هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
سکوت بود
لیموزینی مشکی با سرعت هر چه تمام پیچید و جلوی بیمارستان ترمز کرد
چند نفر در حالی که شنل سیاهرنگی بر سر داشتند به داخل بیمارستان رفتند
موناگ در حالی کهبشدت عرق میریخت.... بسته سیاهرنگی را حمل میکرد...طوری مواظب بود گویا اگر این بسته از دستش بیفتد...انفجاری بزرگ اتفاق میفتاد

همگی به سمت آزمایشگاه حرکت کردند
بدون معطلی در را باز کردند و مشغول به کار شدند

---
بادراد:مونتاگ....مونتاگ...بسته رو بده
مونتاگ به اهستگی بسته را به بادراد داد
بادراد در بسته را باز کرد و چند تراشه ریش سفید از آن خارج کرد!!
ریشها را به داخل لوله آزمایشی وارد کرد و سپس لوله به داخل دستگاهی برد
دستگاه با صدای وحشتناکی شروع به کار کرد
-ارباب!!
بلافاصله همه مرگخوارها بر زمین افتادند
ولدمورت با چشمهای قرمز رنگ چشم به آنها دوخته بود....

ولدمورت:موناگ همه چیز آمادست؟
مونتاگ:بله ارباب..همه چیز آمادست!!
لرد با دستان سفید و بی روح خودش دکمه توقف دستگاه را زد..دستگاه متوقف شد
خنده ای بی رحمانه ای سر داد و فریاد زد::آلبوس!!...دی ان ای تو در دستان منه!!...بزودی ارتشی از کلونی های((شبیه سازی)) خودت رو بر ضد خودت تشکیل میدم!!...اما فعلا فقط یک کلونی درست میکنم!!چون مطمئنم از پس یکیشم بر نمیای!!

ولدمورت به آرامی با چاقو دست خودش را زخمی کرد و چند قطره از خون اصیل اسلیترینی خودش رو داخل لوله آزمایش کرد.....سپس به مرگخوارای خود دستور داد تا یک ساحره از بین سیاه ها پیدا کنند تا مادری و سرپرستی نوزاد را برعهده بگیرد
-----------------------------
نه ماه بعد!!

صدای نوزاد کودکی در اتاق طنین انداز شد
مرگخوارها با عجله دور کودک حلقه زدند ....ولدمورت یک پارچ!!! معجون پیری!! وارد دهن کودک کرد...کودک بلافاصله به سن و سال دامبلدور در امد!!....از نظر ظاهر هیچ تفاوتی با آلبوس دامبلدور نداشت!!!....

ولدمورت حافظه کودک را نظیم کرد و ماموریتهایش را به او اعلام کرد!
آلبوس اکسترا!!!....بلافاصله ذات پلید خودش را پذیرفته بود..مشخص بود همان چند قطره خون اسلیترین کار خود را کرده بود
-------------
امیدوارم دوستان این سوژه رو شهید نکنند!!!


[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۷:۵۴ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
-------------چند دقیقه بعد ، طبقه ی ششم ، اتاق هفتم ------

اولین شفادهنده : خوب ، آماده این که چاقو هارو از شکمش در بیاریم ؟
دومین شفادهنده : نه من از خون میترسم ؟
اولین شفادهنده یک پس گردنی زد پس کله ی شفادهنده ی دوم و گفت : اول اون چاقورو در می آریم که بالا تر از همست . باشه ؟
خوب فکر کنم 1 ساعت طول بکشه تا این چاقو رو در بیاریم .
در همین لحظه هدویک بال بال زنان به درون اتاق آمد و رو به شفادهنده ها کرد و گفت : واقعا اگه به جای شما دو تا بوق می گذاشتن اینجا بهتر بود . بعد تند تند گفت : برای در آوردن 1 چاقو 1 ساعت طول می دیدین ؟
بعد پرید روی شکم رون و همیه ی چاقو ها را در آورد .
شفادهنده : واقعا ما بوق بودیم ؟
هدویگ که بال بال زنان در حال بیرون رفتن از اتاق بود گفت : بله .
شادهنده ی اول در کشوی کنار تخت رون را باز کرد و یک معجون در آورد و درون دهان رون ریخت ؟

--------- چند ساعت بعد ---------

رون رو ی تختش نشسته بود و هی می گفت : هرمیونو ، بردن ، هی هی ؟ منو کشتن ، هی هی ؟ زن آیندمو بردن هی هی ؟
شفادهنده : آقای ویزلی بشنین سر جاتون ، شما هنوز خوب نشدین ؟
رون که جو کامل اونو گرفته بود گفت : نه ! من انتقام خون خودمو ازش می گیریم ؟
سپس از جاش از جاش بلند شد و لباسشو عوض کرد و به سمت در بیمارستان راه افتاد .
یک قدم پاشو از بیمارستان بیرون نگذاشته بود که با صدایی تغ و توغی غیب شد و در جایی که ویکتور کرام هرمیو ن رو دزدیده بود ظاهر شد .

هرمیون : رون کمکم کن ؟
رون هیچ حرکتی از خودش نشان نداد و و فقط به سمت ویکتور کرام رفت و با حرکتی ویکتور کرام را نقش بر زمین کرد و گفت ": فکر می کنی کی هستی یه قلدر حسابی ، شاهدو که نیستی والا برگه ی سبز درویش فکر می کنی کیم من کودن و خیلی ساده ، یک سو سول حسابی ، با کم ترین اراده ، همه رو زدی نداری یک مساوی ، نه یک باخت . این دفعه رو کور خوندی بری بخندی آسون ، دزدی هرمیونو ...

رون این را گفت و به سمت هرمیون رفت ولی در همین لحظه ویکتور کرام دو تا کلت در آورد و ( بنگ ... بنگ ... )
ویکتور کرام به یکی از نوچه هاش نگاه کرد و گفت : ببرین بندازینش جلوی بیمارستان سنت مانگو ...


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دو شفادهنده اسپروات را برندند توی اتاق و ...

--------------------------------------------------------------------------
طبقه ی اول بیمارستان جادویی سنت مانگو
--------------------------------------------------------------------------
ایییییییی ( صدای ترمز ماشین ) ....
تق...
در بیمارستان باز شد و یه جسد افتاد تو راه روی بیمارستان که چهار تا چاقو خورده بود تو شکمش .
آب دارچی : نمنه ؟! این چیه ؟ وای ....خون ..... خون.....

یک دقیقه بعد
همه ی شفادهنده ها و ... دورجسد حلقه زده بودند .
ملت :
در همین هنگام هدویگ بال بال زنان وارد بیمارستان شد
هدویگ : وای .... بگو نمردی بگو زنده ای ...... رون اگه مامانت بفهمه منو می کشه .
یکی از شفادهنده ها : مگه چی شده ؟
هدویگ که داشت بال هاش رو دونه دونه می کند و بر سر رون می ریخت گفت : ما رفته بودیم پارک تا رون و هرمیون با هم حرف بزنن و قرار .... بزارن . مال هم گفت من تعقیبشون کنم ببینم به هم دیگه چی میگن .
ملت : نمنه . چی میگه ؟
هدویگ که دیگه همه ی پراشو کنده بود گفت : رون و هرمیون تازه داشتند با هم حرف می زدند که یه دفه ویکتور کرام با 10 تا از نوچه هاش ریختن تو پارک و چهار تا چاقو زدند تو شکم رون و هرمیونو دزدیدند .
چند دقیقه بعد
چهر تا از شفادهنده ها : اماد این ؟ وینگاردیوم له ویو سا .!
رون از جاش بلند شد و در هوا معلق موند .
شفادهنده : ببرینش طبقه ی شیشم اطاق هفتم ، باید چاقو ها رو در بیاریم و ...


:grin:
-------------------------------------------------------------------------


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
سلام.اقا ببخشید من نمیدونم باید پست رو ادامه بدم یا نه.بنابراین ببخشید اگه وقفه ایجاد کردم.
گلخانه اسپراوات
-آخه عزیزم...اینجوری که نمیشه...به سلامتت لطمه میخوره..بعدشم هر جا بری قبل از اینکه برسی به اونجا کلا به فنا رفته..
-نههههههههههههه... من نمیتونم ازش دل بکنم...اون تنها مونس و همدم تنهاییهای من بوده و هست..
- حالا بیا بریم یه سر به سنت مانگو بزنیم ببینیم اصلا راه علاجی داره یا نه...چون ماشاالله خیلی رو فرمی...
این صدای اسپروات و تانکیان بود که در گوشه‌ای تاریک از گلخانه اسپراوات با هم صحبت می‌کردند.و پس از مدتی مدید بالاخره اسپراوات قبول کرد که به همراه تانکیان به سنت ماگو برود..
-ولی بهت گفتم فقط برای اینکه ببینیم معالجه‌اش چه جوریه و آیا اصلا داره یا نه؟
-باشه..باشه ...حالا تو بیا بریم..فقط صبر کن....
تانکیان در این لحظه سپر مدافعی برای خود درست کرد تا زمان حرکت با اسپروات به در و دیوار برخورد نکند و بتواند سالم به سنت مانگو برسند.
-اااااااا!تانکیان چرا سپر مدافعت یه ریشه؟
-خب اخه میدونی من بعد از اینکه ریشم رو زدم به خاطر شوک احساسی که بهم دست داد تصمیم گرفتم لااقل سپر مدافعم رو ریش نگه دارم..خب بیا بریم دیگه...
و آنها بسوی سنت مانگو رونه شدند...
نزدیکی سنت مانگو.
-ااااااااااااا!اینا چرا اینجوری نیگا میکنن؟مگه چی شده؟
-اخه اونا مثل من سپر مدافع ندارن.
-تانکیان تانکیان نیگا!این آقاهه همونایی هستن که مشنگا بهشون میگن فضول؟
-نه بابا !بدبخت خبرنگاهر.بریم بینیم چی میگه...
-ولی من به خدا خودم شنیدم که یکی به شبیه اینا میگفت فضول!!!
-
آنها به نزدیکی خبرنگار رسیدند و صدای او را شنیدند...
-بله.بدلیل لرزش بی‌وقفه ای منطقه از نیم ساعت پیش تا بحال تمامی مغازه‌ها تعطیل شدند ...کارشناسان پیش بینی کردن که زلزه‌ای بس بزرگ در راه است...وای..لرزش داره بیشتر میشه...پناه بگیرین
-ااااااااااا!تانکیان اینا چرا تا ما اومدیم در رفتن؟
-فکر کنم از من ترسیدن ...آخه میدونی من یه رگه‌ام به ولدی میرسه(خالی بندی)...ولی عجیبه من که لرزشی احساس نمیکنم...تو چی؟
-نه...منم همین طور...بریم؟
-باشه...
بیمارستان سوانح و آسیبهای جادویی سنت مانگو
به محض اینکه اسپراوات وارد سنت مانگو شد آنجا هم به لرزه درآمد...
-کمک!!!زلزله!
-زلزله نیست اسپراوات اومده!
بلافاصله چند تا شفادهنده پریدند روی اسپروات تا او را متوقف کنند..
-اااااا!تانکیان اینا چرا همچین میکنن؟کمکم کن!
-نگران نباش ...اینا میخوان معالجت کنن...
-آخه اینجوری؟غیرتت کجا رفته پس!!!خاک بر اون ریشت!!!
-اااااا!راست میگه ...آقایان خواهش میکنم ...کنترل کنین خودتون رو...نا سلامتی من رفیقشم...برین کنار!
-خب تموم شد..بله جناب شما امری داشتید؟
شفادهنده‌ها اسپراوات را طناب‌پیچ کرده بودند و در ان لحظه به سمت تانکیان برگشته بودند...(البته شفادهنده‌های محترم از فرط عجله چوبدستیهاشان را جا گذاشته بودند)
-نمنه؟؟؟؟ نه به مرلین...فقط میخواستم بگم خواهشا یه کم یواشتر!
-خب !امرتون چیه؟اسپراوات عزیز؟
-نتیبلممن یبمیبل مدیبمیی..
- جانم متوجه نشدم؟
-فکر کنم اگه اون طناب را از دهانش بیرون بیارید بتونه جوابتون رو بده...ما اومدیم تا ببینیم راه علاج چاقی اسپراوات چیه تا الساعه درمانش کنیم؟
-نم...نم...نم منخوام...
-چی میگی ؟صبر کن...
-میگم من الان نمیخوام معالجه کنم فقط میخواستم راهش رو بدونم....
-نترس..عزیزم..نترس بابایی...هیچی نیست...نترس
این شفادهندگان بودند که داشتند وی را دلداری می‌دادند ولی گوش وی بدهکار نبود.
-نه...من دوست ندارم...
-تانکیان اجازه میدهید که از راه خودمون استفاده کنیم؟
-راه خودتون..ولی آخه...
-نترسین...هیچ خطری نداره فقط سر عقل میاد..شفادهنده اسمیت اماده‌این؟
-بله قربان...
-پس یک ...دو....سه...حالا
و دو شفادهنده همزمان با هم با کمال سخاوت با چماق‌های خود به سر وی ضربه زدند.
-تانکی جون؟
-جونم؟
-از اون بال کفتر میایه...
-نمنه؟
-یک دونه ولدی میایه!!!
-خب فکر کنم غملیات ما با موفقیت انجام شد موافقین شفادهنده اسمیت؟
-بله فکر کنم درست جواب داد...اسپراوات عزیز آیا مایلین که ما الان نسبت به کوچیک کردن شکم شما اقدام کنیم؟
-اسپراوات چیه اسمیت جونننننننننننننننن؟بگو اسپی!آره معلومه که آماده‌ام..احساس می‌کنم یه کم خیکم از فرم خارج شده...
تانکیان و شفادهنده‌ها به هم خیره نگاه کردند و اینجوری شدند:
-
-بسیار خب آقای تانکیان شما میتونید برید و فردا صبح بیاید دنبال خانم اسپروات..
-باشه....ولی مشکلی پیش نمیاد؟
-نه..نترسین..ما مدتهاست منتظر خانم اسپراوات هستیم.
سپس شفادهنده‌ها نگاهی اینجوری به هم کردند.
-باشه پس من میرم..اسپراوات جون کاری به من نداری؟
-نه فقط خیلی وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم...
-چی؟بفرمایید.
-سیا کچک جان جان تو منو دیوانه کردی!!!
شفادهنده‌ها:
-
تانکیان:
-همه رو ساحره میگیره ما رو دیوانه‌ساز
اسپراوات گفت:
-عزیزم چیزی گفتی؟
-من!!!نه عیزیم.حالا بعدا سر این موضوع با هم صحبت می‌کنیم.باشه؟فقط بهم قول بده بگذاری شکمتو کوچیک کنند..باشه؟
-باشه عزیزم..برام گل بفرستی ها!
دوباره شفادهنده‌ها:
-
تانکیان:
-ولدی بیا منو بکش!!!!ولدی بیا منو بکش!!!
-با من بودی؟
-نه...نه...حتما برات گل می‌رستم..بای بای...
-بای بای عشق من...
تانکیان:
-
سپس یکی از شفادهنده‌ها‌ به اون یکی گفت:
-شفدهنده اسمیت شما آماده هستی؟
-بله...با کمال میل...
-بسیار خب..اسپراوات جان بیا بریم....
و این داستان ادامه دارد....


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۰:۴۱:۲۶
ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۰:۴۳:۰۹

فریا


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
مرگخوارها در حین فرار:
- ارباب؟ ارباب به خدا تقصیر ما نبود! ارباب خوب براتون لنز می گیریم!
ارباب در حین دنبال کردن مرگخوارها:
- (سانسور)ها (سانسور)ها(سانسور)ها آخه من چیجوری با چشم آبی زندگی کنم؟
آنی مونی:
- ارباب این که چیزی نیست...همونطوری که دامبل ریش مصنوعی می ذاره شما هم چشم مصنوعی می ذارید! تازه قرمز جیگریش هم هست!
ارباب در حالی که ایستاده و فکر می کنه:
- دامبل ریش مصنوعی می ذاره؟ چه جالب! مونتاگ؟ بدو برو برام یه جفت لنز جیگری بیگیر بیار
آنی مونی چند لحظه همان جا ایستاد و گفت:
- می گم ارباب یکم پول دارین ...
سپس با مشاهده ی چشم قرمز ارباب ترسید و دررفت!
یک ساعت بعد اتاق دامبل:
- عجب ریشیه! می گم کاتالوگشو بده ببینم دیگه چیا داره!
دامبل با ریش خاکستری مدل مرلین روی تخت دراز کشیده و با یک دستش آینه را نگه داشته و با دست دیگرش هم کاتالوگ را! بعد از دو دقیقه آنیتا و دراکو رفتند که تخت بچه شان را بخرند!

همزمان- اتاق ارباب:
- ارباب چقدر خبیث شدید!
- راست می گه ارباب خشانت از سر و روتون می باره
- تازه ارباب الان ترسناکتر هم شدین!
مرگخوارها دور تخت ارباب را گرفته بودند و به چشمانش نگاه می کردند! ارباب هم با رضایت آینه را جلوی چشمهایش گرفته بود هی توی دلش می گفت:
- قربون اون چشای خوشگلم برم!
چند دقیقه بعد هم یک شفادهنده ی خیلی خشمگین همه ی مرگخوارها رو از اتاق بیرون کرد.

همه ی مرگخوارها به سمت اتاق دامبل حرکت کردند و از پشت شیشه به ریش او نگاه کردند بعد ناگهان همه ی آنها از شدت خنده روی زمین افتادند چرا که ریش دامبل کج بود!!!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۱۳:۵۱:۱۷

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
فلش بک، دقیقا لحظه ای که ولدی چشماش رو باز کرد :

بلاخره ارباب چشمهایش را باز کرد ...
آنی مونی که از پشت قسمت شیشه ای در به ولدی نیگا میکرد، با باز شدن چشم ولدی ناگهان پنج متر پرید عقب!
بلیز : هان چیه؟ چی شده!؟
آنی مونی : ارباب....ارباب....
بلیز هم میره پشت در و به ولدی نیگا میکنه ولی چیز غیرعادی نمیبینه : خب ارباب چی؟ حی و حاضر، خبیثتر از همیشه با چشمای قرمزش....چی؟ چشمای قرمزش؟....مــــــــــا!!
بلیز و آنی مونی بدون توجه به تابلوی عبور ممنوع، میریزن تو اتاق و بدنبالشون بقیه مرگخوارا هم میان تو اتاق!
ولدی : گم شین بیرون ببینم! مگه نمیبینین تازه عمل کردم، احتیاج به استراحت دارم! بابا ضعف کردم اه!
رودولف در حالیکه داشت چشماشو محکم باز و بسته میکرد : ارباب..چشماتون...چرا چشماتون این شکلی شده؟
بلا از عوامل پشت صحنه کمک گرفته، یه چکش میگیره و میزنه تو سر رودلف!
بلا : تو به چه حقی به چشمای ارباب نیگا میکنی؟ مگه خودت چشم نداری؟!
رودی : بابا این که مرده! دیگه مشکلش چیه؟!!
ولدی که از این همه جوسازی حالش داشت بهم میخورد داد میزنه : خب مگه چشمام چشه؟ قرمزتر از همیشه شده؟ عیبی نداره! خبیثتر و شیطانی تر نشونم میده!
آنی مونی : نه ارباب...خودتون ببینین!
و یه آینه میده دست ولدی تا خودشو ببینه، ولدی آینه رو میگیره جلوی صورتش، دوربین از چشم ولدی صحنه رو نشون میده، تو آینه تصویر کج و کوله ولدی، پوست سفید، دو تا سوراخ منحرف کننده ملت به جای بینی، لبهای بیرنگ و چشم..چشمهای ابی و قرمز دیده میشد! یکی از چشمای ولدی قرمز و دیگری به طرز عجیبی آبی بود!
ولدی : مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!! چرا چشمام دو رنگه؟ لنز گذاشتین واسم بی مغزا؟! دکتر؟ چه وضعشه؟!
دکتر کمی در اندکی فکر میکنه : هیوووم، اینطور که به نظر میاد چشمای مادر آنیتا، آبی رنگ بوده! درسته بعد از عمل تمام خصوصیات ایشون در بدن شما از بین رفته، ولی گویا فقط رنگ یه چشمتون تغییر کرده! ژنها خیلی خیلی قوی بودن! نمیشه کاری کرد! چشم راست شما برای همیشه آبی میمونه!
ولدی : آواداکداورا!!
دکتر بنده خدا در جا افقی میشه و یه سنگ قبر از سقف میفته و دکتر همونجا خاک میشه، در سمت دیگه مرگخوارا پای تخت ولدی ماتم زدن و ولدی هم یه سرنگ پر از خون گرفته و دار میچکونه تو چشم ابیش! حیف که تاثیری نداره....

ولدی داد زد و دنبال مرگخواراش راه افتاد تا همشون رو بفرسته دیار باقی!

فلش فوروارد.....
___________________
من این پستو نوشته بودم بعد دیدم رودی عزیز پست زده، فکر میکنم بتونه علت مناسبی برای عصبانیت ولدی باشه....


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۰:۰۲:۵۴

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-اينجا كجاست؟من كيم؟اين كيه؟اين چرا اينقدر ريش داره؟اصلا بيا من بكشمت خيالم راحت بشه!!!
-ارباب شما بهوش آمديد خداراشكر
لرد به يك خروارونيم مرگخوار كه دورتختش را فرارگرفته بودند-جمله بندي من اشتباه بود،دور تخت لرد را دربرگرفته بودند بهتراست!!!-خيره شد:
-شماها چرا اينجا هستيد؟مگرقرار نبود دامبلدور را پيداكنيد؟
-اه...لرد شما يكمي گويا فراموشي گرفتيد اين پستهاي قبلي را بخوانيد ببينيد جريان چيه!!!
لردمشغول خواندن پستها ميشود..
----راهروي طبقه اول بيمارستان:
شفادهنده ها مشغول راه رفتن هستند-خدايي كاري بجزاين ندارند انجام بدهند؟-يكي از شفادهنده ها مشغول جداكردن مانتيمورت از يكي از پزشكان است:
-بچه اين دكتره آب نبات چوبي نيست!!!
-مانتي آبنبات چوبي دوست داره...الاغ مزاحم نشو...
-بابا يكي كمك كنه اين دكتره با آبنبات اشتباه گرفته!!!
همه جا غرق سكوت ميشود،همه اسلوموشن شده اند-يعني گويا ميخواهد اتفاقي بيفتد-ويكهوو صداي خوفناكي بيمارستان را ميلرزاند:
-چي؟!
تمام شيشه ها منفجرميشود وهمه شفادهنده ها روي زمين به خاك وخون مي غلتند وتعدادي مريض كه مرده بودند از خوفيت صداي شنيده شده درجا زنده شده فرار را برقرار ترجيح ميدهند...مانتيمورت چهارشاخ مانده وسط راهرو وبه دوربرش نگاه ميكند:
-مامان آواز خوند؟مانتي ترسيد!!!
همزمان دوباره زمين شروع به لرزيدن ميكند،شفادهنده ها با وحشت به راه پله خيره شده اند كه يكدفعه خيل عظيمي از مرگخواران بصورت ميت-يعني از وحشت صورتشان سفيدشده-از پله ها به پائين ميپرند وفرار ميكنند:
-من تمام شمارا ميكشم...بوقها!!!
مرگخواران: لرد بيخيال!!!
لرد بشدت عصباني است وچوبدستي خودراتكان ميدهد وانواع واقسام نفرينها رابه سمت مرگخواران ميفرستد:
-بيناموسيوس،جريوس،منفجريوس،آواداكداورا،كروشيو....
مرگخواران وسط راهرو به اشكال گوناگون سعي ميكنند نفرينهاراازخود دور كنند،يكي يك دكتر ميگيرد جلويش و دكتر يكمي ميميرد:
-رودولف دست به شفادهنده بزني كشتمت!!!
-الهي عزيزم... چقدر قشنگ نگاه ميكني!!!
همه از بيمارستان فرار ميكنند درحالي كه لرد دنبال آنهاست وبا خانواده تمامشان آشنايي ميدهد


ادامه بدهيد!!!


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
همه یملت میرن تو فکر که با چه کلکی این بابا رو بیارن تو بیمارستان

در میان سیل پیشنهاد ها هیچ راهی پیدا نمی شد سرانجام آنیتا که فیلم مشنگی زیاد دیده بود گفت:یکی از شفا دهنده ها رو خفه کنیم لباسشو برداریم بدیم به دکتره!

دکتری با ریش مدل جدید سرژ بالای سر آلبوس ایستاده بود و معجونهای مختلفی را به او می نوشاند(!)و اصلا به اینکه دامبل تازه یک کلیه اش را دور انداخته بود فکر نمی کرد! سرانجام دامبل بیهوش شد و دکتر گفت:
- احتمالا دو روز دیگه به حالت اولیه اش بر می گرده فقط ممکنه ریش نداشته باشه
آنیتا با چشمانی پر از اشک گفت:
- پاپای من بدون ریش نمی تونه زندگی کنه...دکتر خواهش می کنم!
- جای نگرانی نیست! ایشون می تونن از ریش های مصنوعی استفاده کنن که از چین وارد می شه! قیمتش هم مناسبه!
دکتر دستی به ریش مصنوعی مدل سرژش کشید و به طرف ارباب رفت
آنی مونی:
- هوی چشماتو درویش کن! بذار من برات معاینه می کنم! تازه من معاونش هم هستم!
بلیز که متوجه لحن پلید مونتاگ شده بود سریع گفت:
- تو چرا؟ من می کنم!
سرانجام دکتر معاینه ی ارباب را به دست بلا سپرد و بعد از مدتی گفت :
- باید ایشون رو عمل کنیم! من دو تا دستیار می خوام!
تمام مرگخواران دلشان می خواست دستیار دکتر باشند ولی از آنجایی که دکتر کاملا به اوضاع واقف بود آنیتا و بلا را با خود به اتاق عمل برد

سه ساعت بعد خارج از اتاق عمل:
ارباب روی تخت دراز کشیده بود و بیهوش بود ... آنی مونی داشت به ارباب نگاه می کرد که حالا مرد بود! بلیز هم داشت فکر می کرد اگر ارباب را عمل نمی کردند بهتر بود ! بلا خره ارباب چشمهایش را باز کرد ...


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۱ ۱۹:۲۵:۴۶

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۴۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
و مرگخوارا هم بدجور داشتن بهش نیگا میکردن! آخه خیلی خوشگل بود!

ولی که یاد خاطرات چند روز پیش خوش با برادر حمید افتاده بود به شکلی کاملا ارزشی داشت به مرگخوار ها نگاه میکرد و بعضی از مرگخوار ها هم به شکلی بسیار مشوک داشتن نگاهش رو جواب میدادن
ولدی برای اولین برا از این نگاه ترسید چون یه سری فکر بالای 18 سال از ذهنش گذشت

هنوز مرگخوار ها مشغول نگاه کردن به لردشون بودن که

تالاپ

یه چیزی محکم خورد تو سر رودولف . بلاتریکس با یکی از صندلی های بمارستان کوبونده بود تو سرش

بلا: تو خجالت نمیکشی به زن ها نگاه میکنی؟

رودولف بدبخت تا میاد از کف زمین جواب بلا رو بده یه برانکارد از روش رد میشه و البوس رو میاره تو اتاق
آنیتا در حالی که تامالبی رو بقل کرده به همراه دراکو پشت سرش میان تو

چون الان دامبل و ولدی هر دو تا عین زن ها شدن نگاه های مشکوک کماکان ادامه داره

اینقدر نگاه میکنن که دامبل و ولدی به این شکل در میان

خلاصه بعد از دقایقی مشکوک بازی ملت دور هم جمع میشن ببینن چطور میشه این دو تا مرد زن نما رو به شکل اصلی برگردوند

هر چی ملت فکر میکنن به نتیجه ای نمیرسن
آخر سر یکی از اون وسط میگه : به نظر من مشکل اصلی خود شفادهنده های این بیمارستانن من میگم بهتره این دو تا ببریم یه جادیگه

یکی دیگه از اون وسط جوابش رو میده: اخه آدم احمق ما مگه غیر از این سنت مانگو بیمارستان دیگه ای هم داریم؟

همه مشغول همین بحث ها بودن که یکی از اون وسط میگه: بهتره یه شفادهندهی خوب رو از بیرون بیاریم اینجا شاید اون بتونه یه کاری بکنه

دراکو که یاد یکی از خاطاتش افتاده بود گفت: مامان نارسی جونم یه نفر رو میشناسه کارش درسته

آنی مونی: ولی باید طرف رو ناشناس بیاریم تو وگرنه اینا اجازه نمیدن بره دمبل و ولدی رو عمل کنه

همه یملت میرن تو فکر که با چه کلکی این بابا رو بیارن تو بیمارستان


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۱ ۰:۵۹:۴۷



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
شفا دهنده در یک عملیات مافوق انتحاری خشنانه، با چماق میزنه فرق سر آنیتا و باعث میشه تا بالای سر آنیتا چند تا کفتر هی بیان پرواز کنن!
بلیز هم، دراکوی بدبخت رو هم با طلسم" نبینیوس" که خود آنیتا بهش یاد داده بود جادو میکنه!!!

جراح آستیناشو میزنه بالا، با چماق همون طرف میزنه فرق سر ولدی که هی داشت سرک میکشید، و بلاخره اماده کلیه دادن میشه!

از اون طرف دامبل که در حال سقوط بود، در یک حرکت کاملا ارزشی- تام و جری(!) میفته روی سیم برق و سیم کش می یاره! و دامبل با خواندن نوای دلنشین:
_ دارم پرواز میکنــــــــــــــــــــــــــــــــم!
دومرتبه پرت میشه توی اتاق عمل و رو هوا تامبالی رو چنگ میزنه و بای بای کنان، از در اتاق عمل میره بیرون و مییفته رو تختش و آنیتا رو فراموش میکنه! چون تامبالی عزیز دردونش شده!( مصداق ضرب المثل: نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل ازار)

در اتاق عمل، دکی جون بدون توجه به وقفه ی پیش اومده، کلیه انیتا رو کش میره و میچپونه توی شیکم ولدی و خوب فشار فوشورش میده تا قشنگ جا بیفته! اما کاش این کار رو نمیکرد!!

*** همون لحظه، داخل شیکم ولدی! محل کلیه!***
کلیه ی تازه وارد، برای اینکه گم نشه، خودشو به رگ ولدی میچسبونه! اول از همه هم برای اینکه بتونه بفهمه توی بدن ولدی چه خبره، جاسوساش رو، یعنی گلبولهای قرمزی که از صاحب قبلیش توی خودش داشت رو می فرسته برن براش خبر بیارن!!
این گلبولا، مونث بودن و مونث به دنیا می یاوردن! و از قضا گلبولهای بدن ولدی مذکر بودن! این قضایا کاملا اتفاقی بود و ربطی به مونث بودن آنیتا نداشت!

***چند روز بعد، اتاق ولدی***
ولدی تازه از بیهوشی در اومده بود و منتظر ملاقاتیاش بود. اما با خودش گفت:
_ اول یه دستی به سرو روم بکشم! این مرگخوارای دل نازک خوشحال بشن!
خلاصه یه آینه تمام قد ظاهر میکنه و با سلام و صلوات میره جلوش وایمیسته. یه ذره نیگا میکنه، یه ذره بیشتر و یه کوچولوی دیگه! و بلاخره:
_ نـــــــــــــــــــــه...!
مرگخوارا یهو میریزن توی اتاق ولدی و با دیدن ولدی جا میخورن!
ولدی داشت هر لحظه بیشتر تغییر شکل می داد!
ولدی داشت شبیه مامان آنیتا، یعنی ماریا میشد! یه زن خوشگل و سیفید میفید!
و بلاخره تغییر شکل کامل شد! ولدی شده بود مادر آنیتا !
و مرگخوارا هم بدجور داشتن بهش نیگا میکردن! آخه خیلی خوشگل بود!
-------
ترو خدا با کارای ارزشی سوژه رو خراب نکنین! دیدین ما چه قشنگ ورود تامبالی رو پذیرفتیم؟! یاد بگیرین!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.