرنـــــدم!
... آرزو دارم ... کنارم باشی ... تو یارم ...
با انگشتان بلند و باریکش آرام کناره های مجسمه ی زره پوش را گرفت و محتاطانه رون ویزلی را دید زد ، که بی توجه به اینکه کسی تعقیبش می کند ، در حالی که دست هایش را در هوا تکان می دهد و آواز می خواند در راهرو ها جولان می دهد . با ناپدید شدن رون پشت پیچ راهرو هستیا نیز از مخفیگاهش بیرون آمد و پشت سر رون راه افتاد و مواظب بود ، حداقل دنباله ی شنل رون را در راهرو های نیمه تاریک هاگوارتز گم نکند ...
فلش بک :- هــــی... پیس ..پیس .. اَه بابا پیشته ... منو نیگا ..پیــــــسسس !
هستیا در حالی که کتاب هایش را بغل کرده بود و به سمت کلاس تاریخ جادوگری حرکت می کرد ، با تعجب سرش را بلند کرده و در جهت صدا چرخاند و چشمش به دختر هافلپافی جوانی افتاد که از پشت مجسمه ی بارناباس ریشو به او اشاره می کرد تا نزدیکش برود .
هستیا لحظه ی کتاب هایش را زمین گذاشت و به طرف آملیا رفت که به طرز ابلهانه ای نیشخند می زد .
- با من بودی ؟
- یِـــــــس!
- حالا چی کارم داری؟
- ستاره ها می گن تو دختر خیلی خوبی هستی!
-
- وا چرا مثل تسترال زل زدی به من ؟ امروز ، ساعت شش ، رونالد ویزلی رو تعقیب کن !
- ها ؟... یه دقیقه وای...
ولی تا هستیا بخواهد حرفش را تمام کند آملیا غیب شده بود .
همان لحظه صدای زنگ پایان کلاس ها در محوطه پیچید و هستیا غرغر کنان دوباره کتاب هایش را در آغوش گرفت ...
پایان فلش بک آملیا نگفته بود باید انتظار چه چیزی را داشته باشد ولی این ماجرا آنقدر جالب و هیجان انگیز به نظر می رسید که از رفتن به کلاس آمبریج خیلی مفرح تر بود !
به آرامی خودش را درون فرو رفتی داخل دیوار جا داد و سعی کرد خودش را با سایه ها استتار کند ؛ و در صورت به رونالد ویزلی مو قرمز زل زد که با طرز ابلهانه ای جلوی یک دیوار در طبقه ی دوم ایستاده و با حالتی طلبکارانه به آن نگاه می کند . انگار که هر لحظه ممکن است اتفاق خارق العاده ای درون دیوار روی دهد که .... خب ... روی داد!
در مقابل چشمان حیرت زده ی هستیا بخشی از دیوار برجسته شده و شکل دری را به خود گرفت . رون در حالی که نیشخند می زد ، دستگیره ی در را گرفت و کمی لای در را باز کرده و خودش را به داخل سر داده بود . هستیا حاضر بود قسم بخورد رون ، قبل از وارد شدنش به او چشمک زده بود! انگار می دانست هستیا تعقیبش می کند!
- یا پوتین مرلین !
چند دقیقه ای از رفتن رون گذشت و در هنوز آنجا بود که هستیا تصمیم گرفت فک مبارک را جمع کرده و به آرامی و روی پنجه ی پا به آن طرف راهرو و به سمت در حرکت کرد. با حالتی مردد به بالا و پایین راهرو نگاه کرد و انگشتان جستوگرش را که بار ها دور اسنیچ های زیادی حلقه شده بود ، دور دستگیره ی طلایی و جواهر نشان و صد البته سرد در اسرارآمیز پیچید .
نفس عمیقی کشید و ... دستگیره را هل داد.
در باز نمی شد ! دوباره دستیگره را به طرف داخل فشار داد . ولی رون که قبل از رفتن در را قفل نکرده بود !
- شاید رمز داره !
ولی ... رون هم قبل از ورود رمز یا کلمه ی خاصی را زمزمه کرده بود؟؟
- هووووم از اون جایی که این ماجرا همش به آملیا و رون ربط داره شاید ... اررر.... تلسکوپ شاعر !
ولی در باز نشد !
- آمم ،نه؟
... پس ستاره ... هافلپاف ... گریفندور ... ویزل .. ویزلی
... امم .. اونی که سرور و پادشاه مونه ویزلیه ... چیز امم ... آهان ...آملیا نابغه !
در همچنان بسته بود و هستیا چوبدستی اش را در آورد ! در حالی که هرچه طلسم شوم از عمه اش یاد گرفته بود به در می زد ، با لگد به جان چوب بدبخت در افتاد .
-دِ بازشو دیگه ... اَه ... آلوهومورا .. لعنت بهت !
... دیگه چی بگم ؟؟... رمز نداری ... قفل نداری ...
و در همان لحظه فکری به سر هستیا خطور کرد . شاید اسم رمز اینجا هم مثل دفتر پروفسور دامبلدور خوراکی بود؟! در حالی که اسم هر خوارکی ای را که بلد بود پشت سر هم ردیف می کرد ، پشت در راه رفت .
- آب کدو حلوایی ... خود کدو حوالیی... حلوا ... حلیم ... تخم مرغ ... تارت توت فرنگی ...
در همچنان بسته بود . هستیا دوباره قدم زدنش را از سر گرفت.
- تخم تسترال آب پز
... قورمه سبزی مامان پز ... سوپ پیاز !... عه سوپ پیاز ؟!
بله.... گویا با گفتن
"سوپ پیاز "در باز شده بود و جمعیت رنگارنگ پشتش را چه گریفندوری و هافلپافی چه اسلیترینی و ریونکلاوی نمایان کرده بود و هستیا هم ... خب اون ... پشت در خشکش زده بود و با بهت به جمعیت پیش رویش خیره شده بود که یکی از بین جمعیت فریاد زد:
- به ارتش دامبلدور خوش اومدی !
در واقع ... به جمع ما خوش اومدی!
و پشت بندش چند اسلیترینی که هم گروهی هایش بودند، هلهله کردند .