دورود
شبح - سایه - جن - هاگوارتز - گرینگوتز - خون آلود - وحشتناک - سفید - سیاه - تاریک
سیاهی همه جا را فرا گرفته بود. همه جا در
تاریکی مطلق فرو رفته بود. جنگل پر بود از موجودات شوم واهریمنی ای که به کمین نشسته بودند. در تاریکی شب
جن کوچکی با سر و رویی
خون آلود ، در حالی که با چشمان درشت همانند تنیسش اطراف را جستجو میکرد ، با سرعت زیادی راه می رفت. صدایی از دور دست شنیده شد.." تو هستی؟"
جن کوچک خودش را جمع و جور کرد و با صدای جیر جیر مانندی گفت:" بله قربان! من هستم ، از
گرینگوتز اومدم.
ثانیه ای طول نکشید که مرد بلند قدی با شنلی سفری به جن نزدیک شد.
در پس نور مهتاب ، چهره ی جن از وحشت بی حالت شد و به صورت وحشتناکی که با چشم هایی که مردمکی عمودی و سرخ رنگ داشتتد ، خیره شد...
ولدمورت همچون
شبحی به سمت جن نزدیک شد و انگشتان
سفید و بلند را به سمت جن دراز کرد و گفت :" چیزی که ازت خواستم رو انجام دادی جن؟"
جن بلافاصله دستش را در کتش کرد و شی را به در دستان ولدمورت گذاشت. لبخند رضایتمندی بر گوشه ی دهان بی لب ولدمورت نقش بست و چوب دستیش را بیرون کشید...
لحظه ای بعد نور سبز رنگی جنگل تاریک و مخوف ممنوعه را روشن کرد و جن کوچکی با چشمانی باز و بی حالت ، به خوابی ابدی فرو رفت...
با تشکر
سلام. باریکلا، شخصیت ایفای نقش خودتونو در یه ماجرای قشنگ ترکیب کردید و خیلی خوب و جالب نوشتید. البته شما قبلا عضو ایفای نقش بودید و نیاز به تایید در این تاپیک ندارید. لطفا به تاپیک معرفی شخصیت برید.
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۵ ۱۷:۰۷:۲۷