- جیمز! بیا این تو رو ببین!
برادر بزرگتر که با دیدن نشان سالازار اسلایترین بر روی در احساس خطر کرده بود آرام آرام به جایی که آلبوس سوروس ایستاده بود نزدیک شد. چوبدستی ـش رو روشن کرد و بالا آورد تا بتونه بهتر توی حفره ای که پشت اون در قرار گرفته بود رو ببینه.
- آل! چرا بازش کردی؟ این علامت اسلایترین ـه. می دونی که اسلایترین همیشه بوی دردسر میده. ما نباید این کار رو می کردیم!
آلبوس سوروس با لحنی معترض جواب داد:
- اصلاً هم اینجوری نبوده! خود پدر به من گفت یکی از بهترین مدیران هاگوارتز که اسم من هم ازش گرفته شده توی اسلایترین بوده. بعد هم سالازار اسلایترین هم یکی از جادوگرانی بوده که هاگوارتز رو راه انداخته. حالا همه ی آدمای نخاله اسلایترینی بودن ربطی به اون نداره! من که میخوام برم ببینم این تو چیه. اگه تو می ترسی نیا!
آلبوس با گفتن این جمله وارد حفره ی زیرزمینی شد و با نور چوبدستی ـش نگاهی به اطراف انداخت. جیمز هم که بالاخره برادر بزرگتر بود و کسر شأن ـش بود که انگ ترسو بودن بهش بزنن به ناچار وارد حفره شد.
پله هایی که اون ها رو پایین می بردند به یک تونل با دیوار ها و سقف سنگی رسیدند. بر روی دیوار ها نشان سالازار اسلایترین نقش بسته بود و با مشعل های مار نشان تزئین شده بود.
برادر بزرگتر تکانی به چوبدستی ـش داد و همه ی مشعل ها روشن شد. تونل اونقدر طولانی بود که انتها ـش مشخص نباشه.
- ببین آل اینجا بوی خطر میاد. ما نمی دونیم آخر این تونل چه چیزی منتظرمونه. بیا برگردیم!
اما آلبوس سوروس به حرف های برادر بزرگترش بی اعتنا بود. یه جورایی محو زیبایی و سردی اون تونل شده بود و دوست داشت بدونه آخر این تونل چه چیزی می تونه پیدا کنه.
صدای قدم هاشون توی اون تونل نسبتاً عظیم می پیچید. کم کم انگار مسیر حالت سراشیبی به خودش گرفت و آرام آرام به پایین می رفتند. جیمز ناخودآگاه به یاد داستان هایی که پدرش از تالار اسرار تعریف می کرد افتاده بود. نکنه آخر این تونل هم یه تالار اسرار دیگه باشه؟ نکنه یه باسیلیک دیگه انتظارشون رو بکشه؟
درست قبل از این که جیمز بخواد هشداری به برادر کوچکترش بده، تونل پیچید و ناگهان پاتر ها خودشون رو توی یک سالن بزرگ با سقفی بسیار بلند تر از سقف تونل دیدند. باز هم همه جا نشان سالازار اسلایترین دیده می شد.
درست در طرف دیگه ی سالن یک در سنگی مربعی شکل با دو نشان مار بر روی هر لنگه ـش توجه رو به خودش جلب می کرد. شاید سنگینی فضای سالن باعث شده بود که ترس به اندام دو برادر بیفته.
قبل از این که جیمز بتونه اعتراض کنه، آلبوس گفت:
- فکر کنم بهتره بریم و به پدر خبر بدیم!
دقایقی بعد...جینی با عصبانیت ملاقه ای که توی دست ـش بود رو روی میز کوبید و گفت:
- آخه شماها با چه عقلی رفتین اون تو؟! نگفتین اگه یه اتفاقی بیفته ما چطوری باید پیداتون کنیم؟!
رون که چند دقیقه قبل از بازگشت آلبوس و جیمز به همراه هاگرید رسیده بودند رو به جینی کرد و گفت:
- حالا که دیگه عقلشون رسید و برگشتن. حرص نخور.
هری که به شدت به فکر فرو رفته بود دستی به جای زخم قدیمی ـش کشید و گفت:
- درسته. حالا باید ببینیم این چی بوده که پسر ها پیدا کردن. باید بریم بررسی کنیم!
جینی که انگار بیشتر عصبانی شده بود گفت:
- ولی هری! این کار خطرناکه! باید با وزارت تماس بگیری و قضیه رو به اونا بسپاری.
هاگرید دستی به ریش بلندش کشید و گفت:
- وزارت فعلاً درگیر انتخابات و این حرفاس. کسی به چنین چیزایی توجه نمی کنه. من پیشنهاد می کنم ما مرد ها بریم یه سر و گوشی آب بدیم. البته جینی هم باید یه خبر به پروفسور دامبلدور بده.
هری که برق ماجراجویی توی چشماش دیده می شد گفت:
- کاملاً درسته هاگرید. پس من و رون و هاگرید میریم ببینیم چه خبره!
پ.ن: فرزندانم سعی کنید داستان رو خیلی سریع پیش نبرید.